47 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۳۵

3
(5)

رمان خلسه:
۹۵پارت
سوار ماشین وی آی پی فرودگاه شدیم و وقتی راننده مقابل باغ پیاده مان کرد به هم نگاه کردیم و لبخند تلخی زدیم و هیجان را در چشمان او هم دیدم.
مقابل در آهنی بزرگی ایستاده بودیم که آنسویش خانه و باغی بود که پر از کودکی و لحظات مشترکمان بود.
معراج سرش را بلند کرد و نگاهی به در و دیوار باغ کرد و گفت
_باورم نمیشه بعد از اینهمه سال برگشتیم و اینجاییم
_من چند بار اومدم، ولی هیچوقت نخواستم برم تو
_چرا؟
دقیق نگاهم میکرد و گویا جواب را میدانست. نیازی نبود بگویم بدون تو چشم دیدن باغ را نداشتم.
_نمیدونم، بیا بریم در بزنیم

زنگ آیفون را فشردم و کمی بعد مرد مسن و لاغری که از خاک لباسهایش مشخص بود باغبان است در را باز کرد.
_سلام خسته نباشین
_علیک سلام، بفرمایین
_من دختر آقای خبیری هستم، صاحب قبلی این باغ
_خب؟

معراج از بیتفاوتی و بداخلاقی مرد باغبان پق خنده ی آرامی کرد و سرش را جهت مخالف ما گرداند.
خودم هم خنده ام گرفت و گفتم
_عمو ما میخواستیم اگه ممکنه یه گشتی توی باغ بزنیم
_معلومه که ممکن نیست، مگه قصر نیاورانه؟

اصلا فکرش را هم ‌نمیکردم که به چنین سد و مانعی بربخوریم و با استیصال به معراج نگاه کردم.
جلوتر آمد و رو به پیرمرد گفت
_حاجی صاحبخونه رو صدا میکنی یه لحظه؟
نگاهی به معراج کرد و بدون حرف در را بست و رفت.
کمی بعد مردی هم سن و سال پدرم در را باز کرد و رو به ما گفت
_سلام دخترم خوش آمدید، ببخشید هاشم معطلتون کرده دم در
_شما ببخشید که مزاحمتون شدیم
معراج گفت
_بعد از سالها دلمون میخواست دوباره باغ رو ببینیم البته اگه مزاحم نیستیم و اجازه بدین
مرد با احترام راه را برایمان باز کرد و گفت
_البته بفرمایید متعلق به خودتونه این چه حرفیه

پشت سر صاحبخانه ی جدید وارد باغ شدیم و من همان ابتدای کار با دیدن عمارت و سنگفرش وسط درختها که منتهی به خانه ی مش حسن میشد چشمهایم پر از اشک شد.
معراج هم متاثر شده بود و با چشمانی غمگین دور و بر را نگاه میکرد. مرد صاحبخانه با دیدن حال ما لبخندی زد و گفت
_من میرم داخل عمارت مزاحمتون نمیشم، باغ رو بگردین بعد بیایین داخل یه شربت میل کنین

من با بغض سری خم کردم و معراج تشکر کرد. بعد از رفتن مرد، به همدیگر نگاه کردیم و معراج به اشکهایم تلخ خندی زد.
_حس میکنم با ماشین زمان برگشتیم به سیزده سال قبل
_خیلی حس عجیبیه، هیچی تغییر نکرده فقط من و توییم که پیر شدیم
خندید و گفت
_مگه هفتاد سالمونه دختر؟ اونوقتا بچه بودیم الان بزرگ‌ شدیم

از لحن شوخش دلِ گرفته ام باز شد و گفتم
_پس بدو بریم سراغ درخت

سمت درخت راه افتادیم و دل در دلم نبود که ببینم پیام سر جایش مانده یا نه. پای درخت که رسیدیم درگیر احساسات شدیدی شدم و به زور جلوی گریه ام را گرفتم. معراج دور و بر را نگاهی کرد و گفت
_بنظر میاد هیچ کس نیست، بریم بالا؟

میترسیدم دیگر آن چست و چالاکی مارال ۱۵ ساله را نداشته باشم و نتوانم بالا بروم. ولی وقتی معراج دستش را به شاخه ها گرفت و پایش را روی شیارهای تنه محکم کرد وسوسه شدم من هم دنبالش بروم و خودم را بالا کشیدم.
هنوز لابلای شاخه ها چیزی ندیده بودم و ضربان قلبم از هیجان بودن یا نبودنش بالا میرفت.
ناگهان معراج به شاخه ی کلفتی اشاره کرد و گفت
_باورم نمیشه، سر جاشه

از خوشحالی کم ماند از درخت بیفتم و سریع دستم را به بازوی معراج گرفتم و سرخوشانه گفتم
_کو؟
دست دراز کرد و شیشه ی کدر و خاک گرفته ای را که با طناب به شاخه بسته بود باز کرد و به سمتم گرفت و با صدای خش داری گفت
_ایناهاش… پیامی که خیلی دیر به دست صاحبش رسید

شیشه را با دستهای لرزان از دستش گرفتم و جای پایم را روی شاخه محکم کردم تا نیفتم.
در فلزی شیشه را که زنگ زده بود بسختی باز کردم و کاغذ زردی را که درونش لوله شده بود بیرون کشیدم.
چند سطری نوشته بود و دستخط معراج را شناختم. با خواندن اولین سطر به گریه افتادم و لبم را گزیدم.

(مارال
دیدم که پدرت موبایلت را گرفت و از آنجایی که از من عصبانی است ممکن است شماره ام را پاک کند. ما قرار است همین الان راهی تهران بشویم و چند روزی خانه ی عمویم بمانیم تا خانه اجاره کنیم. شماره خودم و خانه ی عمویم و آدرسش را برایت مینویسم تا در تماس باشیم و همدیگر را گم نکنیم. مواظب خودت باش چشم سیاه)

سیل اشک امانم را برید و به هق هق افتادم. من چه ها کشیده بودم در حالیکه او چنین نامه ای برایم گذاشته بود!
برای اولین بار چشم سیاه خطابم کرده بود و چقدر از معراج مغرور بعید بود و چقدر بر دلم نشست.

نگاه غمگینش را به چشمانم دوخت و گفت
_لحظه ی آخری که میرفتم و از پنجره نگام میکردی هم همینطوری گریه میکردی… و من به درخت اشاره کردم

وای بر من که متوجه اشاره اش نشده بودم و با دردِ رفتنش ضجه میزدم.
لابلای گریه گفتم
_من.. متوجه اشاره ت نشدم

مهربان و غمگین نگاهم کرد و گفت
_انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بوده تا ما همدیگه رو گم کنیم

پر از درد نگاهش کردم و با صدای گرفته گفتم
_خیلی سال بود معراج… خیلی طول کشید تا بیای

نگاه عمیقش و چشمان زیبای به غم نشسته اش تا قلب و روحم رسوخ کرد… آرام گفت
_خیلی طول کشید تا بیای

چقدر نیاز داشتم آن لحظه در آغوشش فرو روم، ولی بینمان فقط نگاه بود و زبانی بسته…

هنوز محو هم بودیم که با صدای بلندی از جا پریدیم
_هی… بیاین پایین ببینم، اون بالا چیکار میکنین؟

خدایا، پیرمرد باغبان بود و مچمان را گرفته بود. از هولم پایم روی شاخه لغزید و در هوا معلق بودم که دستان قوی معراج محکم دور کمرم چفت شد.
_مواظب باش! اگه نمیگرفتمت الان یه چیزیت شده بود

درخت حسابی بلند بود و با آن سقوط امکان نفله شدنم زیاد!. در حصار بازوان معراج تکانی خوردم و گفتم
_حواسم پرت شد

_دِ بیاین پایین

پیرمرد دست به کمر نگاهمان میکرد و انگار که دزد گرفته باشد کم مانده بود پای معراج را بگیرد و پایین بکشد.
معراج رهایم کرد و با خنده گفت
_بریم پایین تا زنگ نزده پلیس

موقعیت تراژی کمیکی بود و با چشمهای اشکی به وضعمان میخندیدم. معراج قبل از من پایین رفت و دستم را گرفت و کمکم کرد تا از درخت پایین بپرم.
به کلیشه ی افتادن در آغوشش از بلندی نیاز مبرم داشتم، ولی به وقوع نپیوست و بجایش با باغبان بداخلاق چشم در چشم شدم.
خواست تشر دیگری بزند که معراج مانعش شد و گفت
_ببین عمو ما تو این باغ، روی این درخت بزرگ شدیم حق آب و گل داریم

به حرفش خندیدم و پیرمرد هاج و واج نگاهمان کرد.
در همان حال رهایش کردیم و سمت خانه ی سابق مش حسن قدم برداشتیم.
_شوک دادی به مرد بیچاره
_منتظر بودم بگه مگه میمون بودین که بالای درخت بزرگ شدین

خندیدیم و گفتم
_عجیبه که نگفت
_پتانسیل گفتنش رو داره واقعا

خنده مان تا وقتی که مقابل خانه ی سابقشان رسیدیم ادامه پیدا کرد و با دیدن ساختمان قدیمی که ساکنانش عوض شده بودند دوباره دلمان گرفت.
چه روزها و شب ها که جلوی ورودی آن خانه، کنار باغچه با معراج و مبینا و شیوا نشسته بودیم و من با معراج کلکل کرده بودم.
چه روزها که در آن خانه بازی کرده بودم و سر سفره شان نشسته بودم. و آن روزی که در اتاقش موقع خواب به لبش دست زده بودم و مچم را گرفته بود!
خاطرات… خاطرات با قدرتشان از پا درمیاوردند.

کل باغ را گشتیم و از انباری و آلاچیق تا ته باغ که آنجا آراز بغلم کرده بود و معراج دخلش را آورده بود، با احساساتی عمیق و شدید گذشتیم و اشکهای من به یادگار ماند روی خاکشان.
نزدیک عمارت رسیده بودیم که معراج ایستاد و نگاهم کرد و آرام گفت
_دیگه گریه نکن
و بسیار آهسته ادامه داد
_بعد از این فقط باید بخنده این چشمای……

بقدری آهسته زمزمه کرد که انگار با خودش حرف میزد و بقیه ی جمله اش را نشنیدم. کاش میشنیدم این چشمهای چه؟!
نگاهش را از چشمانم گرفت و تک سرفه ای کرد و به عمارت اشاره کرد
_دوست داری داخل هم بری؟

حس کردم عمدا حرف را عوض کرد و نخواست احساسش را بیشتر از آن بروز بدهد. مقابلش گیج و سردرگم بودم و هیچ فکری نداشتم که حسش به من عشق است یا دوستی!

قبل از اینکه حرفی بزنم خانمی از در عمارت خارج شد و به در اشاره کرد که یعنی بفرمایید.
جلو رفتیم و با خوشامد گرم خانم خانه وارد شدیم.
خانه ام بود… خانه ای که در آن متولد و بزرگ شده بودم. خانه ای که پر از مادرم بود و با اولین قدمی که داخل گذاشتم حال خرابم خرابتر شد.
نوستالژی و برگشتن به مکانهایی که گذشته مان در آنجا مانده، حس عجیبی است. درد و غم و شادی و دلتنگی، همه را یکجا حس میکنی و آشفته میشوی.
خاطرات بچگیم و نوازش های مادرم… روزهای بیماری مادرم و رفتنش… همه و همه با نگاه کردن به فضای خانه، مقابل چشمم جان گرفتند و گویی جانم را گرفتند!
دست معراج بود که با احتیاط حایل کمرم شد و گفت
_خوبی مارال؟… میخوای بریم بیرون؟

با بغض سری تکان دادم و گفتم
_نه زشته کمی بشینیم بعد بریم

با تعارف خانم و آقای صاحبخانه به سالن اصلی رفتیم و روی مبل بزرگ نشستیم و دختر جوانی با میوه و شربت برای پذیرایی آمد.

_پرویز خان خوبن دخترم؟
_خوبن ممنون
_سلام مخصوص برسونین از طرف من، بگین که انصاری به قولش عمل کرده و باغ رو تغییر نداده
_چشم حتما میگم. لطف کردین که اجازه دادین باغ رو بگردیم
_این چه حرفیه هر وقت دلتون تنگ شد بازم بیایین حدس میزنم چقدر براتون مهمه اینجا

ته دلم گفتم مسلما نمیتوانی حدس بزنی… خاطرات مادرم و معراج در درونم غوغا بپا کرده بود.

وقتی از باغ خارج شدیم از معراج تشکر کردم و گفتم
_اگه تو پیشم نبودی طاقت این بازدید رو نمیاوردم مسلما، فکرشم نمیکردم دیدن خونمون اینقدر سخت باشه برام

معراج گفته بود فقط سه ساعت تا پرواز برگشت به تهران فرصت داریم و باید سریع برگردیم. راننده ی ماشین فرودگاه بیرون باغ منتظرمان بود و در حالیکه شیشه ی خاک گرفته ی حاوی نامه را مثل شیئی قیمتی در دست گرفته بودم سوار شدیم.

**************

سفر کوتاه چند ساعته به تبریز، و یافتن نشانی از گذشته که برای هر دویشان ارزشمند بود مانند یک تراپی و تخلیه روحی بود. تخلیه ی فشارهای سیزده ساله که برای معراج دلخوری و ناامیدی از مارال بود که توجهی به پیامش نکرده بود و دنبالش نیامده بود، و برای مارال که دلشکسته بود از معراجی که بیخبر رفته بود و هرگز بازنگشته بود.
هر دو با دانستن حقیقت از سنگینی اوهام فارغ شده بودند و با قلبی سبک و آسوده به تهران بازگشتند.
معراج پرواز دیگری داشت و در فرودگاه ماند. مارال را سوار ماشین کرد و هنگامی که پشت سرش نگاه میکرد و احساساتش را به این دخترِ زیادی عزیز حلاجی میکرد تلفنش زنگ خورد.
مادرش بود. مادری که روزها بود ذهنش درگیر دختر پرویز خان و حضور دوباره اش در زندگی پسرش بود. از مبینا در مورد رابطه ی معراج با آن دختر پرسیده بود و او گفته بود چیزی بجز دوستی در رفتارشان ندیده است.
_نباید هم چیزی بیشتر از دوستی باشه، با چه رویی دوباره از پسر من آویزون شده؟
_مامان چه آویزونی؟ داداشم که مشتاقتر از ماراله برای دیدن اون
_تو نمیفهمی این چیزارو، بچه ای. یادت نمیاد پرویز کثافت و دختر از دماغ فیل افتاده ش چطور به برادرت تهمت زدن و از باغ انداختنمون بیرون
_مارال که تقصیری نداشت، گناه پدرو چرا پای دخترش مینویسی؟
_نکنه توام طرفدار این دختره ای؟ مبینا به روح بابات بد میبینی اگه بدونم باعث نزدیکی بیشتر اینا شدی

مبینا با تعجب به مادرش نگاه کرد
_وا
_بهر حال منکه نمیزارم این دختره پسر خلبانم رو صاحب بشه، اونموقع که فقیر بود اَخ و پیف بود، دزد بود، الان که هواپیما میرونه پدر و دختر چمبره زدن روش. دختره ی ترشیده میخواد خودشو بندازه به بچم
_مامان تو رو خدا بیخیال
_تو که عرضه نداری به فکر آینده ی داداشت باشی و یه دختر خوب که لایقش باشه براش پیدا کنی، ولی خودم یه پرنسس براش پیدا کردم که نمیتونه رد کنه

مبینا که از هستی خوشش نمیامد پوزخندی زد و گفت
_پرنسسی که میگی هستیه؟
_آره کی خوشگلتر و خانم تر و اصیل تر از اون؟
_پوففف… مامان نخندون تو رو خدا

مبینا به آشپزخانه رفته بود و الهه خانم مشغول طرح ریزی نقشه ای برای دور کردن مارال از پسرش شده بود.
تصمیم گرفته بود مارال را به دورهمی دوستانه ای دعوت کند و هستی را بعنوان نامزد معراج به او معرفی کند.
معراج با دیدن نام مادر بر صفحه ی گوشی اش ایکون پاسخ را لمس کرد و با مهربانی جواب داد
_سلام مامان
_سلام عزیز دلم مادر فدات بشه خسته نباشی
_خدا نکنه، ممنون، خوبی؟
_خوبم میخواستم شماره ی مارال رو ازت بگیرم

با شنیدن اسم مارال از زبان مادرش تعجب کرد. مادرش دل خوشی از مارال نداشت و شماره اش را میخواست چه کند عجیب بود برایش.
_چیکارش داری مامان؟
_میخوام دعوتش کنم خونمون
_منکه خواستم بگم بیاد نزاشتی الم شنگه راه انداختی، الان چطور شد؟
_مهمونی زنونست، از دلم اومد که اونم بگم بیاد طفلی مادر نداره. اصلا خودت بهش بگو، نمیخواد شماره شو بدی

بعد از گفتن روز و ساعت مهمانی تماس را قطع کرد و معراج بیخبر از قصد و نیت مادرش شماره ی مارال را گرفت
_بله مهراچ؟

به مهراچ گفتن مارال خندید و یادش آمد که در گذشته چقدر عصبانی میشد وقتی اینگونه خطابش میکرد.
_مهمونی دعوت شدی حاج خانم
_کی دعوت کرده؟
_مادرم

مارال میدانست که مادر معراج از او چندان خوشش نمی آید ولی عمق فاجعه و نفرتش را نمیدانست. خوشحال شد از دعوتش و از اینکه میتوانست خانه ای که معراج در آن زندگی میکرد را ببیند.
_لطف کردن با کمال میل میام
_عصر چهارشنبه ساعت ۶ تشریف بیارید
_چشم
_چشمتون بی بلا

عصر روز چهارشنبه هدیه ای را که برای الهه خانم خریده بود برداشت و از خانه خارج شد.
معراج گفته بود دورهمی زنانه است و پیرهن سرخابی تنگ و بالای زانویی پوشیده بود و موهای موج دار بلندش را روی شانه هایش رها کرده بود.
برای رفتن به خانه ی معراج و دیدن مادرش هیجان داشت و با خوشحالی سوئیچ را چرخاند و ماشین را به سوی آدرسی که یادداشت کرده بود به حرکت درآورد.
دلش میخواست کاش ممکن بود معراج هم خانه باشد ولی میدانست که نمیشود.
وقتی مبینا در را به رویش باز کرد در آغوش هم فرو رفتند و مبینا به داخل هدایتش کرد.
خانه ی بزرگ و شیکی بود که درِ ورودی اش به سالن پذیرایی باز میشد و مارال توانست مهمانها را ببیند.
حدود ده نفری روی مبلها نشسته بودند و مشغول صحبت و پذیرایی از خودشان بودند.
مبینا مارال را سمت اتاقی راهنمایی کرد تا مانتواش را دربیاورد و خودش کنارش ماند.
اتاق بزرگ و نورگیری بود و کتابخانه ی بزرگی داشت. یک کاناپه ی راحتی بزرگ کنار کتابخانه بود و مارال معراج را روی آن مبل در حال کتاب خواندن تصور کرد.
دلش خواست ممکن میبود و اتاق معراج را هم میدید. ولی وقوعش دور از ذهن بنظر میرسید و به تماشای کتابهایی که متعلق به او بودند بسنده کرد.
جلوی آینه ی قدی لباسش را مرتب میکرد که الهه خانم وارد اتاق شد و نگاهی به سرتاپایش کرد.
از اینکه آن دختربچه ی تخس و افاده ای تبدیل به چنین خانم زیبا و ظریفی شده بود عصبی شد و احساس خطر کرد.
موهای مشکی پرکلاغی و پرپشت دختر و چشمهای مشکی درشتش میتوانست دل هر مردی را ببرد و با خود فکر کرد که کاش این دختر این چشمها را نداشت!
ولی هستی هم بنظرش بسیار زیبا بود و میتوانست با تلقین و اصرار، معراج را راضی به ازدواج با او کند.

مارال با دیدن الهه خانم لبخندی زد و جلو رفت.
_سلام الهه خانم
و دستش را بسویش دراز کرد و با محبت گونه هایش را بوسید.
با اینکه این زن از همان اول دوستش نداشت ولی بهر حال مادر معراج بود و هر کسی و هر چیزی مربوط به او برایش عزیز بود.
الهه خانم با چشمانی که هیچگونه حسی را نشان نمیداد نگاهش کرد و گفت
_چقدر عوض شدی، خانم زیبایی شدی
_لطف دارین ممنونم، خیلی از دیدنتون خوشحالم
_بیا عزیزم با دوستام آشنات کنم

مارال همراه الهه خانم و ‌مبینا به سالن پذیرایی رفت و با تک تک خانم هایی که بعضی همسن الهه خانم و بعضی جوانتر بودند دست داد و آشنا شد.
چند نفری با دقت نگاهش کردند و مارال کنار خانمی که مادر شوهر مبینا معرفی شده بود نشست.
بیشتر از مهمان ها و جو مهمانی حواسش به خانه بود و در هر جزئیاتش دنبال ردی از معراج میگشت.
میز ناهارخوری ای که مسلما معراج پشتش غذا میخورد و تلویزیونی که معراج مقابلش روی مبل مینشست و فیلم میدید. حس خوبی بود وارد شدن به خانه ای که عشق بزرگش آنجا زندگی میکرد.
مبینا کنارش نشست و دختر شیرینش هم خودش را به مارال نزدیک کرد. دخترک را بغل کرد و یادش آمد که این بچه عشق معراج است و بیشتر در آغوش فشردش.
با مبینا و گاهی مادر شوهرش صحبت میکرد و گاهی شیرینی و آجیلی در دهان میگذاشت که با آمدن دختری که تازه به مجلس وارد شده بود حرفش در دهانش ماسید.
هستی بود، هستی ای که نیست کرده بود آرامشش را! ولی تنها قوت قلبش نخواستن معراج بود و با این فکر که معراج در سفر شمال براحتی او را حذف کرده بود آرامش میکرد.
الهه خانم در حالیکه دست هستی را در دست گرفته بود او را به دو سه نفری که گویا نمیشناختندش معرفی کرد ولی مارال بخاطر صدای موزیک صدایشان را نشنید. وقتی مقابل مارال رسیدند از جایش بلند شد و شروع به احوالپرسی با هستی کرد ولی با حرفی که الهه خانم زد وا رفت و پاهایش شل شد!
_مارال، عزیزم، هستی جون نامزد معراجه

خیلی سعی کرد به خودش مسلط باشد و دستهای لرزان لعنتیش را محکم در هم چفت کرد.
چطور ممکن بود این اتفاق افتاده باشد؟! معراج که هیچ شبیه پسری که تازه نامزد کرده باشد نبود،مبینا هم گفته بود برادرش هستی را نمیخواهد. پس این نامزدی چه زمان و چرا اتفاق افتاده بود؟!
با حالی آشفته و پریش تبریکی به هستی گفت و قبل از اینکه زانوان شل شده اش کم بیاورند نشست.
هستی و الهه خانم دور شدند و نگاه مارال روی دستهایشان که از هم جدا نمیشد ماند.
کاملا مشخص بود که مادر معراج چقدر این دختر را دوست دارد و دست عروسش را رها نمیکند.
تا اواسط مهمانی به زور دوام آورد و مدام لبخند زورکی زد. ولی بیشتر از آن نتوانست و به مبینا گفت که حالش زیاد خوب نیست و اگر از الهه خانم و مهمانها بد نمیشود خداحافظی کند و برود.
مبینا با تعجب به رنگ پریده ی مارال نگاه کرد و گفت
_رنگت عین گچ سفید شده، خوبی عزیز دلم؟
با صدای آهسته گفت
_خوب میشم، فقط میخوام بی سر و صدا برم
مبینا دستش را گرفت و آهسته گفت
_پاشو ببینم چی چی رو برم با این حال؟

و مارال را دنبال خودش سمت اتاقی کشید. الهه خانم با هستی و مادرش مشغول بگو و بخند بود و مهمانها گرم صحبت بودند. وقتی وارد اتاقی شدند که مبینا درش را باز کرد، بوی خوش و آشنای معراج در بینی اش پیچید و فهمید که به اتاق او قدم گذاشته. با شوق و علاقه اطراف را نگاه کرد و با دیدن هواپیمای کوچک قدیمی معراج که در قفسه ی کمدش بود لبخند غمگینی بر لبهایش نشست.
مبینا سمت تخت هدایتش کرد و نشاندش
_بشین اینجا برم فشارسنج بیارم فشارتو بگیرم
_خوبم نمیخواد

مبینا بی توجه به حرفش از اتاق خارج شد و مارال ماند و اتاق معراجش…
اتاق شخصی، که خصوصی ترین مکان هر کسی بود و مارال باورش نمیشد که روی تخت معراج نشسته است.
نگاهی به تخت دونفره ی چوبی و ست روتختی آبی تیره کرد و دستی به بالش معراج کشید. خبری از مبینا نبود و بالشت را برداشت و بویید و بغلش کرد.
چقدر بودی همیشگی معراج را میداد. و بوی خوش خاصی که احتمال داد بوی شامپو یا ژل مویش باشد.
هنوز صورتش روی بالش بود که مبینا در را باز کرد و مارال به دستپاچگی بالش را سر جایش مرتب کرد.
ولی مبینا بالشت برادرش را بغل مارال دیده بود و از اینکه حدسش درست از آب درآمده بود و بعد از سالها او هنوز هم عاشق معراج بود لبخندی بر لبش نشست. ولی به روی خودش نیاورد و کنار مارال روی تخت نشست و دستش را گرفت.
_بزار ببندمش مچ دستت ببینم فشارت افتاده یا چته که رنگت یهو پرید

۹۹پارت
با یادآوری مبینا باز هم یاد هستی و حرف الهه خانم افتاد و قلبش تیر کشید.
خواست از مبینا جریان را بپرسد ولی ترسید که رسوا شود و مبینا پی به دردش ببرد. ناچار بیحرف نشست و فشار سنج را دور مچش بست.
_فشارت ۹/۵_ ۱۲ هست. فشار عصبیت بالاست نباید اینطور باشه، چی ناراحتت کرد؟
_هیچی مبینا من انقدر عادت به نازمو کشیدن ندارم پاشو بریم
_یکم دراز بکش روی تخت حالت بهتر بشه

بعد از حرفی که در مورد نامزدی معراج شنیده بود دلش نخواست روی تختش دراز بکشد. قلبش مالامال درد بود و سریع از روی تخت بلند شد و گفت
_نه دراز نمیکشم، بریم از مادرت خداحافظی کنیم برم
ولی مبینا باز هم روی تخت هولش داد و گفت
_بشین ببین شبیه میت شدی اینطوری عمرا بزارم رانندگی کنی

و گوشی اش را به دست گرفت و با کسی تماس گرفت.
_الو داداش، سلام، کجایی؟…….. پیش کامیاری پس نزدیکی،‌ میشه یه سر بیای خونه؟

مارال از اینکه مبینا معراج را به خانه میخواند ضربان قلبش بالا رفت و منتظر بقیه ی مکالمه ماند.
_نه مهمونی هنوز تموم نشده، فقط مارال یکم حال نداره منم نمیتونم راضیش کنم بمونه تا بهتر بشه، خودت بیا با تو نمیتونه لج کنه
معراج گویا دیگر حرفی نزد که مبینا فقط گفت “باشه خدافظ” و تماس را قطع کرد.
با خنده ی موذیانه مارال را نگاه کرد و گفت
_خب الان داداشم میاد مجبورت میکنه بشینی سرجات

با ناباوری نگاهش کرد و گفت
_آخه چرا گفتی بیاد؟ حال من به اون بیچاره چه ربطی داره که کشوندیش اینجا؟
_ربط داره، شما تام و جری قدیمی هستین

از اصطلاحی که بکار برد هر دو خنده شان گرفت و مارال گفت
_اصلا بین اینهمه خانم چطور میخواد بیاد تو خونه؟
_همیشه از در حیاط میاد و از در تراس وارد اتاقش میشه، مهمونا رو نمیبینه

گویا مبینا فکر همه جایش را کرده بود و مارال با هیجان منتظر امدن معراج ماند و به این فکر کرد که شاید هستی راضی نباشد نامزدش در اتاقش با دختر دیگری باشد.
با این فکر اخمهایش در هم رفت و تصمیم گرفت بعد از آمدن معراج از همان در تراس سریع بیرون برود.
قلبش آشوب بود و دلش میخواست مبینا برود و بتواند تنها بماند و دل سیر گریه کند.
معراج را بار دیگر از دست داده بود و او دیگر متعلق به کس دیگری شده بود. باید هر چه زودتر از او دور میشد و در انزوای خویش به تنهایی و حسرتش ادامه میداد.
دختر کوچولوی مبینا صدایش کرد و او معذرتی خواست و بیرون رفت، و مارال تنها روی تخت معراج نشسته بود که در تراس باز شد و پرده کنار رفت و معراج وارد شد!
با دیدن مارال که مثل عروسکی با لباس سرخابی و موهای زیبای مشکی روی تختش نشسته بود و در عالم خودش غرق بود، سر جایش ماند و کمی او را نگاه کرد.
این حس محبت شدیدش به این دختر چه بود که اینقدر شیفته اش بود و دلش میخواست مدام ببیندش… آیا هنوز هم ردی از عشق گذشته در قلبش مانده بود و آتش زیر خاکستر گر گرفته بود؟… هنوز در این فکرها بود که مارال حضورش را حس کرد و سرش را بالا گرفت و مقابل تراس دیدش.
سریع از روی تخت بلند شد و دامن پیراهن را هر چه میتوانست پایین کشید و با تته پته گفت
_میبخشی بی اجازه اومدم تو اتاقت، مبینا آوردم اینجا خودشم الان میاد

از هولزدگی و سادگی دختر خنده اش گرفت و قدمی جلو رفت و گفت
_مگه من و تو این حرفارو داریم دختر خوب؟ من چند بار بی اجازه اومدم تو اتاقت. چی شده؟ چرا حالت بد شده؟

هر دو سر پا مقابل هم ایستاده بودند و گونه های مارال از نگاه معراج به موها و لباسش گل انداخت و با انگشتانش بازی کرد و گفت
_چیزیم نیست مبینا شلوغش کرد

با فاصله ی کمی که معراج مقابلش ایستاده بود و با نگرانی و مهربانی حالش را میپرسید دلش خواست در آغوشش فرو رود و گرمای تنش را حس کند.
ولی بیکباره با یاد هستی و قضیه نامزدی حالتش تغییر کرد و صورتش سخت شد و قدمی عقب رفت.
معراج متوجه تغییر حالش شد و با تعجب نگاهش کرد و گفت
_چیزی شده؟ کسی چیزی گفته ناراحتت کرده؟

با کلافگی دستی به موهایش کشید و نگاهش را از او گرفت و گفت
_نه… باید برم، مبینا چرا نیومد؟

معراج از طرز فرار مارال آشفتگیش را فهمید و حدس زد که نکند مادرش کاری کرده که این دختر را برنجاند. یک قدمی را که مارال عقب رفته بود پر کرد و مچ دستش را گرفت و وادارش کرد تا نگاهش کند و گفت
_مارال…

قلب مارال مثل گذشته ها با هر بار صدا زدن نامش زیر و رو میشد. چطور میخواست ازدواج معراج را تحمل کند؟ کاش اصلا پیدایش نمیکرد. زخمی که سالها پینه بسته بود را دیدار دوباره اش و نامزدی اش بار دیگر زخم کرده بود و اینبار خونریزی و دردش بیشتر بود.
ولی در هر حال نتوانست به لحن معراج بیتفاوت باشد و با بغضی که در گلو داشت گفت
_راستی تبریک میگم
_چیو؟
بغضش را که بزرگتر شده بود و گلویش را میفشرد خواست فرو دهد و گفت
_نامزدیت با هستی… مادرت خبرشو بهم داد، چرا خودت نگفتی؟

معراج با حرف مارال تمام ماجرا را فهمید و دانست که حدسش درست بوده و مادرش دختر پرویز خان را با نقشه و قصد به این مهمانی کشانده و ناراحتش کرده. مادرش برایش خیلی عزیز بود ولی از این رفتارهایش هم خوشش نمی آمد و متاسف میشد.
نگاهی به چشمان مارال که قرمز شده بود و کاملا مشخص بود که برای گریه نکردن به خودش فشار میاورد کرد و گفت
_من با کسی نامزد نکردم و قصد ازدواج هم ندارم. مادرم خیالات خودش رو بهت گفته احتمالا

سنگی که از روی سینه ی مارال برداشته شد، به سنگینی کل دنیا بود انگار… نفسی که جایی ته ریه هایش گم شده بود رها شد و گویی زندگی به جانش بازگشت.
_ولی… مادرت… پیش خود هستی اینو گفت، دختره هم تایید کرد
_خدا شفاش بده. ول کن اینو، تو بخاطر خبر نامزدی من غش کرده بودی؟

در چشمانش خنده موج میزد ولی از اینکه به نقطه ی درستی اشاره کرد مارال آب شد ولی نم پس نداد و با سردی گفت
_اولا که چرا باید خبر نامزدی دوست عزیزم ناراحتم کنه؟ دوما من غش نکردم آقا مهراچ

معراج انگشتش را به دسته ای از موهای او کشید و موذیانه گفت
_مطمئنی دوست عزیزم؟

مارال مویش را از دست معراج کشید و گفت
_باید این عادت دست زدن به موهای منو ترک کنی

معراج دسته ای دیگر را بین انگشتانش گرفت و گفت
_چرا؟‌ مگه متعلق به شخص خاصیه؟

دلش خواست بگوید همه ی جان و روحم متعلق به توست… سالهاست…
ولی میشد گفت؟ نه!

_من متعلق به کسی نیستم و قصد هم ندارم باشم
_همیشه حرفامو زود تلافی میکنی دوست عزیزم
_کوفت و دوست عزیزم
_مگه خودت نگفتی؟ چرا عصبانی میشی؟

بلند خندید و دل مارال برای خنده ی جذابش رفت.
_گفتم بله، ولی نگفتم عنشو دربیاری
_هین! بی ادب

هر دو میخندیدند و مارال هستی و الهه خانم و بقیه ی مهمانها را پشت در آن اتاق فراموش کرده بود.
معراج برایش با هفت میلیارد انسان روی کره زمین برابری میکرد و وقتی با او بود انگار دنیا در دستانش بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

47 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

مهرناز جونم این هفته کلا امتحان داریم و من از دیشب هی به سایت سر میزنم خواهشاا بزار پارت جدید رو لطفااا😢😢😢

زهرا اولادقباد
زهرا اولادقباد
2 سال قبل

سلام عزیزم خوبی ، پنجشنبه شد 😅خدا بگم چیکارت اونایی که باعث شدن مهرنازی هفته ای یکبار پارت بذاره 😔

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

سلام دارن جدید کی میاد من از کجا میتونم دیگه رمان‌هاتونو بخونم .خیلی عالیه رمانتون امیدوارم همیشه موفق باشید

ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
2 سال قبل

سلام مهنازی، چرا پارت نزاشتی ؟.

...
...
2 سال قبل

مهرنازی امروز پارت داریم؟

...
...
2 سال قبل

من پارت میخوامممم مهرنازززز جونننممم

...
...
2 سال قبل

کی پنجشنبه میشه خدا

تیام
تیام
پاسخ به  ...
2 سال قبل

مهرنازی مثل همیشه عاااااااااااااااااااااالیییییییییییییییییی فقط این الهه خانم زن نمک به حرومیه حالم ازش به هم میخوره آخه مارال چه گناهی داشته زنیکه ….‌..

من
من
پاسخ به  ...
2 سال قبل

بزار دیه لعنتی

gozal
gozal
2 سال قبل

مهرناز جون میشه زود‌زود پارت بزاری اگه اشکال نداره ؟؟
اخه من هر شب میام یه چک‌میکنم به امید تو انقدر یه پارت رو میخونم که حفظ میشم 😄😄
والا اینقدر رمانایی که مینویسی باحالن که خستع نمیشه ادم از تکراری خوندنش

حدیث
حدیث
2 سال قبل

رمان خیلی قشنگیه نمیشه همون سه روز یک بار یا هر روز بزاری ولی کوتاه اخه من خیلی کم صبرم و حروز میام سایتو نگا میکنم که اومده یا نه من سه روزه که رمان شما رو اتفاقی دیدم اسمش جذبم کرد و همه شو تو دو روز خوندم و خیلی خوشم اومد مهرنازی دستت طلا رمانات بی نظیره

ghazal
ghazal
پاسخ به  حدیث
2 سال قبل

سلام من تازه با شما اشنا شدم و این اولین رمانیه که دارم از شما میخونم و واقعا عالیییی میشه دو سه تا از رمانای قشنگتون رو بهم معرفی کنید ❤️❤️

ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
ستایش دختر محبوب خدااااااااااااا
2 سال قبل

سلام دوستان رمان های مهناز به جز این و گرگها چی هست ؟؟

Armita 🦋
Armita 🦋

سلام دوست عزیز، علاوه بر خلسه‌ و گرگها، رمان بردل نشسته و در پناه آهیر‌ از رمانهای‌ مهرناز خانم خیلی خیلی قشنگن‌ ❤

Popk
Popk
2 سال قبل

بنظرم منم رمان داره خیلی یکنواخت میشه
جدای از اون همش مارال بیچاره باید حسادت کنه و غیرتی بشه
خب چی میشه یذرم معراج حسادت کنه؟!
لطفا یذره هیجان به ادامه رمانت تزریق کن♥️

عسل
عسل
پاسخ به  Popk
2 سال قبل

اره دقیقا.. یذره معراجم حسودی کنه رگ غیرتش بزنه بالا هیجان رمانش بره بالا.. همش مارال داره میسوزه و می‌سازه.. 🥺
یه رقیبی چیزی برا معراج بذار.. بذار زودتر دهنش واشه همچیو به مارال بگه.. بعد از اونم می‌رسیم به سنگ جلو پای بعدیشون ینی چنگیز خان مغول و مادر معراج.. مطمعنم که مخالف ازدواجشونن.. 🥺😣
راستی مهرنازی عکس مارالم بذار پلیزززز.. دوس داریم ببینیم عکسشو.. 🥺💙

عسل
عسل
پاسخ به  عسل
2 سال قبل

مغول این وسط چکار میکنه.. 🤣🤣
سوری اشتباه تایپی بود.. 🤭🤭

Parichehreh
Parichehreh
2 سال قبل

به نظرم همون هر روز یه پارت کوتاه بهتر نبود ؟ ، خداییش تا یه هفته منتظر بودن صبر ایوب میخواد 😂😂💔

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام خوبی عزيزم
ممنون عالی بود😘

♕♕♕
♕♕♕
2 سال قبل

لعنتی چجوری یه زوج میتونن انقد کراش و کیوت باشن

Popk
Popk
پاسخ به  ♕♕♕
2 سال قبل

بنظرم منم رمان داره خیلی یکنواخت میشه
جدای از اون همش مارال بیچاره باید حسادت کنه و غیرتی بشه
خب چی میشه یذرم معراج حسادت کنه؟!
لطفا یذره هیجان به ادامه رمانت تزریق کن♥️

‌
پاسخ به  Popk
2 سال قبل

اره والا

R
R
2 سال قبل

اینجا کراش معراج نداریم؟
زن معراج چی؟
😂سولومون کجایی
عماد ول کن بیا معراجو بچسب

:)
🙂
پاسخ به  R
2 سال قبل

ن بابا R جان همون عماد بهتره این معراج همش کلی خاستگار ماستگار داره سلومون تحمل این چیزا رو نداره ، ندیدی سر اون ی پارت ک گلاویژ و عماد هردو اعتراف کردن به هم چقد عصبی شد؟😂😂😂

دیگه اینکه همش این هستی و سگ و گربه چسبیدن بهش 😂😂💔

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  R
2 سال قبل

ن عیزم جای سنا خالیه کراش بزنه مه که به شخصه اع معراج خوشم نمیاد البته ببخشیدا کراش مه یکی مث نیوراد توی رمان افرودیت و شیطانه که خعلی دوسش میدارم

یلدا
یلدا
2 سال قبل

اوخی من چقد این رمان و دوست دارم
الهه خانم خعلی بدجنسه ،اصلا بش نمیخوره مامان معراج باشه
از این و هستیه بدم میاد

Rom Rom
Rom Rom
2 سال قبل

خیلی دیگ مسخره شده انکار داری رمانی هما پور اصفهانیو میخونی دیگ شلیه رمانی خودت نیس 😓ببخشید من اینجوری میگم اخه رماناتو خیلی دوس دارم حیفه شروع این رمانم بی نظیر بود ولی هر چی میره جلو انگار جذابیت اوایلشو از دست میده لطفا از نقدم ناراحت نشو نویسنده جون 💜

...
...
2 سال قبل

تیکه آخرشو خیلی دوست دارم همش میخونم مهرنازی ادامشو قشنگ تر کننننن 😢💞💞💞💞💞💞💞

دنیا
دنیا
2 سال قبل

سلام مهرناز جون بازم مثل همیشه عالی و بی نقص 👌ممنون گلم تا هفته بعد بدرود❤💋

Nazanin
Nazanin
2 سال قبل

اوه مرسی مهرناز ولی مهرناز خعلی هیجانش کم شده میشه سریع رمان رو تموم کنی چو حس میکنم خعلی داره یک نواخت میشع

;Virgol
;Virgol
پاسخ به  Nazanin
2 سال قبل

بنظرم منم رمان داره خیلی یکنواخت میشه
جدای از اون همش مارال بیچاره باید حسادت کنه و غیرتی بشه
خب چی میشه یذرم معراج حسادت کنه؟!
لطفا یذره هیجان به ادامه رمانت تزریق کن♥️

دسته‌ها

47
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x