رمان خلسه پارت 46

5
(2)

 
۱۴۱پارت

دست در دست هم به سوی خانه رفتند و قبل از ورود به ساختمان دست هم را رها کردند و کامیار گفت
_آقا این یارو خان میخواد مارو بنشونه پای منقل، چیکار کنیم که طفره بریم؟
معراج خندید و گفت
_منکه اهلش نیستم ولی تو یه نفس بزن روشن شی
_مگه من اهلشم یزید؟

در حال خنده و صحبت بودند که در چوبی خانه باز شد و روزبه همراه پسرعمویش بیرون آمد. معراج با اخم و ابروهای گره کرده نگاهش کرد. ولی روزبه لبخندی زد و اشاره‌ای به مارال کرد و گفت
_پس باید شما میومدین که ما صورت مارال خانم رو خندون ببینیم کاپتان

اشاره‌اش به این بود که میداند مارال دل در گرو معراج دارد و با روی گشاده و خندان با این مسئله رو در رو شده است. معراج هم مفهوم کلامش را گرفت و اخمهایش را باز کرد و با لبخند به مارال نگاه کرد.
کامیار دستی به شانه‌ی روزبه که مثل خودش قدبلند و درشت اندام بود زد و گفت
_بنظر آدم مشتی و بامرامی میای
_بامرامی از خودتونه لطف دارین
_قربونت
روزبه خندید و گفت
_راستی شنیدم که دنبال چاره میگشتی که از دعوت بابام فرار کنی

کامیار دستی به پس گردنش کشید و با خنده‌ی معذبی گفت
_ضایع شدیم که پس
_نه داداش خودم فراریت میدم، حله

و به پسرعمویش گفت
_آیدین برو به بابا بگو من مهمونارو بردم بیرون دیروقت برمیگردیم

کامیار از اینکه به راحتی از تنگنا خلاص شده بود بطور نمایشی نفس عمیقی کشید و گفت
_خدا خیرت بده پسرِ خان

روزبه به خنده‌اش ادامه داد و رو به معراج و مارال گفت
_اینجا یه مکان قشنگی هست که مثل کافه و رستوران سنتیه و وقتی میام دشت اکثرا اونجام، اگه موافقین بریم

پاتوق روزبه واقعا جای قشنگی بود و به همه‌شان خوش گذشت. مخصوصا به مارال و معراج که چشم از هم برنمیداشتند و دستهایشان از هم جدا نمیشد.
دیر وقت بود و همه خوابیده بودند که به باغ برگشتند. معراج گفت صبح فردا با پرویزخان صحبت خواهد کرد و سمت اتاقی که روزبه نشان داد رفتند و خوابیدند.
معراج پرواز صبحش را به همکارش سپرده بود و برای پرواز شب مجبور بود که به تهران برگردد. اول صبح کنار پرویزخان رفت و در مورد مارال حرف زد.
_من از سالهای نوجوونی به دخترتون علاقه دارم پرویزخان، ولی اونوقتا شرایط مالی خوبی نداشتم و ازش دور موندم چون فکر میکردم سهم من نیست. ولی الان میتونم با خیال راحت مارال رو ازتون خواستگاری کنم

پرویز خان لبخندی زد و گفت
_منم فکر میکردم که دخترم به هیچ وجه سهم تو نیست، ولی میبینیم که جلوی قسمت و سرنوشت رو نمیشه گرفت
_من الان باید برگردم تهران، پس خیالم راحت باشه که شما موافقین؟
_آره جوون، من موافقم. برو با خانواده‌ت بیا برای خواستگاری رسمی
معراج از یادآوری مادرش پکر شد و گفت
_مادرم متاسفانه به این وصلت راضی نیست ولی من تضمین میکنم که مارال با من خوشبخت بشه و نزارم کسی ناراحتش کنه

پرویزخان پیپش را که دکتر برایش قدغن کرده بود آتش زد و گفت
_نمیشه، مادرت باید راضی بشه

ساعتی بعد معراج و کامیار از همه خداحافظی کردند و معراج با ناراحتی پشت فرمان نشست. با مارال در حیاط پشتی حرف زده بود و تا دو روز بعد خداحافظی کرده بودند. کل راه تا تهران به رضایت مادرش فکر کرد و به نتیجه‌ای نرسید و با کلافگی به رانندگی ادامه داد.

ولی پرویز خان قبل از رسیدن معراج به تهران تصمیمش را گرفته بود و به مارال گفت که کار مهمی پیش آمده و باید به تهران برگردند. با چند ساعت فاصله از معراج و کامیار آنها هم راهی شدند و مارال که برخلاف مسیر رفت پر از اندوه و ناامیدی بود در راه برگشت با سرخوشی و نشاط راه را به آخر رساند.
پدرش متوجه حال خوشش بود و از اینکه لبهای دختر عزیزش خندان بود لذت میبرد. خانم جان کل راه را برای خوشبختی مارال و معراج صلوات فرستاد و ذکر گفت و از خدا خواست که آن دو جوان را به هم برساند.

فردای آنروز پرویز خان به مادر معراج زنگ زد و قبل از اینکه الهه خانم تماس را قطع کند گفت موضوع مهمی است و باید حرف بزنند. با او در پارک سر خیابانشان قرار گذاشت و به افرا زنگ زد تا آماده باشد و با هم به دیدار الهه خانم بروند و حرفی هم به مارال نزند. با کمک راننده‌اش سوار ماشین شد و دنبال افرا رفتند. افرا از روبه‌رو شدن با مادر معراج ناخشنود بود و میگفت دلش میخواهد کارهایی که آن زن با مارال کرده را تلافی کند. ولی پرویز خان گفت خونسرد باشد و چیزی نگوید. دقایقی طول کشید تا الهه خانم از سمت خانه‌شان پدیدار شد و وقتی راننده‌ی پرویزخان درب عقب ماشین را برایش باز کرد و بفرمایید گفت خم شد داخل ماشین را نگاه کرد و با نفرت به پرویزخان گفت
_من تو ماشین تو نمیشینم، بیا بیرون هر حرفی داری بگو و زود برو
راننده و افرا کمکش کردند تا پیاده شود و الهه خانم از دیدن بیماری و ضعفش خشنود شد‌. حس میکرد خدا انتقام دلِ شکسته‌ی آنها را از پرویز به این شکل گرفته. و شاید هم حق داشت و خدا از هیچ آه مظلومی نمیگذشت، ولی از طرفی هم نمیدانست که کار این دنیا

۱۴۲پارت
مثل بومرنگ است و هر آنچه برای کسی بخواهی روزی همان به خودت باز می‌گردد. کارما آهسته و خاموش کار خودش را میکند و بدخواهان و قسی‌القلب‌هایی که برای انسانها به هر دلیلی حال بد آرزو میکنند، عاقبت خود نیز گرفتار آن حال بد میشوند.
الهه خانم با غیظ و اخم سمت نیمکتی رفت و در انتهایی‌ترین گوشه اش نشست. پرویز خان هم در گوشه ی دیگر نشست و افرا پشت سرش ایستاد.
_ببینید خانم، من تا اینجا اومدم که بگم دخترم هیچ نقشی در اون قضیه‌ی ماشین و اخراج مش حسن نداشته و از هیچی خبر هم نداشت. اومدم بگم بخاطر گناه من، پسر خودت و دختر من رو مجازات نکن

الهه خانم با غضب نگاهش کرد و گفت
_پس قبول میکنی که گناه کردی، که ظلم کردی در حق پسر و برادر من

پرویزخان به پشتی نیمکت تکیه داد و در حالیکه به دسته‌ی پرندگانی که روی درختها می‌نشستند نگاه میکرد نفس کوتاهی کشید و گفت
_قبول میکنم که برای نجات دخترم گناه کردم، نقشه کشیدم تا بهانه‌ای داشته باشم برای دور کردن پسرت از دخترم

الهه خانم در حالیکه آتش نفرت از چشمهایش زبانه می‌کشید به تندی گفت
_اولا پسر من کاری با دختر تو نداشت، دوما پس چطور شده حالا اومدی از من میخوای مانع وصلت دخترت با پسری که میخواستی دخترت رو ازش نجات بدی نشم؟

پرویزخان زبان باز کرد تا جواب دهد ولی الهه خانم ادامه داد
_بزار خودم بگم، چون حالا پسر من خلبان شده و پول داره، به‌به شده براتون، و پدر و دختر اومدین تورش کنین

افرا با عصبانیت پوفی کشید و پرویزخان آرام گفت
_دختر من همون موقع هم که پسرت کفش وصله‌دار میپوشید دوستش داشت، بقدری که حتی اگه مانع نمیشدم راضی میشد زنش بشه و تو دخمه‌ی خونه‌ی حسن باهاش زندگی کنه
الهه خانم با تعجب نگاهش کرد و پرویزخان ادامه داد
_معراج هم دوستش داشت، ولی انقدر مرد بود که بخاطر بی‌پولی خودش سمت مارال نیومد و اغواش نکرد. و من اینو نمیدونستم، و در موردش فکر بد کردم
_فکر کردی پسر من هم مثل خودته و بخاطر بالا کشیدن مال ارباب دخترشو میخواد

الهه خانم کنایه‌ی بدی به پرویزخان زد ولی او ناراحت نشد و خونسرد گفت
_درسته، دقیقا به همین دلیل دورش کردم از باغ. کافر همه را به کیش خود پندارد، مطمئن بودم که معراج هم نقشه‌ی منو داره و خواستم زرنگی کنم تا حاج منصور دوم نشم. من طوری از فقر واهمه داشتم که هیچوقت نزاشتم حتی بوش به بینی بچه‌هام بخوره. من تا ۱۸_۱۹ سالگی بقدری گرسنگی کشیدم که با تصور شکم گرسنه‌ی دخترم تو خونه‌ی پسرت وحشت کردم و سعی کردم سریع از زندگی دخترم حذفش کنم. شاید اگه اصالتا پولدار بودم وحشت نمیکردم از فقر شما، و حتی دست معراج رو هم میگرفتم و مثل حاج منصور که منو زیر پر و بالش گرفت کمک حالش میشدم، ولی فقر و نداری کابوس من بود، هنوز هم هست… ترسی که از بچگی تو تار و پود روح و جسمم رخنه کرده، اون وحشتی که وقتی مادرم از پدرم گله میکرد که سه روزه بچه‌هام فقط نون خالی خوردن و بهش فحش میداد و پدرم طوری کتکش میزد که میگفتم اینبار دیگه مادرم مرد. اون دردی که هنوزم از یادآوری زیر و رو کردن ظرفهای آشغال که پدرم مجبورم میکرد تو قلبم میپیچه، این زخمهای خوب نشدنیِ من باعث شد ماشینم رو بدم به آدمهام ببرن داغونش کنن تا بهونه‌ای باشه برای جدا کردن دخترم از پسرت. الان هم انکار نمیکنم که اگه هنوز هم معراج بی‌پول بود باز هم اجازه نمیدادم به مارال نزدیک بشه. چون من یه پدرم و باید قبل از هر چیز به فکر خوشبختی دخترم باشم. الان که میبینم شرایطش خوبه و همدیگه رو اینقدر دوست دارن دلم میخواد مانعی مقابل ازدواجشون نباشه

الهه خانم که بدون حرف به اعترافات پرویزخان گوش میکرد دستانش را در هم قفل کرد و گفت
_خب الانم این منم که شرایط دخترت رو نمیپسندم و میخوام پسرمو ازش نجات بدم

افرا که تا آن لحظه سکوت کرده بود با این حرف مادر معراج از کوره در رفت و با خشم گفت
_خانم اگه معراج خلبان نمیشد شما تو خواب و رویا هم نمیتونستی عروسی مثل مارال داشته باشی، نمیفهمم با چه منطقی شرایطش رو نمیپسندی

الهه خانم با پوزخند نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید که افرا دستش را بلند کرد و گفت
_نه من میگم بقیه‌شو، یه بار شنیدم که به مارال گفتین دختر ترشیده و این مهملات. ببین خانم محترم مارال از سالها پیش تا همین الان خواستگارهایی داشته و داره که اگه ببینیشون فکت میوفته رو همین آسفالت. این حرفارو تموم کنید چون خیلی خنده ‌داره
_پس چرا با این خواستگارای محشر تا الان ازدواج نکرده؟
_چون مارال از ۱۵ سالگیش عاشق معراج بوده و هیچوقت راضی به ازدواج با کس دیگه‌ای نشده، چون همیشه منتظرش بوده و دنبالش گشته، و الانم که بعد از اینهمه سال همو پیدا کردن شما اذیتشون میکنی

گاهی تو میگفت و گاهی شما و اعصابش به هم ریخته بود، ولی از جوابهایی که به آن زن بدقلب و بدجنس داد راضی بود و بالاخره حرفهایش را زده بود.
الهه خانم چیزی نگفت و صورتش را برگرداند و به سمت مخالف پارک نگاه کرد.

۱۴۳پارت
پرویزخان آهسته گفت
_الهه خانم من خواستم باهات حرف بزنم که شاید بتونم کار گذشته‌م رو تلافی کنم و بدونی که بچه‌ها تقصیری ندارن و مانعشون نشی. نفرت و نفرین‌هات رو فقط برای من خرج کن، میبینی که چقدر ناتوان و عاجز شدم و رفته رفته هم بدتر خواهم شد میدونم، ولی توام اشتباه منو تکرار نکن که بعدها عذاب وجدان نداشته باشی بخاطر ممانعت از خوشبختی پسرت

به راننده‌اش که در ماشین نشسته بود اشاره کرد که بیاید و به الهه خانم، که با دیدن اشاره‌اش به راننده از روی نیمکت برخاسته بود تا برود، خداحافظی گفت و با کمک مرد به سمت ماشینش رفت. افرا بدون نگاه کردن به الهه خانم زیر لب خداحافظ سردی گفت و دنبال پرویزخان رفت.

مارال بعد از رسیدن به خانه به معراج زنگ زد و گفت که آنها هم برگشته‌اند و معراج با خوشحالی گفت که آماده باشد و تا چند روز دیگر به این دوری پایان خواهد داد.
_همین امشب با مادرم حرف میزنم و بهش میگم که دارم ازدواج میکنم و فقط خواستم بهش خبر بدم
_ولی معراج من اینطوری راحت نیستم… زندگیمون با نارضایتی مادرت چطور میشه آخه؟
_کافیه دیگه مارال، ما به اندازه‌ی کافی ملاحظه‌ی مادرم رو کردیم، دیگه فکرشو نکن خواهش میکنم

مارال با ناراحتی و آهسته گفت
_خدا رو خوش نمیاد، تو که قدیما معتقد و باایمان بودی
_مطمئن باش خدا خودش هم الان با کارهای مادر من موافق نیست
_چی بگم… راستی معراج یادمه اونوقتا ماه رمضون روزه میگرفتی و من یه بار برای افطارت پیراشکی درست کردم و یواشکی آوردم گذاشتم تو اتاقتون

هر دو خندیدند و معراج گفت
_اونارو تو آورده بودی؟ وای مارال نمیدونی سر اون پیراشکی‌ها که کی آورده که هیچ کس خبر نداره، چه حرفای سمی بین مادرم و زن دایی رد و بدل شد، حتی تا جایی رفتن که با ترس گفتن جن‌های زیرزمین این افطاری رو برای معراج آوردن

بعد از مدتها از ته دل خندیدند و مارال گفت
_دوست داشتم همش برات یه کارایی بکنم، وقتی روزه میگرفتی منم مخفیانه گرسنه میموندم و هیچی نمیخوردم، چون بابام نمیزاشت روزه بگیرم و میگفت ضعیف میشی، تو که اونطوری مظلوم میشدی خیلی اون حالتت رو دوست داشتم
_فدای تو بشم دختر که اینقدر منو دوست داشتی و من خبر نداشتم
_خدانکنه معراجم… راستی هنوزم مثل اونوقتا با ایمانی؟
_من چه با ایمان و معتقد باشم چه نباشم، اعتقادات من به درد هیچ کس نمیخوره، این انسانیتمه که اگه داشته باشم به درد کسی میخوره. درجه ی اعتقاد و ایمان چیزیه تو خلوت آدم بین خودش و خداش، بغیر از اون ریاست به نظر من
_ولی من تو اون سنین حساسم خیلی چیزا از تو یاد گرفتم، چون دوست داشتم شبیه تو باشم. خانجان میگه معراج باعث شد تو آدم خوب و باوجدانی بار بیای
خندید و گفت
_خانم‌جان به من لطف داره، توام ذات خودت خوب بود از اولش، به مادر خدابیامرزت رفتی

مارال با یاد مادرش آهی کشید و خوبی ها و قلب رئوف مادرش یادش آمد و چشمهایش پر از اشک شد.

شب بود که معراج از هتل به خانه رفت. ساکش را نیاورده بود و الهه خانم فهمید که باز هم به هتل باز خواهد گشت.
_سلام مامان، بیا بشین یکم حرف بزنیم بعد میرم
_شام حاضره بمون بخور
_نه نمیخورم، بشین لطفا

الهه خانم از لحن قاطع و محکم معراج فهمید که نباید زیاد اصرار کند و پسرش از کارهایش هنوز هم عصبانی است. مقابل معراج روی مبل نشست و بدون حرف فقط نگاهش کرد.
_ببین مامان من پس فردا میخوام برم خواستگاری مارال، مبینا و دایی حسن هم با من میان، فقط خواستم بهت خبر بدم که اگه میخوای بیا، اگه نیای هم میل خودته، ولی اگه خوشبختی منو میخوای باید مارال رو قبول کنی

چند ثانیه بدون حرف به همدیگر نگاه کردند و معراج از جایش برخاست تا برود که مادرش گفت
_میام

معراج با تعجب برگشت و مادرش را نگاه کرد، باورش نمیشد بعد از آنهمه جنجال به این راحتی قبول کند.
_واقعا میای؟
_آره… بشین شام بخوریم

**********

افرا و لیلی با شنیدن خبر خواستگاری به خانه‌ی مارال حمله کرده بودند و در اتاقش مشغول انتخاب لباس و کفش برای او بودند.
از کارها و هیجانشان خنده‌اش میگرفت و با لذت به جر و بحثشان نگاه میکرد.
_ببین لیلی بزار قرمز بپوشه چشم مادرشوهره رو اول کاری دربیاره
_نه افرا باید رنگ ملایم بپوشه، همین پیرهن آبی عالیه به نظر من
_نه بابا این خیلی ساده‌ست
_ساده خوبه، مگه هوله قرمز مجلسی بپوشه برا خواستگاری آخه؟

«دو روز دیگه هم پارت داریم »

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

42 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ness
1 سال قبل

ههههه مهرنازی ک باز ما رو کاشت

جیران
جیران
1 سال قبل

تروخدا لااقل بیا بگو که امروز میذاری یا فردا که ما اینقد نیایم تو سایتتت

Kosar
Kosar
1 سال قبل

عالی هست فوق العاده بود ❤

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

مهرنازی چرا پارت نمیزاری 🥲🥲

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mmmm
...
...
پاسخ به  Mmmm
1 سال قبل

آخر پارت مهرنازی نوشته دوروز دیگه یعنی دیروز امروز ،فک کنم پارت فردا میاد هووم؟؟

⁦^_________^⁩
⁦^_________^⁩
پاسخ به  ...
1 سال قبل

نه اینجوری که میشه سه روز باید امروز پارت بده

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ⁦^_________^⁩
غزال
غزال
1 سال قبل

پس کی پارت میذاری😪

...
...
1 سال قبل

مهرناز جونممممم پارت کی میاد؟؟

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

مهرنازی فردا پارت میزاری؟؟؟

neda
neda
1 سال قبل

خدایا قسمت همه سینگلا 🤲🏻🤲🏻

Fatemeh_ataei
Fatemeh_ataei
1 سال قبل

سلام مهرناز جان. خسته نباشی.
رمان خیلی قشنگی داری و من با هر پارتی کیف میکنم.

فقط یه سوال داشتم.
چجوری در این سایت پارتگذاری میکنی.
منم نویسنده هستم اگه کسی بلده لطفا راهنماییم کنه باتشکر🤩😍

Maman arya
Maman arya
پاسخ به  Fatemeh_ataei
1 سال قبل

عزیزم فک کنم باید ب ادمین سایت بگی

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

مرسییییییییییی مهرناز جونم 😘😘😘😘😘👌👌👌👌👌👌💖🌸

◉‿◉
◉‿◉
1 سال قبل

مرسی
مهرناز جان میشه چند تا از رمانای قشنگی که تا حالا خوندید رو به من معرفی کنید
ممنونم

مهشید
مهشید
1 سال قبل

میترسم این الهه گور ب گوری ی کاری کنه داخل خاستگاری

...
...
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

منم همین فکر و میکنم
😱

مهشید
مهشید
1 سال قبل

اااقاا مهرنازیی بچهاا این آرامش قبل طوفانه فک کنم

مهشید
مهشید
1 سال قبل

مممهرنازی فقط میتونم بگم عااشققتممممم

مامان دوگل پسر😍
مامان دوگل پسر😍
1 سال قبل

وای خیلی قشنگه عزیزم فدات با این رمان جذابت😘😘

نسیم
نسیم
1 سال قبل

سلام مهرنازی جون جونم😍
آخجوووووون خواستگاری 💃
گفتم خود پرویز خان باید به حرکتی بزنه ها😁

چه خوب که دو روز دیگه به داد دل این منتظران میرسی خانم نویسنده🤩
خیلی خیلی عالی عزیزم، خدا قوت💪🍫

ارام
ارام
1 سال قبل

ای قوووربونت‌برممممم
خیلی خوب بوددد ب قول استادم دیس ایییز گووود 😂😂
ولی ی حسی بم میگه همچیو بهم میزنه ننش

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

وایی مهرناز جونم تروخدااا پنجشنبه صبح پارت بزار من روزایی که پارت داریم ناخودآگاه ساعت ۶ صب بیدار میشم😂💋💕

...
...
پاسخ به  Mmmm
1 سال قبل

مگه روز های بعدی چه ساعتی بیدار میشی ؟؟

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

نمیدونم والا اگر ولم کنن تا شبم میخوابم😂😂

...
...
پاسخ به  Mmmm
1 سال قبل

هعییی من ۵ بلند میشم درس میخونم
پووف اگه تموم میشد راحت میشدیم

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

شما چند سالتونه؟

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اخی

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

ایول دمت گرم.

سیما
سیما
1 سال قبل

الهه خانم رو عقد کنیم برا بابای مارال
نظرتون چیه دخترا ؟😁😁😁

...
...
پاسخ به  سیما
1 سال قبل

در همون ثانیه ای که خواستگاری بکنه خفش می‌کنه بعد تیکه تیکه اش می‌کنه بعد میسوزونتش خاکسترشو هم می‌ریزه تو توالت
😂😂

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

واییی حقققق

♡Mahi♡
پاسخ به  سیما
1 سال قبل

۱۰۰ درصد مثبته 😉

دسته‌ها

42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x