34 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۱۰

4.5
(4)

نکند سجاد در مورد مبینا و یا دختر دیگری حرف زده بود و معراج گفته بود ناموسم!.. ولی نه، نگاه هیز سجاد به او بود وقتی که چیزی زیر لب بلغور کرد و معراج دیوانه شد.
_بیا دیگه چرا وا رفتی؟

با صدای معراج به خودش آمد، دستش را رها کرده بود و مارال هنوز هم در التهاب آن حرف و لمس دست معراج بود. ناخودآگاه سئوالی که تمام ذهن و قلبش را پر کرده بود بر زبان آورد…
_من ناموس توام معراج؟

در حالیکه یک قدم جلوتر از مارال راه میرفت سرد و چپکی نگاهش کرد و گفت
_وقتی پیش من بودی پس کس و کار و ناموس من حساب میشدی

چه جواب گنگی!… آنچه را که میخواست از جوابش نفهمید. یعنی معراج هم او را دوست داشت که تا آن حد برایش غیرتی شده بود؟!… یعنی ممکن بود؟!
قلبش با فکر به این احتمال داشت از جا کنده میشد ولی مطمئن هم نبود.
مدتی بود رفتار و نگاه های معراج کمی فرق کرده بود و چند باری نگاه او را در حالیکه خیره اش بود شکار کرده بود و دلش هری ریخته بود. مثل سابق از خودش دورش نمیکرد و از کلافگی پوف نمیکشید، با حوصله جواب سئوال هایش را میداد و حتی چند باری هم شوخی کرده بود… ولی این ها به تنهایی نمیتوانست تایید دوست داشتن باشد. کاش معراج خودش حرفی میزد و او را از این جهنم تردید خلاص میکرد.
_یعنی هر دختری پیشت بود میشد ناموست؟

معراج در حال راه رفتن، با کلافگی دستی لای موهایش کشید، مارال در منگنه گذاشته بودش و سین جیمش میکرد… معلوم بود که آن حرف برایش مهم بوده که اینقدر پیگیرش شده… ولی جوابی نداشت به مارال بدهد… خودش هم در شوک حرفی که به سجاد زده بود مانده بود و نمیدانست چرا لحظه ای که سجاد از لب های مارال حرف زد خواست او را بکشد!
ناخواسته سرعت قدم هایش را کم کرد و ایستاد، نگاه عمیقی به مارال کرد…
انگار غزالِ زیبا چشمی مقابلش بود که نگاهش لحظه ای از عمق چشمان معراج جدا نمیشد و با اشتیاق منتظر جواب بود.
چه اتفاقی افتاده بود که معراج هم میخواست آن رشته ی نامرئی که چشمانشان را به هم وصل کرده بود قطع نشود؟!
بعد از سالها چه چیزی فرق کرده بود که اکنون دلش میخواست ساعتها همانجا بایستند و دوباره دست مارال را بگیرد؟!… پووف… این چه حالی بود؟!
با خودش گفت چه خبر است معراج؟!… این مارال همان دختربچه ی شر و تخس است که از تو خوشش نمی آید و تو هم از دستش فراری بودی… چه شده که مدتیست نگاهش ریتم قلبت را تغییر میدهد؟!

کاش اصلا مارال آن حرف را نمیشنید و رویش حساس نمیشد. نباید ذهن دختر را با آن حرف به سمت اشتباهی میکشید… و به ذهن خودش هم نباید اجازه ی به خطا رفتن میداد… و به قلبش نیز!
قلبش!… قلبش در این ماجرا ذینفع بود؟!.. یعنی مارال را دوست داشت و دلیل این حال جدیدش عشق بود؟

با گذشتن کلمه ی عشق از ذهنش، خون در رگهایش سرعت گرفت و با درک موضوع عرق سردی روی بدنش نشست!
نه!… نباید به این حس جدید اجازه ی رشد و پیشرفت میداد… میدانست که عشق مانند پیچک خودرویی میپیچد و جلو میرود. و یا مانند یک غده ی سرطانی با متاستاز سریعی در کل بدن ریشه میدواند. باید در همین اولین سلول و اولین جرقه جلویش را میگرفت.
با خودش گفت مارال دختر پرویز خان است، دختر صاحب آن باغ و عمارت… نه، من آدمِ عشق پسر فقیر به پرنسس قصه نیستم!
من چنین بی عقلی و حماقتی را مرتکب نمیشوم. معراج قاطع و محکم بود… علیرغم سن کمش خودساخته و مرد بود… اگر میخواست، میکرد.
تصمیمش بنظرش درست ترین بود، باید ریشه کن میکرد و میسوزاند.
گرمای نگاهش را به زمهریر و یخ مبدل کرد و با بیتفاوت ترین لحن ممکن رو به مارال گفت
_وقتی گفتم ناموس، منظورم همه ی خانم های خونه بود… مادرم، خواهرم، مادرت، خانم جان، زن داییم، شیوا و تو… یعنی تو با مبینا و شیوا برام فرقی نداری… الان هم راه بیفت تا سگه افسار پاره نکرده

معراج حرفش را زد و رفت و ندانست که با دل مارال چه کرد… آن یک ذره امیدی را هم که با غیرتی شدن معراج در قلبش ریشه دوانده بود، معراج از بین برد… هر چند که امید داشتن به عشق این پسر بیتفاوت و مغرور، جوک سال بود و چیز تقریبا محالی بود.
با شانه های افتاده، پشت سر معراج راه افتاد و تا رسیدن به باغ به خودش بد و بیراه گفت که چرا خودش را ضایع کرده و از معراج در مورد مسئله ی ناموس سئوال کرده.
وقتی به باغ رسیدند مارال تا شب از کنار سگ تکان نخورد و همراهش ماند… جالب بود که سگ عاشق شکلات های کاکائویی بود و چهار تا شکلات مترو و هوبی را یکجا خورد و مایه ی خنده و تفریح مارال و معراج شد… موقع شام مادرش به موبایلش زنگ زد و گفت دیگر بس است و به عمارت برگردد، ولی سگ طوری به مارال چسبیده بود که اجازه نمیداد از روی زمین بلند شود.
معراج قلاده اش را کشید و گفت
_هی پسر سیریش نشو بزار بره شامشو بخوره

ولی سگ پوزه اش را به زانوی مارال کشید و با نگاه غمگینی پارس کرد. نمیخواست مارال برود و نمیشد هم سگ را به عمارت برد.

_ببین با نگاهش چه التماسی میکنه… دلم نمیاد اینجوری ولش کنم و برم
_بالاخره که باید بری بخوابی، پاشو برو من پیششم
_نه نمیرم فعلا، به مامان میگم با شما شام خوردم
_پس میرم برات غذا بیارم
_نه نمیخواد تو برو بخور، من بیسکوئیت خوردم سیرم
_بیسکوئیت که شام نمیشه بچه

معراج رفت و وقتی برگشت دو بشقاب دستش بود که در هر کدام یک تکه کوکوی سبزی با نان سنگگ بود.
_شام کوکو سبزی بود، امیدوارم دوست داشته باشی

مارال با دیدن دو بشقاب ذوق زده شد و با محبت نگاهش کرد… شام خودش را هم آورده بود تا در انباری با مارال بخورد!
با شوق گفت
_من همه چی دوست دارم دستت درد نکنه

نان و کوکو را خوردند و کمی بعد هم غذای سگ را جلویش گذاشتند و بعد از کمی ناز و نوازشش ساعت ۱۱ بود که قصد رفتن کردند. ولی تا از کنار سگ بلند شدند او هم روی پاهایش بلند شد و نگاهشان کرد… گویا میخواست همراه آنها برود.
معراج اشاره کرد که بنشیند و گفت
_بشین کنت… جای تو اینجاست

سگ بی توجه به دستور معراج، به هر دویشان نگاه کرد و به سمت مارال راه افتاد ولی بند قلاده اش کشیده شد و نتوانست بیشتر برود.
_تو برو مارال، این ناجنس میخواد مارو فیلم کنه

مارال خنده ای کرد و خم شد دستی به سر سگ کشید و گفت
_مجبورم برم، صبح میام پیشت

و به معراج شب بخیر گفت و خواست از در انباری خارج شود که سگ با صدای بلندی پارس کرد!
هر دو با تعجب و درماندگی به هم نگاه کردند و معراج گفت
_پدرسوخته چه سر و صدایی راه میندازه‌… صبر کن ببینم برا منم پارس میکنه یا نه

و به سمت در رفت و خواست خارج شود که سگ بیتفاوت سرش را به کفش مارال کشید و عوعو کرد.
مارال خندید و معراج گفت
_پررو فقط تو رو میخواد پیش خودش نگه داره، کاری به من نداره
_چیکار کنیم پس؟
_کاری نمیشه کرد برو خونه من یکم پیشش میمونم، نمیشه که شب اینجا بمونی

مارال با بی میلی سمت در رفت و نگاه غمگین و مهربانی به سگ کرد و از انباری خارج شد… ولی صدای پارس های سگ آنچنان قوت گرفت که مش حسن از خانه بیرون آمد و خطاب به معراج داد زد
_معراج چه خبره؟ چی میخواد این حیوون باغو گذاشت رو سرش

مارال سریع برگشت داخل انباری تا سگ ساکت شود و با استیصال به هم نگاه کردند.
معراج دستی به مویش کشید و گفت
_عجب گیری کردیما… بهنام گفته بود شبا پیش خودم میخوابه ولی فکر نمیکردم تا این حد باشه و تنها نمونه
_اگه یک دقیقه همینطور پارس کنه بابام میاد از باغ میندازتش بیرون… چیکار کنیم؟
_نمیدونم، عجب مکافاتی شد…دهنت سرویس بهنام با این سگت
مارال سگ را نوازش کرد و گفت
_اینطوری نگو تو رو خدا، حیوونی به این مهربونی ندیدم تا حالا

مارال تصمیم گرفت هر طور شده شب را در انباری پیش سگ بماند و تنهایش نگذارد… فقط باید چند دقیقه ای میرفت داخل عمارت و بعد پنهانی برمیگشت.
_ببین معراج من میرم عمارت ده مین دیگه برمیگردم و تا صبح میمونم پیشش، فقط تو بیارش تو باغ بگردون تا وقتی من برمیگردم، که داد و هوار راه نندازه
_چرت وپرت نگو شب میخوای بمونی تو انباری؟.. اولا که بابات اگه بفهمه دردسر میشه دوما هم اینجا نمیتونی بخوابی
_بابام اینا متوجه نمیشن که دوباره از خونه خارج شدم… برا شبم پتو و بالش میارم، یه شبه دیگه، چاره ای نیست

به این ترتیب مارال طبق نقشه با پتو و بالشت در دست به انبار برگشت و در کمال تعجب دید که معراج هم پتو و بالش خودش را آورده… وقتی نگاه متعجبش را دید گفت
_فکر کردی تو این انباری تنهات میزارم که تا صبح از ترس نفله بشی؟

مارال فکر آنجایش را نکرده بود و واقعا اگر معراج نبود نمیتوانست در آن انباری که زیرزمینش خانه ی جن ها بود بخوابد. با این فکر نگاه قدردانی به معراج کرد و با خنده گفت
_فکرشم نمیکردم مجبور بشم یه شب اینجا بخوابم
_من یه شب خوابیدم… البته اینجا که نه، اون پایین تو زیرزمین
مارال پتو را زیرش مرتب کرد و بالشت را به دیوار تکیه داد و گفت
_آره، اون شبی که تنبیه شدی

معراج هم پتویش را روبه روی مارال روی زمین انداخت و بالشت را به بشکه تکیه داد و گفت
_بله اون شبی که جنابعالی بیخیال گرفتی خوابیدی و من تا صبح با اجنه یه قل دو قل بازی کردم

خواست بگوید من هم آن شب تا صبح نخوابیدم و نگران تو بودم، ولی نمیشد بگوید… این حرف نوعی اعتراف محسوب میشد اگر میگفت.
از طرفی از حرف معراج هم ترسید و اصلا موضوع فراموشش شد. معترض و ترسان گفت
_معراج شروع نکنا… بخدا بخوای منو بترسونی پا میشم میرم خونمون اونوقت تا صبح باید این سگو ساکت کنی
معراج خنده ی خبیثی کرد و گفت
_باشه نمیگم
_چراغو که خاموش نمیکنیم، نه؟
_نه، روشن میمونه… البته شک دارم اینجا بتونیم درست و حسابی بخوابیم، شاید فقط بشه چرت زد

مخفیانه نگاهی به معراج کرد که با فاصله ی دو قدم روبه رویش نشسته بود و پاهایش را دراز کرده بود. ساعت دوازده نیمه شب بود و در انباریِ ته باغ، او و معراج، میخواستند شب را با هم صبح کنند!

خواب و رویا بود یا واقعیت؟!… هرگز به فکرش خطور نمیکرد که چنین شبی را با معراج تجربه کند… با معراجی که جانش بود و هر روز برای دقایقی بیشتر دیدنش هزاران نقشه میکشید.
آن شب تا صبح میتوانست کنارش باشد. کاش میشد بگوید بیا نخوابیم و تا صبح حرف بزنیم… ولی این هم از حرفهایی بود که نمیشد به زبان آورد و باید همراه باقیِ ناگفته ها در نهانخانه ی دل چال میشد.
معراج خمیازه ای کشید و رو به سگ که با راحتی روی پتوی خودش مچاله شده بود گفت
_ببین ما رو تو چه دردسری انداختی کنت مونت کریستو

سگ با گوشه ی چشم نگاهی به معراج کرد و بیخیال صدای ضعیفی از خودش درآورد.
مارال خندید و معراج گفت
_مطمئنم که گفت به چپم… سگ پدر

مارال بلندتر خندید و نگاه معراج به سویش کشیده شد… لبهای قلبی شکل کوچک و خوش فرمش هنگام خنده زیباتر میشد و یک آن معراج را یاد حرف سجاد انداخت… گفته بود نگو که این لبهای خوردنی را نخورده ای!
سریع نگاهش را از مارال گرفت و آب دهانش را با کلافگی قورت داد… لعنتی به سجاد فرستاد و سعی کرد ذهنش را از حول لب و دهان مارال دور کند.
از جایش بلند شد و گفت
_من برم کتابمو بیارم یکم درس بخونم… تا صبح ول معطلیم

معراج از انباری بیرون رفت و مارال با نگاه بدرقه اش کرد… دوست نداشت معراج مشغول درس شود ولی نمیتوانست مخالفت کند. به همینکه تا صبح پیشش بود و میتوانست نگاهش کند دلش را خوش کرد.
خم شد سمت سگ و دستش را آرام روی سرش کشید و آهسته گفت
_میبینیش؟… این پسره رو میگم، اسمش معراجه… من عاشقشم… بهش نگیا… جونمو میدم براش… توام یکیو داری تو قلبت؟… کنتسی چیزی داری؟

سگ با چشمهای سیاهش که سرشار از مهربانی بود به مارال نگاه کرد… انگار حرفهایش را فهمیده بود و اگر زبان داشت جوابش را میداد.
_به نظرت یه روز بهش بگم دوسش دارم؟… یا صبر کنم تا اونم دوسم داشته باشه و اول خودش بگه؟

سگ با گیجی نگاهش کرد و مارال ادامه داد
_توام مثل من دو دلی… خب درستش اینه که چیزی نگم و نزارم احساسمو بفهمه… ولی اگه هیچوقت از من خوشش نیاد و زبونم لال بره عاشق دختر دیگه ای بشه چیکار کنم اونوقت؟
چشمهای درشتش با این فکر پر از اشک شد… چقدر در آن سنین روح زلال بود و عشق پاکی و سادگیِ خاصی داشت.
نگاه سگ هم با اشک مارال غمگین شد، میتوانست قسم بخورد که سگ حرفهایش را کاملا فهمیده!… کاش زبان داشت و میتوانست حرف بزند… مارال میدانست حرف نزدن و نگفتن چقدر سخت است.

همان لحظه در انباری باز شد و معراج با کتابی در دست وارد شد. مارال سریع اشکش را پاک کرد تا معراج نبیند، ولی دیده بود و با تعجب مارال را نگاه کرد و گفت
_گریه میکنی؟
سعی کرد لبخندی بزند و گفت
_نه بابا گریه چرا؟… آوردی کتابتو؟

معراج کتاب را روی پتویش انداخت و خودش هم کمی نزدیک به مارال و سگ نشست. کنار مارال جای بهتری برای پهن کردن پتویش و تکیه دادن بالشتش به دیوار بود، ولی نخواسته بود آنقدر نزدیک به مارال بخوابد… درست نبود و بهتر بود جایشان کمی دور از همدیگر باشد.
سگ را نوازش کرد و گفت
_دخترِ خان رو به گریه انداختی پسر؟ چیکارش کردی؟

مارال خندید و گفت
_داشتیم درد و دل میکردیم
_خدایی با سگ چطور درد دل کردی مارال؟
_من باهاش حرف زدم اونم با نگاهش حرفاشو به من زد
معراج عقب تر رفت و به بالشت خودش تکیه داد و با خنده گفت
_حالا چیا گفتین به هم که اشکت دراومد؟
_وقتی میگم درد و دل، یعنی خصوصی بوده آقا معراج
_آخه تو درد داری تو دلت دختر کوچولو؟
_اولا که هر کسی تو دلش یه حرفایی داره که نمیتونه به هر کسی بگه… دوما من کوچولو نیستم ۱۵ سالمه
_اولا که پونزده سالت نیست و چهارده سالته… دوما بنظرت این سن زیاده؟
_همسنای من تو دهات شوهر میکنن، مادر خانجان هم ۱۴ سالش بوده که ازدواج کرده
_حیا هم خوب چیزیه ها مارال خانم… در ضمن اونا اشتباه میکنن توام کارشونو تایید نکن
_باشه ولی توام همش به من نگو بچه ای
_باشه بزرگ خانم، حالا بگو ببینم تو دلت چه حرفایی هست که نمیتونی به کسی بگی

مارال به تته پته افتاد و گفت
_نمیتونم به تو بگم که
معراج جدی شد و تکیه اش را از بالشت برداشت و جلوتر آمد
_کسی اذیتت کرده مارال؟… منظورم پسری یا غریبه ای چیزیه

فکر میکرد کسی آسیبی به مارال رسانده و او از ترسش به کسی نمیگوید.
_نه معراج، همچین چیزی نیست
_پس چیه؟… مشکل خانوادگیه؟ یا تو مدرسه مشکل داری؟
_هیچکدوم، گیر نده دیگه
_نکنه مسئله ی عشقیه؟

مارال سرخ و سفید شد و معراج جوابش را از رنگ رخسار دختر گرفت. عجب… دختر وحشی و عاصیِ خان دل به کسی داده بود و دردش عشق بود!
خواست از زیر زبانش حرف بکشد و گفت
_نکنه کسیو دوست داری و نمیتونی بهش بگی

ضربان قلب مارال شدت گرفت و با خودش فکر کرد که لعنتی… نکند فهمیده؟
نگاهش را از چشمان شوخ و تیز معراج گرفت و به سگ نگاه کرد و گفت
_نه من اگه کسیو دوست داشته باشم بهش میگم
_چطوری میگی؟

معراج ول کن نبود و مارال میترسید گاف بدهد. مکثی کرد و گفت
_خب میگم که برام مهمه و بهش حس دارم
_یعنی دقیقا چی میگی؟

مارال گر گرفته بود و دستانش عرق کرده بود… با خودش گفت قصد معراج چیه؟ میخواد از زبونم دوستت دارم بشنوه؟!
لعنت به تو و اون چشمای جذابت که لحظه ای از صورتم برنمیداری!

دستانش را در هم قفل کرد و گفت
_نظرم عوض شد، اصلا بهش نمیگم

معراج خنده ی بدجنسی کرد و دوباره به بالشت تکیه داد… مارال زرنگ بود و نتوانسته بود از زیر زبانش حرف بکشد، ولی کنجکاو شده بود که بفهمد آن پسر کیست… حتی یک درصد هم احتمال نمیداد که آن پسر خودش باشد، با رفتارهای مارال همیشه فکر میکرد که این دختر از من خوشش نمی آید… ناگهان به فکرش آمد که نکند آن آرازِ یوبس باشد!… شیوا هم یکبار از علاقه ی مارال به آراز حرفی زده بود!
چند حس همزمان در قلب و روحش ترکیب شد… عصبانیت… نگرانی… و حسادت!
از اینکه شاید مارال عاشق آراز شده باشد عصبانی شد چون از آن پسر هیز و لاشی بدش می آمد و نگران شد که نکند از مارال سوءاستفاده کند… ولی این حس حسادت را کجای دلش میگذاشت؟!
چقدر عجیب بود که بخاطر عشق مارال، به آراز حسادت کرد و حس بدی قلبش را فرا گرفت!
معراجی که حتی ذره ای هم شانس برای با هم بودن خودش و مارال قائل نمیشد، پس حق حسادت هم نداشت و باید اسم مارال را به کل در قلب و مغزش خط میزد.
کلافه از این کلنجارها و مبارزات درونی خودش، کتاب را برداشت و بدون نگاه به مارال گفت
_من باید درس بخونم، توام سعی کن بخوابی… شب بخیر

مارال با تعجب به تغییر حال معراج نگاه کرد و نتوانست جواب شب بخیرش را بدهد… متوجه شده بود که به یکباره آن حالت شوخ و پرشیطنتش عوض شد، ولی نمیدانست چه چیز باعث گرفتگی اش شد.
معراج مشغول درس خواندن شد و مارال هر از گاهی زیر چشمی نگاهش میکرد و در دل قربان صدقه اش میرفت… وقتی کاملا غرق درس بود، خیره اش میشد و دل سیر کل وجود یار را تماشا میکرد… ولی مواظب بود که معراج نگاهش را شکار نکند و دستش رو نشود. بهیچوجه نمیخواست پی به راز دلش ببرد و غرورش پیش کسی مثل او که خودش خدای غرور بود با خاک یکسان شود.
نیم ساعتی گذشته بود که بالاخره معراج نگاهش را از کتاب گرفت و از زیر چشم نیم نگاهی به مارال کرد و گفت
_چرا نمیخوابی؟
مارال که سریع نگاهش را از او گرفته و به دیوار پشت سرش دوخته بود با بیتفاوتی گفت
_خوابم نمیاد
_وقتی سگ خوابید میخوای آروم پاشو برو خونتون

ممکن نبود مارال این فرصت بودن با معراج را از دست بدهد و گفت
_نه به ریسکش نمیارزه، یهو دیدی من رفتم و نصف شبی شروع کرد به پارس کردن، بابام که هیچ همسایه ها هم از خواب بیدار میشن
_اینم حرفیه
_معراج
_هوم؟
_یه سئوال بپرسم؟
_اوهوم
_میگم چرا اینقدر زیاد درس میخونی؟… یه بار گفتم میخوای پزشکی قبول بشی گفتی نه… بگو هدفت چیه دیگه، جون من

معراج کتاب را ورقی زد و گفت
_هدف من خلبانیه

چشمان مارال از شوق گرد شد و با هیجان گفت
_یعنی اون آرزویی که اینهمه سال هر چی پرسیدم نگفتی خلبان شدن بود؟… وای معراج خیلی هیجانیه

معراج نیمچه لبخندی زد و گفت
_پرواز… هیجان انگیزترین چیز دنیاست
_وای خدا الان میفهمم چرا اونقدر اون هواپیمای کوچیکتو دوست داری
_اون هواپیما هدیه ی بابامه… اونم دوست داشت من خلبان بشم، منم همه ی سعیمو میکنم که موفق بشم
مارال با هیجان در جایش کمی جلوتر آمد و گفت
_من مطمئنم موفق میشی… ولی انگار شرایطش سخته، باید خیلی تلاش کنی
_من سالهاست که خودمو برای این هدف آماده کردم، هر چیزی که لازم بوده… بعد از این فقط باید دید سال دیگه از کنکورش قبول میشم یا نه

مارال با فکر به دانشگاه و احتمال رفتن معراج به شهر دیگری پکر شد و گفت
_تو تبریز هم هست یا باید بری تهران؟
_هست… البته اگه قبول بشم
با خوشحالی دستهایش را قفل کرد و گفت
_ایشالا که قبول میشی… چیکارا کردی تا الان برای آمادگی؟

معراج کتاب را بست و کنار گذاشت و پاهایش را روی هم انداخت و با شوق به مارال که روبه رویش نشسته بود و پتویش را روی پاهایش مچاله کرده بود نگاه کرد… صحبت در مورد خلبانی همیشه سر ذوقش می آورد.
_خب مثلا ریاضی فیزیک و آمار و دیفرانسیل رو زیاد کار کردم و فوت آبم، انگلیسی رو خوب یاد گرفتم چون لازمه ی خلبانی تسلط به زبان انگلیسیه، مواظب جسمم و سلامتیم بودم چون شرایط فیزیکی خاصی لازمه و مثلا نباید بیشتر از سه چهارتا دندون پر شده داشته باشی، چشمات باید بینایی عالی داشته باشه، نباید هیچ بیماری ای داشته باشی و عمل جراحی مهم روت انجام نگرفته باشه، باید قدرت زیاد در دویدن و شنا و حرکات کششی داشته باشی، از لحاظ روانی هم از یه سری تست و آزمون باید بگذری و تایید بشی، باید از لحاظ روحی روانی خیلی محکم و قوی باشی تا در شرایط سخت کم نیاری و بتونی مدیریت بحران کنی

مارال با دقت و علاقه به حرفهای معراج گوش میکرد… اولین بار بود که معراج از هدف و آرزویش برای مارال حرف میزد.
_واو چه جااالب… پس برای همینه که همیشه سرت تو کتابه و بدنت هم ورزیده ست
_برای اون بالا رفتن باید خیلی تلاش کرد

از پنجره به آسمان اشاره کرد و مارال گفت
_تو همه چیت به آسمون ربط داره، اسمت، آرزو و آینده ت
_آره… اسممو بابام گذاشته، عشق خلبانی رو هم بابام انداخت به دلم… خودشم زمینی نبود و زود پر کشید و رفت
از لحن غمگین معراج مارال هم غمگین شد و آرام گفت
_خدا رحمتشون کنه
معراج با تکان سر تشکری کرد و مارال برای تغییر حال معراج گفت
_راستی چرا هر چقدر ازت میپرسیدم چی میخوای بخونی نمیگفتی؟ بدجور تو کف بودم بدجنس

معراج خنده ای کرد و گفت
_چون ازت خوشم نمیومد و جدی نمیگرفتمت که بخوام باهات در مورد این مسائل صحبت کنم

مارال ندانست عصبانی شود یا خوشحال!
_یعنی الان ازم خوشت میاد که بالاخره گفتی؟

با شیطنت جواب داد
_نه مجبور شدم… چون تا صبح با همیم و اگه نمیگفتم کچلم میکردی

مارال کفشش را از کنار پتو برداشت و پرت کرد سمت معراج…
_خیلی بیشعوری
معراج جاخالی داد و با خنده گفت
_کفش پرت میکنی وحشی؟

مارال آنشب را میتوانست به جرات قشنگترین شب عمرش بخواند… ساعتها بیدار ماندند و حرف زدند و معراج از همیشه مهربانتر و گرمتر بود و ضدحال نمیزد.
در مورد درس و رشته های مورد علاقه ی مارال، در مورد خانواده هایشان و رفتن بابک به خارج، در مورد درخت پناهگاه مارال، و در مورد وجود خدا و فلسفه ی زندگی و آخرت تا صبح حرف زدند و گاهی هم سگ بیدار شد و با نوازش مارال دوباره خوابید.
مارال مثل همیشه آنشب هم چیزهای زیادی از معراج یاد گرفت و آویزه ی گوشش کرد.
آنقدر تحت تاثیر معراج بود که از هیچ کس به اندازه ی او تاثیر نمیگرفت و حتی خانجان هم متوجه شده و گفته بود
“خیلی شبیه مهراچ شدی مارالم، میبینم که خیلی قبولش داری. خیالم راحته که الحمدلله پسرم خیلی خوب و آقاست و تو از بد کسی تاثیر نمیگیری”
انگار همه میدانستند که مارال توجه خاصی به معراج دارد و همیشه مثل مریدی که دنبال مرادش بدود چشمش به کارها و حرفهای معراج است.
تنها کسی که در کمال تعجب توجهی به نزدیکی مارال به معراج نداشت پدرش پرویز خان بود. ولی دلیلش هر چه که بود مارال خشنود بود از اینکه کسی از معراج دورش نمیکند.
حدود ساعت پنج بود که معراج گفت بهتر است دو ساعتی بخوابند تا صبح سر کلاس خوابشان نبرد. مارال با نگاه کردن به معراجی که چشمهایش را بسته بود به خواب رفت و آرزو کرد که کاش چنین شبی باز هم تکرار شود…
دوست معراج، بهنام، عصر آن روز برای بردن سگش به باغ آمد و مارال و کُنت چنان بسختی از هم جدا شدند که معراج از آنهمه محبت و دل صافی مارال تعجب کرد.
وقتی بهنام قلاده ی سگ را میکشید، سگ با چشمانی پر از غصه به مارال نگاه میکرد و او هم مثل ابر بهار اشک میریخت و مدام بغلش کرده و خداحافظی میکرد. وقتی به در باغ رسیدند معراج دستش را مقابل مارال گرفت و گفت
_خب بابا بسه بزار بره، من نمیفهمم تو دو روزه چطوری اینقدر وابسته ی این حیوون شدی که داری اینطوری زار میزنی
_زمان مهم نیست که، مهم کیفیت رابطه ست، تو سنگدلی نمیفهمی، من و کنت تو این دو روز خیلی عشق کردیم با هم… تو رو خدا چشماشو ببینین انگار اونم داره گریه میکنه، مگه نه آقا بهنام؟
بهنام با لبخند نگاهی به سگش و بعد به مارال کرده و گفت
_سگا کلا حیوونای پراحساسی هستن و محبت واقعی رو هم خیلی زود تشخیص میدن… بنظر منم کنت داره گریه میکنه انگار
اشکهای مارال باز هم روی گونه اش جاری شد و برای آخرین بار سگ را بغل کرد و گفت
_خیلی دلم برات تنگ میشه… خیلی

و رو به معراج کرد و گفت
_معراج منو میبری ببینمش؟
_آره میبرمت بلند شو دیگه

کنت آنروز رفت و دیگر هرگز قسمت نشد مارال به دیدنش برود… چون آن کسی که قرار بود ببردش خودش هم رفت و فقط خیالش ماند…

با شنیدن صدای همایون شجریان از پخش ماشین و اوج گرفتن صدای همایون، از گذشته کنده شد و ولوم آهنگ را خیلی بیشتر کرد و با لذت گوش جان سپرد به آوازی که وصف حالش بود.

در قفس خیال تو…
در قفس خیال تو
تکیه زنم به انتظار
تا که تو بشکنی قفس
پر بکشم به سوی تو
کی ز سرم برون شود
یک نفس آرزوی تو
کی ز سرم برون شود یک نفس آرزوی تو!

سالها بود که هیچ خبری از معراج نداشت… نمیدانست کجاست، چه میکند، ازدواج کرده یا نه… فقط آرزو میکرد که حالش خوب باشد و جایی در این دنیا نفس بکشد… متاهل یا مجرد بودنش بعد از اینهمه سال دیگر برایش مهم نبود، تنها چیزی که میخواست، یک بار دیگر دیدنش بود.
هرگز نفهمید معراج چه حسی به او داشت و چرا آنچنان بی خبر و بدون خداحافظی از باغ رفت… هر چند که پدرش تمام راه هایی را که میتوانست از آن طریق معراج را بیابد مسدود کرده بود و خواسته بود که مارال دقیقا معراج را گم کند!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

34 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

وااا خداااا من حالا چرا گریم میگیره😭😭😭

KH
KH
2 سال قبل

سلام مهرناز جون 😘😘
رمانت عالیه
دلم واسه مارال میسوزه که نمیتونه حرف دلشو به کسی بزنه اگه به هم دیگه میگفتن که دوست دارن همو خیلی خوب میشد

R
R
2 سال قبل

کی پارت میذارید پ؟؟؟؟
منتظرم…

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

من پارت میخام…. بذار لطفا…

..
..
2 سال قبل

همچنان منتظر پارت بعدی هسیم

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام سلاااام صدتا سلام به روی مهرناز جون 😍😍
حال احوال همچی خوبه خدار و شکر؟
گرفتاری برطرف شده ؟
انشاالله که هر جا هستی در کنارخانواده ات سلامت باشی عزیزم😘
خوببببب بریم سر اصل مطلب یعنی عالییییئییییییییییی بوداااااا😂😍

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

قوربونت 😘
جان من این پارت ۱۱ رو بزار من از فضولی مردم 😢

سحر
سحر
2 سال قبل

عالی مثل همیشه ⁦❤️⁩😻
بی صبرانه منتظر پارت جدید هستم 🥴⁦❤️⁩

سحر
سحر
2 سال قبل

چقد دیگه مونده گذشته تموم بشه
حدودا بگو چند تا پارت دیگه؟

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

به به پارت جدید اومده که من دیر خوندم😥 ولی عالی بود مهرنازی چه عشق پاکی داشتن عزیزم انشالله نصیب ما هم بشه😅😍با این که میدونم معراجم مجرده ولی بازم دعا میکنم که متاهل نباشه😅 با نظر یکی از کاربرا هم که گفته بود شاید داخل هواپیما همو دیدن موافقم اینجوری خیلی جالب میشه😊
خیلی عالی بود گل خشکلم انشالله همیشه موفق باشی🌼😍

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

سلام ابجی مهرناز مثل همیشه عالیییی گل کاشتی دختر دیگه داشتم نا امید میشدم که عشق مارال یه طرف باشه ولی با این حرف های معراج بوهای خوبی میاد .
ابجی مهرناز من تمام رمان گرگها و رمان بر دل نشسته رو خوندم دختر تو محشری!! خیلی قشنگ بود !!! یه جاهایی ش واقعا جالب بود و خوشمل منی که هیچ رمان عاشقانه ای نمیپسندم به نظرم قصه ی نفس و مهراد خیلی قشنگ بود و به جاهایی کیف میکردم

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلاااام🖐️😍

خوبی مهرناز جانم❤️

واییی دلم برای مارال میسوزه معراج برای چی رفت خدااااا😟😢

مرسی عزیزم عالی بود دستت طلا مهرناز جانم ❤️

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

فداتشم عزیزم❤️🥰

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

خداقوت مهرناز جانم بازم گل کاشتی❤❤😍😍
ینی میدونی عاشق چیم؟ عاشق این ک تو رمان هات دارم میخونم غرق احساسم یهو ی چیزی میاد ک از خنده میپوکم🤣🤣🤣🤣
مث اونجایی که سگه گفته بود ب چپم🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خیلی قشنگ بود دمت بیست😍💋
ریحان نازنینم قربون مهربونیات برم این ک میگن دل به دل راه داره واقعیه منم خدا شاهده که همیشه به یادت هستم و دعا گوتم. گل قشنگم خودت رو اذیت نکن هرموقه ک شرایطش رو داری کامنت بذار تا از انرژی و حس قشنگت بهره مند بشیم نازنینم💋💋💋😍😍😍❤❤❤

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

فدای تو مهری ناز❤❤💋💋

R
R
2 سال قبل

مهرناز جون میشه یه رمان دیگ ک خودت نوشتی رو بهم معرفی کنی؟؟؟؟؟

مها
مها
پاسخ به  R
2 سال قبل

مهرناز تا الان رمان بر دل نشسته،گرگها و در پناه اهير رو نوشته همشون تو همين سايتن. بخون پشيمون نميشى.
واقعا عالين

hani
hani
پاسخ به  R
2 سال قبل

رمان بر دل نشسته / گرگ ها / در پناه آهیر نوشته های مهرناز جون هست

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

آرع… مرسی… دستشون درد نکنه… عالی بود… بر دل نشسته… از صبح دارم میخونم بی وقفه… چشام درد میکنن 😂🤪

hani
hani
2 سال قبل

سلام من برای اولین باره نظرمو مینویسم از پارت 3 بر دل نشسته تا الان تک تک رماناتونو دنبال کردم قلم خیلی خیلی قوی ای دارین
خواستم حدسیاتی که به ذهنم اومده رو بگم و یکم تحلیل کنم
حدس اولم اینه که پدر مارال یعنی پرویز یه اتفاقایی رو توی زندگی مارال ب وجود اورده که فکرمیکنم مربوط بشه به یکی از پارت های رمان که تولد مارال بود و یکی از دوستان پرویز توی تولد بود و پسر داشت
و یه اتفاقی مثل نامزدی یا اینکه پدرش مارالو برای یکی در نظر گرفته اتفاق افتاده و معراج هم که مارالو قطعا دوست داشته و داره طاقت دیدن یا موندن نداشته و رفته و هیچوقت برنگشته
و از اونجایی که علاقه به خلبانی داشته ممکنه مارال برای دیدن برادرش یا سفر و هرچیزی توی همچین موقعیتی با معراج رو به رو شه

مها
مها
2 سال قبل

خدایی از همه نویسنده ها بهتر مینویسی😍😍من وقتی میبینم یه پارت گذاشتی خیلی ذوق میکنم😘
ماشالله. چشم نخورى عزيزم
چشم حسود كور
ممنونم ازت عزيز دل🌹🌹

ریحان
ریحان
2 سال قبل

قشنگ بود قشنگم♥
.
دلم میخواد زودتر بقیه ش رو بخونم و برسم به رسیدنشون…مثل رسیدن من و جانم …هر چند سخت اما یه شبی مثل دیشب ، رسیدیم به هم…حتی اگه عمر این رسیدن کوتاه باشه….

R
R
2 سال قبل

پارت گذاریش چجوریه ؟هر روز میذاره؟
نمیشه pdfبذارین؟؟؟؟؟ ؟😥

سوده
سوده
پاسخ به  R
2 سال قبل

سلام وخدا قوت رمانتون خیلی قشنگه برای پارت جدیدش لحظه شماری میکنم میشه لطفا هر روز یه پارت جدید بزارید

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

چیقده قشنگ ابهام جون🥺😍
خدا کنه از پارت بعدی گذشته دیگه تموم شه و کلا تو زمان حال باشه

ghazal
ghazal
2 سال قبل

مهرناز جونم مرسی بابت رمانای قشنگی که مینویسی تا الان همشو خوندم و عاشق همشونم
اینم که عااالی هفقط میشه امروز یه پارت دیگم بزاریی🥺

..
..
پاسخ به  ghazal
2 سال قبل

الان پارت ۱۱ کی میزارید ؟ منتظرررریمم میشه زودتر بزارید

..
..
پاسخ به  ..
2 سال قبل

خیلی دیره خووووو
😢😢😢😂😂

...
...
پاسخ به  ..
2 سال قبل

وای نه جون هر کی دوست داری روزانه بزار بخدا سختههه روزانه بزار لطفاااااااااااا🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

..
..
2 سال قبل

خیلی خوبه پارت بعدیو کی میزارید ؟

delll
delll
2 سال قبل

جون خلبانی😂👨‍✈️….از الان دارم اون جریانات رو پیش بینی میگم‌ نازی جون

دسته‌ها

34
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x