44 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۴۰

2.7
(10)

رمان خلسه:
۱۱۶پارت

_هیفده سالم بود که عاشق تو شدم… ولی اونوقتا نمیشد که مال من باشی، گفتم دخترِخان سهم پسر فقیر نیست… ولی الان میفهمم که تو از اولش مال من بودی… این چشمای سیاه غزالت که دین و ایمانمو برده بود، این موهای ابریشمت، این لبای مثل عسلت، سهم من بوده و من دیگه از دست نمیدمت

مارال از خوشی گریه کرد و نتوانست حرفی بزند و معراج دوباره لبهایش را غرق بوسه کرد. اکنون میدانست حس عجیب محبتی که به مارال داشت چیزی جز عشق نبوده و آتش زیر خاکستر بعد از سالها باز هم شعله ور شده و هرگز خاموش نشده بود…

صدای زنگ موبایل مارال بود که هر دو را از خلسه ی عشق بیرون کشید و گویی از بین ابرها به روی زمین بازگشتند. معراج دستانش را از دور بدن مارال جدا کرد و با لبخندی گفت
_گوشیتو جواب بده

مارال در حالی که هنوز هم مست از باده ی عشق بود و حواسش کاملا سر جایش نبود لبخند دستپاچه و معذبی زد و موبایل را از جیب کاپشنش درآورد.
_جانم افرا؟
_ماری، خوبی؟
_بله
_حدس زدم فضا رمانتیک شده گفتم زنگ بزنم حالتونو بگیرم
صدای بلند خنده ی لیلی و افرا در هم پیچید و مارال خنده اش را به زور خورد و گفت
_لطف کردی، جبران کنم ایشالا
_واااای لیلی، عصبانیه، انگار واقعا بد وقتی زنگ زدیم
_داریم میایم

تماس را قطع کرد و رو به معراج که عمیق نگاهش میکرد گفت
_افرا بود، برگردیم؟

نمیتوانست از نگاه پر از عشق معراج و چشمهایش که حال و هوای دیگری گرفته بود دل بکند و برگردند. اتفاقی که افتاده بود پانزده سال بود که آرزو و حسرتش بود و اکنون که برآورده شده و به مرادش رسیده بود قلبش روی هزار میزد و حالش عادی نمیشد.
باورش نمیشد که معراج هم عاشق او بوده و دوستش داشته. دلش میخواست از خوشی فریاد بزند و همه ی دنیا را در شادی اش سهیم کند.
معراج نیز حالی همانند مارال داشت و نمیتوانست چشم از چشم های سیاه زیبایش بردارد.
همانطور که خیره اش بود گفت
_مجبوریم برگردیم، چاره ای نیست

از اینکه معراج هم نمیتوانست از او دل بکند قلبش مالامال خوشی شد و به عمق آن چشمان عسلی که کعبه ی آمالش بود زل زد و گفت
_یادته یه بار به من گفتی اگه یه روزی عاشق پسری شدم بهش بگم بنازم چشم مستت را چه خوش صید دلم کردی، که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد؟
_یادمه… همیشه تو ذهنم یه غزال وحشی بودی که محال بود صیدت کنم… اونروز چقدر دلم خواسته بود بگم آرزومه صیاد این آهو من باشم
_و من به زور خودمو نگه داشتم تا اون شعر رو برای خودت نخونم و نگم صیاد من تویی

نگاهشان از چشمهای هم جدا نمیشد و ناخودآگاه دوباره به سوی هم کشیده شدند و لبهایشان روی هم نشست. زیباتر از وصال دو عاشق بعد از سالها حسرت و دوری چه بود؟… هیچ!
اینبار بوسه ی آرامی از هم گرفتند و معراج انگشتانش را در انگشتان مارال قفل کرد و گفت
_بعد از اینهمه مدت که بهت رسیدم مثل تشنه ای هستم که به دریا رسیدم، نمیتونم ازت دل بکنم و دلم میخواد تنها باشیم و سیر نگاهت کنم و بغلت کنم

مارال با قلبی که با هر حرف معراج میلرزید فقط نگاهش میکرد و معراج با لبخندی ادامه داد
_ولی اگه دیر کنیم این پدرسوخته ها سوژه‌مون میکنن، بعد از این کل عمرمون رو فرصت داریم تا با هم باشیم، الان مجبورا بریم

معراج بود که از کل عمر با هم بودن حرف میزد و قلب مارال طاقت آنهمه خوشی را نداشت. بغض در گلویش خانه کرد و دست معراج را محکمتر گرفت و گفت
_امیدوارم کسی از خواب بیدارم نکنه… بریم

سمت خانه ی وسط باغ راه افتادند و معراج دستهای در هم قفل شده شان را بالا برد و دست مارال را بوسید و گفت
_خواب نیست چشم سیاه خوشگل من

دعا کرد که قلبش این معراج عاشق و شیدا را تاب بیاورد و در حالیکه بازوهایشان به هم چسبیده بود و گرمای تن هم را حس میکردند قدم زنان پیش رفتند.
نزدیک خانه دستهای هم را رها به اجبار رها کردند و مارال دستی به موها و شالش کشید.
وقتی وارد شدند هر چهار نفر با دیدن صورت گلگون و برق چشمهایشان فهمیدند که بینشان چیزی گذشته و برای هر دو خوشحال شدند. ولی به رویشان نیاوردند تا وقتی که خودشان بگویند.
معراج کنار آهیر و کامیار که مشغول شطرنج بودند نشست و مارال سمت لیلی و افرا که کنار شومینه نشسته بودند رفت.
افرا پای مارال را ویشگونی گرفت و آهسته گفت
_زنگ نمیزدم میرفتین تو حجله که دیوس

مارال ریز خندید و گفت
_چیزی نشد چرا تهمت میزنی؟

لیلی با خوشحالی نگاهش کرد و گفت
_رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون

مارال سنگینی نگاه معراج را روی خودش حس کرد و ناخودآگاه لبش را گزید و رو به لیلی زمزمه کرد
_نگو و نپرس… حس میکنم پاهام به زمین نمیخوره

افرا و لیلی جیغ خفه ای زدند و افرا گفت
_جزء به جزء تعریف میکنی، کم غصه ی عاشقی تو رو نخوردم من

مارال با شیدایی و سرمستی به معراج که تمام حواسش به او بود و گاهی دزدکی نگاهش میکرد نگاه کرد و گفت
_اگه از خوشی نمیرم تعریف میکنم

۱۱۷پارت

آنروز معراج و مارال چیزی از بقیه ی دورهمی در باغ نفهمیدند و فکر و هوششان فقط به همدیگر و بوسه هایی که برای اولین بار از هم گرفتند بودند.
هر دو نمی توانستند آن لحظات و لمس لبهای یکدیگر را از ذهنشان خارج کنند.
مارال جریان را برای افرا و لیلی تعریف کرد و آنها نیز مانند او هیجانزده شدند و بی اختیار بغلش کردند.
معراج نگاهشان کرد و مارال غر زد که
_تابلو نکنین بابا الان میفهمه گفتم بهتون

و آهیر سرش را از صفحه ی شطرنج بلند کرد و گفت
_چخبره؟ چرا ذوق کردین؟

مارال از ترس اینکه افرا سوتی بدهد و قضیه را بگوید پیشدستی کرد و دستپاچه گفت
_بخاطر جنسیت بچه ی لیلی

کامیار با تعجب نگاهشان کرد و گفت
_باباش خبر نداره شما از کجا خبر دارین لامصبا

لیلی سری تکان داد و مارال گفت
_نه نمیدونیم، حدس زدیم

مردها قانع شده و به بازیشان برگشتند و افرا گفت
_وای ماری تعریف کن، وقتی لبش به لبت خورد چه حالی شدی؟ منکه اولین بار وقتی آهیر رو بوسیدم حس کردم یهو چند تا شیشه ویسکی ریختن تو خونم و مست و از خود بیخود شدم

لیلی آهسته خندید و مارال گفت
_وای بچه ها شمام از ذهنتون خارج نمیشد؟ یا من زیادی بی جنبه‌م؟
افرا گفت
_نه دیوونه همه همینطورن، اولین بار بوسیدن عشقت خیلی خفنه، منم روزها تو کفِش بودم

مارال رو به لیلی کرد و گفت
_آره لیلی؟ من حرف این افرا رو قبول نمیکنم زیادی هیزه، تو بگو طبیعیه؟
لیلی خندید و گفت
_دارم به اولین باری که با کامیار همو بوسیدیم فکر میکنم
_تعریف کننننن
_کامیار با شنیدن صدای سگها دچار حمله ی عصبی شد و من دستپاچه شدم و نفهمیدم چطوری آرومش کنم، یهو بوسیدمش

مارال و افرا پقی زیر خنده زدند و لیلی گفت
_ولی راهکار خوبی بود حالش خوب شد

افرا گفت
_حال تو از اونم خوبتر شده پدرسوخته
_آره والا دروغ چرا، منم مثل مارال نمیتونستم به خودم بیام و حس میکردم هنوزم لباش رو لبامه… هر چند که بعدش کامیار از بینیم آورد همه رو

با یادآوری روزهای تلخ و سخت گذشته چهره ی لیلی در هم رفت و مارال دست رو شانه اش گذاشت و گفت
_خب خدارو شکر که گذشته و بالاخره به هم رسیدین

کامیار که گویی حتی بدون نگاه کردن هم از حال لیلی باخبر میشد سرش را از بازی بلند کرد و نگاهی به او انداخت. با دیدن لبهای آویزانش با زبان اشاره پرسید که چه شده. لیلی لبخند محوی زد و زیر لب زمزمه کرد “هیچی”
تمام روح و جان کامیار به لیلی بند بود و تحمل کوچکترین ناراحتی اش را هم نداشت. نگاهی به بقیه کرد و وقتی همه را مشغول دید بوسه ای برای لیلی فرستاد و زیر لب گفت “عاشقتم”
عاشقانه های این مرد تمام زندگی و دنیای لیلی بود. با یک نگاه و کلامش جادویش میکرد و خوشبخت ترین و عاشقترین زن جهان میشد.

هوا تاریک شده بود که همگی خداحافظی کردند و از باغ خارج شدند. زمان زیادی تا روز تولد معراج نمانده بود و مارال در طول مسیر تا خانه به این فکر کرد که حالا که رابطه شان جدی و عاشقانه شده میتواند برای او جشنی ترتیب بدهد.
معراج تا تهران دست مارال را حین رانندگی رها نکرد و گاهی برمیگشت نگاهش میکرد و پشت دستش را میبوسید. بوسه ها و محبت هایی که مارال را مست میکرد و حس میکرد بقدری از عشق لبالب است که قلبش گنجایش آنهمه را ندارد و هر لحظه ممکن است منفجر شود.
_هفته ی بعد تولدته، میخوام برات تولد بگیرم

با محبت و لبخند نگاهش کرد و گفت
_یادته
مگه میشه یادم نباشه؟ همه ی این سالها بدون اینکه باشی برات تولد گرفتم
نوک انگشتانش را بوسید و گفت
_چقدر حیف شده که اینهمه سال نداشتمت

هنوز دستش را کنار لبش نگه داشته بود و مارال انگشتش را به گوشه ی لب معراج کشید و گفت
_اوایل که مریض و بیحوصله بودم با یه کیک یزدی و یه شمع تو اتاق خودم برات تولد میگرفتم. بعدش کیک خریدم و با خانجان دوتایی گرفتیم. بعد از باز کردن کافه هم هر سال تولدت کیک بزرگی میبردم پرورشگاه و با بچه ها جشن میگرفتیم

معراج نگاهش کرد و ماشین را کنار کشید و متوقف کرد. خیره اش شد و سرش را جلو آورد و عمیق بوسیدش. بوسه ای که هوش از سر مارال برد و معراج گفت
_بعد از این هر سال با هم میگیریم، دیگه نمیزارم دور و جدا باشیم

چشمهای مارال از اشک پر شد و معراج خم شد و در آغوشش گرفت. مارال بین دستها و آغوش گرم معراج اندیشید که زندگی زیباتر از این وجود ندارد.

مسافت کمی تا خانه ی مارال باقی بود که معراج گفت
_وقتی میگی مریض شده بودی داغون میشم مارال… اصلا فکرشم نمیکردم تو اون حال باشی

مارال لبخند تلخی زد و گفت
_بعد از رفتنت یه مرده ی متحرک شده بودم، افسردگی شدیدی که روی جسمم هم تاثیر گذاشته بود و روز به روز تحلیل میرفتم

معراج با ناراحتی نگاهش کرد و گفت
_منو باش که اونوقتا ازت دلخور و عصبانی بودم
_توام حق داشتی، فکر میکردی نامه‌تو پیدا کردم ولی توجه نکردم

وقتی مقابل خانه شان پارک کرد گفت
_دیگه ناراحتی و غم تموم شد، بعد از این با همیم، هر روز

mhr.nz:
۱۱۸پارت

بالاخره از هم دل کندند و مارال از ماشین پیاده شد و به خانه رفت. خانم جان از حال و هوایش فهمید که اتفاقی افتاده و مارال قضیه را با سانسور برایش تعریف کرد و گفت معراج اعتراف کرده که دوستش داشته است.
مادربزرگ پیرش که در تمام این سالها همدم و همراهش بود از خوشحالی بغض کرد و بغلش کرد.
_گفته بودم یوسف گمگشته باز می آید به کنعان

مارال محکمتر بغلش کرد و گفت
_آره خانجان، اومد اونم چه اومدنی

*************

مارال مشغول برنامه ریزی برای تولد معراج بود. قرار شده بود در خانه ی آهیر و افرا برگزار کنند و مارال لیست مهمانان و وسایل مورد نیاز را مینوشت.
هیجان و خوشحالی اش او را یاد تولدی مینداخت که در آلاچیق باغ برایش گرفته بود. گوشی اش را برداشت تا نظر مبینا را هم برای بعضی جزئیات بپرسد و شماره اش را گرفت.
وقتی مبینا اسم مارال را برد و حرف از کیک و مهمانی زد مادرش الهه خانم گوش هایش را تیز کرد و به هال آمد. منتظر قطع تماس شد و بعد گفت
_چی میگه این دختره؟
_راجع به مهمونی حرف میزدیم
_چه مهمونی ای؟
_جشن تولد
_چرا قسطی حرف میزنی مبینا؟ میگم چه مهمونی ای چه تولدی؟

میدانست که مادرش خوشش نخواهد آمد و از جواب دادن طفره میرفت. ولی در تنگنا قرارش داد و مجبور شد بگوید.
_تولد داداش

نگاه الهه خانم رنگ خشم گرفت و گفت
_این دختره ی گیس بریده میخواد برای پسر من تولد بگیره؟ مگه من مردم؟
_خدا نکنه مامان، چه ربطی داره؟
_لابد میخواد با این خودشیرینی ها خودشو تو چشم بچه‌م جا کنه. الحق که دختر اون پدر حقه بازه
_ماماااان اینقدر بی انصاف نباش، چه بدی ای از مارال دیدی تابحال؟ مثل مادر خدابیامرزش خانمه
_خوبه خوبه به من درس نده، همینکه سن خر پیر رو داره و میخواد خودشو بندازه به پسر من معلومه چه عفریته ایه

مبینا با تعجب به مادرش نگاه کرد و او ادامه داد
_چشماتو برای من گرد نکن، زنگ بزن بهش بگو ما خودمون تولد معراجو میگیریم، اونم بساطشو جمع کنه

مبینا میدانست که مادرش تا چه حد جدی است و اگر برخلاف گفته اش عمل میکردند بدتر با مارال بد میشد و کینه میگرفت. مجبور شد به مارال زنگ بزند و طوری که بد نشود جشن او را کنسل کند.
مارال گرفته و پکر شد ولی ناراحتی اش را به مبینا بروز نداد. وقتی الهه خانم به معراج گفت که جشن تولد را در خانه ی خودشان برگزار خواهد کرد او هم کلافه شد ولی چیزی به مادرش نگفت. با مارال حرف زد و گفت که میتوانند تولد را یک روز قبل و یا بعدش بگیرند ولی مارال که متوجه گرفتگی حال معراج بود نخواست بیشتر دمغ شود و با لبخند گفت
_نه اتفاقا خوب شد منم بدون زحمت یه مهمونی افتادم، البته اگه مادرت دعوتم کنه
معراج از اینکه این دختر همیشه درک بالایی داشت و به او آرامش میداد گفت
_مگه بدون تو میشه؟ تو مهمون افتخاری منی

*فعلا اینو داشته باشین، تا یکی دو روز پارت تولد رو میزارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

44 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
1 سال قبل

پارت جدید کی میزارین؟

m
m
1 سال قبل

مهرنازی ی کادو تولد ب من بده 🥺امروز تولدمه خواهشا🖇

Doyle
Doyle
پاسخ به  m
1 سال قبل

تولدت مبارک:)

...
...
پاسخ به  Doyle
1 سال قبل

مهرناز جون
زیبایی رمانت و استعدادی که تو نگارش داری قابل وصف نیست و بی شک جزو زیباترین رمان های جهان رمان هات به شمار میرن.
ولی لطفاا زمان پارت گزاری رو به همون ۳ روز درمیون تغیر بده

وقتی داخل پارت میزارین که تا دوروز بعد پارت میزارم ما منتظر هستیم هر روز تا پارت جدید رو بزارین
من‌جمعا شاید روزی بالغ بر ۵ بار بیام و سایت و چک کنم ببینم پارت گذاشتین یا نه
درسته من قبول دارم مشکل و کار برای هرکسی هست ولی اینکه میگید و پارت نمیزارید واقعا اذیت میشیم.
اگر میخواید دیرتر بزارید بفرمایدد که دیرتر پارت میزارین مثلا الان قرار بود تا دوروز بعد از پارت ۴۰ پارت داشته باشیم الان فکر کنم ۵ روز میگذره ولی….
با این حال
من باز هم میگم رو دست رمان هات نمیاد
واقعااا زیبا مینویسی
جوری که ادم واقعا غرق رمان میشه و انگار تو یه دنیای دیگ س

۰۰۰۰
۰۰۰۰
1 سال قبل

نویسنده جان حالت خوبه ؟
امیدوارم مشکلی نداشته باشی
❤❤❤❤❤❤

@&
@&
1 سال قبل

خواهر من وقتی پارت نمیخوای بزاری خو نگو عزیز دلم تا ما منتظر نمونیم

...
...
1 سال قبل

مهرنازی پارت جدید رو کی میزاری؟؟

LM30
LM30
1 سال قبل

سلام ببخشید میشه لطفا بگید امروز ساعت چند پارت جدید قرار میگیره؟

Nazanin
Nazanin
1 سال قبل

دستت مرسی مهرناز عالییی بسی جاذاب بود حرفی ندارم

*
*
1 سال قبل

فردا تولد مارالمونه😍

...
...
پاسخ به  *
1 سال قبل

وااای اره ۱۷اردیبهشت🎊🎊🎊🎊🎊
تولد مارالمون مبارکککک♥️♥️♥️✨✨
مهرنازیییی بخاطر تولد مارال که شخصیت اصلی رمانته میشه لطفااااا فردا یه پارت طولانی بزاری میشه؟؟🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺

****
****
پاسخ به  ...
1 سال قبل

واقعا درست میگید♡😍
پارت جدید رو نمیزارین؟
فک کنم تا پایان این رمان از هیجان دوتا استخون بیشتر نباشم🤣
عاشق این رمانم من 😍لطفا همون سه روز یکبار پارت بزار😍💜

...
...
1 سال قبل

مهرنازی سلام
امروز پارت جدید رو میزاری یا فردا؟؟

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام مهرناز خسته نباشی مثل همیشه عالی😘😘

Rasha
Rasha
1 سال قبل

حاجی سر جدتون اینا مث ادم به هم برسن الان فصل امتحاناس من حوصله تنش ندارم لهنتیااااا 😪🥲

یلدا
یلدا
1 سال قبل

عالی و بی‌نقص مثل همیشه
من چقد از این الهه خانم بدم میاد دلم میخواد خفش کنم
زنکه عنتر😐

خواننده رمان&🙇
خواننده رمان&🙇
1 سال قبل

بی نظیر….
۴۰پارت بدون نقص!!!!!
امیدوارم ادامه پیدا کنه…

gozal
gozal
1 سال قبل

وایییییییی جیغغغغغغغغ
ممنون مهرنازی عالییییی بوددد
خیلی خفنی دختر واقعا خسته نباشییییی عجب چیزی خلق میکنی تو 😘😘😘😘

Fatemeh zahra
Fatemeh zahra
1 سال قبل

تولد تولد تولد معراچ 😁مبارکککککککککک🥳🥳🥳🥳🥳🥳💞💞💞💞

Raha
Raha
1 سال قبل

مرسی مهرناز جان💙خیلی خوب بود

Raha
Raha
1 سال قبل

مرسی مهرناز جان💙

m
m
1 سال قبل

مرسی مهرنازی عالی
وقتی میهوندم انگار بغلشون بودم خودم صحنه هارو میدیدم 🤍🤍دستت طلا

ولی من اخرش این الهه خانوم و میکشم 😤🤯

زهرا اولادقباد
زهرا اولادقباد
1 سال قبل

مثل همیشه عالی ،عشقی می دونستم تو مارو تو خماری نمی ذاری دمت گرم

"mohades"
"mohades"
1 سال قبل

بازم مثل همیشه قشنگ و گیرا
مرسی بابت ذهن خلاق و احساس نابت🤍

اینکه ا زبون سوم شخص داری داستان و میگی جذابش کردع چون اینجوری میشه ب اوضاع و احوال همه نقشای رمان پی برد درست مث این پارت ک ا احوال لیلی و کامیار گفتی ولی سعی کن این سوم شخص زیادی طول نکشه چون رمان خسته کننده میشه هرچند شما خودت استادی و نیازی ب نظر من نیس عزیزدل⁦❤️⁩

حال دلت خوب و قلمت مث همیشه جادویی
بوص بهت🦋🍓

دسته‌ها

44
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x