22 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۴

5
(3)

همان پسرک بود و در چهارچوب در ایستاده بود و با پوزخند مرا نگاه میکرد. طوری که گویی با نگاهش کنترلم میکرد و اجازه حرکت نمیداد! با خودم فکر کردم نکند از آن پسرهای فیلم ایکس من باشد و در چشمهایش قدرت خارق العاده ای داشته باشد!

بعد از دو سه سال این حرف را به معراج گفتم و حسابی خندید و احمقی نثارم کرد!
با بیرون آمدن دختر بچه ی ضعیف و لاغری از اتاق توجهم به او جلب شد و انگار از کنترل نگاه آن پسر رها شدم که قدمی جلوتر رفتم و رو به دختر گفتم
_سلام من مارالم اسمت چیه؟

نگاهش گرم و صمیمی بود و مثل شیوا و آن پسرک سرد نبود، ولی برخلاف انتظارم شروع به حرف زدن به زبان فارسی کرد و گفت
_من فارسم، از تهران اومدیم، اسمم مبیناست

به فارسی گفتم
_داداشت که ترکی بلده، تو چرا فارسی حرف میزنی؟
_خب اون بزرگتره از مامانم ترکی یاد گرفته، من بلد نیستم

برادرش به سمت آشپزخانه رفت و رو به خواهرش گفت
_توام بلدی جغجغه، خالی نبند

قبل از اینکه به آشپزخانه برسد سریع رفتم مقابلش ایستادم و گفتم
_اسم تو چیه؟ من مارالم

کمی خودش را عقب کشید و گفت
_اسمم معراجه… برو کنار

کنار کشیدم و گفتم
_این دیگه چه اسمیه؟ پسر باید اسمش علی باشه قلی باشه رضا باشه

بدون نگاه به من در حالیکه لیوانی را از آب شیر پر میکرد گفت
_دخترم باید اسمش زهرا باشه مریم باشه، مارال دیگه اسم چه جونوریه؟

از جانور گفتنش عصبانی شدم و پایم را به زمین کوبیدم و گفتم
_مارال یعنی آهو بیسواد… من میرم خونمون… دماغ گنده

آشنایی من و معراج در ده سالگی اینگونه بود و شاید در طول این سالها صد بار مرورش کرده و در آن روزها غرق شده ام…
روزها و ماهها گذشت و رفت و آمد من به خانه ی مش حسن ادامه داشت و گهگاهی هم در گوشه و کنار باغ با شیوا و مبینا بازی میکردیم و به پر و پای معراج می پیچیدیم… ولی او از ما خوشش نمی آمد و اکثرا با چخه گفتن و کیش کیش از خودش دورمان میکرد. و ما سه تا جری تر میشدیم تا سر از کارهای معراج دربیاوریم و دور و اطرافش بپلکیم.

طبیعت پسرانه و تخسی داشتم و با دخترها خوش نمی گذشت… وقتی موی مبینا را میکشیدم فی الفور گریه میکرد و مادرش به من چشم غره میرفت.
ولی من سرسخت بودم و سالی یکبار به زور اشکم درمیامد، هر بلایی که دخترها سرم میاوردند ککم نمیگزید و با رنگ و روی برافروخته محکم می ایستادم تا گریه و زاری نکنم.
از سفت و سخت بودن معراج خوشم میامد و برعکس آن دخترهای ضعیف و نق نقو، او را مناسب دوستی با خودم میدانستم ولی او روی خوش به من نشان نمیداد و تلاشهای من بی ثمر میماند.
دوازده سالم بود و معراج هم پانزده ساله شده بود… صدایش کلفت تر از قبل شده بود و من مثل همیشه دماغ گنده صدایش میکردم… خودش با بیتفاوتی میگفت “مرد باید دماغش بزرگ باشه” ولی مادرش با حرف من حرص میخورد و میگفت
_دختر اینقدر به پسر من نگو دماغ گنده… پسرم تو سن بلوغه دماغش باد و ورم داره، دو سه سال بعد درست میشه

و من با تخسی تمام، به امید حرص خوردن معراج، آن حرف را بیشتر تکرار میکردم ولی فقط مادرش کفری تر میشد و معراج با بیخیالی آسمان را نگاه میکرد!
نمیدانم شاید دلیل رفتارهای آن سالهایم جلب توجه معراج بود تا شاید صمیمی تر شویم و مرا به چشم دختر نبیند و من در رکاب آن خدای غرور و سرسختی باشم!
معراج الگو و آیدل من بود و از سردی و غرورش حظ میکردم… در سنی نبودم که تمایلم به او به دلیل جنس مخالف بودنش باشد، از اینکه دور و غیر قابل دسترس بود همیشه در جستجوی راهی بودم که خودم را به او ثابت کنم و رفیقش باشم.
ولی اجازه نمیداد و من ناخودآگاه با او بد میشدم… طوری که فکر میکرد از او متنفرم و چشم دیدنش را ندارم!

انباری بزرگی ته باغ بود و زیرزمین بزرگ و مخوفی داشت… سرد بود و مش حسن وسایل کهنه و اضافی، و ترشیجات و بعضی میوه ها را آنجا نگهداری میکرد… یکروز که دور هم بودیم به فکرم رسید که فرصت خوبیست تا جرات و شجاعت خودم را به معراج ثابت کنم و دیگر به چشم دختر بچه نگاهم نکند.
در هال کوچک خانه ی مش حسن نشسته بودیم و معراج مشغول درس خواندن بود… خیلی درس میخواند و من سربه سرش میگذاشتم که نکند میخواهی دکتر شوی، ولی او میگفت از تجربی بدم می آید و در مقابل این سئوالم که پس میخواهی چه کاره شوی فقط نگاهم میکرد.
سکوت میکرد ولی چشمانش جمله ی “فضول را بردند جهنم گفت هیزمش تر است” را داد میزد!
نگاهی به چهره ی متفکرش که غرق درس بود انداختم و با صدای بلندی گفتم
_کی جرات داره شب بریم تو زیرزمین انبار؟

توجهش به حرفم جلب شد که سرش را از کتاب بلند کرد و نگاهی به من کرد… مبینا و شیوا هینی از ترس کشیدند و مبینا گفت
_منکه صبحم نمیتونم برم اونجا چه برسه به شب

ولی شیوا نگاهی به معراج کرد و گویا نمیخواست مقابل او ترسو قلمداد شود که گفت
_من میام مگه چیه انباره دیگه

معراج پوزخندی به شیوا زد و رو به من گفت
_بجای این مسخره بازیا برو درستو بخون بچه، اینارم مثل خودت دیوونه نکن

من هم با پوزخندی مشابه خودش گفتم
_نکنه خودتم میترسی آقا معراج
_معلومه که نمیترسم مگه من دخترم؟

)پارت۷)

_خب منم نمیترسم، بیا با هم بریم هر کی ترسید و فرار کرد باخته

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و باز هم مشغول درس خواندن شد ولی من بدجوری پیله کردم و آنقدر گفتم میترسی تا اینکه راضی شد و قرار گذاشتیم سر شب مقابل انباری باشیم.
مبینا و شیوا از همان اول کاری رنگشان پریده بود و با اینکه لامپ روشن بود به زور چند پله پایین آمدند ولی من دنبال معراج پله ها را بدون ترس پایین رفتم و وقتی معراج کلید برق را زد و خاموش کرد مبینا جیغ بنفشی زد و پله ها را دوان دوان به سوی بیرون ساختمان بالا رفت!

شیوا دست مرا گرفت و به دیوار نمور زیرزمین تاریک تکیه داد. هر آن ممکن بود از حال برود ولی مقاومت میکرد. تاریکی مطلق بود و فقط نور ماه و کمی هم نور پروژکتور بزرگ وسط باغ بود که از پنجره ی کوچک زیرزمین میتابید و باعث میشد کمی صورت و چشمهای همدیگر را ببینیم.
تاریکی و سردی هوا، و بوی ترشی و نم، و وسایل زیادی که در آن تاریکی هر کدام به شکل جک و جانوری میمانست، فضا را انصافا ترسناک کرده بود. صدای قدم هایمان روی پله ها اکو داشت و گاهی صدای چکه کردن قطره ای آب مرا یاد فیلم های ترسناک که برادرم بابک نگاه میکرد می انداخت!
ولی معراج مقابلم بود و ترس به دل من راه نداشت… پله ها را پشت سر هم کاملا پایین رفتیم و وقتی وسط زیرزمین شلوغ و تاریک ایستادیم معراج نجواگونه گفت
_خب اومدیم، حالا که چی دخترِ خان؟

خیلی کم اسمم را صدا میزد و گاهی هم میگفت دخترِ خان… برای من فرقی نداشت با چه اسمی صدایم میکند، همینکه با او مشغول ماجراجویی بودیم حسابی کیفور بودم.

_الان هر کی بیشتر بمونه اون برنده ست و شجاع ترینه
با تمسخر گفت
_منکه تا صبح میتونم اینجا بمونم ولی شماها فکر نکنم بتونین

شیوا دستم را گرفته بود و حس میکردم که از ترس میلرزد… صدایمان با اکوی ترسناکی در فضا می پیچید و من گفتم
_چرا ما نتونیم؟

با بدجنسی لحنش را مخوف تر کرد و گفت
_چون اینجا یه عالمه جن داره… خونشون اینجاست

با حرفی که زد شیوا فریادی کشید و طوری فرار کرد که پاهایش روی پله ها به هم گره خورد و دو بار زمین خورد تا توانست خودش را از ساختمان بیرون بیندازد!
اگر میگفتم نترسیده ام دروغ بود… طوری گفت که باور کردم قدم گذاشته ایم به خانه ی اجنه و عصبانیشان کرده ایم!.. از ترس آب دهانم را قورت دادم و به چشمهای پرجذبه اش که در آن تاریکی برق میزد نگاه کردم و گفتم
_ت… تو از کجا میدونی؟ دروغ میگی
_دروغ نمیگم، همینجا دیدمشون، چهار تان، من باهاشون دوستم کاری با من ندارن… ولی تو بهتره زودتر بری بالا تا نیومدن سر وقتت

لعنتی… طوری میگفت که کاملا حس میکردم همانجا هستند و پاهایم میلرزید!… تنها بودیم… برای اولین بار من و معراج تنها بودیم و او درصدد دور کردن من بود… و من با لجبازی اصرار بر ماندن داشتم، تا اینکه ناگهان معراج لگد محکمی به بشکه ی آهنی کنارش زد و صدای ترسناکی از گلوی خودش درآورد و من آنچنان ترسیدم که کم مانده بود سنکوپ کنم و جیغی زدم و بالاخره فرار کردم!

بعد از آن شب، چند روزی با معراج قهر کردم و حرف نزدم، هر چند که برای او مهم نبود و بنظر میرسید اتفاقا از دست من راحت شده و آسوده تر است…
بعدها که بزرگتر شدم از دوستم زهرا که همسایه مان بود شنیدم که میگفت پسر خاله اش در هر فرصتی دخترهای فامیل را تنها گیر میاورده و دستمالیشان میکرده!.. و من آنموقع فهمیدم که معراج چقدر نجیب و شریف بوده که بجای خفت کردن ما، از خودش دورمان میکرد و از فرصتهایی که با دو دختر داشت سوءاستفاده نمیکرد.

خانجان و مادرم، معراج را خیلی دوست داشتند و گاهی که برای کاری تا جلوی عمارت می آمد خانجان مجبورش میکرد وارد خانه شود و همراه او چایی بخورد.
اولین بار که خانجان معراج را دید و اسمش را پرسید خاطره ی قشنگی برای من ساخت… وقتی معراج اسمش را گفت خانجان با آن لهجه ی ترکی شیرینش گفت
_مهراچ… چه قشنگه اسمت پسرم

و من به مهراچ گفتن مادربزرگم آنقدر بلند خندیدم که معراج و مامان چشم غره رفتند و معراج برخلاف همیشه که برای همه اخم داشت، به روی خانجان خندید و بدون ذره ای ناراحتی از اینکه اسمش را خراب کرده، از خانجان تشکر کرد.
با گذشت زمان خانجان و معراج دوستان خوبی شدند و من همیشه به آن رابطه غبطه میخوردم. خانجان تنها کسی بود که معراج دوستش داشت و به رویش لبخند میزد… سیزده سالم بود که حس کردم آن لبخند کمیاب معراج، چقدر زیبا و جذاب است و چقدر به صورتش میاید و من بی دلیل در پی دیدن آن لبخندها هستم!
معراج کنار خانجان مینشست و بدون توجه به ما، دو نفری چای میخوردند و خانجان دیوان شهریار را به دست معراج میداد و او هم مثل اینکه میدانست باید چه کند شعری انتخاب میکرد و برای خانجان میخواند.
هر دو اشعار شهریار را دوست داشتند و وجه اشتراکی پیدا کرده بودند… وقتی معراج شعر “خان ننه” شهریار را میخواند، خانجان هر بار گریه میکرد…

)پارت۸)

***(شعر “خان ننه” استاد شهریار، شعر مهم و بسیار محبوبی در میان ما ترک زبانان است، به همین دلیل شعر را بصورت کامل، همراه با ترجمه، برای علاقه مندان نوشتم)

خان ننه هایاندا قالدین
بئله باشیوا دولانیم
دا سنین تایین تاپیلماز
سن اولن گون عمه گلدی
منی گوتدی آیری کنده
من اوشاق نه آنلایایدیم؟
باشیمی قاتیب اوشاقلار
نئچه گون من اوردا قالدیم
قاییدیب باخاندا گوردوم
یئریوی ییغیشدیریبلار
نه اوزون و نه یئرین وار
«هانی خان ننه م» سوروشدوم
دئدیلر کی خان ننه نی
آپاریبلار کربلایه
کی شفاسین اوردان آلسین
سفری اوزون سفردیر
بیر ایکی ایل چکر گلینجه
نئجه آغلارام یانیخلی
نئچه گون ائله چیغیردیم
کی سسیم سینم توتولدی
او من اولماسام یانیندا
اوزی هئچ یئره گئدممز
بو سفر نولوبدی، من سیز
اوزی تک قویوب گئدیبدی؟
هامیدان آجیخ ائدر کن
هامیا آجیخلی باخدیم
سونرا باشلادیم کی من ده
گئدیرم اونون دالینجا
دئدیلر سنین کی تئزدیر
امامین مزاری اوسته
اوشاغی آپارماق اولماز
سن اوخی قرآنی تئز چیخ
سن اونی چیخینجا بلکه
گئله خان ننه سفردن
تلسیک روانلاماقدا
اوخویوب قرآنی چیخدیم
کی یازام سنه، گل ایندی
داهی چیخمیشام قرآنی
منه سوقت آل گلنده
آما هر کاغاذ یازاندا
آقامین گوزی دولاردی
سنده کی گلیب چیخمادین
نئچه ایل بو انتظاردا
گونی، هفته نی سایاردیم
تا یاواش یاواش گوز آچدیم
آنلادیم کی سن اولوبسن
بیله بیلمیه هنوزدا
اوره گیمده بیر ایتیک وار
گوزوم آختارار همیشه
نه یاماندی بو ایتیک لر

خان ننه جانیم نولیدی
سنی بیرده من تاپایدیم
او آیاقلار اوسته بیرده
دوشه نیب بیر آغلایایدیم
قولی حلقه سالمیش ایپ تک
او آیاغی باغلیایدیم
کی داها گئدنمیه ایدین
گئجه لر یاتاندا سن ده
منی قوینوا آلاردین
نئجه باغریوا باساردین
قولون اوسته گاه سالاردین
آجی دنیانی آتارکن
ایکیمیز شیرین یاتاردیق
یوخودا لولی آتارکن
سنی من بلشدیرردیم
گئجه لی سو قیزدیراردین
اوزیوی تمیز لیردین
گنه ده منی اوپردین
هئچ منه آجیخلامازدین
ساواشان منه کیم اولسون
سن منه هاوار دوراردین
منی سن آنام دوینده
قاپیب آرادان چیخاردین
ائله ایستیلیک او ایستک
داها کیمسه ده اولورمی؟
اوره گیم دئیر کی : یوخ یوخ
او درین صفالی ایستک
منیم او عزیز لیگیم تک
سنیله گئدیب توکندی
خان ننه اوزون دئیردین
کی سنه بهشت ده الله
وئره جک نه ایستییرسن
بو سوزون یادیندا قالسین
منه قولینی وئریبسن
ائله بیر گونوم اولورسا
بیلیسن نه ایسترم من؟
سوزیمه درست قولاق وئر:
«سن ایله اوشاخلیق عهدین»
خان ننه آمان نولیدی
بیر اوشاخلیقی تاپایدیم
بیرده من سنه چاتایدیم
سنیلن قوجاقلاشایدیم
سنیلن بیر آغلاشایدیم
یئنیدن اوشاق اولورکن
قوجاغوندا بیر یاتایدیم
ائله بیر بهشت اولورسا
داها من اوز آللاهیمدان
باشقا بیر شی ایستمزدیم

*ترجمه به فارسی

خان ننه(مادر بزرگ) کجا ماندی؟
دورت بگردم
دیگر کسی مثل تو پیدا نمی شود
روزی که تو مُردی
عمه ام آمد
مرا به روستای دیگری برد
من بچه بودم از کجا باید می فهمیدم؟
سرم به بازی با بچه ها گرم بود
چند روزی در آن روستا ماندم
زمانی که برگشتم دیدم
جایگاه نشستن تو را جمع کرده اند
نه خودت هستی و نه جای تو
پرسیدم «خان ننه (مادر بزرگ) کجاست؟»
گفتند که خان ننه را
به کربلا برده اند
تا شفای بیماری خود را از آنجا بگیرد
سفرش، سفری دور و دراز است
یکی دو سالی طول می کشد تا برگردد
شروع کردم به گریه های سوزناک
دو سه روزی همینطور جیغ می کشیدم
صدایم گرفت
آخر مادر بزرگ من بدون من
به هیچ کجا نمی رفت
این بار چه شده است؟
که مرا تنها گذاشته و رفته است
از همه قهر کردم
به همه با عصبانیت نگاه کردم
بعد شروع کردم به پافشاری که من هم
به دنبال او خواهم رفت
گفتند: برای تو زود است
بر سر مزار امام
نمی شود بچه را برد
تو بشین و قرآن را زود ختم کن
شاید تا وقتی که تو آن را ختم کنی
خان ننه هم از سفر برگردد
با عجله و سرعت
قرآن را خواندم و تمام کردم
تا برایت بنویسم که
بیا
قران را ختم کرده ام
برای من سوغاتی هم بخر
اما هر بار که من نامه می نوشتم
اشک در چشمان پدرم جمع می شد
تو هم که بر نگشتی
چند سالی با همین انتظار
روز و هفته ها را شمردم
تا کم کم متوجه شدم
که تو مرده ای!

دانسته و ندانسته هنوز هم
گمشده ای در قلبم هست
چشمانم همیشه به دنبال گمشده می گردد
((چقدر سخت هستند این گمشده ها))

مادر بزرگ چه می شد
که دوباره پیدایت می کردم
دوباره روی پاهایت
می افتادم و گریه می کردم
دستانم را دور پاهایت گره می زدم
و پاهایت را می بستم
که دیگر نتوانی از پیشم بروی
تو هم شبها موقع خواب
مرا در کنار خودت می خواباندی
مرا بغل می کردی
گاهی مرا روی دستت می خواباندی
در حالی که دنیای تلخ را فراموش می کردیم
دوتایی به خواب شیرین فرو می رفتیم
من در خواب خودم را خیس می کردم
و لباس تو هم کثیف می شد
شبانه آب گرم می کردی
خودت را تمیز می کردی
با این حال، باز هم مرا میبوسیدی
از من عصبانی نمی شدی

)پارت۹)۱

هر کسی که با من دعوا می کرد
تو از من طرفداری می کردی
هر وقت مادرم مرا دعوا میکرد
تو مرا از وسط دعوا نجات میدادی
آن گرمی بین ما، آن محبت بین ما
آیا امکان دارد بین کس دیگری باشد؟
قلبم می گوید که نه ، نه
آن محبت عمیق و با صفا
مانند آن عزیز دلم
با رفتن تو، از بین رفت و تمام شد
مادر بزرگ خودت می گفتی
که در بهشت خداوند
هر چیزی که بخواهی به تو می دهد
این حرفت یادت باشد
قولش را به من داده ای
اگر چنان روزی در بهشت داشته باشم
می دانی از خدا چه خواهم خواست؟
به حرفم درست گوش کن:
«تو و زمان بچگی را»

مادر بزرگ، چه می شد
که دوباره بچگی را می یافتم
دوباره به تو می رسیدم
دوباره به آغوش تو می آمدم
دوباره در بغلت گریه می کردم
دوباره بچه می شدم و
در آغوش تو به خواب می رفتم
اگر چنین بهشتی وجود داشته باشد
من از خدای خودم
هیچ چیز دیگری نخواهم خواست

********

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ریحان
ریحان
2 سال قبل

محمد ترکی و با یه سوز خواصی برام شعر شهریار رو خوند الان…
.
و من با اینکه برام درک معنیش یذره سخت بود اما دلم سر رفت و چشام بارید…بقول محمدم گاهی ترکی هر چیزی رو که به فارسی معنیش کنی از اون بار معنایی خاص خودش خارج میشه…میگه شعر تورکی رو فقط باید تورکی تلفظش کرد که شعر باشه…
.
حتی کلمات عاشقانه …چون خودشم اکثر اوقات به ترکی عاشقانه هاشو میگه و قربون صدقه م میره…
حتی اگه…..!!!
.
عالی بود جزیره♥

Marzi
Marzi
2 سال قبل

عالی بود💗👌

زهرا
زهرا
2 سال قبل

سلام

مثل همیشه عالی بود دستت طلا مهرناز جانم😍❤️

عه ماهم یه مبینا داریم زلزله 🤕
اما این بنظرم آروم تر از مبینا ماهست😂مبی ناراحت نشی شوخی کردم 😂از الان میدونم مهرناز جان که منو ببینه کشته فقط 🤕😁

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

زهرا خانم باشه باشه دارم برات من زلزله آرههه باوششش بشین و تماشا کن از این به بعد برات برنامه دارم خانم دخی عمو😂😈
و اینکه مهرناز جون مثل همیشه عالی بود😘

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

یا خدا مبی من شکر خوردم سر جدت 🤕😢💔😂😂

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

نه دیگه میخوام بهت ثابت کنم چقدر عاقلم😢😛

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

درضمن یادم رفت منکه تو رو فرداشب میبینم دارم برات😈

زهرا
زهرا
پاسخ به  Mobina
2 سال قبل

عه مامانت ک گف نمیاین🤐🤕😢💔😂

Mobina
Mobina
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

چم خبر ندارم درست از کاراشون والا ببینیم بابام چه میکنه

زهرا
زهرا
پاسخ به  زهرا
2 سال قبل

فدات عزیزدلم ❤️🥰

♥️♥️
♥️♥️
2 سال قبل

رمانتون عالیه من عاشقش شدم پارت های بیشتری بزارید لطفااا ♥️♥️♥️

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

رمان خیلی عالیه خیلی دوسش دارم لطفاً از این بع بعد پارتای بیشتری بزارین ممنون ازتون ♥️🤩😍♥️

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

سلام به همگی🌹
روز همه خانومای گل و مادر های عزیزمبارک باشه.❤❤❤
انشالله که روح مادر های نازنین آسمونی هم شاد باشه. علی الخصوص روح مادر نازنین مهرناز جان انشالله که همنشین خانوم فاطمه زهرا باشن🖤🙏
مهرنازم خیلی این پارت قشنگ بود ی حس عجیب غریبی بهم داد بخصوص اون شعر شهریار…. وای چقدر قشنگ دوران بچگیش رو توصیف کرده بود😍😍😍
من رو برد به زمان بچگیم و مادر بزرگم که خیلی دوستش داشتم و خیلی دلتنگشم😔 همیشه رو چونه ش ی خالکوبی قشنگ داشت همیشه چونه ش رو میبوسیدم و چونه ش رو با دستام بازی میدادم و اون سرمستانه به این کارم میخندید وبه زبون لری میگفت عزیزم دردت بزنه تو گلوم…
فردا سالگرد مادر بزرگمه و من چقدر با این شعر دلم هواش رو کرده😔😔😔😔
روح همه مادرا و مادر بزرگ های آسمونی شاد🙏🖤

مبینا
مبینا
2 سال قبل

مهرنازی
رمانا نخوندم ینی گذاشتم وقتی یکم سرم خلوت شد بخونم اما الان یه نگا که کردم اسم یکی مبینا بود
نمردیم اسممونا یه جا دیدیم 😂
وای تازه یکمم که خوندم نوشته بود معراج می گه چخه و کیش 😂😂😂
منم دقیقا این دو تا کلمه ورد زبونمه هر کی بیاد تو اتاقم حوصله نداشته باشم خیلی جذاب از این کلمات استفاده می کنم😎😂😂
دلم می خواد بخونمش🥲

مبینا
مبینا
پاسخ به  مبینا
2 سال قبل

آره دلم طاقت نیاورد خوندم 😐🥲
و منتظر پارت های بعدم دیگه👍🏻

Niki
Niki
2 سال قبل

سلام مهرنازی
خوبی؟
این پارتی فوق العاده است ❤🥰😻😍
شعر استاد شهریار هم عالیه 😍😻🥰❤

Atoosa
Atoosa
پاسخ به  Niki
2 سال قبل

وااای چه پارتییی😍 خیلی عالی بود مهرناز جانم😄
شعر استاد شهریار هم عالی بود من خودم چند تا از شعر هاشونو خیلی دوست دارم ولی اینو نشنیده بودم و معنیشو که خوندم خیلی زیبا بود😍
انشالله همیشه پارت به این زیادی باشه😉😂

Atoosa
Atoosa
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

ای بابا چرا اشتباهی پیامتو ریپلای زدم😐 دیگه ببخشید دستم خورده😂😂

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

سلام رمانتون خیلی قشنگیه مخصوصا این پارت
میشه لطفا پارت های بیشتری بزاریدممنون ♥️♥️♥️♥️

مهدیس
مهدیس
پاسخ به  Atoosa
2 سال قبل

منم اشتباهی ریپلای زدم دستم خورد 😅

BITA
BITA
پاسخ به  Niki
2 سال قبل

سلامممم
کلی ممنونم که دوباره شما یه رمان حدید شروع کردین
من از گرگها باهاتونم
این رمانم مطمئنم که عین قبلی ها خیلی قشنگه
رمانای شما نسبت به رمانایی که الان تو سایت میزارن خیلییی خوبه
یجورایی میشه گفت خداست
چرا سایت انقد رمانای اینجوری میزاره
قبلا رمانا خیلییییی بهتر بودن
الان فقط رمان شماست که جذاب و محتوا داره و ارزش داره که بخونیمشون حتی اگه هفته ای یه پارت هم بدید

BITA
BITA
پاسخ به  BITA
2 سال قبل

اره دیگه هنینطوره
❤️

دسته‌ها

22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x