73 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۳۸

5
(3)

رمان خلسه:
۱۰۶پارت

افرادی که دورش جمع شده بودند سعی میکردند آرامش کنند ولی مارال با گریه و زاری التماس میکرد که کمک کنند و معراج را بیرون بیاورند.
همان مرد امدادگر که مانع مارال شده بود با پریشانی گفت که به تیم نجات زنگ زده ولی به روستاهای اطراف رفته اند و متاسفانه آمدنشان طول میکشد. با شنیدن این حرف مارال دوباره روی خاک و آوار به زانو درآمد و از ته دل خدا را فریاد زد.
ناخودآگاه شماره ی کامیار را گرفت و با شنیدن صدای یک آشنا بغضش بیشتر شد و ماجرا را برایش شرح داد
_کامیار من و معراج اومدیم کرمانشاه
_چیشده مارال؟ چرا گریه میکنی؟
_معراج… دوباره زلزله شد، معراج مونده زیر آوار
_یا ابالفضل!
_کامیار پاشو بیا هیچکسو نمیشناسم اینجا میترسم معراج طوریش بشه
_همین الان راه میفتم، خدایا رحم کن
و بدون خداحافظی تماس را قطع کرد.
چند نفری اطراف را بررسی کردند و با احتیاط چند تکه از آوار را برداشتند تا شاید به معراج و مادر بچه ها دسترسی پیدا کنند. مردی همه را ساکت کرد و گفت
_هیچ کس حرف نزنه زنگ بزنیم به موبایلشون ببینیم صداش میاد یا نه

مارال با دستپاچگی سریع شماره ی معراج را گرفت و در دل خدا خدا کرد که موبایلش خاموش نباشد و صدایش را بشنوند.
بعد از سه چهار بوق بود که پسر کوچکی نقطه ای را نشان داد و فریاد زد
_اینجاست اینجا صداش میاد

همگی با شوق به آن سمت رفتند ولی امدادگران مانعشان شدند تا مبادا سنگینی قدم هایشان آوار را بدتر فرو بریزد. مارال با احتیاط به سمتی که مرد امدادگر نشان داد قدم برداشت و صدای زنگ موبایل معراج را شنید. مردان با دقت و به آرامی کمی خاکها را کنار زدند و با صدای بلند معراج را صدا کردند.
مارال سرش را روی تل خاک گذاشت و گوشش را به زمین چسباند و بعد از چند ثانیه صدای ضعیف معراج را شنید!
با شنیدن صدایش گویی جان به کالبدش بازگشت و با قلب و صدایی لرزان رو به مردان داد زد
_اینجاست، صداش میاد، زنده ست… خدایا شکرت خدایااا
با گریه و ضجه پیشانی اش را به خاک گذاشت و سجده ی شکر کرد. بلند داد زد
_معراج… صدامو میشنوی؟ خوبی؟

دیگر صدای معراج را نشنید و رو به مردان التماس کرد
_تو رو خدا یکم دیگه آوار از روش بردارین یه جای نفس لااقل براش باز بشه
مردان مردد بودند و میترسیدند کار اشتباهی بکنند و اوضاع بدتر شود. ولی اشکها و التماس های مارال باعث شد با احتیاط و ترس چند تکه دیگر از آوار را جابجا کنند و مارال سرش را به منفذ کوچکی که باز شده بود خم کرد و معراج را صدا زد.
_معراج خوبی؟ میتونی نفس بکشی؟ تو رو خدا یه چیزی بگو

اینبار صدای معراج را بهتر شنید که گفت
_خوبم، نترس
با شنیدن حرفش گریه ی خوشحالی اش شدت یافت و گفت
_طوری نشدی؟ خوبی؟
_خوبم… یه چیزی روی سرم حایل شده و فضا برای نفس کشیدن هست
_خدارو شکر، تحمل کن کمی بعد تیم نجات میان درت میارن، میگن اگه ما آوار رو دستکاری کنیم ممکنه خطرناک باشه

صدای معراج اینبار کمی ناله مانند به گوش رسید و گفت
_باشه

مردم و امدادگران دنبال بقیه ی زخمی ها و کسانی که با سومین زلزله آسیب دیده بودند رفتند ولی مارال حتی یک قدم از منفذی که نزدیک به معراج باز شده بود دور نشد و همانجا نشست و منتظر آمدن اکیپ شد. مدام با او حرف میزد و هر وقت که چیزی نمیگفت التماسش میکرد که چیزی بگوید و از حالش خبر دهد.
یک ساعتی گذشته بود که کامیار زنگ زد و با آشفتگی گفت در فرودگاه منتظر اولین پرواز هستند و راه دیگری برای زودتر رسیدن پیدا نمیکند و وضعیت معراج را جویا شد.
_نگران نباش صداشو میشنویم میگه حالم خوبه

کامیار دستی به موهایش کشید و نفس حبس شده اش را رها کرد و گفت
_خدایا شکرت
دو ساعت بعد همراه لیلی سراسیمه آمدند و مارال با دیدنشان قوت قلب گرفت و از کنار آوارها بلند شد و با گریه در آغوش لیلی جای گرفت.
کامیار سریع جایی که مارال نشسته بود نشست و سرش را به روزنه ی کوچک خم کرد و بلند گفت
_معراج… داداش خوبی؟
_کامیار تویی؟ تو چرا اومدی؟ خوبم… نگران نباشین
_من تو رو میشناسم خدا میدونه تو چه حالی هستی و میگی خوبی
معراج بسختی لبخندی زد و از درد پایش صورتش در هم رفت. پایش زخمی شده بود و از درد و ضعفی که رفته رفته بیشتر میشد میدانست که خونریزی میکند. ولی چیزی به مارال و کامیار نگفت چون میدانست تا آمدن تیم نجات باید منتظر بمانند و کاری از دستشان برنمی آید.
کامیار با کلافگی این ور و آن ور میرفت و مدام شماره ی اکیپ نجات را میگرفت ولی خبری نبود.
مارال از جایش تکان نمیخورد و لیلی کنارش ایستاده بود و با ناراحتی به پریشانی کامیار نگاه میکرد. میدانست که حتما یکی از آن سردردهای لعنتی سراغش خواهد آمد ولی نمیتوانست از کنار دوستش بودن منعش کند و در دل دعا میکرد که معراج صحیح و سالم از زیر آوار بیرون بیاید.
کامیار کنار مارال نشست و گفت
_داداش یکم دیگه تحمل کن ایشالا بزودی میرسن

صدایی از معراج نیامد و مارال با نگرانی گفت

۱۰۷پارت

_صداش نیومد کامیار
_خدا میدونه تو چه حالیه، شاید نشنیده

با صدای بلندتری معراج را صدا زد و اینبار او با صدای ضعیفی گفت
_خوبم خوبم

کامیار سرش را با ناراحتی پایین انداخت و لیلی از پشت سرش دستهایش را روی شانه هایش گذاشت و فشرد. میدانست آن دو بالاتر از رفاقت، برادر هستند و همسرش چقدر از این اتفاق عذاب میکشد.
کامیار بلند شد و یقه ی پالتوی لیلی را بالا داد و گفت
_بریم تو رو یه جایی ساکن کنم تو این سرما مریض میشی
_نه میمونم پیشت
_بیخود، حرفمو گوش ندادی تا اینجا اومدی تو این وضعیت، ولی الان دیگه مخالفت قبول نمیکنم

لیلی به زور همراه کامیار آمده بود و میدانست بعد از این دیگر ممکن نیست اجازه دهد در آن سرما آنجا بماند. بالاخره حال کامیار خوب شده بود و قبول کرده بود تا بچه دار شوند، دو ماهه حامله بود و کامیار مثل چشمانش مواظبش بود. بناچار قبول کرد و رو به مارال گفت
_عزیزم پاشو با من بریم هتل یخ زدی مریض میشی، کامیار پیش معراجه
_نه لیلی جایی نمیرم، الان گروه میرسن

کامیار اشاره ای به لیلی کرد که کاری به کار مارال نداشته باشد و اصرار نکند. میدانست که مارال معراج را رها نمیکند. در این مدتی که رفت و آمد داشتند و رابطه ی آنها را دیده بود فهمیده بود که این دختر عاشق دوستش است و او نیز به هیچ دختری تا این اهمیت نداده است. مانند خودش و لیلی که اگر در این شرایط میبودند ممکن نبود یکدیگر را رها کنند.
_مارال من لیلی رو میبرم هتل سریع برمیگردم
_باشه

آنها رفتند و مارال نگاهی به اطراف انداخت. همه مثل او آشفته بودند و در تکاپو.
زلزله های پی در پی خرابی و مصیبت زیادی به بار آورده بود و مردم زیادی خانه هایشان را از دست داده و آواره شده بودند. مردانی که دنبال چادر و آذوقه برای خانواده ی پریشانشان بودند و کسانی که در خرابه های خانه شان دنبال وسایلشان میگشتند.
شوهر زنی که معراج بخاطر نجاتش داخل ساختمان رفته بود هم آنجا بود و آوار را جستجو میکرد تا شاید زنش را پیدا کند.
در آن بین مردی را دید که کیسه ی بزرگی در دست داشت و به خرابه های خانه ها سر میزد و از هر جایی چیز بدرد بخوری پیدا میکرد برمیداشت. در یکی از خانه ها صاحبخانه متوجهش شد و سر و صدای دعوایشان بالا گرفت.
با تاسف مرد را نگاه کرد و یاد حرفی افتاد که جایی خوانده بود. مردان دو دسته اند، یا مردند یا نامرد!
یکی مثل معراج جانش را برای نجات دیگری به خطر می انداخت و یکی دیگر در آن وضعیت اسفبار به فکر دزدی از مصیبت زدگان بود!

خم شد و معراج را صدا زد. هر چند دقیقه یکبار صدایش میزد تا مطمئن شود که حالش خوب است.
_معراج… میدونم خسته‌ت میکنم ولی گاهی یه چیزی بگو
_پاشو برو مارال نشین اینجا
_جاییت درد نمیکنه؟ گرسنه یا تشنه نیستی؟
_نه خیلی راحته جام، دارم استراحت میکنم

از اینکه در آن شرایط هم شوخی میکرد سری تکان داد و با لبخند گفت
_موبایلت دستت نیست؟ یه عکس از خودت برام بفرست
خنده ش گرفت ولی سنگینی آوار روی سینه اش نمیگذاشت بخندد یا نفس عمیق بکشد.
_نه نمیتونم گوشیمو بردارم وگرنه لایو میزاشتم برات از این زیر

از فکر اینکه شاید حتی نمیتواند دستانش را تکان دهد قلبش تیر کشید و آرام گفت
_بمیرم برات معراج
گوشی اش را از جیب درآورد و آهنگ “دورت بگردم” از حجت اشرف زاده را پلی کرد و مقابل منفذ گذاشت
_تو نمیتونی لایو بزاری من برات آهنگ پخش میکنم

دردی که درمانش تو باشی دوست دارم
بغضی که بارانش تو باشی دوست دارم

_میشنوی؟
_آره، قشنگه
_پس گوش کن

تو نفسی
همه کسی
بمان برایم

با عشق تو
زیبا شده
حال و هوایم

لیریک ترانه حرفهای دلش بود که نمیتوانست بگوید ولی معراج حس میکرد که مارال از قصد این آهنگ را انتخاب کرده است و چشمانش را بست و هر کلمه اش را به روح و جانش کشید.

ای ماه من
همراه من
دورت بگردم

در چشم تو
دیوانگی را
دوره کردم

دورت بگردم
دورت بگردم

اواخر موزیک بود که کامیار آمد و وقتی دید باز هم خبری از گروه نیست با ناراحتی گفت
_این چه وضع کمک رسانیه؟ خدا میدونه چند نفر زیر آوار موندن و چقدر بتونن تاب بیارن

مارال بلند شد و کنار کامیار ایستاد و گفت
_دوباره زنگ بزنیم بهشون یه کاری کنیم کامیار تو رو خدا

کامیار برای بار صدم شماره را گرفت و اینبار صدای مردی که قطع و وصل میشد به گوشش رسید
_آقا چرا نمیاین چند نفر موندن زیر آوار چند ساعته
_والا راه بسته ست ما هم موندیم تو برف، نه میتونیم برگردیم ازگله نه میتونیم بیایم کرمانشاه، تلفن ها هم به زور خط میدن

کامیار از چیزی که شنید رنگش پرید و تمام امیدی که به آمدنشان داشت از دست رفت.
_میگه راه بسته ست
_یا حسین
مارال با پاهای سر شده روی زمین نشست و کامیار گفت
_یه ماشین پیدا میکنم خودم میرم دنبالشون

چند نفری نزدیکشان بودند و یکی گفت
_ماشین اونا مجهزه وقتی نتونستن جلو بیان تو هم نمیتونی داداش

حرفش منطقی بود و کامیار با استیصال و آشفتگی چند قدمی این طرف و آنطرف رفت و ساعتی بعد صبرش تمام شد و گفت
_خودمون باید دست بکار بشیم، هر ساعتی که میگذره اوضاع بدتر میشه

سمت آوارها رفت و دو مرد دیگر هم همراهش رفتند و کمی از خاکها را برداشته بودند که مارال صدای فریاد معراج را شنید و داد زد
_دست نزنید انگار بدتر ریزش کرد

و سراسیمه سرش را به روزنه چسباند و با گریه معراج را صدا زد
_معراج… چی شد؟ خوبی؟

صدایش ضعیف تر از قبل آمد که گفت
_دارم دفن میشم

مارال دستهایش را روی سرش گذاشت و هق زد و کامیار سراسیمه آمد و کنار روزنه نشست و گفت
_معراج… بگو که خوبی… نمیدونم چه گوهی بخورم تو رو خدا تاب بیار

مارال ضجه میزد و از فکر مرگ معراج در حال احتضار بود که چند نفری با عجله نزدیک شدند و یکی از مردها با نگرانی رو به کامیار گفت
_معراج مانی اینجاست؟
کامیار تایید کرد و مرد گفت
_من همکارشم الان شنیدم چه اتفاقی افتاده، میدونین دقیقا کجاست؟

کامیار به روزنه ی کوچک اشاره کرد و گفت
_اینجاست، صداشو میشنویم

مرد خوشحال شد و همانجا نشست و با صدای بلندی گفت
_من نجفی ام کاپتان، حالت خوبه؟

صدای ضعیف و بیجان معراج به گوش رسید که گفت
_عالی کاپتان
_مطمئنم عالیه، الان میرم اکیپ نجات رو میارم یکم دیگه تحمل کن

از حرفی که آقای نجفی زد گویی جان به کالبد مارال و کامیار برگشت و با خوشحالی نگاهش کردند.
_با هلیکوپتر میرم میارمشون

مرد خلبان با عجله رفت و مارال اشک شوق ریزان به معراج گفت
_همکارت رفت اکیپ رو بیاره معراج، تموم شد بزودی میارنت بیرون فدات بشم

فقط صدای ناله ای از معراج شنید و به کامیار که دورتر ایستاده بود و سیگار را به سیگار پیوند میزد نگاه کرد. فکر از دست دادن معراج وحشت زده اش میکرد و اندیشید که اگر معراج از زیر آوار زنده بیرون نیاید چه؟ شاید وقتش بود که زبان باز کند و ناگفته های سالیان را بگوید.
کاملا نزدیک به روزنه خم شد اشکهایش را که بی محابا از چشمهایش فرو میریخت پاک کرد و گفت
_معراج… صدامو میشنوی؟… اگه میشنوی جواب بده

با صدای بیجانی گفت
_میشنوم
_معراج، اگه قول بدی نمیری یه چیزی بهت میگم

با اینکه خاک و آوار روی سر و صورتش ریخته بود و از فشار و سنگینی آوار روی بدنش و درد پایش عذاب میکشید و از خون زیادی که از دست داده بود در شرف از حال رفتن بود، از حرف مارال لبخند محوی روی لبش نشست و بسختی گفت
_قول میدم… بگو
_میدونی معراج؟ بعد از رفتنت، من همش خواب تو رو دیدم… سالها… حتی وقتایی که یادت نبودم تو اومدی به خوابم… نزاشتی فراموشت کنم

مارال تمام جانش را در زبانش جمع کرده بود راز سالها را برای یار برملا میکرد… و معراج سراپا گوش شده بود و گویی با حرفهایی که از مارال شنید خون به رگهایش بازگشت.
_میدونی چرا؟ چون من از چهارده سالگی عاشقت بودم… هیچوقت بهت نگفتم که پررو نشی، ولی وقتی رفتی پشیمون شدم که نگفتم

معراج با لذت حرفهایش را گوش میکرد و مارال پانزده ساله را به یاد میاورد که وسط باغ تصادفی لبهایش را بوسید… آن لبهای کوچک زیبا را!

_وقتی رفتی من ماهها مریض شدم… برای همینم نرفتم بالای درخت… بعدشم کل تبریز رو دنبالت گشتم… سیزده سال دنبالت گشتم معراج… حتی بار آخر هم که همو دیدیم به هوای تو رفته بودم تبریز… از دلتنگی تو

معراج حس میکرد در حال مرگ است و این حرفهایی که میشنود صدای آواز فرشتگان است.
مگر میشد دختر عاصی و شرورِ خان اینقدر دوستش داشته باشد و چنین حرفهایی بزند!
رویا بود شاید… ولی اگر مرگ اینچنین رویایی بود مشتاقانه به سویش پرواز میکرد.
صدای ضعیفش به گوش مارال رسید که گفت
_دارم میمیرم یا… تو خواب… میبینم که تو… این حرفارو میزنی؟

منقطع و بسختی حرف میزد و مارال ترسید از ضعف و بیحالی اش، ولی با خنده اشکهایش را پاک کرد و گفت
_قول دادی نمیری… ما معامله کردیم برای این اعتراف کاپتان، نزن زیرش، من یوسف گمگشته مو تازه پیدا کردم

_نمیمیرم… زنده از اینجا… میام بیرون… تا یه بار دیگه… مثل اونروز… ببوسمت… اون لبای کوچولوت رو… که سیزده… ساله… طعمش… هنوز رو لبمه

قلب مارال از حرف معراج لرزید و درونش قیامتی بپا شد! کل بدنش به وضوح میلرزید و موج شادی و اندوه یکجا به وجودش سرازیر شده بود.
معراج حرفش را زد و مارال دیگر صدایی از او نشنید. کامیار را صدا زد و هر دو باهم هر چقدر معراج را صدا کردند دیگر جوابی نشنیدند.
صدای ضجه و ناله ی مارال دل کسانی را که آنجا جمع شده بودند ریش میکرد و برای سلامتی خلبان جوانی که برای کمک به آنها آمده بود دعا میکردند.
کامیار مثل مرغ سرکنده این سو و آن سو میرفت و به زمین و زمان فحش میداد. لیلی از هتل برگشته بود و گاهی مارال را و گاهی همسر عزیزتر از جانش را دلداری میداد و امیدوار میکرد.
تا آمدن اکیپ نجات با هلیکوپتر در نظر مارال گویی یک سال گذشت و وقتی آمدند خیلی آرام و حرفه ای آوار و خاک ها را از روی معراج برداشتند و بیرون آوردندش. کامیار آمبولانس و تیم پزشکی را آماده کرده بود و به محض بیرون کشیدن معراج و آن زن هر دو را روی برانکارد گذاشتند و سوار آمبولانس کردند. زن بیچاره جانی نداشت و شوهر و بچه هایش با دیدن جنازه اش زار زدند. مارال به حالشان گریه کرد و دعا کرد معراج را در آن حال نبیند. وقتی معراج را از زیر آوار درآوردند و روی برانکارد گذاشتند سمتش خیز برداشت و نگاهش کرد. رنگ و رویش مثل گچ سفید بود و انگار خونی در بدن نداشت. چشمهایش بسته بود و تمام بدنش پر از خاک و خون بود. مارال با دیدنش کم ماند از حال برود ولی به زور کنار برانکارد سر پا ایستاد و با درد نامش را صدا کرد. دستانش به سردی یخ بود و زمانی که مارال دستش را به گرمی و با تمام عشقش بوسید چشمانش را بسختی باز کرد و لبهای مارال را با انگشتان سرد و بیجانش لمس کرد.
لمسی که گویا برای مارال نوید زندگی دوباره بود. همراهش سوار آمبولانس شد و کامیار هم جلو کنار راننده نشست و راهی بیمارستان شدند.
بیمارستان پر از مصدومین بود و در و دیوارش از زلزله آسیب دیده بود. مانند صحرای محشر شلوغ بود و کامیار دکتری را کشان کشان بالای سر معراج آورد و دکتر گفت موقعیت اورژانسی و وخیم است و بهاطر خون زیادی که از دست داده ریسک زیادی دارد.
_تو بیمارستان خون نداریم میبینین که زخمی زیاده، خودتون باید تهیه کنید، این آقا سریعا به خون A+ احتیاج داره
گروه خونی اش با مارال یکی نبود ولی کامیار سریع آستین هایش را بالا زد و گفت
_من A+ هستم خودم میدم

معراج به خون زیادی احتیاج داشت، کامیار پرستار را مجبور کرده بود که خون بیشتر از استاندارد بگیرد و بعد از پایان خونگیری نتوانست تا دقایقی از جایش بلند شود و لیلی به زور آبمیوه ها را در دهانش خالی میکرد. مارال با گریه مدام از کامیار تشکر میکرد و وقتی خبر دادند که خطر رفع شده با لیلی همدیگر را بغل کردند و اشک را در چشمان کامیار هم دید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

73 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asal
Asal
1 سال قبل

وای نویسنده جــــــون واقعا عالی بود ♥♥♥اصلا نمیتونم توصیف کنم حالمو 😁میشه بگی پارت بعد رو کی میزاری؟ که ما هی نیایم سایت. واقعا هی جذاب تر میشه نمیشه صبر کرد♥میشه بگی چند پارت دیگه مونده تموم بشه اخه امتحانای ترم داره شروع میشه.

Mobina
Mobina
1 سال قبل

مهرناز جونم پارت نداری؟😢

...
...
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

مهرنازی پارتتتتت😢😢😢😢😢😢
دیگه بسه انتظار خواهشاااا

ااااااااااا
ااااااااااا
1 سال قبل

سلام نویسنده ببخشید امروز هم پارت میزارید چون همیشه پنجشنبه ها پارت میدادید؟لطفا جواب بدید

یلدا
یلدا
1 سال قبل

مهرناز جونم مثل همیشه عالیییییییییی بود
واقعا رمانت بی نظیره👌
خیلی ام واسه مارال و معراج خوشحال شدم ک بالاخره ب هم اعتراف کردن😍😍
فقط من دیگ نمیتونم مث قبلنا اولین نفر بخونم یا سر موقع بخونم💔
درسان زیاد شده نزدیک امتحانای میان ترمم هست
یادم میمونه چ روزی میزاریا ولی ب خاطر درسا نمیتونم همون روز بخونم😂
واسه همین از همه دیر تر نظر گذاشتم ببخشید ❤❤

...
...
1 سال قبل

مهرناز جونم پارت جدید رو کی میزاری؟؟😢😢

sahar
sahar
1 سال قبل

واییییییییییی مهرناز چرا انقدر رمان هات قشنده ❤.
همه رمان هات قشنده من خیلی دوست دارم هم خودتو هم رماناتو.😘😘
اگه میتونی بازم پارت بزار اصرار نمیکنم . بازم میسی.💛🌻

Sahar
Sahar
پاسخ به  sahar
1 سال قبل

نمیدونم ولی دلم میخواد اونایی که باعث شدن تو هفته ی بار پارت بزاری رو خفه کنم .😂🩸🏹

...
...
پاسخ به  Sahar
1 سال قبل

کمکت میکنم👍😂

sahar
sahar
پاسخ به  ...
1 سال قبل

پس باهم خفشون میکنیم 😂😁

مینا🖤
مینا🖤
1 سال قبل

مهرنااااااااززز دختتتتررررررررر عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییی بوووود عاااااااااااااالییییییی چچچچقققققققققدر خوشحال شدم ک پارت گذاشتییییییییییی… هم خییییییییییلی قشنگ نوشتی و بهم وصلشون کردی هم اشکمو دراورد هم قلبم از شدددت هیجااان تندتندمیزد خییلییی ذوق کردم عالی بود عزیزدلم دمت گرم همه رمانات عالیییینننننننن … ناااب ترین نویسنده ی رمان هستی خوشگل خانومی

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

وااای چقدر خوب بود من اشکم در اومد مرسی مهرناز با این دست پنجولای طلاییت که جادو میکنی با قلم.

d..a
d..a
1 سال قبل

عالییییی عالییییی عالیییییییییییییی بالاخره اعتراف کردنننننن واییییییییییی ممنوننننننننن دست و پنجه ات طلاااااا😍😍
فقط به نظرم قبل از اینکه به هم برسن یه بلایی سر مارال بیار که یه کمم معراج استرس و عذاب بکشه عقده نشه برامون😂😂😈😈
راستی میشه لطفا آدرس لینک گروه تلگرامتون هم بفرستین؟
ممنون❤

عسل
عسل
پاسخ به  d..a
1 سال قبل

اره مارالی یکاری کن معراجم یذره فقط یذره هههه غيرتي و بشه و سر از دست دادن مارال نگران بشه توروخداااا🥺🥺🥺🥺🥺❤️

عسل
عسل
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

منظورم
مهرنازی *
😅🤦🏻‍♀️

سوگند
سوگند
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

وای مهرنازجونم یه دی دونه ی،حرف نداری ،مرسی بابت پارت جدید،امیدوارم مثل این هفته دوتاپارت بزاری هرهفته حداقل😍😍😍

MamyArya
MamyArya
1 سال قبل

قربون تو بشم عزیزدلم محاله چیزی تو بنویسی و من دوست نداشته باشم🌺🌺🌺🌺❤❤❤❤❤💋💋💋💋
به قول آریا چش مایی😘😘😘⚘⚘⚘❤❤❤

***
***
1 سال قبل

مهرررررررنننننااااااازززرزز
من عکس مارالوموخوام🥺🥺🥺

عسل
عسل
پاسخ به  ***
1 سال قبل

اره مهرناز جون عکس مارالو نداری خیلیییی دوس داریم ببینیمش.. 🥺🥺❤️

صدف
صدف
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

مگه مارال واقعیه که عکسشو میخواین ؟🤣🤣🤣🤣
وای خدا چقد خندیدم

میگ میگ
میگ میگ
پاسخ به  عسل
1 سال قبل

خنگین یا خودتون زدین به خنگی دوستان گرامی 😂😂
ولی خوشحال شدم انشالله معراجم نمیره 😂😂😂

مهرناز
مهرناز
پاسخ به  ***
1 سال قبل

والا عکسی از مارالی که تو ذهنمه ندارم
ولی اگه پیدا کردم باشه میزارم

Nazanin
Nazanin
1 سال قبل

خدایا العفو باو محشر بود لایک داری مهرناز عجب اعترافی 😂😂

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
1 سال قبل

حالا تو رمانای دیگ پسره دختره مردم رو اویزون میکنه از پنجره که اعتراف کنه 😂😂

Nazanin
Nazanin
پاسخ به  Nazanin
1 سال قبل

ولی خدایی اخه این چ کاریه پسرع اخر باید بره تو کما یا تریلی اع روش رد شه به هم اعتراف کنن :/

مهلا
مهلا
1 سال قبل

عالی مثل همیشه
من تازه فهمیدم رمان جدید نوشتی عزیزم
همه ی پارت ها رو تو دو روز خوندم

مهشید
مهشید
1 سال قبل

مهرنازی میشه من برات بمیرم🥺
ااخخ قلبم از اولین رمانت تا حالا همراهت کردم دیگ قلبم کشش این همه صحنه های قشنگو نداره
عاااششقتتتممم مهرنازیییی قلمت وای قلمت جادو میکنه ب خدا مهرنازی هرچقد بگم دوست دارم و عاشقتم و قلمت محشره کم گفتممممم

مینا🖤
مینا🖤
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌💞💞💞💞💞💞💞💞💞دققییییییییییییقققققااااااااا

Zahraa
Zahraa
1 سال قبل

عالی بود مهرنازی .جقد ناب بود‌یهو اومدم دیدم پارت گذاشتی کلی خوشحال شدم

Arefe
Arefe
1 سال قبل

انقد رمانت هیجان داره وقشنگه که ادم مشتاق براخوندنش مثل خیلی از رمانا پوچ و بیهوده نیست چون قلم تو سلیقه من بود رمانای دیگتم خوندم
حتی تلاش خودتم خیلی دوست دارم❤️🤍

Arefe
Arefe
1 سال قبل

تو محشری دختر انقد رمانت هیجان داره وقشنگه که ادم مشتاق براخوندنش مثل خیلی از رمانا پوچ و بیهوده نیست چون قلم تو سلیقه من بود رمانای دیگتم خوندم
حتی تلاش خودتم خیلی دوست دارم❤️🤍

یلدا
یلدا
1 سال قبل

عالی بود بیست مهرناز جونم مثل همیشه
وای خدااااا بالاخره بهم اعتراف کردنننن
خعلی خوشحالم براشون کاش معراج زود تر حالش خوب شه

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام مهرناز عزیز رمانت خیلی قشنگه وقتی میخونم حس قشنگی از رمانت میگیرم ممنون😍😍😘😘

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام مهرناز عزیز رمانت خیلی قشنگن وقتی میوخنم حس قشنگی از رمانت ممنون😍😍😘😘

تیام
تیام
پاسخ به  فاطمه
1 سال قبل

دست و پنجولات درد نکنه عاشق رماناتم

دسته‌ها

73
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x