8 دیدگاه

رمان خان زاده جلد دوم پارت 24

3
(1)

 

انتخاب باتوعه یا از زندگیش حذف شو و برو برای همیشه راستش و بخوای من و اهورا قبل این اتفاقا هام باهم بودیم ولی پنهونی
اگه باور نکنی من عکساشم دارم توی خونه توی اتاقم کشوی سوم میز رو بازش کن ببین عکسارو
منو اهورا همدیگرو دوست داریم و اون الان فقط و فقط به خاطر دلسوزیه که کنار تو مونده و گر نه اونقدر عاشق من هست که نتونه از من بگذره…
حرفاشو باور نمی کردم از روی صندلی بلند شدم و گفتم
من هیچکدوم حرفای تو رو باور نمیکنم
میخوای رضایت نده اما اینو مطمئن باش که من هیچ وقت به اهورا شک نمی کنم
بیخیال بهم نگاه می کرد و گفت

_باشه گیریم که اهورا به تو خیانت نکرد این بچه چی میشه تو نمی‌خواهی بچه سالم به دنیا بیاد نمیخوای که این بچه ای که به خاطرش این همه زحمت کشیدی اصلاً به دنیا بیاد؟
و مطمئن باش اگه بیخیال اهورا نشی رنگ بچه رو هم نمی بینی

اول اینکه ازادی شوهرت دستم منه دوم اینکه شوهرت قبل از این اتفاقا بهت خیانت می کرد و من آدرس مدرکش هم بهت دادم
سومین که جون پسرت توی دستای منه
این سه تا دلیلی کافی نیست برای اینکه تو شرت‌ و از زندگی اهورا کم کنی تا اونم به آرامش برسه ؟

خوب میدونی تو اصلاً در حد اندازه اهورا نیستی اما با چه اعتماد به نفسی کنارش موندی واقعاً من نمیدونم!

روی صورتش خم شدم و گفتم

ببین چی دارم بهت میگم من میرم پیش اهورا و همه چیز بهش میگم میگم که تو نمیخوای رضایت بدی و اون موقع است که تو از چشم هورامی افتی نه من

به سمت در اشاره کرد و گفت
_هر کاری که دلت می خواد بکن همین الان برو به اهورا بگو وقتی بهش بگی خوب میدونه که من حرفی که میزنم پاش میمونم گفتم تاتو نزاری و نری تاتو شرت از زندگی من و اهورا کم نکنی من رضایت نمیدم که اهورا بیاد بیرون حالا خود دانی!
عصبی و کلافه از اتاق بیرون اومدم شاهین پشت در منتظرم ایستاده بود با دیدن من به سمتم اومد و گفت
_چی شد باهاش حرف زدی ؟

کنار زدمش و گفتم حالم خوب نیست دنبالم نیا
اما اون نگران پشت سرم راه افتاد و تا حیاط بیمارستان دنبالم اومد و نزدیک ماشین که رسیدم نزدیک و بازو کشید و مجبورم کرد که ماشین بایستم گفت

_ نمیخوای حرف بزنی و بگی چی شد؟

با بغض گفتم
دوباره میخواد زندگیمو از هم بپاشه با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و گفت
_ چی خواسته ازت؟
حرف بزن چی گفت!

با گریه ای که دیگه نمیتونستم کنترلش کنم گفتم بهم میگه از اهورا طلاق بگیر و برو میگه از زندگیش برو تا من رضایت بدم اون از زندان بیاد بیرون اون یه ادم عوضیه من یه دختر دارم عاشق شوهرمم میگه اگه نری بلایی…
بلایی سر بچه تو شکم میارم واقعاً شماها این دختر رو نشناختین دست همه عوضیارو از پشت بسته

حالم به قدری بد بود که دیگه توان ایستادن نداشتم ناگهان روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم شاهین کنارم زانو زده دستشو روی بازوهام گذاشت و گفت

_

_ آروم آروم باش همه چیز درست میشه باهاش حرف میزنم بهت قول میدم اینجوری نکن با خودت نمیتونه اینکارو بکنه حق نداره…

خودم توی بغل شاهین انداختم و گریه کردم احساس تنهایی و بیکسی میکردم
حرفای اون دختر از ذهنم بیرون نمیرفت.
اون گفت اهورا دوستش داره و اونا باهم بودن
اگه راست بگه چی؟؟
حالم انقدر بد بود که امروز هم بی خیال رفتن پیش اهورا بشم.

شاهین منو بخونه برگردوند و وقتی خیالش از بابت من راحت شد که راحیل کنارمه به بیمارستان برگشت.

گفته بود با اون دختره حرف میزنه و سر عقل میارتش اما من چشمم آب نمی خورد .
واقعاً بهم ریخته بودم حرفاش از سرم بیرون نمیرفت
بچه‌ام…
اهورا …
خیانتی که ازش حرف میزد…
راحیل خیلی نگران و ناراحت بود با دیدن حال من طاقت نمی آورد و من می دیدم که چقدر به هم ریخته این دختر برای من همه کس و کارم بود.

از اینکه داشتمش واقعاً خوشحال بودم از جام بلند شدم و به حرف‌های راحیل توجهی نکردم به سمت اتاق کیمیا رفتم.

یه چیزی من اونجا می کشید واون دلیل و مدرکی بود که ازش حرف می‌زد
به گفته ی خودش توی اتاق خوابش بود
در اتاق که باز کردم دلم نمی خواست قدم توی این اتاق بزارم
میترسیدم…
میترسیدم با چیزی روبرو بشم که نباید
می ترسیدم حرفاش راست باشه و من تاب و توان وتحملشو نداشته باشم.
اهورا بهم قول داده بود که دیگه بهم خیانت نمیکنه گفته بود پای تمام زنای رنگ و وارنگ قبل من و اونایی که وقتی منم بودم توی زندگیش بودن و از زندگیش کوتاه کرده.

اون به من اطمینان داده بود اگر خیانته دیگه ای ازش می‌دیدم واقعاً جون میدادم.
بالاخره وارد اتاق شدم و قبل از این که راحیل بیاد در و بستم نمی خواستم اگر چیزی باشه جز خودم کسی دیگه ای ببینه

به سمت همون کشویی که ازش گفته بود رفتم و بعد از کمی مکث بالاخره بازش کردم با دیدن پاکتی که توی کشو بود دستام لرزید
برای برداشتنش
با خودم گفتم دختر دیوونه شدی مگه اهورا به تو خیانت میکنه ؟
اهورا دیگه خودشو بهت ثابت کرده اون آدم سابق نیست
پس با دلگرمی که به خودم دادم پاکت از توی کشو برداشت مو با یه نفس عمیق عکسایی که توش بود بیرون کشیدم

نگاهم که به عکسا افتاد تمام دلگرمی ؛دلخوشی؛ اعتمادم از بین رفت

کیمیا لخت توی بغل اهورایی بود که لباس تنش نبود
دیگه لازم نبود بقیه عکسا رو ببینم همین یکی گویای همه چیز بود کی فرصت کرده بودن اینطور با هم بخوابن؟
روی زمین نشستم عکس از دستم روی زمین افتاد پخش شدن
نگاهم روی اونا بود که اشک از چشمام روی صورتم ریخت.

احساس می کردم تمام دنیام آتیش گرفت و توی صدم ثانیه سوخت و دود شد و به هوا رفت
اهورا چطور تونسته بود با من اینکارو بکنه ؟
لبخند کیمیا توی این عکسا بهم پوزخند می زد
که دیدی هر چقدر تلاش کردی بالاخره اونی که برنده شد من بودم نه تو!
من اهورا به دست آوردم …

حرفاش توی گوشم زنگ می خورد عشق اولش بود عشقی که بخاطرش اهورا یه ادم دیگه شده بود
و الان عشق اولش برگشته بود

چرا باور کردم که او را دیگه اونو نمیخواد چطور به این باور رسیدم؟ چطور دوباره با این همه سادگی اعتماد کردم؟

در اتاق باز شد راحیل با قدمایی اهسته بهم نزدیک شد
نگاهش که به عکسای روی زمین افتاد سراسیمه روی زمین نشست نگاهشون کرد

چشماش هر لحظه گرد وگردتر می شد و من قطره قطره اشک از چشمام سر میخورد روی صورت مو از صورتم هم روی عکس هایی که روی زمین پخش بود می افتاد

راحیل حرفی نزد حرفی برای گفتن نبود فقط بغلم کرد سرمو به سینه‌اش فشار داد و روی سرمو بوسید و گفت

_ الهی بمیرم من بمیرم و تو این حال و روز نبینمت آیلین
خواهش می کنم خواهش می کنم به خودت بیا تو باید قوی باشی
اون حق نداره با تو این کارو بکنه تو باید حق خواهی کنی نباید فکر کنن اینقدر ساده ای که نفهمیدی چی به چیه!

اما من نمی خواستم هیچ کاری بکنم هر کاری هم می کردم هر حرفی میزدم هیچ فرقی نمی کرد کاری که نباید شده بود و هورا باز یه دروغگو و خیانت کار شده بود
دیگه چیزی جز اینا مهم نبود اهمیت نداشت

کیمیا این حرفش درست بود شک داشتم بقیه حرفاشم درسته باشه وقتی منو با بچه ام تهدید می‌کرد یعنی اینکارو میکرد
با فکر بچه صدای گریه ان بلند تر شد و فکر کردم به بچه ای که برای دلخوشیه خانواده اهورا خواسته بودم.

کم بدبختی سرش نکشیده بودم و بعد اهورا با این زن روی تخت می‌رفت و باهاش می خوابید و من تمام فکر و ذکرم فقط و فقط خوشحال کردن شوهرم و خانوادش بود.
می گذشتم از اون بچه …
دیگه اهورا رو دیگه …
نه من هنوز دوستش داشتم با همه خیانتاش دوستش داشتم
من مریض بودم
مریض بودم به این مرد.
اما می گذشتم ازش
بیخیال این حرف‌ها و دروغاش نمیشدم سرمو از روی سینه راحیل برداشتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم می خوام یه کاری بکنم

اشکامو پاک کرد و گفت

_ چی میخوای چیکار میخوای بکنی؟

بی حال و ناتوان زمزمه کردم
میخوام از اینجا برم خسته شدم دیگه توانشو ندارم دیگه نمی تونم بیا بریم از اینجا…
منو تو و دخترم بریم یه جای دور که دست هیچ کسی بهمون نرسه دیگه طاقتشو ندارم.

راحیل که اونم کم آورده بود اونم انگار دیگه واقعاً از اهورا ناامید شده بود بغلم کرد و گفت
_میریم میریم هر جایی که تو بگی فقط گریه نکن حق با توعه دیگه بسه بسه هر چقدر اذیت شدی عذاب کشیدی دیگه تمومش می کنی رهاش می کنی ایت مرد و
یه زندگی دیگه رو شروع می کنی.

بیچاره خبر نداشت حتی الان که دارم از دردی که توی وجودمه جون میدم باز اهورا رو دوست دارم زندگیه دوباره برای من معنی نداشت من فقط و فقط اهورا رو میدیدم اهورا رو میخواستم و جز اونی که برای من ممکن نبود.

اما باید این بار دور میشدم باید می رفتم برای همیشه و کتاب این زندگی رو می بستم چون هر روزی که می گذشت هر اتفاقی که می‌افتاد من مطمئن تر می شدم که اهورا هرگز اونی که من می خوام نمیشه اهورا عادت کرده بود به خیانت کردن به پشت سر گذاشتن من به دروغ گفتن و بازی دادنم و من واقعاً دیگه تاب و تحمل این کارا رو نداشتم.

بدون این که عکسا رو جمع کنم از اتاق بیرون اومدم به سمت اتاق خواب خودمون رفتم و با دیدن اون تخت اونجا درد دلم تازه شد انگار نمک روی زخمم پاشیدن چقدر روی این تخت عشق بازی کرده بودیم و چقدر اهورا کنار گوشم زمزمه های عاشقانه سر داده بود
تا منو منه ساده رو منه خوش خیال رام کنه ..
تازه یادم افتاده بود شبایی که بیدار می شدم و خبری از اهورا نبود واقعا چقدر احمق بودم که اینطور بهش اعتماد داشتم!

در کمد و باز کردم و لباسامو توی چمدان ریختم حوصله تا کردن و منظم برداشتنش و نداشتم در اتاق باز شد مونسم وارد اتاق شد نگران به سمتم اومد و گفت

_ مامان جایی داریم میریم؟

دستم روی چمدون خشک شد کنارش روی زمین نشستم و محکم بغلش کردم دخترم بی اندازه وابسته پدرش بود و من مجبور بودم اون و از پدرش جدا کنم چون لیاقت دختری مثل مونس و نداشت.

صورتشو بوسیدم و گفتم
داریم میریم سفر عزیزم میریم یه جای دیگه
اما اون نگران و ناراحت پرسید
_ پس بابا هوراچی اونم میاد؟

دوباره گریه هام شروع شد و مونس ترسیده منو محکم تر بغل کرد و گفت
_ مامان چرا که می کنی چیزی شده؟

گریه میکردم به حال خودم به حال دخترم به حال زندگیمون که از هم پاشیده بود اشکامو پاک کردم و گفتم
بابا نمیاد من و تو قراره دیگه از این به بعد دوتایی زندگی کنیم مادر و دختری.
از من فاصله گرفت و گفت

_من نمی خوام من بابامو می خوام می خوام سه نفری زندگی کنیم.

موهاشو دست کشیدم و گفتم بابا رفته به یه مسافرت طولانی معلوم نیست کی برگرده تا وقتی اون برگرده من و تو با هم زندگی میکنیم باشه ؟

دخترمم مثل من ساده بود درست مثل مادرش زود قانع شد و با هم چمدون بستیم و برای رفتن آماده شدیم راحیل که چمدون به دست کنار ما توی پذیرایی ایستاد نگاهی به این خونه جدیدی که فکر می‌کردم توش به خوشبختی و آرامش میرسم انداختم هیچ جای دنیا برای من آرامش و خوشبختی نبود.

وقتی سوار ماشین شدیم راحیل رو به من گفت

_ نمی خوای باهاش حرف بزنی من کمی فکر کردم شاید اینا همه نقشه ی کیمیا باشه

ماشین رو روشن کردم و گفتم واضح بود فتوشاپ نیست با گوشی گرفته بودند دیدی که کیفیتشو
هیچ چیزی وجود نداره و من دیگه هیچ حرفی با اهورا ندارم برای من تموم شده

دستمو تو دستش گرفت و گفت _باشه هرچی تو بگی فقط آروم باش میخوای کجا بری؟

رو به راحیل گفتم نمیخوام مزاحم زندگی تو بشم میدونم زندگی تو توی تهرانه اما من می خوام های جای غیر تهران زندگی کنم که دست اهورا به من نرسه.

کمی مردد پرسید
_یعنی نمیخوای ازش طلاق بگیری؟

نگاهمو به خیابون دادم نه نمی خواستم ازش طلاق بگیرم نه تا وقتی که اون خودش طلاقم بدخ اینطوری بهتر بود اسمش روی من میمونه و من به اسمی که روم بود دلخوش می کردم.
پس گفتم نه نمیخوام فقط می خوام فرار کنم و برم یه جایی که هیچ وقت دستش بهمون نرسه.
کمی فکر کرد و گفت

_من یه دوستی دارم که توی اصفهان زندگی میکنه اگه بخوای میتونیم بریم اونجا کمکت میکنه.

با تشکر بهش نگاه کردم و گفتم ممنون که هستی اگه تو نبودی واقعا نمیدونم باید چیکار میکردم لبخندی بهم زد و به طرف جاده رفتیم به شاهین نگفته بودم به هیچ کس نمی خواستم بگم چیزهایی که باید دیده بودم و شنیده بودم دیگه چیزی نمونده بود.

فاصله بین اصفهان و شیراز آنچنان زیاد نبود تقریباً چهارپنج ساعته به ایونجا رسیدیم راحیل با دوستش هماهنگ کرده بود و یه ادرس ازش گرفته بود که به اونجا بریم.

وقتی به هر سختی اون آدرس و پیدا کردیم و توی اون کوچه پیچیدیم
دنبال در آبی رنگ گشتیم

جلوی درد ماشینو پارک کردم راحیل قبل از ما پیاده شد و زنگ خونه رو به صدا درآورد دوستش سراسیمه درو باز کرد و محکم راحیل رو بغل کرد.

راحیل بغل کردنی بود دوستی بود که قسمت و نصیب هرکسی نمی شد.
یه دوست عالی یه دوست بی نظیر…

راحیل و مونس به دوستش نشون داد و گفت که ما مهمونای خونش هستیم
ما هم پیاده شدیم و با اون دختر که توپلو بامزه بود
دست دادم رو بهم گفت

_خوش اومدید مگه این که دوستاش تویه درد سر بیفته و این راحیل یادم کنه.
بیاید بالا بیایید بالا

از راحیل پرسیده بودم شوهری نداشت شوهرش فوت کرده بود و خودش یه پسر سه ساله داشت بهش گفتم
ببخشید مزاحم شما شدیم واقعا شرمندم
اخم ریزی کرد و گفت

راحیل اینقدر به من لطف کرده که الان اگه جونمم بخواد بهش نه نمیگم پس خواهش می کنم اینجا رو خونه خودتون بدونید منم تنهام
مونسو که دید با موهای بلندی که دورش ریخته بود دلش ضعف رفت براش

کنارش نشیت صورتشو حکم بوسید و گفت

_وای خدا این فرشته رو ببین
چقدر خوشگلی تو …

مونس که خوشحال شده بود از این تعریف آهسته گفت ممنونم خاله با هم از پله ها بالا رفتیم .
به خونه که توی ۲ طبقه دوم این ساختمان بود که رسیدیم وارد که شدیم با دیدن این خونه نقلی اما تمیز و قشنگ ماتم برد خونه به رنگ آبی و صورتی بود اینقدر بی نظیر چیده شده بود که آدم دلش می خواست فقط ساعت‌ها نگاهش کنه…

بالاخره همه توی پذیرایی کوچیکه خونه ی زنی که اصلا نمیدونستم اسمش چیه واز راحیل نپرسیده بودم نشستیم و اون با بچه ب کوچیک توی بغلش نزدیکمون نشست.

پسرش بی اندازه خوشگل بود و تپل بود درست مثل مادرش.

راحیل نزدیک دوستش نشسته بود و گفت
_مینا جون یکی از بهترین دوستای منه اینقدر مهربونه و قابل اعتماد که من خواهر عزیزم و بسپارم دستشو با خیال راحت برم تهران.

حالا فهمیده بودم که اسمش میناست مینا با لبخند رو به من گفت
_ باورت نمیشه وقتی راحیل زنگ زد و گفت برام مهمون داره میاره اینقدر خوشحال شدم که دست و پامو گم کردم.

راستش رو بخوای من هیچ قوم و خویش و آشنایی ندارم که باهاش رفت و آمد کنم از وقتی هم که شوهرم فوت کرده دیگه تنهای تنها شدم .

آخه من و شوهرم هر دو نفرمون بزرگ شده ی بهزیستی هستیم و خانواده نداریم برای همین خیلی تنهام
الان انقدر خوشحالم که تو قراره یه مدت اینجا پیش من بمونی اونم با این فرشته خانومی که کنارت داری!

باتشکر بهش نگاه کردم و گفتم واقعا ازت ممنونم که به من کمک می کنی دختر فضولی نبود نمی پرسید چی شده چرا اینجام فقط گفت که کمک می کنه
بهم جاو امنیت میده از همین راضی بودم راحیل قرار شد دو روزی همینجا پیش ما بمونه و بعد به تهران و سر کارش برگرد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
به تو چه 🙂🖖🏿
به تو چه 🙂🖖🏿
2 سال قبل

😂هر کی دوس داره میتونه بخونه کصشعر نگین لطفا

Asali
Asali
3 سال قبل

کارایی که تو این رمان انجام میشه عبارت اند از .

طلاق
اشتی
طلاق
اشتس

اه چرا اینجوریع خسته شدیم خب یه زره تنوع بدین

دختری که آهنگ امید مینوازد💙
دختری که آهنگ امید مینوازد💙
3 سال قبل

چقدر چرت همش خیانت و همش بد بودن و همش دسیسه اه اه واقعا همون جلد اولش هم زیادی بود😕😐

Artamis
Artamis
3 سال قبل

نویسنده قصدت چیه از این رمان بخدا؟؟
هدفی داری براش ….
ازدواج 😐
خیانت 😐
فرار 😐
آشتی 😐
وارث پسر 😐
خیانت 😐
دردسر 😐

زن جدید 😐

دردسر 😐

فرار 😐

آشتی 😐

چرخه رمانه همینه بخدا …. اگه شما چیز جدید میدونید بدید اضافه کنم بهش. 😐

Fateme
Fateme
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

واقعا ….
دیگه خسته کننده شده رمان…
ب نظر من اصلا جلد دوم لازم نبود..
بود؟؟؟؟؟

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Fateme
3 سال قبل

نه والو!

ستین
ستین
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

ن باو کلا س تهشو بزنی میشه فرار اشتی فرار اشتی تاااامااااممممممم

Fateme
Fateme
3 سال قبل

سلام.واقعا بهترین کاری ک آیلین کرد همین کارش بود

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x