37 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۱۱

5
(3)

بعد از آنشبی که معراج با مارال در انباری صبح کرد، شرایط برایش سخت تر شد و فکر مارال از سرش بیرون نمیرفت… از اینکه داشت گرفتار دختری میشد که هم دختر پرویز خان بود و هم با او دشمنی بی دلیلی داشت، کلافه و عصبی بود.
میدانست که فاصله ی طبقاتی فاحش بینشان، مانند آتشی بود که در آینده به جان آن رابطه و عشق می افتاد و میسوزاند.
معراج هم آدمِ سر خم کردن بخاطر پایین تر بودن طبقه ی اجتماعی اش مقابل کسی مثل پرویز خان و دختر عاصی و خودپسندش نبود. هر چند مارال را بخاطر بینی بالا گرفتن و غرورش مقصر نمیدانست و معتقد بود که این شرایط زندگی است که شخص را تربیت میکند و دختر عزیز دردانه ی پرویز خان با آنهمه دبدبه و کبکبه باید هم خودپسند و مغرور باشد و همینکه لوس نبود باز هم جای شکر داشت.
از طرفی هم سالها بود که هیچ حرکتی و رفتاری از مارال دال بر علاقه اش ندیده بود که ثابت شود این حس جدیدش یکطرفه نیست و متقابل است. برعکس، همیشه از او لجبازی و دشمنی دیده بود و کنجکاو بود که بداند چرا مارال از او خوشش نمی آید.
روزی را به یاد آورد که پرویز خان ماشین آخرین سیستم قرمزی خریده بود و با سر و صدا و کلی نمایش ماشین را با نوچه هایش داخل باغ آوردند و رو به کریم راننده اش گفت
_بوق بزن همه بیان بیرون

با صدای بوق بوق ماشین مارال و بابک و خانم جان از عمارت بیرون آمدند و مش حسن و فریده خانم و مبینا و شیوا هم هر کدام از یک گوشه پیدایشان شد. معراج با بیتفاوتی کمی دورتر ایستاد ولی مارال و بابک با سر و صدا و شوق از ماشین جدیدشان تعریف و تمجید میکردند.
مش حسن دستش را روی شانه ی معراج گذاشته و او را با خود همراه کرد تا نزدیکتر بروند و به پرویز خان مبارک باشد بگویند.
معراج با بی میلی نزدیکشان رفت و مارال با دیدنش مثل بچه ها جست و خیز کنان سمت معراج آمد و گفت
_میبینی چه ماشین توپیه؟
معراج با بیتفاوتی گفت
_ماشین خوبیه ولی رنگش چرته… ماشین فقط باید مشکی باشه
مارال با گوشه ی چشم نگاهش کرد و با افتخار گفت
_اتفاقا رنگش بیسته، تو سر در نمیاری

در همان حین پرویز خان با سرخوشی داد زد
_معراج بپر برو از مامانت اسفند بگیر بیار دود کنیم

معراجی که از دستورهای خان مآبانه آن آدم متنفر بود، مثل همیشه این بار هم حرفش را گوش نکرد و زیر لب غرید
_خانِ پیزوری… یاد نگرفت که من کارگرش نیستم

داستان زندگی پرویز خان را از پیرمردی که مغازه ای در محل داشت و شجره نامه ی همه ی اهالی آن منطقه را میدانست شنیده بود. پیرمرد گفته بود پرویز خبیری پسر خانواده ی فقیری بوده که با بلندپروازی ها و زرنگ بازی هایش بالاخره به جایی که میخواسته رسیده. اوایل با پادویی و کارگری در بازار بزرگ فرش تبریز شروع به کار کرده و بعد از مدتی با حاج منصور سرابی، پدر مهناز خانم آشنا شده و برای او کار کرده. پیرمرد میگفت حاج منصور مرد شریف و ساده ای بود و پرویز دغل باز خیلی زود اعتمادش را جلب کرد و زمام همه ی امور تجارتخانه ی سرابی را بدست گرفت. کم کم ظاهر و سر و وضعش هم عوض شد و اثری از آن پرویز ریقو نماند. از سادگی حاج منصور استفاده کرد و از هر دو معامله، سود یکی را به جیب زد و خود را به حدی رساند که جرات کرد دختر حاج منصور را خواستگاری کند. حاج منصور تنها فرزندش مهناز را به پرویز داد و پرویز شد داماد سرخانه ی آنها و در باغ و عمارت سرابی جاگیر شد. همین عمارتی که بعد از فوت حاج منصور، پرویز صاحبش شد و یک لقب خانِ عاریتی هم کنار اسمش گذاشت!
دختر و زن حاج منصور هم مثل خودش ساده و ساکت بودند و مانع و مزاحمی برای اهداف پرویز نشدند. معدود کسانی که از قدیم حاج منصور و شاگردش پرویز را میشناختند میدانستند که او کیست و از کجا آمده، ولی کسانی که نمیشناختندش با دیدن ظاهر و برخورد رئیس مآبانه اش او را از بدو تولد خانزاده گمان میکردند و خانِ آخر اسمش را از اصالت موروثی اش میدانستند.
معراج از داستان زندگی پرویز خان تعجب نکرده بود چون از اولش هم میدانست این پرویز خانی که به همه از بالا نگاه میکند و فقط در فکر مال اندوزی است، یک ناخالصی دارد و یک جای اصالتش میلنگد.
دلش برای مهناز خانم و خانم جان که تمام دارایی و اموالشان به دست این پول پرست طماع افتاده بود میسوخت. تواضع و رفتار مهناز خانم و خانم جان داد میزد که تازه به دوران رسیده و از دماغ فیل افتاده نیستند و چشم و دل سیر و دارای واقعی هستند. مارال هم کمی به مادر و مادربزرگش رفته بود ولی از ژن های پدرش هم بی نصیب نمانده بود و غرور و خودبزرگ بینی خاصی داشت.
با این شرایط درست ترین تصمیم دور شدن از مارال و نابود کردن اولین جرقه های علاقه به او در قلبش بود. نباید اجازه میداد شبی مثل شب گذشته تکرار شود و این دو قطب مخالف به هم نزدیکتر شوند.

همه در حال نگاه کردن و بررسی ماشین جدید بودند که معراج پشت به آنها کرد و خواست به خانه برود که پرویز خان صدایش کرد

_معراج پس کو اسفند؟ بجنب دیگه پسر میترسم این عروسکو چشم بزنن

مش حسن میدانست که معراج از پرویز خان و امثال او بدش می آید و آدمِ کم آوردن مقابل چنین اوامری نیست. منتظر جواب معراج بود و با نگرانی نگاهش میکرد که معراج با صدایی که به زعم خودش آهسته بود ولی چند نفر شنیدند گفت
_شیطونه میگه یه خط خوشگل بندازم رو ماشینه حالش جا بیاد

پرویز خان گویا حرفش را نشنید که هنوز لبخند بر لب نگاهش میکرد و اینبار معراج بلندتر گفت
_سر چهارراه یه پسره وایساده اسفند دود میکنه برا عروسکا، بگین اون بیاره براتون

با بیخیالی سمت خانه رفت و پرویز خان با خنده ی ساختگی گفت
_این بچه غرورش به کی رفته حسن؟… تو که اهل این حرفا نیستی

مش حسن با ناراحتی نگاهش را از اربابش گرفت و گفت
_به پدر خدابیامرزش رفته آقا

خنده ی پرویز خان به پوزخند تبدیل شد و گفت
_پدرش هم که کسی نبود… اگه بود که زن و بچه ش تو باغ من پناهنده نمیشدن

مش حسن لبش را گزید و نتوانست بگوید آنها به برادر و دایی شان پناهنده شده اند، نه به تو و باغت… بالاخره رئیس و اربابش بود و نمیشد به راحتی جوابش را داد.
ولی مارال بجای مش حسن از معراج دفاع کرد و گفت
_بابا اینطوری نگو، بابای معراج آدم بزرگی بوده، اهل کتاب و عارف بوده

پرویز خان دست دور شانه ی دخترش انداخت و گفت
_بزرگی به کتاب و عارف بودن نیست عزیز من، یه روزی میفهمی بزرگی فقط به حساب بانکی و شغل و موقعیته

مارال با پدرش موافق نبود.
_پس شخصیت و فرهنگ آدما چی بابا؟
_شخصیت و فرهنگ بدون پول هیچ ارزشی نداره… اصلا کارگرا و نگهبونا رو ول کن، به ما چه از اونا، بیا سوار شو پدر و دختر بریم یه دور بزنیم

عصر آنروز معراج با صدای فریادهای پرویز خان از خانه خارج شد و سمت عمارت رفت. پرویز خان با صورتی قرمز شده از خشم مقابل گاراژ ایستاده بود و راننده و مش حسن را سین جیم میکرد که چه کسی روی ماشین خط انداخته!
معراج نزدیکتر رفت و با دیدن خط عمیقی که روی صندوق عقب ماشین بود با تعجب به دایی اش و کریم نگاه کرد. مش حسن نگاه خاصی به معراج کرد ولی سریع نگاهش را گرفت و رو به پرویز خان گفت
_بخدا آقا ما خبر نداریم، معراج کل روز تو خونه درس میخوند منم تو باغچه مشغول بودم

مارال آن اطراف نبود و معراج میدانست که حتما خانه نبود و کلاس موسیقی داشت وگرنه با آن سر و صدا فضولیش گل میکرد و پایین می آمد.
با بیتفاوتی نگاهی به پرویز خان کرد که بر و بر نگاهش میکرد و به سوی خانه بازگشت.
شب بود و مشغول گوش دادن به فایل های مکالمه ی انگلیسی بود که شیوا سراسیمه آمد و اشاره کرد هندزفری را از گوشش دربیاورد و گفت
_یه چیزی بهت میگم قسم بخور به مارال نمیگی

معراج فایل صوتی را قطع کرد و گفت
_چی شده مگه؟
شیوا نگاهی به در اتاق کرد و وقتی مطمئن شد تنها هستند و کسی نمیشنود گفت
_من دیدم که مارال یواشکی خط کشید روی ماشینشون بعدشم به باباش گفت معراج کرده

معراج از چیزی که شنید جا خورد!… ولی مارال سابقه داشت و چند بار خرابکاری کرده و گردن معراج انداخته بود. ولی این دیگر خرابکاری محسوب نمیشد و یک کار عمدی و از روی دشمنی بود. غرق تعجب بود و نمیفهمید چرا مارال با او سر دشمنی دارد و چنین کاری کرده.
تازگی ها رنگ نگاه مارال را طور دیگری میدید و حس میکرد با مهربانی نگاهش میکند. ولی با این اتفاق و حرفی که از شیوا شنید فهمید که اشتباه کرده و مارال واقعا از او خوشش نمی آید.
شیوا باز هم از معراج قول گرفت که قضیه را به کسی نگوید و با پوزخند گفت
_فقط بهت گفتم که بدونی مارال چه جونوریه و ذات واقعیشو بشناسی

معراج از این کار مارال ناراحت بود ولی نمیدانست چرا نمیتواند از او دلخور و متنفر باشد. عجیب بود که هیچوقت از مارال کینه نمیگرفت و مانند پدری که هر بار فرزند ناخلفش را میبخشد، از خطا و بدی اش میگذشت.
جریان ماشین گذشت و نه معراج از پرویز خان شکایتی شنید و نه خودش قضیه را به روی مارال آورد… و نه کسی فهمید که خط انداختن ماشین کار شیوا بود و میخواست با نقشه ی شیطانی اش مارال را از چشم معراج بیندازد!
روزی که فهمیده بود مارال آنشب تا صبح در انباری همراه معراج بوده، از حسادت گیرپاژ کرده بود و دنبال موقعیتی بود تا زهرش را بریزد و به نوعی معراج را از مارال دور کند.
مثل همیشه که نقشه ی شیطان صفتان با موفقیت پیش میرود و شخص بیگناهی با بیخبری محکوم میشود، اینبار نیز شیوا به هدفش رسید و روح مارال از تهمتی که به او زده شده بود خبردار نشد!
ولی معراج همیشه متعجب بود که چرا مارال این کار را کرد و جوابی هم نمی یافت.
بهرحال قبل از این ماجرا تصمیم گرفته بود که از او دوری کند و این کار مارال هم در تصمیمش راسخ ترش کرد.

مارال:

هر چه به تبریز نزدیکتر میشدم، گذشته بیشتر درگیرم میکرد و آن تنهایی و خلوت ماشین و جاده ترغیبم میکرد به مرور جزء به جزء خاطراتم با معراج…
در طول این سیزده سال هر چند ماه یکبار یاد معراج می افتادم و هوایش به سرم میزد… ولی مثل الان، اینقدر شدید، دو سالی میشد که نشده بود. دو سال پیش هم همینطور دلتنگش شدم و زدم به جاده ی تبریز و راندم به شهر عاشقی هایم… آن موقع هم همینطور خاطرات را مرور کردم و دلتنگ تر شدم. امروز هم یکی از آن روزها بود… روزهای دلتنگی معراج!
غروب بود و رنگ نارنجی زیبا و بینظیر آسمان ته جاده مسحورم میکرد. خیره به آن ترکیب رنگ و منظره ی بی همتا راندم و غرق خاطره ای دیگر شدم…

اواخر ماه صفر و یکی از مناسبتهای مذهبی بود که خانجان به پدرم گفت نذر کرده و میخواهد مراسمی در باغ بگیرد. پدرم همیشه با خانجان مهربان بود و با احترام با او رفتار میکرد ولی خانجان هرگز پدرم را جای پسرِ نداشته اش نگذاشت و همیشه بینشان فاصله و حریم نگه میداشت. شاید پدرم داماد ایده آل خانجان نبود، نمیدانم.
پدرم دستورات لازم را برای اجرای مراسم به کارکنانش داد و من و مبینا و شیوا با خوشحالی مشغول آمادگی برای مراسم شدیم. قرار بود مجلس مردانه در باغ و مجلس زنانه داخل عمارت برگزار شود.
معراج مدتی بود که باز هم مثل قبل شده بود و سرد و دور بود. هیچ شباهتی به معراج مهربان آن شب در انباری نداشت… و یا آن معراجی که با سرانگشتش مویم را پشت گوشم زده بود و مرا شیدا کرده بود…
سرگشته و ناراحت بودم و مثل مرغی که در قفس مانده خودم را به این ور و آن ور میزدم ولی کاری از دستم برنمی آمد و معراج همچنان دور بود.
از مبینا پرسیدم “معراج چش شده” و او هم گفت که تغییری در رفتارش نمیبیند و همان معراج سابق است. پس تغییرش فقط برای من بود، ولی چرا؟.. ما که خوب بودیم و اتفاق بدی بینمان نیفتاده بود!
خانجان از معراج خواسته بود برای کارهای مراسم کمک کند و او هم مثل همیشه روی حرف خانجان حرف نزده بود و گفته بود به روی چشمم.
از موقعیت به دست آمده خوشحال بودم و این مراسم بهانه ای میشد که معراج را بیشتر ببینم و نتواند خودش را پنهان کند.
از طرفی هم به خاطر این سوءاستفاده گری از مراسم مذهبی پیش خدا خجل بودم و با ترس مدام استغفرالله میگفتم و از خدا طلب بخشش میکردم.
در آن سنین چقدر پاک و ساده بودیم و به خدا نزدیکتر…
یک روز قبل از مراسم، دیگ بزرگ و اجاق زیرش برای پختن شله زرد آماده شد و معراج بیشتر از همیشه دور و بر عمارت میچرخید. میدانستم که عاشق شله زرد است و بیصبر است برای آماده شدنش. خانجان و مادرم به شخصه به پخت شله زرد نظارت داشتند و زنهای همسایه و فریده و الهه خانم هم کمک میکردند. مش حسن و کریم آقا و معراج کارهای سنگین و مردانه را انجام میدادند و در رفت و آمد بودند ولی من به خانجان گفتم که معراج خیلی خوب روی شله زرد طرح میزند و بهتر است نگهش دارد پیش خودمان تا کمک کند.
خانجان هم که از افکار شیطانی من خبر نداشت باور کرد و معراج را صدا زد و گفت
_مهراچ پسرم تو بمون کمک کن برای دارچین زنی روی شله زردا

تا معراج خواست دهان باز کند و بگوید “من بلد نیستم” مقابلش ایستادم و یک مشت خلال بادام ریختم کف دستش و گفتم
_فعلا اینارو بخور تا شله زرد آماده بشه

با تعجب نگاهی به کف دستش کرد و بدون جواب رویش را برگرداند. کنارش روی صندلی هایی که اطراف دیگ گذاشته بودیم نشستم و گفتم
_چته تو؟
سرد نگاهم کرد و با آن صدای بمش گفت
_چیه مگه؟
مثل خودش بیتفاوت گفتم
_پاچه میگیری… چرا؟

با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت
_سگ خودتی
_نمیخوای بگی چه مرگته؟… مشکلی داری با من؟
_تو سر تا پات مشکله… دم پر من نپیچ
_وا، چیکارت کردم مگه وحشی؟

هم تا مغز استخوانم عاشقش بودم و هم نیشش میزدم… پارادوکس عجیبی در وجودم حاکم بود و گاهی به معراج حق میدادم که از من دوری کند.
از جایش بلند شد و بدون جواب رفت سمت دیگ و با ملاقه ی بزرگ همش زد. متعجب بودم که معراج زبان دراز و حاضرجواب چطور جواب دندان شکنی به من نداد و رفت. لعنتی… ترجیح میدادم بجای سکوت و بیتفاوتی با من بحث و کلکل کند.
بالاخره شله زرد آنقدر جوشید تا آماده شد و زعفران و گلابش را هم ریختند و با صلوات هم زدند. زنها کاسه های چینی را در سینی های بزرگ گرد چیدند و من هر کاسه را بلند میکردم و معراج با ملاقه ی بزرگ پرش میکرد و من کاسه ی بعدی را مقابلش میگرفتم.
چقدر هر کاری با معراج لذتبخش بود… میتوانستم تا آخر عمرم کنارش بایستم و سخت ترین کارهای دنیا را انجام دهم و خسته نشوم. این عشق چه بود که عاشق از بودن با معشوق سیر نمیشد و باز هم و باز هم میطلبیدش!
آنروز و آنشب باغ و عمارت را برای روز بعدش آماده کردند و من هم که میخواستم نزدیک معراج باشم برخلاف همیشه تن به کار میدادم و خانجان بیچاره میگفت دخترم بزرگ شده دیگه از زیر کار در نمیره.

خبر نداشت که انگیزه ای به قدرت بمب اتم در اطرافم میگردد و باعث و بانی تحولم اوست!
علم های سیاه عزاداری را به در باغ و اطراف عمارت نصب کردند و صندلی ها را در محوطه ی وسط باغ چیدند.
بابک دوستش آراز را آورده بود تا کمک کند و معراج دائم مبینا و شیوا را به خانه میفرستاد و میگفت بیرون نیایید. ولی نمیتوانست به من امر و نهی کند و من حتی یک دقیقه هم داخل عمارت نرفتم و اطراف خودش پرسه زدم.
آراز گاهی خوشمزگی میکرد و حرف خنده داری میزد و من از قصد به حرفش میخندیدم تا عکس العمل معراج را ببینم. چیزی به من نمیگفت ولی میدیدم که دندانهایش را به هم میفشارد و صندلی را محکم میکوبد.
آراز که از هر فرصتی برای دختربازی استفاده میکرد رو به من چشمکی زد و گفت
_میترسم آقا معراجتون صندلی ها رو داغون کنه

معراج چپ چپ نگاهش کرد و من خوشحال از شنیدن لفظ “آقا معراجتون” سرخوشانه گفتم
_مگه آقا معراجمون هالکه؟

به صدای خنده ام باز هم ‌چشم غره رفت و گفت
_مثلا برای مراسم وفات دارین کار میکنین ولی هرهر کرکرتون رفته تا آسمون… بهتره تو بری خونه پیش خانما

دنبال بهانه ای بودم که از رفتن سر باز بزنم، که همان لحظه خانجان پیدایش شد و گفت
_هزار ماشاالله پسرم پهلوونه، چشمش نزنین سرتون به کارتون باشه

خانجان حرف آراز را شنیده بود و ترسیده بود مهراچ نورچشمی اش را چشم بزنیم. معراج ۱۷ ساله بود و رفته رفته خوش هیکل تر و ورزیده تر میشد و نسبت به همسن هایش خیلی درشت تر و چهارشانه بود.
وقتی کمی بعد الهه خانم مادرش آمد خانجان رو به او کرد و گفت
_الهه خانم زود زود برای مهراچ اسفند دود کن بچه م خوش قد و بالاست، درسخونه، به چشم میاد خدای نکرده

الهه خانم که مثل هر مادری از تعریف پسرش به وجد می آمد لبخندی زد و گفت
_نگران نباشین حاج خانم، هر روز اسفند دود میکنم براش

و من نمیدانم تحت چه عامل محرکی زبان باز کردم و گفتم
_صدقه بندازین براش، منم میندازم

من گاهی برای سلامتی معراج صدقه می انداختم به صندوق صدقات دم مدرسه و مایه ی خنده و تفریح زهرا و الناز میشدم… ولی دست خودم نبود و همیشه نگرانش بودم. کابوسم تصادف و یا مرگ معراج بود و شب ها گاهی با این افکار عذاب آور به گریه می افتادم… چقدر عجیب بود عشق! و چقدر عجیب تر بود عشق اول و آن سنین نوجوانی!

با حرفی که از دهانم در رفت چشمهای الهه خانم گرد شد و معراج مستقیم نگاهم کرد. به تته پته افتادم و خواستم گندی را که زده ام درست کنم
_منکه برای معراج صدقه نمیدم، منظورم برای خودم بود

آنشب مردها کارهای مردانه ی مراسم را تمام کردند و زنها هم داخل عمارت سبزی آش و بسته بندی پک های نذری را آماده کردند تا صبح آش را بپزند و برای عصر آماده باشد.
روز مراسم خانه خیلی شلوغ بود و هر کس مشغول کاری بود. ولی چشم من فقط دنبال معراج میگشت و بالاخره وقتی آمد دلم آرام گرفت. پیرهن و شلوار مشکی پوشیده بود و آنقدر به او می آمد که جذابیتش دو برابر شده بود. من هم چادر مشکی زمان دختری مادرم را سر کرده بودم و وقتی معراج در ورودی عمارت با من برخورد کرد، کمی خیره نگاهم کرد و بعد از مدتها لبخندی به رویم زد و گفت
_بهت میاد خاله سوسکه

نمیدانم چرا خجالت کشیدم و مثل دخترهای محجوب قدیمی چادر را روی چانه ام کشیدم. معراج لبخندی به حرکتم زد و جعبه ی پر از ظروف یکبار مصرف را داخل عمارت برد.
دنبالش رفتم و کنار خانجان و بقیه ی زنها که مشغول چیدن بسته ها و شله زردها روی میز ها بودند ایستادم و گفتم
_خانجان بریم آش رو بکشیم تو ظرفا؟

میخواستم معراج را گیر بیندازم و مثل شله زرد آش را هم دوتایی در ظرفها بریزیم و مدتی کنارش باشم. ولی خانجان ضدحال زد و گفت
_پسرا آش رو میکشن تو به مبینا و زهرا کمک کن خرماها رو قشنگ بچینین تو دیس ها

از حرف خانجان وا رفتم و زهرا که قصدم را میدانست خنده ی بدجنسی کرد و زیر لب گفت
_تیرت به سنگ خورد عاشق

زهرماری نثارش کردم و به معراج که از در خارج میشد با حسرت نگاه کردم. بالاخره مراسم شروع شد و من جایی نشستم که گاهی از پنجره معراج را ببینم. مبینا هم از کنارم تکان نمیخورد و با هر بار رد شدن بهنام گردنش را دراز میکرد و نگاهش میکرد. گویا او هم دل در گرو دوست برادرش داشت و مثل من حواسش به مراسم و روضه خوانی نبود.
بیرون عمارت پر شده بود از مردان و صدای بلند روضه خوان از بلندگوها پخش میشد و پسران جوان مشغول پذیرایی و رفت و آمد بودند. بابک و آراز دم به دقیقه وارد ورودی خانه و مجلس زنانه میشدند ولی خبری از معراج نبود و من آنقدر سرک کشیده بودم که گردنم به درد آمده بود. بالاخره طاقت نیاوردم و چادرم را جمع کردم و جلوی بابک و آراز را گرفتم و گفتم
_خانجان با معراج کار داره صداش کن بیاد

بابک باشه ای گفت و بیرون رفت. خدا میدانست او هم با کدام یک از دختران مجلس نظربازی میکرد و بخاطر او در رفت و آمد بود. جالب بود که همیشه در چنین مراسمی این اتفاقات میفتاد و انگار این نگاه بازی دزدکی دختران و پسران در چنین گردهمایی هایی از قدیم الایام بوده و ادامه داشت.
کمی بعد معراج آمد و منی که یک لحظه هم نگاهم را از در ورودی نگرفته بودم از جایم جستم و به سویش رفتم.
_خانم جان چیکارم داره مارال؟
_گفت به معراج بگو همین جاها باشه اگه کاری پیش اومد به مرد غریبه نگیم

با تعجب نگاهم کرد و گفت
_بابک که اینجاست، منم تو مجلس مردونه کار دارم
_بگو بابک بره اونجا، تو اینجا باش… خانجان گفته، به من چه
کمی ناباور نگاهم کرد و بدون حرف بیرون رفت. ولی دورتر نرفت و بهنام را صدا زد و جایی ایستادند که میتوانستم از پنجره خوب ببینمش. پدرم در صدر مجلس نشسته بود و خوشبختانه ما را نمیدید. آخرش کار خودم را کرده بودم و با دمم گردو میشکستم. زهرا سقلمه ای به پهلویم زد و گفت
_خیلی بلایی بخدا مارال
لب گزیدم و با خنده گفتم
_خب چیکار کنم دوسش دارم میخوام همش ببینمش
_بله من بهتر از همه در جریانم که چقدر دوسش داری
_میبینی چقدر خوشگل و خوشتیپ شده زهرا؟.. الهی فداش بشم
_خیلی به هم میاین بخدا، ایشالا بهش برسی

دستهایم را به سوی آسمان گرفتم و از ته دل آمینی گفتم.

اواخر مراسم بود و زنها از فرط گریه خسته شده بودند و صدای روضه خوان هم گرفته بود که خانجان گفت
_بگید آب داغ ببرن برای حاج آقا

سریع بیرون رفتم و با دیدن آنهمه مرد چادرم را دور صورتم کیپ کردم و معراج را صدا زدم.
صدایم را نشنید و یکی از پسران مجلس که نمیشناختمش مرا به معراج نشان داد و گفت
_خانم با شماست

معراج به سمتم آمد و با اخم غر زد
_چرا اومدی بیرون؟… به اون مبینام بگو از جلو پنجره گمشه عقب
_چرا عصبانی میشی، مگه چیه؟ این مردا رو هر روز تو خیابون میبینم خب
_خیابون با اینجا فرق میکنه، حرفتو بزن
_خانجان میگه به حاج آقا آب داغ بدین صداش گرفته
_باشه میدیم، تو برو تو دیگه م نیا بیرون، کاری داشتین صدام کن
_چادر سرمه خب، چرا بیخودی گیر میدی؟
نگاهی به صورتم کرد و زود نگاهش را دزدید و گفت
_چادر سرته دیگه بدتر… برو تو

منظور معراج را نفهمیدم و وقتی برگشتم داخل موضوع را به زهرا گفتم.
_ای جان غیرتی شده برات… آخه مارال چادر خیلی بهت میاد، گردی صورتت مونده بیرون چشمای درشت و لبای کوچولوت بیشتر به چشم میاد، لابد برا همین گفته چادر سرته دیگه بدتر

با حرف زهرا قلبم قیلی ویلی رفت و با هیجان از پشت پنجره نگاهی به معراج کردم. یعنی ممکن بود او هم مثل زهرا فکر کرده باشد؟.. معراجی که هیچوقت به چشمش نمی آمدم و توجهی به من نمیکرد، یعنی ممکن بود نظرش را جلب کرده باشم؟
با این فکرها طوری انرژی گرفتم و دوپینگ کردم که بلند شدم و انقدر کار کردم که مادرم با تعجب نگاهم کرد و زنهای مسن‌ مجلس دعایم کردند که “سفید بخت بشی”، و چند نفری هم با دقت سرتاپایم را اسکن کردند. بعدها فهمیدم که مرا پسندیده اند و از مادرم برای خواستگاری اجازه خواسته اند، ولی مادرم گفته مارال بچه است و موضوع را بسته.
من با عشق معراج دم و بازدم میگرفتم و چشمم فقط او را میدید، آنوقت دیگران در چه فکری بودند!
من فقط با معراج سفیدبخت میشدم و بدون او دنیا برایم سیاه بود چه برسد به بختم.
مراسم تمام شد و مردم کم کم رفتند ولی مقداری از شله زردها و بسته های نذری مانده بود و خانجان گفت ببریم بیرون و پخش کنیم.
معراج سریع گفت
_ما میبریم، نیازی به اومدن دخترا نیست
ولی خدا خانجان را خیر بدهد که گفت
_نه دخترام بیان کمک کنن

آراز ماشینش را نزدیک ورودی عمارت کشید و در صندوق را باز کرد تا بسته ها را بچینند. بابک ماشین نداشت و هر چه پدرم اصرار میکرد که برایش ماشینی در شان پسر پرویز خان بخرد قبول نمیکرد و میگفت “منکه دارم میرم ماشین میخوام چیکار، تو فقط منو زودتر بفرست برم”
دیوانه فقط عشق خارج در سرش بود و به هیچ چیز دیگری اهمیت نمیداد. آراز با تکبر و غرور پشت رل ماشین مدل بالایش نشست و رو به من گفت
_مارال توام با من و بابک بیا

ولی من در پی رفتن با معراج بودم و گفتم
_من خستم نمیام شما برین

آراز و بابک رفتند و من در مقابل نگاههای کنجکاو معراج بسته ها و شله زردها را درون سینی بزرگ چیدم و چادرم را از سر باز کردم و گفتم
_بلد نیستم چادر بگیرم رو سرم یهو گیر میکنه میفتم… بریم مبینا
معراج که قرار بود پای پیاده همراه بهنام و مبینا نذری ها را برای همسایه های محل پایین ببرد با تعجب نگاهم کرد و گفت
_مگه نگفتی خستم نمیام؟
_نظرم عوض شد

نگاهش دو دو میزد و مشکوک نگاهم میکرد… کاش میفهمیدم در سرش چه میگذرد.
شیوا قبل از خارج شدنمان خودش را به ما رساند و گفت
_صبر کنین منم بیام
ولی معراج غر زد
_مگه لشکرکشیه؟ نمیخواد بیای
شیوا دمغ شد و با کینه به من نگاهی کرد و داخل باغ برگشت. زهرا میگفت شیوا عاشق معراج است و من هم کم کم به این باور رسیده بودم، چون دلیلی نداشت بعد از آمدن خانواده ی معراج به باغ، شیوا به یکباره با من بد شود.

نیم ساعتی طول کشید تا نذری ها را پخش کردیم و من کنار معراج آنقدر سرخوش بودم که انگار پا روی زمین نمیگذاشتم و در حال پرواز بودم. در راه برگشت بودیم و مبینا با بهنام در مورد سگش کُنت حرف میزد و من هم سعی میکردم نزدیک معراج قدم بردارم که با گوشه ی چشم نگاهی به من کرد و گفت
_فکر میکردم دخترِ خان ماشین لوکس اون پسره ی قزمیت رو به پای پیاده ترجیح بده

لبخند چموشی زدم و گفتم
_خب اشتباه فکر میکردی مهراچ

نخواستم بیشتر توضیح بدهم چون ممکن بود رسوا شوم و بفهمد که او را به هر کس و هر چیزی در دنیا ترجیح میدهم و یک تار مویش را با هیچ قصر و پول و ماشینی عوض نمیکنم. بهتر بود فعلا چیزی نداند، شاید یکی دو سال بعد سر نخی دستش میدادم تا بداند دوستش دارم و به دختران دانشگاه نگاه نکند. ولی فعلا این بیخبری اش و مخفیانه دوست داشتنش را دوست داشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

37 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

عالی بود مثل رمان بردل نشسته فوق العاده بود

alagol
alagol
2 سال قبل

نمیشه هر روز پارت بزاری؟واقعا یه روز در مییون ک میزاری اون هیجانو دیگ نداره

ندا
ندا
2 سال قبل

سلام امروز پارت نمیزارین ؟

R
R
2 سال قبل

عالی…
رمان بر دل نشسته و گرگها رو خوندم.. عالی بودن… لذت بردم…
ولی یع مشکلی پیش اومد،،،،
اونم اینک چشامو نمیتونم باز کنم 😥😂با این رمانای قشنگت آخر من چشامو از دس میدم… تا ساعت 4 صبح رمان میخوندم… 😴😩
همسرم میگ یا گوشی میسوزه یا چشاتو از دس میدی بلاخره…

Mobina
Mobina
پاسخ به  R
2 سال قبل

مثل من منم وقتی رمان بر دل نشسته و گرگها رو میخوندم شب زنده داری داشتم😂ولی می ارزید 😍

Mobina
Mobina
پاسخ به  R
2 سال قبل

سعی خودم و میکنممم😁

R
R
پاسخ به  R
2 سال قبل

دیگ چیکار کنیم….
تقصیر شماس دیگ😂😂😂
انقد خوب مینویسی

Mobina
Mobina
2 سال قبل

اهم اهم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و عرز ادب اینجانب مبینا از مهرناز جونمممممم تقاضای پارت جدید دارم😁اگر من و نمیزنی میشه امشب بزاری تلوخووووداااا😊😊😊😊😊😊نگاه کن یه بچه مظلوم ازت میخواد دلش و نشکن😃از این زهرا خانووووم بپرسی بهت میگه چقدر من مظلوم و دلت برام میسوزه😁😜😈شاعر می فرماید………شرمنده شعر بلد نیستم😶خلاصه اگر میشه امشب پارت بزاری عالیه😃😃

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

توو وووووو مظلومیییییی😐😐😐‌همین توو😐

مبینا آخرش من خودمو از دست تو داااار میزنم 🤐

آخ خدااا این کیه خلق کردی آرامش رو ازم ربوده ینی😐😬 بعد این مظلومه 🤐

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

مگه چیکالت کلدممم😢من به این مظلومیییی😈

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

ها خیلی یکی تو مظلومی یکیودزیلا😬🤐

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

گودزیلا *😂

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

اون که خود عامل ایجاد کرمِ🙄😃

Tida
Tida
2 سال قبل

عزیزم تو رو خدا ی روز درمیون نزار حس آدم میپره💔دست گلت درد نکنه بیزحمت ب کامنتام ی نگاهی بنداز🤭

تکتم
تکتم
2 سال قبل

سلام مهرناز جان
شروع رمان جدید تو تبریک میگم
خواستم بهت آفرین بگم
من اون سه رمان قبل تو خوندم از نظر قلم بسیار پیشرفت کردی
قلمت بسیار زیباتر شده تو این رمانت خیلی خیلی خوب همه چیز رو توصیف میکنی واز کلمات و لغات بهتری استفاده میکنی هزاران آفرین بهت که اینقدر پیشرفت کردی
موضوع رمانت بسیار زیباست فکر میکنم تقریبا همه مون این دوران ۱۵ سالگی رو تجربه کردیم و اون حال و هوا رو خوب توصیف کردی چون واقعا آدم رو میبره به گذشته
ممنونم ازت به امید پیشرفت بیشتر برای تو

Mina87
Mina87
2 سال قبل

واییی وای وایییییی
خیلی قشنگهههه
خیلیم دوسش دارمممم
همینجوری ادامه بده مهرناز جوننن
تند تند بنویس
معراج خیلی کراشههههه :::)))

ریحان
ریحان
2 سال قبل

فدای قلمت عزیزم…جسمش نی و روحش از خون احساس میجوشه…
چقدر افکار و رفتار شیوا به قلبم فشار میاره…توصیفش راحت نیست…ولی بدم میاد ازش
.
کاش اسم مارال یچیز دیگه بود

ریحان
ریحان
پاسخ به  ریحان
2 سال قبل

واای خدا اگه بگم حددد اقل صدددبار ایمیلم رو زدم تا درستشو وارد کردم…فرانوشم شده بود…راستی مهر.ناازم
چرا کامنتای من در حال انتظار میشه؟باید تایید بشن.برا من اینطوری شده یا کلا سایت تغییر کرده؟
.

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اخ ک چقدر دلم میخواد برم تو داستان و شیوا رو یه دل سیررررر کتک بزنم دخترهی دورو
خیلی رمان قشنگیه اینقدر قشنگ و احساسیه که دلم میخواد باهاش گریه کنم 😭
بی صبرانه منتظر پارت های بعدی هستم
هر پارت هیجان انگیز تر میشه 😍😍😍

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلامممممممم خوبی مهرناز جوووون😍
من دیشب اینقدر کار داشتم دیگه سایت و چک نکردم امروز سر کلاس عربی حوصله ام سر رفت اومدم دیدم گذاشتی🤗
عالی بود مثل همیشه ولی خدایی این معراج یه جاهایی خر میشه ها بگو آخه پسر خوب برا چی حرف این شیوا شیطون صفت و باور میکنی آخه رو چه حسابی باید مارال خط خطی کنه ماشین و بعد بگه کار معراج هست دوما اگر مارال به اون باباش میگفت کار معراج هست پرویز خان خیلی راحت از معراج می گذشت ای خدا چقدر من حرص خوردم 😕ولی مثل همیشه عالی بود حالا منم بر م تا خانوممون نمره بد بهم نداده فعلا خدا سعدی😂

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

مهرناز جون من گوشیم هنگ کرده بود دوبار کامنت دادم🤐

کمالات خانوم
کمالات خانوم
2 سال قبل

سلام مهرناز جون جونم😍

واقعا خیلی از سوء تفاهم ها از غرور و نگفتن حرف دلمون به همدیگه، پیش میاد😪🤧 آخه چقدر حرص بخورم دستمالام هم تموم شد🤧🤧 بی زحمت خودت یه دونه بزن تو سر اون شیوا من دستم بنده🤧😂

توصیف مراسمشون و شله زرد پزی و … هم که دیگه محشر و نوستالژی برای ما😍
خیلی عالی و خیلی مشتاق خوندن بقیه داستان❤❤❤

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلامممم خوبی مهرناز جون 😘
من دیشب اینقدر کار داشتم دیگه توی سایت نیومدم ببینم پارت گذاشتی یا نه 😐 خلاصه امروز سر کلاس عربی حوصلم سر رفت اومدم دیدم گذاشتی😍😍😍
عالی بود ولی خدایی این معراج یه جاهایی خر میشه ها بگو آخه پسر خوب برا چی و رو چه حسابی حرف این شیوه شیطون صفت و باور میکنی آخه رو چه حسابی باید مارال خط بکشه رو ماشین بعد بگه کار معراج دوما یعنی اگر مارال به اون باباش میگفت کار معراج هست پرویز خان خیلی راحت از معراج می گذشت ای خداااااااااا چقدر من حرص خورد ما ولی خدایی عالی بوددددد😂😍😍😍😍 خیله خوب من بر م سر کلاسم تا معلمم از نمرم کم نکرده😂فعلا خدا سعدی😘😁

عسل
عسل
2 سال قبل

واااای عالی بود🤗😍😘 ولی نمیدونم چرا دارم از معراج داستان متنفر میشم🙂
خب حاجی تو هم یکم رفتار و اخلاق نشون بده
وقتی عاشقی دیگه مغرور بودن رو باس بزاری کنار
دلم برای مارال خیلی میسوزه💔

Tir
Tir
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

دقیقا منم اگه بودم اصلا اعتراف
نمی کردم مخصوصا با شرایطی که وجود داره

Tir
Tir
2 سال قبل

به چه مشغول کنم
دیده و دل را ؛
که مدام
دل تو را می طلبد
دیده تو را می جوید ؛
.
👌🏻💖عالی مثل همیشه ⭐️💫🌙🌺
.
نازی ، چرا معراج اینقدر ….هست 😂
بیشتر از این فکر نکنم یه نفر جذاب باشه برا من مخصوصا خلبان بودنش 😍👌🏻😎

Tir
Tir
پاسخ به  Tir
2 سال قبل

نازی معراج از چیززززز گذشته دیگه 😂😍

Tir
Tir
پاسخ به  Tir
2 سال قبل

من عاشق اینم که شعر بگم تو استفاده کنی 😍🤩

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
2 سال قبل

عالی مثل همیشه 👌💞💞
خدایا این نویسندگان خوب رو از ما نگیر آمین …🤲🤲

Asal
Asal
2 سال قبل

سلام من تازه رمانتون رو شروع کردم واقعا عالیه ❤️
بی صبرانه منتظرم پارت بعد بیاد
یه سوال برام پیش اومد.
این رمان چند پارت داره؟

یلدا
یلدا
پاسخ به  Asal
2 سال قبل

اخ ک چقدر دلم میخواد برم تو داستان و شیوا رو یه دل سیررررر کتک بزنم دخترهی دورو
خیلی رمان قشنگیه اینقدر قشنگ و احساسیه که دلم میخواد باهاش گریه کنم 😭
بی صبرانه منتظر پارت های بعدی هستم
هر پارت هیجان انگیز تر میشه 😍😍😍

مها
مها
2 سال قبل

عالى بود دختر 😍😍
واقعا معركه اى😘😘

چقد از شيوا بدم مياد. دختره ى دروغگو

منتظر پارت بعدى هستيم

راستى وسط فكر هاى مارال درباره گذشته با زبون معراج هم گفته ميشه. چرا؟

ببخشيد ايراد گرفتم.🤕🤕

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

😭😭 ای خداا شیوای پلشت ازش متنفرم😫
خیلی خوب بود مهرنازی انشالله با قدرت ادامه بده😘😍🌸

💣
💣
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

موافقم😂😂🖖🏻

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام مهرناز جون

امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه 🥰❤️

مثل همیشه معرکه بود 😍❤️

بی صبرانه منتظر پارت بعدیم وایی ینی چی میشه😅☺️

ریحان
ریحان
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

یادت نیست جزیره ی آرامش؟
همونکه هنوز که هنوزه داره روحمو میخوره.همونکه تا فهمید مریضم خنجر کشید رو قلبم…همونکه هر طوری از طرف جانم رونده شد بیشتر پوست میندازه و رنگ عوض میکنه…
اونکه پوریا خوب واسش خواست و تو تشر زدی بهش…هخخخخخ
.
بیخیال…من واقعا این اسم رو اول دوست داشتم..ولی اونی که من میشناسم کجا و این مارال کجا

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

☺️❤️✨

و همچنین برای همه ی شما دعا میکنم که گل لبخند همیشه مهمون لبتون باشه و زندگیتون پر از شادی و لحظه های خوب🙃❤️

دسته‌ها

37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x