8 دیدگاه

رمان خان زاده پارت 25

5
(2)

 

با نگاه تندی گفتم
_حق دخالت تو زندگی منو نداری اهورا خان.به نامزدت برس!
مچ دستم و از دستش کشیدم و پیاده شدم.از اینکه هنوزم با کوچکترین حرفش قلبم می لرزید از خودم متنفر بودم.
زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و رفتم تو…
موبایلم و از کیفم در آوردم و شماره ی سامان و گرفتم خیلی زود صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_آیلین؟خوبی؟بلایی که سرت نیاورد؟
گرفته گفتم
_من خوبم اما تو…
وسط حرفم پرید
_حالم خوبه نگران من نباش…آیلین؟
آروم گفتم
_بله؟
_تو….دوستش داری؟
جا خورده از سؤالش مکث کردم و به اطمینان گفتم
_نه.
_پس من می تونم…
مکث که کرد گفتم
_اگه هنوزم سر پیشنهادت هستی…من جوابم بله ست.
حرفم و زدم و قبل از این‌که چیزی بشنوم قطع کردم.
نمی دونستم تصمیمم درسته یا نه…تنها چیزی که میدونستم این بود که توی این دنیا هیچ کس به اندازه ی اهورا نمی تونست بهم آسیب برسونه!
* * * * * *
چند تقه به در زدم و بعد از شنیدن صداش وارد شدم.
سرش توی پرونده های روبه روش بود.کاغذ استعفا مو روی میز گذاشتم که بدون نگاه انداختن بهش گفت
_هر چی هست بعدا نگاه میکنم. الان کار دارم.
با صدای محکمی گفتم
_واجبه!
نفسش و فوت کرد و سرش و از توی پرونده های لعنتیش بیرون کشید و نگاهی به برگه انداخت و با دیدن استعفا نامه اخماش در هم رفت

_این چیه؟
انگار خودش سواد نداشت.با اخم ریزی گفتم
_استعفا نامه…میشه زیرش و امضا بزنید؟
برگه رو کنار زد و گفت
_نه… رد شد.بفرما سر کارت.
نفسی فوت کردم و گفتم
_من دیگه نمی تونم به کارم ادامه بدم.شما هم نمی‌تونید مجبورم کنید.
تنش و به جلو خم کرد و گفت
_خیر باشه آیلین؟نکنه کسی چیزی بهت گفته؟هلیا…
وسط حرفش پریدم
_هیچکس چیزی نگفته من خودم میخوام که برم.
لم داد روی صندلی و گفت
_تا دلیلش و ندونم موافقت نمیکنم.
_یعنی دلیلش و بگم موافقت می‌کنید؟
با سرتقی گفت
_نه!
سر تکون دادم و گفتم
_پس منم ترجیح میدم نگم.
به سمت در رفتم که گفت
_تا من نخوام نمی‌تونی پات و از شرکت بیرون بذاری آیلین!
برگشتم و با ابروی بالا پریده گفتم
_اسیر که نگرفتید!
بلند ‌شد و گفت
_بهم بگو مشکلت چیه؟حلش میکنیم!
تا خواستم جواب بدم در اتاق باز شد و سامان اومد داخل.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده گفت
_حاضر شدی عزیزم؟
رو به اهورا پرسید
_تمومه کاراش شوهر خواهر؟می‌تونیم بریم؟
اهورا با اخم پرسید
_کجا به سلامتی؟
سامان به من نگاه کرد و پرسید
_بهش نگفتی؟
لبام تکون خورد و قبل از این‌که چیزی بگم صدای عصبی اهورا در اومد
_اعصاب منو خورد نکن سامان عین آدم حرف تو بزن!
سامان با لبخند محوی گفت
_آیلین دیگه اینجا کار نمیکنه چون دیگه نیازی به کار کردن نداره.
به من زل زد و ادامه داد
_فردا ازدواج می‌کنیم! آها البته تو هم دعوتی… شوهر خواهر

سرم و پایین انداختم تا چشمم به چشم اهورا نیوفته!
صدای پر از تمسخرش و شنیدم
_اون وقت از بزرگ ترش اجازه گرفتی؟
با حرص گفتم
_من نیاز به اجازه ی کسی ندارم. یه زن آزادم که میتونم ازدواج کنم.
با خشم غرید
_احمق تو هجده سالت شده که واسه من خودسر شدی؟
به جای من سامان جواب داد
_حواست به حرف زدنت باشه اهورا.دیگه نمیتونی هر طور که دلت خواست باهاش حرف بزنی!
دلم از این حمایت گرم شد.
اهورا با عصبانیت خندید.دستی کنج لبش کشید و بی مقدمه مشت محکمش و توی صورت سامان کوبید
با جیغ گفتم
_چیکار کردی؟
با لحن پر از تهدیدی گفت
_برو خدا تو شکر کن توی شرکتیم.
سامان کنج لبش و پاک کرد و خواست چیزی بگه که در اتاق باز شد. هلیا اومد داخل و با دیدن سامان با اخم پرسید
_چی شده؟
سامان با پوزخند گفت
_از شوهرت بپرس که برای عقد دعوتش کردم و یهو رم کرد.
هلیا به سمت اهورا رفت و گفت
_مشکلت چیه؟ازدواج این دو تا به تو چه؟
اهورا گره ی کرواتش و باز کرد و گفت
_حق داری.. ربطی به من ندارم اعصابم از جای دیگه خرد بود.
سرفه ای کردم و گفتم
_میشه استعفا نامه ی منو امضا کنید؟
بدون نگاه کردن به صورتم به سمت میزش رفت و برگه ی استعفا نامه رو امضا کرد و به دستم داد.
هلیا با نگاه تحقیر آمیزی به من گفت
_فکر نکنم منو اهورا بتونیم برای فردا شرکت کنیم.کارای شرکت زیاده!
سامان سر تکون داد و گفت
_باشه خواهر جون.مهم نیست. بریم آیلین؟
سر تکون دادم که درو برام باز کرد.بعد از خداحافظی از اتاق بیرون اومدم و به سمت میز کارم رفتم.
دلم برای این میز هم تنگ میشد.
کیفم و روی شونم انداختم…دیگه همه چی تموم شد آیلین! فردا زن عقدی سامان میشی.
دیگه حق نداری به هلیا حسادت کنی.. حق نداری

ماشین و جلوی خونم پارک کرد.با لبخند گفتم
_مرسی. فعلا کاری نداری؟
به سمتم برگشت و گفت
_کاری ندارم اما بمون یه کم دیگه.
خجالت زده سرمو پایین انداختم که گفت
_فکر نکنم امشب به این راحتیا صبح بشه.
خندیدم و گفتم
_ساعت یک شبه. چشم رو هم بذاری صبح شده.
با محبت نگاهم کرد که گفتم
_شب بخیر.
_شب تو هم بخیر عزیزدلم.
گر گرفتم و تند پریدم پایین و لحظه‌ی آخر صدای خندش و شنیدم.
به سمت در خونه مون رفتم و لحظه ی آخر براش دست تکون دادم که بوق کوتاهی برام زد و پاش و روی گاز فشار داد و رفت.
کلید انداختم و هنوز کلید رو نچرخونده بودم دستی دستمال جلوی دهنم و گرفت.
خواستم جیغ بزنم اما محکم جلوی دهنم و گرفته بود.
نمیدونم چی روی دستمالش ریخته بود که زیاد دووم نیاوردم و کم کم همه چی برام تار شد.

* * * *
به سختی لای پلکم و باز کردم و اولین چیزی که دیدم پنجره ای کوچیک بود.
هوا روشن شده بود.
گیج اطرافم و نگاه کردم و طول کشید تا یادم بیاد.
تند از جام پریدم و با یاد دیشب وحشت وجودمو گرفت.
کی منو دزدیده بود خدایا؟
توی یه اتاق کوچیک بودم.از جام بلند شدم و آروم به سمت در رفتم.

🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Raha
Raha
4 سال قبل

میشه یه عکس درستو حسابی از آیلین و اهورا بذارین

n.v
n.v
4 سال قبل

خییییلی کم بود لطفا از این به بعد پارت هارو بیشتر کنید

ستاره
ستاره
4 سال قبل

توعم مارو علاف گرفتی نویسنده😕وقت نداری رمان بنویسی اصن ننویس شورشو در اوردی

Amitis
4 سال قبل

بعد از این همه وقت فقط آنقدر😢😢👿👿
بخدا فراموش میکنیم آنقدر دیر میزاری

Amitis
4 سال قبل

بعد از این همه وقت فقط آنقدر😢😢👿👿
توروخدا یا پارت هارو زیاد کنید یا هر هفته حداقل دوبار پارت بذارید اووووف

نغمه
نغمه
4 سال قبل

🤔

برج زهرمار
4 سال قبل

مسخر کردین ما رو این چن خطم نمیذاشتی سنگین تر بودی هـــــــــــــه

ترانه
پاسخ به  برج زهرمار
4 سال قبل

واقعام😐

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x