رمان خان زاده جلد سوم پارت 40

5
(1)

 

 

گوشیمو برداشتم و به شاهوپیام دادم

_به بابا دروغ گفتم رفتم پیش مهسا ولی فهمید پیش مهسا نبودم. قرارمون چند روز

دیرتر میشه فعلا نمیتونم بیام.. خودمو پرت کردم روی تخت و فکر کردم که

چجوری بریم ازمایش که کسی نفهمه با این دروغی که امشب گفتم حتما بابا

حواسش بیشتر جمع میکرد.ا توهمین فکرهابودم که نفهمیدم کی خوابم

برد…

**** * * ***

***

با حس نوازشی چشمهامو باز کردم که بابارو

بالا سرم دیدم. خواب الود گفتم

_چیزی شده بابا؟

_نمیخوای بیدار شی سرظهره؟ ساعتو که نگاه کردم دوازده نشون میداد. بدنم درد میکرد و حس میکردم

سرماخوردم. بی جون از جام بلندشدم.

_خستم حال ندارم. ا دستی به پیشونیم گزاشت _مريض شدی؟ تب داری

 

شروع کرد به صدا زدن مامان

_آیلین… آیلین بیا مونس حالش خوب

نیست… مامان اومد تو اتاق اما بدون اینکه نگاهم

کنه رو کرد سمت بابا

_چی شده؟

_مونس تب داره…تشت آب بیار پاشویه اش

کنیم. اما مامان خیلی سرد و بی تفاوت گفت

_ببرش دکتر اینجوری بهتره.. منتظر جواب بابا نموند و رفت. از رفتارش

قلبم شکست خورد شدم.ا بابا با تعجب به جای خالی مامان زل زده

بود.

هیچوقت اینقدر بی مهری از مادرم ندیده

بودم چون همیشه اونو مهربون ترین زن عالم

میشناختم.. بابا بلند شد و رفت دنبالش برای اولین بار صدای داد بابارو میشنیدم

_این چه رفتاریه داری ایلین؟ مونس بچه ماست دختر ماست. همون دختری که منو تورو بهم وصل کرد عشق

| بینمون محکم کرد. ا حالا یه خطایی کرده انتظار داری دخترم رو

پس بزنم یا ازخونه پرتش کنم بیرون

 

حالا این مامان بود که بلند تر از بابا داد میزد

_خطا کرده؟ همین؟ انقدر خطاش بزرگ بوده که آره اگه دست من بود از خونه پرتش میکردم

بیرون. اون رفته با یه پسر غریبه که حتی نمیشناسه از کجا اومده رابطه برقرار کرده

ازش بچه دار شده… اگه شرایطش سخت نمیشد اگه میتونست بچه رو پنهونی سقط کنه بنظرت به منو تو حرفی

میزد ؟؟؟

حرفهای مامان حق بود. ا اگه میتونستم از شر بچه خلاص بشم هیچوقت نمیزاشتم مامان و بابا بفهمن شاهویی تو زندگیم

بوده. از خودم بدم اومده بود. دوست نداشتم دیگه

حرفهاشون بشنوم. ا اصلا برگشتن من به این خونه اشتباه بود. من

اینجا جایی نداشتم. ا وقتی حتی مادرم که یه زمانی عاشقم بود از من متنفرشده بود دیگه چه فایده داشت که تو

| این خونه باشم یا نه…! بابا هم بخاطر قلب مهربونش مجبور بود منو

تحمل کنه. من درد بزرگی به قلبشون هدیه داده بودم. حالا باید این درد و از رو دوششون

برمیداشتم

 

بلندشدم و اروم در کمدمو باز کردم یه ساک دستی ازش برداشتم و چندتکه , لباس ضروری ریختم توی ساک.

الان که نمیشد باید صبر میکردم تا هوا تاریک بشه بعد برای همیشه برم و خودم سربه

نیست کنم. ا گوشیمم خاموش کردم چون وقتی خانوادم منو نمیخواستن شاهو به چه دردم میخورد؟

دلم از عالم و آدم گرفته بود. ا بابا برام شام اورد اما چیزی نخوردم. اشتهام کور شده بود هرچند تو این مدت انقد لاغرشده بودم که از اشناهای دور هرکس گذرا منو میدید فکرمیکرد مریضی چیزی دارم.

ساکو زیرتخت قایم کردم تا وقتش برسه. چراغها که خاموش شد فهمیدم خوابیدن. استرس و ترس كل وجودم پرکرده بود. تاحالا فکرشم نکرده بودم که بخوام

از این خونه برم و فرار کنم. اما چاره ای نداشتم چون خانوادم داشتن با

وجود من اذیت میشدن. ا پس باید میرفتم تا روی آرامش ببینن و مادرم

هرروز با دیدنم عذاب نکشه…

 

 

ساعت از نیمه های شب میگدشت که ساک از زیر تخت بیرون کشیدم. پاورچین پاورچین از اتاق زدم بیرون و رفتم.سمت در

درو اروم باز کردم و رفتم.

کفش هامو نپوشیدم و تند تند پله هارو پایین میرفتم.

 

صدای تپش های قلبمو میشنیدم. حس میکردم دارن جونم رو میگیرن.

پا گزاشتم به خیابون تاریک و خلوت. کفش هامو پوشیدم و شروع کردم به دوییدن. به سرخیابون که رسیدم بی هیچ فکری به اولین تاکسی دست تکون دادم و سوارش شدم.. هیچ مسیر مشخصی نداشتم فقط باید میرفتم.

اما یک آن آدرس خونه خان به زبونم اومد.  از وقتی مادر بابا فوت کرده بود خان رابطه اش.با ما بهتر شده بود.

میدونستم پسرارو بیشتر ازمن دوست داره اما بامنم بد رفتاری نمیکرد.

ادرس روستارو دادم و از راننده خواستم هرموقع رسیدیم بیدارم کنه

 

از تاکسی پیاده شدم و ساکمم برداشتم.

ساعت از چهار نصفه شب میگذشت. میدونستم الان اینجوری برم خان کلی

نگران میشه ولی مجبور بودم. كل مسيرهم خوابم نبرد و فکرکردم به

خان چی بگم بهونه این وقت شب اومدنم. سلانه سلانه راه افتادم سمت خونشون.

بابا و مامان خیلی اینجا نمیومدن فکرکنم اخرین بارش دوسال پیش بود. بابا همیشه میگفت خاطره خوبی از

پدرش نداره و چون خیلی مامان اذیت کردن نمیخواد باعث رنجش خاطر مامان بشه. پدربزرگمم زیاد از مامان خوشش نمیومد. رابطه اش با باباهم خوب نبود ولی

برعکس عاشق دوقلوها و کیان بود. برای هرسه تاییشون کلی مال و منال

کنار گذاشته بود. ا درسته یه زمین هم توروستا به اسم من کرده بود ولی زمین اونا کجا و

زمین من کجا…

 

کیان همیشه خودش رو دور از جمع ماها

میدونست. برام سوال بود که چرا انقد مثل غریبه هاست که توهمین مدت فهمیده بودم اون از شکم

یه رحم اجاره ای بیرون اومده. تفاوت سنیش با دوقلوها دوسه ماه بود ‘ اما اخلاق و رفتارش از یه دنیای دیگه بود.

غد بود و یک دنده. عصبی و پرخاشگر. توی نگاهش هیچ محبت و مهری نمیشد دید اما هرجا به کمکش احتیاج داشتی زود خودش.رو

میرسوند. نمیدونم چرا کیان رو بیشتر دوست داشتم. وقتی به بهانه درس و ادامه تحصیل تصمیم گرفت از پیش ما بره تنها کسی که کلی اشک

| ریخت من بودم… الان میفهمم چه دردی رو تحمل کرده وقتی فهمیده تو یه شکم زن دیگه ای رشد کرده و بزرگ

شده. و اون زن هم حالا تو این دنیا نیست…. با همین فکروخیال ها بالاخره خودم رسوندم پشت

در صدای زوزه سگ و گرگ به گوش میرسید. اینجا

روستا بود . جایی که دیگه بیشتر خونه هاش خالی از سکنه شده بود و همه رفته بودن شهر. تنها خان بود چندتا از قدیمی ها که هنوز

ملک اجدادیشون رو رها نکرده بودن.

 

کمی جلوی در این پا و اون پا کردم و

بالاخره زنگ فشار دادم. ا چند دقیقه ای منتظر موندم که صدای خان’

از تو حیاط اومد |

_کیه؟؟؟ از وقتی زنش مرده بود تنها اینجا زندگی میکرد و همه خدمتکارهاشم رد کرده بود رفته بودن.

_کیه؟؟؟اینموقع شب ….

_منم بابابزرگ ؛ مونس… صدایی ازش نیومد بجز صدای خش خش دمپایی هاش که روی زمین کشیده میشد.

درو که باز کرد یه قدم عقب تر رفتم. با دیدنم تعجب کرد و نگاهشو پشت سرم و

اطرافم چرخوند

_تنها اومدم… با حرفم بیشتر چشمهاش گرد شد

_تنها؟ اینموقع شب؟ ساکم رو توی دستم جابه جا کردم و گفتم

_اجازه میدین بیام تو؟ خسته ام…انگار تازه متوجه زمان و مکان شده بود از جلوی در کنار رفت و رفتم توی عمارت…

 

رفتیم داخل . هنوز سنگینی نگاه خان رو

روی خودم حس میکردم. ا وارد عمارت شده بودم که صدای کیان از طبقه

بالا توجهم رو بخودش جلب کرد

_کیه اینوقت شب آقاجون؟؟؟ با شنیدن صدای کیان حالا این من بودم که چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون.

کیان اینجا چیکار میکرد؟ مگه اون نگفته بود برای درس خوندن

میره ترکيه؟ کی برگشته بود؟ اصلا چرا خونه نیومده

بود؟ از پله ها اومد پایین و حالا سه نفری وسط پذیرایی ایستاده بودیم و همدیگه رو

. نگاه میکردیم. ا کیان چشمش افتاد به چمدون توی دستم

_تواینجا چیکارمیکنی ؟

_توخودت اینجا چیکار میکنی؟ دستی به موهاش کشید و گفت ‘

_نیاز نیست به توجواب بدم. اما تو لازمه بگی اینموقع شب جمدون بدست برای چی

اومدی اینجا؟

 

من من کنان گفتم

_من….من…. اومدم یه چند وقتی

اینجا

بمونم. خان که دید اوضاع خرابه گفت

_دیروقته مونس هم خسته راهه ؛ برید

بخوابید فردا باهم صحبت میکنیم..

انگار با این حرفش میخواست به کیان بفهمونه که الان وقت مناسبی برای سوال جواب

نیست. چمدونم رو از دستم گرفت و از پله ها بالا رفت

_کیان برو بخواب…. بی هیچ حرفی پشت سرش از پله ها بالا رفتم. از کنار کیان که رد شدم میتونستم بفهمم چقدر

عصبية. اون همیشه همینجوری بود. از من زیاد خوشش نمیومد چون فکر میکرد مامان و بابا منو بیشتر از

اونا دوست دارن. اما نمیدونست با همین اخلاق گندش من

عاشقشم… پشت سرخان رفتم و در یکی از اتاقهارو باز کرد و

هولم داد داخل برو استراحت کن فردا باهم حرف میزنیم. تشکری ازش کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و خودمو پرت کردم روی تخت. گوشیم خاموش

بود. حتما فردا هم بابا هم شاهو نگرانم میشدن که

نیستم

شاید مامان هم نگرانم میشد اما نه اون خوشحال

میشد از نبودنم مطمئنم

 

باتابیدن مستقیم نورخورشید به چشمم لای پلکمو بازگردم. افتاب داشت کورم میکرد. به زور از جام بلندشدم و پرده رو کیپ تا کیپ کشیدم و دوباره اومدم تو تخت. تازه چشممو بسته بودم که در اتاق بازشد و کسی اومد تو.

فکرکردم خان اومده که وقتی چشممو باز کردم کیان رو درست بالا سرم دیدم

_نمیخوای بیدارشی؟

بادیدنش فوری پاشدم و نشستم. همیشه جور دیگه ازش حساب میبردم.

_سلام صبح بخیر.

سرد جوابمرو داد. لبه تخت نشست خب بگو. گیج نگاهش کردم _چی بگم؟

_بایه ساک اون ساعت شب واسه چی راه افتادی اومدی اینجا؟ اهورا و ایلین کجان؟ خبر دارن اومدی روستا؟

 

اب دهنمو قورت دادم و نگاهمو ازش دزدیدم. خیلی وقت بود که مامان و بابارو به اسم کوچیکشون صدامیزد. حالا دلیلش رو میدونستم.

کیان خودش رو از ما جدا میدونست. بابا میکفت مادرش فقط اونو توی رحمش نگه داشته اما کیان اینو قبول نداشت.

_چرا حرف نمیزنی مونس؟توصورت من زل زدی ماتت برده. میگم چرا با یه ساک اومدی اینجا اونم شب. _اومدم خونه پدربزرگم ایرادش کجاست؟ تو خودت اینجا چیکارمیکنی؟ میدونی مامان چقدر نگرانت بود از بس جواب تلفنش ندادی؟

لبخند مسخره ای نشوند روی لبش

_ایلین نگران من بود؟ برای چی؟ مگه من پسر بچه ام که اون بخواد نگرانم بشه؟ از دستش عصبی شدم. اون نمیدونست که من از همه چیز خبر دارم

 

مثل خودش جواب دادم

_فکرکنم منم دختربچه نیستم که بخوام برای خونه پدربزرگم اومدن سوال جواب بشم.

بعدشم ایلین نه مامان. اون تورو بزرگت کرده اصلا ددست نیست راجبش

اینجوری حرف میزنی. بلندشد بره سمت در اما وسط راه پشیمون

شد و برگشت سمتم

_بزرگم کرده؟ منظورت از این حرف چی بود؟

گند زدم. با حرفی که زده بودم منظورمو رسونده بودم و حالا نمیدونستم چجوری

باید جمعش کنم. ا اومد نزدیکم و گفت _توچی میدونی مونس؟ سرمو انداختم پایین

_همون چیزایی که

تومیدونی…. میدونستم براش سخته که بدونه من

همه چیز رو فهمیدم. ا کیان شخصیت مغروری داشت که از ترحم متنفر

بود. اما من بهش ترحم نمیکردم من دوسش داشتم

اون برادر من بود. شاید این فرصت پیش اومده بود تا من و اون تنها باشیم و بتونیم درد همو درمان

کنیم.

 

با صدایی که از ته گلوم درمیومد لب زدم

_ من همه چیز میدونم.ا نمیگم برات متاسفم چون تو پسر اهورا و ایلینی. اون زن فقط تورو توی شکمش

بزرگ کرده همین. تو برادر منی ؛ من …. من دوستت دارم

کیان…. اونم مثل من آروم شده بود. ‘ نمیتونستم فکرش بخونم اما آرامشش رو

داشت بهم انتقال میداد

_چی شده که تورو نصف شب کشونده

روستا؟ اگه برادرتم بهم بگو….ا با جمله اخرش منو توی تنگنا قرار داد.

چی میگفتم؟ چی داشتم بگم؟ میگفتم پدر ما انقدر با احساسات مردم بازی کرده که پسر یکی از همونا

اومد و از من انتقام گرفت؟ میگفتم خواهرت به قید سند ازاده و هنوز درد سقط بچه اش خوب نشده؟

سکوتمو که دید گفت

_باشه پس از اهورا میپرسم چی شده که تک دخترش شبونه راهی روستا

شده…

 

گوشیش رو از جیبش دراورد ولی تا بخواد شماره بابارو بگیره گفتم

_منم مثل تو قربانی شدم. شاید از توبدتر. قربانی کارهای گذشته ای

که بابا انجام داده بود… چشمهاش ریز کرد و گوشیش گزاشت کنار مجبوربودم براش توضیح بدم.

از شاهو… از اشناییمون…

از بلایی که سرم آورد. با هركلمه جون منو میگرفتن و کیان

حالش بد میشد. از نگاهش عصبانیت میبارید. دست هاشو مشت کرده بود و رگ

گردنش از غیرتش بادکرده بود… مطمئن بودم اگه شاهو رو میشناخت

میرفت و اونو میکشت. تمام مدت زمانی که داشتم تعریف میکردم

نگاهمو سعی میکردم ازش بگیرم. اما حرفهام که تموم شد فقط یه کلمه

گفت

_شماره شاهو … فکر میکردم همه چیز با اومدنم به اینجا تموم میشه نمیدونستم تازه با خبردار شدن

کیان همه چیز شروع میشه…

 

 

کیان عصبی و کلافه بود. شماره شاهورو میخواست و منم تفره میرفتم.

_گوشیت کجاست؟

با التماس نگاهش کردم

_توروخدا بزار کمی آرامش داشته باشم. مامان به حدکافی تواین چندوقت بهم روی تلخ نشون داده، سرخورده و نا امیدشدم،

افسرده شدم. همه حس های خوبم ازبین رفته. بزار حداقل یه چندروزی که اینجام آرامش داشته باشم

بعد هرچی توبگی داداشی… توی لحن حرفهام نمیدونم چی دید که عصبانیتش از بین

و رفت.

نگاهش مهربون شد. اومد سمتم و روی موهامو بوسید _درسته مادرامون یکی نبوده اما همیشه

دوستت داشتم مونس. من تخس و بدعنق نبودم فقط با شماها فرق

داشتم. بهت حسودیم میشد که اهورا و ایلین يجور دیگه

عاشقت بودن. حالا هم بهت حسودیم میشه که خودم انقدر عاشقتم.

قول میدم کمکت کنم تا از این شرایط دربیای فقط یه چیزی ازت میخوام؟ منتظر نگاهش کردم که ادامه داد

_دیگه به شاهو فكرنكن.

 

فکرنکردن به شاهو مثل نفس نکشیدن بود برام. مگه میشد ادم به کسی که همه زندگیشه فکر نکنه؟ سکوتم رو که دید سرمو بلند کرد و زل زد

| توچشمهام

_نکنه هنوز دوستش داری؟ منکه همه حقیقت گفته بودم باید اینم میگفتم شاهوپشیمونه… میخواد مطمئن بشه که پسر

بابا و هلیاست یا نه.

_ازش خواستم…. ازش خواستم باهم بریم آزمایش…

سرمو انداختم پایین و گفتم کمک کن مطمئن بشیم واقعا شاهو برادرمونه یا

این وسط یچیزدیگه هست. ا

_به چه دردت میخوره فهمیدنش؟ جوابی نداشتم بدم که خودش حرفشو کامل کرد میخوای بفهمی تا اگه برادرمون نبود بتونی

باهاش زندگی کنی، چون هنوز دوستش داری… سرمو که بلندکردم و چشم تو چشم شدم با کیان

قطره های اشکم چکید رو گونه هام مگه دست خودمه که عاشق بدترین مرد این

دنیا شدم؟ آزارم داده اما هنوز قلبم براش میتپه. دلمو شکسته اما همین قلب شکسته هزار تیکه

شده هرتیکه اش به عشق شاهو میزنه… نفس عمیقی کشید و گوشیشو گرفت سمتم

 

_با شماره من بهش زنگ بزن و بگو بیاد اینجا.

کمکتون میکنم تا حقیقت بفهمین….

 

 

گوشیرو از دستش گرفتم. از اتاق رفت بیرون و منم به شاهو زنگ زدم. صدای جدیش که پیچید توگوشی دلم آروم

شد

_بفرمایید…

_سلام شاهو منم مونس.

_مونس؟ خوبی؟ گوشیت چرا خاموشه از دیشب مردم از نگرانی گفتم حتما مادرت اینا فهمیدن دیروز پیشم بودی. این شماره کيه؟

و خندیدم و گفتم

_مجال میدی منم حرف بزنم؟ نه کسی نفهمید شماره برادرمه کیان.. یه آدرس برات میفرستم

میتونی خودتو برسونی؟ یکم مکث کرد

_اتفاقی افتاده؟ نه فقط بیا به این آدرس. باید حرف بزنیم

و شاهو. باشه ای گفت و قطع کرد. لوكیشن براش

فرستادم. ذهنم کشیده شد به سمت گذشته. قبلا اگه ازشاهومیخواستم بیادجایی دیدنم

عمرا اگه میومد.

خنده ای اومد روی لبم. کاش همیشه همینجوری خوب و مهربون

میموند…

 

از اتاق دراومدم و توی عمارت چرخی زدم. اینجا خیلی بزرگ بود و همیشه دلم میخواست

توی این عمارت زندگی کنم. مامان میگفت اون زمان که تازه عروس بود از اینجا خاطره خوبی نداره برای همین

دوست نداشت هیچوقت بیایم اینجا.’ اتاق انتهای سالن همیشه درش قفل بود .امروز هم از سر کنجکاوی رفتم طرف اون

اتاق.. درو باز کردم و به خیال اینکه مثل قبل درش

قفله خواستم برگردم که در باز شد و

کم مونده بود پخش شم وسط اتاق. ترسیده خودمو جمع و جور کردم و نگاهی به

پشت سرم و اطراف انداختم. کسی نبود پس فوری رفتم تو درو بستم. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا مرتب و

تمیز بود. دوتا مبل نشیمن رو به روهم و یه میز بینشون. O°یه پنجره بزرگ که روبه باغ باز میشد.

په کتابخونه بزرگ پر از کتاب بود. اما یه در کوچیک گوشه سمت چپ اتاق

خودنمایی میکرد

 

رفتم سمت اون در.دستم که به سمت دستگیره رفت کیان وارد اتاق شد…

_تواینجا چیکارمیکنی مونس؟ فورا برگشتم سمتش و با تته پته

گفتم

_من…من…

داد زد

_بیا برو بیرون و دیگه پاتو اینجا نزار… صدای دادش به حدی بود که چهار ستون بدنم لرزید.

از اتاق دوییدم بیرون و رفتم سمت اتاق خودم.

قلبم به شدت میکوبید و کنجکاوی داشت مثل

خوره وجودم رو میخورد.

چی تواون اتاقک بود که دیدنش کیان رو تا اینحد ترسوند؟

رفتم سمت پنجره و چشم دوختم به باغ. باید فعلا فکرمو جمع میکردم و منتظر اومدن شاهومیموندم.

صندلی رو کشیدم و گزاشتم توی تراس. نشستم و مشغول دید زدن اطراف شدم. پدربزرگ رو میدیدم که داشت وسط باغ پیاده روی میکرد.

هیچوقت نمیتونستم باورکنم این مرد یه

زمانی از من متنفر بوده فقط بخاطر اینکه دخترم

 

چندساعتی گذشت که با صدای تقه ای به در

به خودم اومدم. برگشتم و کیان رو دیدم که اومد تو

_بیا تلفن کارت داره..

چشمامو ریزکردم کیه؟ |

گوشی رو گرفت سمتم _شاهو.. ‘ تلفن از دستش گرفتمو نگاهی به چهره اش انداختم

دیگه خبری از عصبانیتش نبود.. بی توجه بهم از اتاق رفت بیرون

_بله شاهو؟

_مونس من الان تو لوكیشنم. چیکارکنم؟

_همونجا صبرکن کیان رو میفرستم دنبالت… گوشی رو قطع کردم و از اتاق رفتم بیرون که کیان

پشت در ایستاده بود

_شاهو رسیده جلوی عمارت… مثل همیشه سرد و خشک جواب داد

_برو داخل …

اول باید باهاش حرف بزنم بعدمیارمش تا باهم یه فکری بکنیم… منتظرجوابم

نموند و رفت. من موندم و استرس اینکه چی قراره بشه؟’

دوباره نگاهم کشیده شد به سمت اون اتاق… الان وقتش نبود باید صبر میکردم کیان از عمارت بره بیرون و بعد برم ببینم اونجا چه خبره… برگشتم توی

اتاق و از پنجره شاهد رفتن کیان بودم. ‘

نفس عمیقی کشیدم و صبر کردم تا برگردن…

 

ساعت ده شب رو نشون میداد و هیچ خبری از کیان

و شاهو نبود…

_مونس ؟؟؟ مونس؟؟؟؟ باصدای خان به خودم اومدم. بلند شدم و از اتاق

بیرون رفتم

_بله پدربزرگ؟ با این حرفم لحظه ای نگاهش مات صورتم موند.

خیلی کم پیش میومد پدربزرگ صداش بزنم. اصلا کم پیش میومد ببینمش که حالا بخوام

مخاطبش قرار بدم…

_بیا کارت دارم.. حرفشو زد و از پله ها پایین رفت . منم پشت سرش

راه افتادم.. به سمت آشپزخونه رفت و پشت میز غذا خوری

نشست

_بشین

_میل ندارم

اینبار با تحکم گفت

_بهت گفتم بشین… جوری گفت که نتونستم مقاومت کنم. صندلی رو

عقب کشیدم و نشستم.

_خب میشنوم..

_چی بگم؟ به بشقاب غذا برام کشید و گزاشت جلوم _همون چیزی که شبونه دختر اهورا رو کشیده

اینجا.

 

آب دهنمو قورت دادم. بایدم منتظر این سوال از طرف

خان میبودم.

_اتفاقی نیفتاده فقط …. فقط خواستم کمی تنها باشم…

یه تای ابروش بالا داد و گفت_ مثل مادرت میمونی… چون اونم فکر میکرد بقیه احمقن و چیزی نمیفهمن؛ این درحالیکه بود که

خودش احمق تر از بقیه بود… اخم هاش درهم کشیدم. دوست نداشتم راجب مامان

اینجوری حرف بزنه. هرچند میدونستم رابطه اونا خوب نبوده و مامان از من بدش اومده بود اما باز نمیخواستم کسی

راجبش بدبگه.

از جام بلندشدم که دادزد

_هنوز بهت اجازه ندادم ازجات پاشی پس بشین و

غذاتوبخور…

نفسمو فوت کردم و نشستم. نگاهم به در بود که کیان بیاد وشاهوروهم همراهش بیاره. اصلا شرایط مناسبی برای سوال جوابهای خان نبود. ولی اون ول کن نبود.. گوشی رو گرفت سمتم

_زنگ بزن به اهورا… با چشمهای گردشده نگاهش کردم

_برای چی؟

_زنگ بزن و بگو بیادعمارت…

 

با ترس نگاهمو دوختم

به گوشی تو دست خان همینو کم داشتم. اگه بابا میفهمید من اینجام خیلی بدمیشد چون تو این دو روز حتما کلی و نگرانم شده بودن. از طرفی هم نمیخواستم خان بفهمه دلیل

این کارها چیه. حداقل یه نفر از گند کاری هام بی خبر

و میموند

_بگیر زنگ بزن چرا ماتت برده.

لبخند زورکی زدم و گفتم

_ولی بابا رفته سفر کاری خارج از کشور فکرنکنم بشه الان باهاش تماس گرفت.

چون سیمکارتش اونجا کارنمیکنه. این اطلاعات مدیون بابا و کارهاش بودم. خان په تای ابروش بالا داد و مشکوک نگاهم

کرد

_پس زنگ بزن به مادرت… نه ول کن نبود. تا ته تو قضیه رو درنمیاورد

دست برنمیداشت. چون مطمئن بودم مامان تاصدامو بشنوه اصلا جوابم نمیده و این جلوی خان برام

بدتر بود…

 

گوشی رو از دستش گرفتم و شروع کردم

را به گرفتن شماره. یه فکری به سرم زد و مجبور بودم انجامش بدم.

شماره تلفن قبلی خودم رو گرفتم. خان که شماره منو نداشت پس میتونستم بگم

شماره مامانه. شماره رو گرفتم که صدای مشترک مورد نظر

خاموش است پیچید توگوشی…

_عه خاموشه… حتما کارداره که تلفنش خاموش کرده . کمی بعد دوباره بهش زنگ میزنم. معلوم بود حرفهامو و این فیلم بازی کردنم رو باور نکرده اما چیزی به روم نیاورد.. توهمین هین کیان وارد خونه شد

_سلام… باشنیدن صداش جوری از پشت میز بلندشدم و دوییدم سمتش که هر کس از دور میدید

فکر میکرد چقدر عاشق برادرمم. اما من نگران شاهو بودم.

_سلام کیان خوبی؟

 

سرتاپاشو ورانداز کردم که ببینم اثری از دعوا و درگیری میبینم یا نه.

_بیا بالا کارت دارم مونس.

نفسهام به شماره افتاد. پله هارو بالا رفت و منم بعد ازنگاه سرسری که به خان انداختم پشت سرش راه افتادم.

رفتیم تو اتاق و درو بست. منتظر بودم حرف بزنه اما اون سیگار گرون قیمتش رو درآورد و روشنش کرد

_چی شد کیان؟ پوکی به سیگارش زد و رفت سمت تراس

_چی چی شد؟ ازاین سوال جوابها متنفرشده بودم أما مجبور بودم فعلا آروم باشم چون کارم لنگ

ا بود.

_شاهو چی شد؟ دیدیش؟ سرشو تکون داد و نگاهشو دوخت به

دوردست

_آره دیدمش. خیالت راحت هیچ درگیری پیش نیومد.

فقط حرف زدیم مثل دوتا مرد.

 

پشت سرش رفتم تو تراس.

_خب پس الان شاهو کجاست؟ سمتم و زل زد توچشمهام

_یه سوالی ازت دارم مونس خوب فکراتو بکن و جواب بده..

برگشت

منتظر شدم که ادامه داد

_اون زمان ها که خیلی کوچیک بودی ؛ مادر من رو یادت میاد؟ کیمیارو؟

سرمو انداختم پایین و پشت کردم بهش تا برم

_مادرتو آیلینه نه کیمیا…

محکم گرفت از بازوم و نزاشت حرفم تموم بشه و منو چرخوند سمت خودش

_انقد این حرفو تکرار نکن و جواب منوبده. یادت میاد؟ چیز زیادی یادم نمیومد. من اون زمان فقط شش سالم بود.

اما

یه تصویر مبهم از یه زن توی ذهنم بود. زنی که توخونه ما زندگی میکرد. حامله بود. اکثر اوقات هم به من وعده اسباب بازی

میداد.

اما هیچوقت چیزی برام نخرید.

_چیز زیادی یادم نمیاد. فقط یادمه باما زندگی میکرد. تو شیراز. باهم تویه خونه ویلایی میموندیم.. اکثرا با مامان و بابا درگیر بود

اخماشو توهم کشید

_خب بقیه اش…چی شد که

ا مرد؟ کمی فکر کردم اما چیزی یادم نمیومد.

_یادم نیست. فقط یهو دیگه نبود از پیشمون رفت و من چندباری که سراغش گرفتم بهم گفتن

و برگشته خونه خودش. اونموقع توبه دنیا اومده بودی و من خیلی ذوق

و داشتم تا باهات بازی کنم. بعدشم که مامان دوقلوهارو دوسه ماه بعداز به دنیا اومدن تو به دنیا آورد و اون زن از

حافظه هممون پاک شد..

_حالا چرا اینارو پرسیدی؟ پک عمیقی از سیگارش گرفت و از جیبش به

عکس بیرون کشید و گرفت سمتم. عکس به زن جوون و زیبا بود. لباسهای زیبایی به

تن کرده بود و آرایش غلیظی داشت. یکم نگاهش کردم ولی نشناختمش

_این عکس کیه ؟

آه بلندی کشید

_عکس کیمیاست…. مادرم… با تعجب نگاهمو از کیان گرفتم و دوختم به

عکس.. هرچی بیشتر نگاه میکردم بیشتر تصاویر گذشته

و بچگیم توی ذهنم شکل میگرفت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegane
yegane
1 سال قبل

پوووف حالا یکی بیاد ب این اقا کیان بفهمونه بچه ی اهورا و ایلینِ ای بابا

Bahareh
Bahareh
پاسخ به  yegane
1 سال قبل

دقیقا خنگ بیسواد هنوز نمیدونه بچه چطوری تشکیل میشه اسکول خنگ. یکی از یکی تو مخترن

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x