49 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۴۱

3.8
(4)

رمان خلسه:
۱۱۹پارت

معراج

زمان درازی بود که حال و هوای این روزها را تجربه نکرده بودم. شاید فقط آن زمانها که شب با فکر چشمهای درشت و سیاه مارال به خواب میرفتم و صبح ها با این فکر که آیا امروز هم پشت پنجره ایستاده و موقع دویدن خواهمش دید یا نه، بیدار میشدم این حال و هوا را داشتم.
ولی آن زمانها سد و دیوار بزرگ فاصله ی طبقاتی بینمان بود و من ناخواسته خودم را از او دور میکردم. اما دیگر مانعی بینمان نبود و آنگونه که دل میخواست با یارِ دیر بدست آمده عاشقی میکردم.
حسی که هیچ دختر و زنی نتوانسته بود در من به وجود آورد و تنها مارال بود که حس میکردم اگر نباشد، نمیتوانم.
از دیدنش، با هم بودنمان، بوسیدنش و در میان بازوانم حبس کردنش سیر نمیشدم. چه حالی بود عشق… و چه بیهوده و بیرحمانه گذشته بود سالهای بی هم بودنمان.
منی که علیرغم اصرارهای بیش از حد مادرم هرگز به ازدواج فکر نکرده بودم، با هر لمس و بوسیدن مارال بیشترش را میخواستم و دلم میخواست هر روز و هر شب کنارم و متعلق به من باشد، ولی بدون ازدواج نمیشد بیشتر پیش رفت و ناخودآگاه به پیشنهاد ازدواج فکر میکردم.
خیلی میخواستمش و راه دیگری جز خواستگاری کردن مارال از پرویز خان وجود نداشت. کار سختی بود تحمل پرویز خبیری بعنوان فامیل نزدیک، ولی به داشتن مارال می ارزید و باید انجامش میدادم.
تنها دغدغه ی فکری ام مادرم بود که میدانستم قانع کردنش برای قبول مارال و پدرش سخت خواهد بود. ولی باید میشد.
روز جشن از تشریفات و کبکبه ای که مادرم راه انداخته بود تعجب کردم و گفتم
_مامان چه خبره؟ مگه عروسیه؟
_دلم خواست یه جشن تولد خاطره انگیز بگیرم برات پسرم
_مگه بچه‌م آخه مامان؟ حالا که ذوق کرده بودین شماها ده بیست نفر دور هم جمع میشدیم یه کیکی میخوردیم و تموم. ولی با این وضع خونه و آمادگی های تو معلومه که بالای پنجاه نفر مهمون داری
_آره مادر، حدود شصت نفر مهمون دعوت کردم، یه شام مفصل و ارکستر و هر چیزی که لازم بود ترتیبشو دادم
با تعجب گفتم
_ارکستر؟! ‌مامان این کارا چیه؟ چرا اینقدر بزرگش کردی؟
_خواستم همه ببینن که مادرت بهتر از هر کسی برات سنگ تموم میزاره

حس کردم منظورش مارال بود. انگار میخواست با او رقابت کند و جشنی قشنگتر از جشنی که مارال برنامه ریزی کرده بود برایم برگزار کند. ناچار سکوت کردم و به اتاقم رفتم. حوصله ی شلوغی و کارگرهایی که به دستور مادرم وسایل را جابجا میکردند و عده ای هم در آشپزخانه مشغول بودند را نداشتم.
مبینا یسنا را به مادرشوهرش سپرده بود و همراه مادرم به کارهای جشن سرکشی میکرد. مارال هم گفته بود اگر لازم است برای کمک بیاید ولی من گفتم نیاز نیست و آماده شود و عصر خودم دنبالش میروم.
سه ساعت مانده به قرارمان تلفنی حرف زدیم و گفت که افرا مجبورش کرده به آرایشگاه بروند و خودشان خواهند آمد و دنبالش نروم.
_دلم تنگ شده برات غزال قشنگم
_منم دلم تنگ شده برات معراجم، از دیروز ندیدمت
_زودتر بیا، دیر نکن

از حجم علاقه و اشتیاقی که به مارال داشتم گاهی متعجب میشدم و کامیار سر به سرم میگذاشت که “تو از من هم عاشق تر شدی”
بالاخره زمان شروع مهمانی رسید و من کت و شلوار تیره و کراوات طوسی و صورتی ام را مرتب کردم و از اتاقم خارج شدم. از دیدن هستی و مادرش وسط سالن که قبل از همه آمده بودند و از وضع ظاهری اش چشمهایم گرد شد.
لباس سفید بلند و تنگی پوشیده بود که یقه اش چیز پفی مانند پر پرندگان داشت و با آرایش غلیظ و مدل مویی که درست کرده بود انگار عروس و یا خواننده ای بود که قرار بود روی سن برود!
با دیدن من با خنده و ذوق دنباله ی لباسش را جمع کرد و به سمتم آمد.
_وااای آقا معراج چقدر خوشتیپ شدین، راستی تولدتون مبارک

اگر قدمی عقب نمیرفتم مسلما بغلم میکرد. از اینکه اینقدر بی دلیل احساس صمیمیت میکرد اخمی کردم و گفتم
_ممنون، من به مادرم یه سر بزنم

بوی ادکلنش کل خانه را برداشته بود و مطمئنم یک شیشه کامل را روی خودش خالی کرده بود. عطر گرانقیمتی بود ولی هر چیزی اگر از حدش میگذشت بد و زننده میشد. مادرش هم مثل خودش زیادی چسان فسان کرده بود و کلی طلا و جواهر آویزان کرده بود. جلو آمد و سلام و علیک کرد و تولدم را تبریک گفت. تشکری کردم و سمت مادرم که به شوهر مبینا سفارشاتی میداد و گروه ارکستر را نشان میداد رفتم. کت و دامن مشکی پوشیده بود و روسری مشکی حاشیه طلایی سرش بود. خیلی چیزها در زندگی ما عوض شده بود که من موافقش نبودم، ولی میدانستم که پول خواهی نخواهی تاثیرش را خواهد گذاشت و مادر و خواهر ساده ی من آنقدری محکم نیستند که گول مادیات را نخورند و عوض نشوند. تنها چیزی که لااقل باعث خشنودی ام بود حجاب مادرم بود که عوض نشده بود و از دوستان ثروتمند جدیدش تاثیر نگرفته بود.
_به به هزار ماشاالله به پسر شاخ شمشادم
_مامان خیلی شلوغ پلوغ کردی، حس میکنم تولد نیست و عروسیه

۱۲۰پارت

_برای عروسیت چه آرزوها دارم مادر، هعییی… نمیرم و تو رو تو لباس دامادی ببینم
_میبینی انشاالله، چرا نبینی
با شوق بغلم کرد و گفت
_خدارو شکررر بالاخره راضی شدی؟
خندیدم و گفتم
_آره دیگه، دارم پیر میشم
مبینا و یسنا کنارمان آمدند و یسنا خودش را به آغوشم انداخت.
_وای عروسک منو ببین چه خوشگل شده، چه لباس قشنگی پوشیدی دایی
_بخاطر تو پوشیدم که تولدته
بوسیدمش و مادرم رو به مبینا گفت
_داداشت بالاخره راضی شده زن بگیره، دیگه هیچی از خدا نمیخوام
مبینا با خوشحالی نگاهم کرد و گفت
_کیه این عروس خانمی که دل داداش ما رو برده؟

مادرم اجازه ی حرف زدن به من نداد و سریع گفت
_معلومه دیگه، هستی؛ ببینش مثل ماه شب چهاردهه، بایدم دل داداشتو ببره

مادرم فکر میکرد هستی با آن لباس و سر و وضعش توجهم را جلب کرده، و یا شاید هم آرزوی قلبی خودش بود و میخواست به من هم تلقین کند.
نگاهی به اطراف کردم و با دیدن هستی که روی مبل نشسته بود و مرا زیر نظر داشت گفتم
_پس پسرت رو نشناختی که فکر میکنی همچین دختری میتونه دلشو ببره

مادرم با اخم نگاهم کرد و خواست چیزی بگوید که دسته ای مهمان وارد سالن شدند و مجبور شد به استقبالشان برود. مبینا لبخندی زد و گفت
_منکه میدونم دلت با کیه

میدانستم که منظورش مارال است. بارها نگاه شیفته و عاشقم را به مارال دیده بود.
_آره همونه، خودتو برای مراسم خواستگاری آماده کن
_وای داداش جدی میگی؟
بغلم کرد و شوهرش گفت
_آقا چه خبره به مام بگین

مادرم مبینا را صدا کرد تا به استقبال فامیل شوهرش برود، همان لحظه تلفنم زنگ خورد و با دیدن اسم مارال سریع جواب دادم.
_جانم
_معراج جای پارک پیدا نمیکنم چیکار کنم
_وایسا اومدم

بعد از خوشامدگویی سریعی به مهمانان پایین رفتم. با دیدنم شیشه را پایین داد و از دیدن صورت زیبایش که آرایش متفاوت و قشنگی رویش بود لبخندی زدم و خیره اش شدم.
افرا کنارش نشسته بود و با شیطنت گفت
_آقا سردم شد شیشه رو بدین بالا بعدا دید میزنین همو
خندیدم و در پارکینگ را با ریموت باز کردم
_برو تو پارکینگ کنار ماشین من پارک کن

قبل از اینکه داخل پارکینگ بپیچد ماشین دایی ام متوقف شد و شیوا و زن دایی پیاده شدند. چشمان مارال با دیدنشان برقی زد و با شوق از ماشین پیاده شد.
دایی حسن هم با دیدن من پیاده شد و سمتم آمد. نگاه مارال به او بود و نزدیکش شد و گفت
_مش حسن

دایی حسن با تعجب نگاهش کرد و میدانستم که مارال را نشناخته. مارال نزدیکتر آمد و نگاهی به سر تا پای دایی ام کرد و چشمانش پر از اشک شد. شاید اگر خجالت نمیکشید بغلش میکرد و من از آنهمه احساسات زلال و خاکی بودنش لذت بردم. مارال در این مدت رفتارهایی از خودش نشان داده بود که هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشدم و ذات زیبایش بیشتر از ظاهرش شیفته ام میکرد.
_مش حسن من مارالم… دختر پرویز خان

گل از گل دایی شکفت و با لبخند گفت
_تویی دخترم؟ چقدر عوض شدی نشناختمت، خانمی شدی برای خودت
در همین حین زندایی و شیوا هم که کیف و وسایلشان را از ماشین برمی داشتند نزدیکمان آمدند و شیوا در حالیکه به دو بچه ی شیطانش غر میزد نگاهی به مارال انداخت. زندایی حرفهایشان را شنیده بود که مارال را در آغوش گرفت و اظهار خوشحالی و دلتنگی کرد. مارال با هر دو روبوسی کرد و بچه ی کوچک شیوا را در آغوش گرفت.
دایی بعد از کمی صحبت و احوالپرسی پرویز خان سوار ماشینش شد و رفت و صورت مارال هنوز هم از شرمندگی کاری که پدرش با دایی حسن کرده بود درهم و سرخ بود.
شیوا به سردی با مارال برخورد کرد و بعد از پوزخندی که به من زد بچه هایش را کشان کشان داخل خانه برد.
بعد از پارک ماشین، سه نفری بالا رفتیم، از افرا سراغ آهیر را گرفتم و گفت که با کامیار و لیلی خواهد آمد. وقتی از در وارد شدیم نگاه بیشتر مهمانان به وضوع روی ما ثابت ماند و من مبینا را صدا زدم تا بیاید و مارال و افرا را به اتاق تعویض لباس راهنمایی کند.
کنار پسر عمه ام ایستاده بودم و حرف میزدیم که مارال و افرا وارد سالن شدند. با لباسی که پوشیده بود مانند شکوفه های بهاری زیبا بود!

مارال

برای شرکت در جشن تولد معراج استرس داشتم و روزها بود که به تمام جزئیات فکر میکردم و نمیتوانستم تصمیم بگیرم. بالاخره افرا به دادم رسید و کل لباسهای مجلسی ام را از کمد روی تخت ریخت و تک به تک براندازشان کرد. پیراهن مشکی زیرزانویی داشتم که دور کمرش یک ردیف باریک ملیله دوزی داشت و کلا ساده بود، آنرا انتخاب کرده بود ولی افرا روی بقیه ی لباسها انداختش و گفت
_مشکی ساده چیه؟ تولد عشقته باید یه لباس رمانتیک بپوشی
_لباس رمانتیک دیگه چه صیغه ایه افرا؟
بعد از چند دقیقه لباس حریری را انتخاب کرد و مقابلش گرفت و گفت
_واو این محشره دختر… دقیقا اونیه که میخواستم

لباس حریر بلندی بود به رنگ بژ، با دامن کلوش، که پایین دامنش گلهای ریز و درشت صورتی و گلبهی تعبیه شده بود. اشاره ای به گلها و آستین های شل بلندش کرد و گفت

۱۲۱پارت
_به این میگن یه لباس رمانتیک… هم ساده و اصیله، هم دلبره
آن لباس را دوست داشتم و بخاطر پوشیدگیش انتخاب خوبی برای چنین مجلس مختلطی محسوب میشد.
_باشه همینو میپوشم
_با این لباس باید موهات رو هم یه بافت شنیون شل درست کنیم، عالی میشه
_تو از اون بافت ها بلدی؟
_من نه ولی آرایشگر بلده
_من آرایشگاه نمیرم افرا، مگه عروسیه؟ خودمون درست کنیم
_پاشو ببینم حرف مفت نزن، منم مثل تو از آرایشگاه گریزون بودم ولی بعد که دختر شدم و از دوران جاهلیت دراومدم فهمیدم که گاهی لازمه

بالاخره مرا راضی کرد و به آرایشگاه رفتیم. چندین مدل بافت شینیون زیبا از مدلها پسندیدیم و موهایم را به آن شکل درست کرد. وقتی کارش تمام شد و اسپری فیکساتور زد خودم را در آینه دیدم و لبخند رضایتی زدم. موهایم از پشت یک بافت پیچیده ی شل بسیار زیبا بود و از جلو چند تکه از موهایم را به حالت پریشان از کنار گوشها و گردنم رها کرده بود و تاب داده بود.
آرایش کامل ولی کمرنگ زیبایی روی صورتم انجام داده بود که برایم تازگی داشت و هرگز خودم را با آن قیافه ندیده بودم. وقتی لباسم را هم پوشیدم از اینکه افرا آنقدر در این کار استاد بود و همه چیز با هم هارمونی زیبایی ایجاد کرده بود تعجب کردم.
_وااای ماری بخدا عین فرشته ها شدی، معراج دوباره عاشقت میشه
_دختر تو از کجا یاد گرفتی این چیزارو؟
_من هیچی از مدل مو و لباس زنونه نمیدونستم، یه دوستی داشتم عسل که اون یادم داد این قرتی بازیا رو

وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم و معراج را در گوشه ای ایستاده دیدم که به من خیره بود، کیف بژ کوچکم را در دستم فشردم و نفسی کشیدم. با آن کت و شلوار و کراوات و موهای حالت دار و ژل زده بقدری جذاب و خوش تیپ شده بود که دلم میخواست فقط نگاهش کنم.
خانه شان بزرگ بود و مهمان ها هر کدام گوشه ای جمع شده و مشغول کاری بودند. چند نفر وسط بودند و میرقصیدند و آن عده ای که نشسته بودند و چیزی میخوردند با ورودمان به سمت ما برگشتند. هیچکس ما را نمیشناخت و کمی معذب شدم. ولی نگاه عمیق و لبخند معراج برای دلگرم شدنم کافی بود. به سمتمان آمد و مقابلم ایستاد و آرام زمزمه کرد
_مثل یه رویا زیبا شدی
از اینکه به چشمش زیبا بودم و خیره نگاهم میکرد کیلو کیلو قند در دلم آب شد و گفتم
_خودتم خیلی خوشتیپ شدی کاپتان

حس میکردم بعضی از مهمانها طور خاصی نگاهمان میکردند و وقتی مبینا آمد و تعارفمان کرد تا بنشینیم خوشحال شدم. به معراج گفتم برود به مهمانانش برسد و سریع به سمتی که مبینا اشاره کرده بود رفتم. کنار خانم نسبتا مسنی نشستیم که با مهربانی نگاهم میکرد. لبخندی زدم و سلام کردم.
_سلام عزیزم
اطراف را نگاهی کردم و متوجه نگاه تیز و سرد دختری شدم که بنظر آشنا می آمد. لباس سفید یقه دلبری تنش بود و دور یقه و شانه های لختش پرهای سفید انبوهی نصب شده بود.
_مارال این ملکه ژوزفین دیگه کیه؟ اینجا رو با قصر مالمزون اشتباه گرفته
_نمیدونم ولی چهره اش آشناست برام
_وای لعنتی این هستیه

راست میگفت، هستی بود ولی با آن آرایش سنگین و غلیظ خیلی عوض شده بود و نشناخته بودمش.
_آره خودشه، ولی چقدر خوشگله انصافا
_اونهمه رنگ و لعاب و لباسی که اون پوشیده اگه رو شامپانزه هم اجرا کنی خوشگل میشه عزیز من

از بدجنسی افرا خنده ام گرفت و سعی میکردم به هستی نگاه نکنم که متوجه ورود لیلی و کامیار و آهیر شدم. افرا مثل فنر از جایش جهید و گفت
_برم استقبال شوهر خوشقیافه م که بدونن صاحاب داره
هر چند باز هم به حرفش خندیدم ولی حرفش حق بود و آهیر و کامیار بقدری خوشتیپ و خوشقیافه شده بودند که با آمدنشان نگاه دخترها و حتی خانم ها رویشان ثابت ماند. لیلی مثل همیشه ساده و ملیح بود و لباس طوسی اش تقریبا سبک لباس من بود. بازو در بازوی کامیار به سمت من آمدند و افرا که مثل کوآلا به آهیر چسبیده بود پاشنه ی کفشش پیج خورد و کم مانده بود نقش زمین شود. تعادلش را به زور حفظ کرد و فحش غلیظی داد که حس کردم رنگ از روی خانم مسن کنارم پرید. آهیر که عاشق این کارهای افرا بود بلند میخندید و افرا هم غر میزد که هیچوقت راه رفتن با این پاشنه بلندها را یاد نخواهم گرفت.
با آمدن کامیار و آهیر، معراج هم به جمعمان اضافه شد و آهسته به من گفت
_دلم اینجا پیش تو بود ولی فکر کردم شاید خیلی تابلو بشیم اگه بیام و بست بشینم پیش تو

لبخندی زدم و ته چشمان عسلی زیبایش نگاه کردم و گفتم
_درست فکر کردی حضرت عشق
عمیق و با شیدایی به چشمانم خیره شد و زمزمه کرد
_کاری نکن همین الان جلو چشم اینهمه آدم ببوسمت

خنده ی ریزی کردم و گفتم
_نمیتونی
_میتونم، انقدر میبوسمت که رژت پاک بشه و خودم لباتو قرمز کنم
دلم از حرفش و نگاه هیزش به لبهایم هری ریخت و گفتم
_وای معراج این حرفا چیه تو این موقعیت؟
نگاهش شرورتر شد و گفت
_پس با ماهیت حرف مشکلی نداری و مشکلت فقط موقعیته… میخوای بریم تو اتاقم؟
_زهرمار، منظورم این نبود

بلند خندید و افرا گفت

۱۲۲پارت
_مرغهای عشق کمتر جیک تو جیک بشین چند نفر روتون بد فوکوس کردن

با حرفی که افرا زد اطراف را نگاه کردم و متوجه نگاه خشمگین هستی و شیوا شدم. ولی بدتر از آنها نگاه سرد و غضبناک الهه خانم مادر معراج بود که با قدمهای محکم سمتمان می آمد. با دیدنش به احترامش از جایم برخاستم و بقیه هم بلند شدند. با کامیار و لیلی احوالپرسی گرمی کرد و با افرا و آهیر معمولی و وقتی به من رسید فقط سلامم را جواب داد و رو به معراج با اخم و تخم گفت
_سعی کن به همه ی مهمونات برسی که بی احترامی نشه بهشون

و رفت کنار مادر و پدر هستی نشست ولی زبانه های خشمش هنوز از چشمانش به سوی من پرتاب میشد. با ناراحتی به معراج گفتم
_پاشو برو دیگه، مادرت راست میگه صاحبخونه ای مثلا
_بابا من همچین تولدی رو میخواستم چیکار آخه؟ مگه ده سالمه که کل فامیل جمع شدن و جو اینقدر سنگینه؟
_حالا هر چی، پاشو برو

معراج رو به کامیار و آهیر گفت
_برم یکم مهمون نوازی کنم برمیگردم
و با بی میلی از ما دور شد. افرا و آهیر و لیلی و کامیار کلی حرف زدند و خندیدند ولی حواس من پیش مادر معراج و نگاههای پر از نفرتش بود. فکر نمیکردم الهه خانم اینقدر از من بدش بیاید و از این فکر دلم غمباد گرفت.
معراج در رفت و آمد بود و بیشتر از همه کنار ما مینشست و غرغر میکرد که کاش جشن خودمان را میگرفتیم و اینقدر رسمی و یبس نمیشد.
بعد از سرو شام فضا کمی از رسمیت و سردی درآمد و جوانها به توصیه ی خواننده ی ارکستر نور چراغها را کمتر کردند و مشغول بزن و برقص شدند.
معراج با شوهر مبینا حرف میزد که هستی نزدیکش شد و دستش را گرفت و با عشوه چیزی گفت.
صدایشان را نمیشنیدم ولی احتمالا از معراج خواست که با او برقصد چون سمت پیست رقص میکشیدش. ولی معراج با اخم و نگاه یخی که معراج سیزده سال پیش را به یادم آورد نگاهش کرد ودستش را با تندی از دست هستی بیرون کشید و چیزی گفت. هستی در حالیکه جلوی چشم همه ضایع شده بود سمت الهه خانم رفت و با حرکات دست و با آب و تاب و ناراحتی حرفهایی به او زد. الهه خانم دستش را روی شانه ی لخت هستی گذاشت و بنظر میرسید دلداری اش میداد و کمی بعد سمت معراج رفت. صدای بلند موزیک باعث میشد صدا به صدا نرسد و الهه خانم دم گوش معراج چیزی گفت که معراج به وضوح عصبی شد و از حرکت لبهایش خواندم که گفت “نه، چند بار بگم؟”
و کمی بعد با قدمهای بلند سمت من آمد. دستم را گرفت و گفت
_برقصیم مارال

با تعجب گفتم
_ولی پیش مادرت و فامیلتون…

دستم را محکمتر گرفت و گفت
_اتفاقا میخوام همه ببینن

دستم را رها نمیکرد و با خجالت دنبالش روان شدم. عاشق رقص با معراج بودم ولی نه در آن فضا که نگاههای خصمانه رویمان بود. ارکستر آهنگ شادی مینواخت و عده ای مشغول رقص بودند، معراج همانطور که دستم را در دست داشت چیزی به خواننده گفت و چند ثانیه بعد زوج ها را برای رقص تانگو دعوت کرد و آهنگ لایت زیبایی را نواختند.
معراج به کامیار و آهیر اشاره کرد که آنها هم بیایند و کمی بعد در حالیکه چندین زوج دست در دست هم آرام میرقصیدند معراج دستش را روی کمرم حرکت داد و گفت
_چرا راحت نیستی؟
_نمیدونم حس میکنم چند نفر از نزدیکی ما ناراحتن، من معذبم بریم بشینیم

حلقه ی دستش را دور کمرم محکمتر کرد و مرا بیشتر به سوی خودش کشید و آرام گفت
_شب تولد منه، من عاشق توام و تو تو بغل منی… تو این موقعیت چطور میتونی به چیزی جز خودمون فکر کنی؟

حرفهایش و لحن عاشقش دلم را برد و واقعا تمام دغدغه و نگرانی هایم را رها کردم. هرم نفسهایش به صورتم میخورد و شبی را که در ویلای جواهرده تانگو رقصیدیم به یاد آوردم و گفتم
_اونشب تو جواهرده، وقتی رقصیدیم، میدونی چقدر دلم میخواست بهت بگم عاشقتم؟
_و من چقدر دلم میخواست بگم میزاری ببوسمت؟
_و من چقدر دلم میخواست سیبک گلوت رو ببوسم

کمی فاصله گرفت و نگاه عمیقی به چشمانم کرد و در حال رقص به سمت ارکستر متمایل شد و به پسری که مسئول رقص نور بود چیزی گفت.
کمی بعد تمام چراغها خاموش شد و رقص نور گردانی روی مهمانها چرخید. دیگر کسی ما را نمیدید و حواس همه به مهمانهایی که نور رویشان می افتاد جلب شد.
معراج لبهایش را به گوشم چسباند و گفت
_دلم خواست همین الان اون شبو جبران کنیم

و هنوز چیزی نگفته بودم که لبهای داغش را به لبهایم چسباند و طوری با حرارت بوسید که نفسم حبس شد. استرس داشتم که کسی چراغها را روشن کند و همین استرس هیجان و لذت ماجرا را بیشتر میکرد. قلبم روی هزار میزد وقتی تنم را سفت و سخت به خودش فشار داد و گفت
_از تاریکی استفاده کن

بوی مست کننده ی عطرش در جانم پیچیده بود که لبهایم را روی سیبک گلویش گذاشتم و با تمام تمنای وجودم بوسیدمش.
صدای آه مانندی که از گلویش خارج شد در گوش جانم نشست و زمزمه کرد
_خیلی میخوامت مارال… خیلی زود باید مال من بشی… میام از بابات خواستگاریت میکنم

از اینکه برای اولین بار حرف از خواستگاری و ازدواج زد چشمهایم گرد شد و در همان حین یکی دو تا از چراغ ها روشن شدند و من و معراج کمی از هم فاصله گرفتیم.
هنوز جوابی به خرفش نداده بودم که هستی گریه کنان و به حالت دویدن از کنارمان رد شد و توجه خیلی ها به او جلب شد. هنوز هاج و واج نمایش هستی را نگاه میکردیم که الهه خانم در حالیکه دستش را به سرش گرفته بود و یک دستش را مبینا و دست دیگرش را فریده خانم گرفته بودند به ما نزدیک شد و بدون اینکه نگاهی به من بکند سمت یکی از اتاقها رفت.
معراج سر جایش ایستاد و خطاب به مادرش گفت
_چی شده مامان؟ خوبی؟

مادرش اهمیتی نداد و مبینا با تاسف سری تکان داد. معراج دستم را هنوز در دستش بود فشرد و گفت
_برم ببینم چی شده، میام الان عزیزم

و پشت سرشان به اتاق رفت. نگران و گیج بودم که کسی دستم را گرفت و برگشتم و لیلی را دیدم که کنار کامیار بود و گفت
_چیزی نیست عزیزم بیا بریم بشینیم

در عرض چند ثانیه اتفاقات عجیبی رخ داده بود و بیشتر مهمانان پچ و پچ میکردند.
افرا سمت من و لیلی خم شد و گفت
_دختره تا دید معراج و مارال با هم میرقصن فیلم بازی کرد که جلب توجه کنه
_ولی واقعا داشت گریه میکرد
_چه گریه ای مارال ساده ی من؟ اشک تمساح بود، من میشناسم این قماشو
لیلی هم حرفش را تایید کرد و با بی اهمیتی دستی در هوا تکان داد که یعنی مهم نیست!
کامیار برای لیلی موزی خرد کرد و بشقاب را مقابلش گذاشت و گفت
_بخور عزیزم
لیلی خندید و گفت
_فدات بشم که اینقدر بیخیالی و کی چش شده برات مهم نیست

کامیار عاشقانه نگاهش کرد و گفت
_برای من فقط تو مهمی

آنها مشغول دل و قلوه دادن به هم بودند و مهمانها هم از آنتراکتی که به وجود آمده بود برای میوه و شیرینی و آجیل خوردن استفاده میکردند که حس کردم اگر سری به الهه خانم نزنم بی ادبی تلقی میشود.
_بچه ها من یه سر به مامان معراج بزنم بیام

وقتی مقابل در اتاق رسیدم معراج با صورتی افتاده و ناراحت از اتاق خارج شد و وقتی مرا دید نگاه غمگین عجیبی به من کرد و گفت
_چیزیش نیست سردرد گرفته
_میشه برم تو ببینمشون؟
_البته، منم یه قرص از اتاقم بردارم میام

معراج رفت و من دست روی دستگیره گذاشته بود و در نیمه باز شده بود که صدای بلند و عصبانی الهه خانم را شنیدم که گفت
_مگه من مرده باشم که این دختره ی ترشیده خودشو بندازه به پسر شاخ شمشادم

از شنیدن لفظ ترشیده مطمئن شدم که منظورش من هستم و دست و پاهایم شروع به لرزیدن کرد. کاش این زن میدانست دختری که ترشیده قلمدادش میکند از شانزده سالگی تا به امروز چه خواستگاران ایده آل و رویایی را رد کرده و به امید دوباره دیدن پسر او دل به هیچ پسر و مرد دیگری نبسته است.
کاش بعضی آدمها، مخصوصا خانمها، اینچنین ناعادلانه قضاوت نمیکردند و خاله زنک واری عیب و ایرادی روی کسی که ازدواج نکرده نمیگذاشتند. کاش میفهمیدند که ترجیح و انتخاب خودش است و نباید رگ و پی زندگی خصوصی مردم را کاوش کرد.
هنوز دست لرزانم روی دستگیره بود که باز هم صدای الهه خانم آمد که گفت
_دیدی که به داداشت گفتم اگه بخواد با دختر پرویز ازدواج کنه شیرمو حلالش نمیکنم

بغض گلویم را فشرد و تازه فهمیدم که چرا معراج آنقدر ناراحت بود و غمگین نگاهم کرد.
صدای گریه ی دختری به گوشم رسید که گنگ حرف میزد و بعدش الهه خانم گفت
_غلط کرده، مگه معراج بی مادر و بی صاحابه، گریه نکن عروس خوشگلم همین امشب تموم میکنم این بازی رو

صدای قدمهایی آمد و فهمیدم که کسی میخواهد از اتاق خارج شود و سریع عقبگرد کردم و از در اتاق فاصله گرفتم. از حرفی که شنیدم آنچنان به هم ریخته بودم که ناخودآگاه سمت دستشویی رفتم و در را بستم. چسبیده به پشت در ایستادم و اجازه ی شکستن بغضم را دادم.
نگاه مستاصل و غمگین معراج، و حرفهای مادرش لحظه ای از ذهنم نمیرفت و حس میکردم باز هم به دوری از معراج محکوم خواهم شد.
وقتی سیاهی زیر چشمانم را تمیز کردم و آب سردی به گونه هایم زدم سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم تا این شب تمام شود و به خانه برگردم و دل سیر برای بدبختی ام اشک بریزم.
اولین قدم را در سالن پذیرایی گذاشته بودم که صدای الهه خانم از میکروفون خواننده پخش شد که گفت
_مهمونای عزیزم، چند ثانیه وقتتونو میگیرم تا خبر مهم و شادی رو بهتون بدم

و هستی را که با چند قدم فاصله پشت سرش ایستاده بود صدا زد و دستش را روی بازویش گذاشت و ادامه داد
_شب تولد پسرم بهترین فرصته که بهتون اعلام کنم امشب به نوعی نامزدی هستی جان با معراج بود و خودتونو برای عروسی آماده کنین

میکروفون را به خواننده بازگرداند و نگاه من میان کف زدنها و خوشحالی مهمانها به یک جفت چشم عسلی مغموم و غمگین که به من دوخته شده بود افتاد… معراجی که گویا داشتم برای بار دوم از دست میدادمش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

49 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mohana
Mohana
1 سال قبل

سلاممم‌میشه پارت‌جدیدو‌بذاریی؟..
ماهمه منتظریممم:))🥺💛🚶🏻‍♀️

Crazy
Crazy
1 سال قبل

مهرناز جان خوبی؟
حداقل ی خبری از خودت بده.

صادق موسوی
صادق موسوی
1 سال قبل

نویسنده تورو جون هر کی دوست داری پارت بزار رحم داشته باش

Zahra
1 سال قبل

پارت جدید کی میاد؟

پناه
پناه
1 سال قبل

😐😐😐پارت؟؟؟

"mohades"
"mohades"
1 سال قبل

تنکس ازت ک اینقد حال دل خواننده هاتو بازی میگری🦋🍓
خیلی گاد بود مث همیشه ولی ب نظرم با اون همه دوری دیه لازم نبود بازم ی جدایی دیه باشع برای دل عاشق مارال،،، البته این نظر منه حالا این رمان توعه و خودت میدونی چجوری باید نوشته شه🙃
بوص بهت ،،قلمت همیشه روان🤍

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

امروز پارت جدید نمیزاری مگه پنج شنبه نیست؟

Mobina
Mobina
1 سال قبل

مهرناز جونم سلوممم خوفی 😍
مهرناز پارت نداریم امروز🤔😣

Mobina
Mobina
پاسخ به  Mobina
1 سال قبل

مهرناز جونم حالت خوبه نگرانتیم چرا جواب نمیدی عزیزم😢😟

جیران
جیران
1 سال قبل

پارت جدید کی میذاریییییییییییییییی وای دیگه طاقت خماری ندارم نویسنده رحم کننننن😭😭😭

غزل
غزل
1 سال قبل

نویسنده بذار دیگه 😐😐

تیام
تیام
1 سال قبل

رییییییییییییدن به همچین مامانایی سگ تو روح مبینا و این هستی هرزه و اون الهه ی فاحشه لاشی

باران
پاسخ به  تیام
1 سال قبل

وااااااا
مبینا بدبخت چرا دیگه😐💔

یلدا
یلدا
پاسخ به  تیام
1 سال قبل

مبینا چیکار کرد
این هستی و‌الهه عوضین

...
...
1 سال قبل

مهرنازییی پارت جدید لطفاااااا🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺😐🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

جیران
جیران
1 سال قبل

کی پارت و میذاری زود باش استرس دارممم😮😬

مهتا
مهتا
1 سال قبل

پارت جدید پلییییییییییز 🥺🙏

🤷🏻‍♂️
1 سال قبل

نه دوباره این دوری نه

...
...
1 سال قبل

مهرنازیییییییی چراااا 😭😭😭😭
چرا اینطوری شد پس بازم جدایی 🥺🥺🥺
شد مثل جدایی نفس و مهراد که 😢😢😢
زنیکه خرفت بشین سر جان ببینم اینا هم هر جا گیرمیکنن میگن شیرمو حلالت نمیکنم 😡😡😡
مگه نمی‌بینی همو می‌خوان کوری بکش کنار خب وا بدهههه

جیران
جیران
1 سال قبل

وایییی نهههههه
صبح قبل اینکه برم مدرسه پارت جدید و خوندم خیلییی گریه کردم حالم بد شد امتحان عربیمو با اینکه خیلی خونده بودم همش پرید از سرم گند زدمممم
اگه معراج تو پارت بعدی نره با مادرش دعوا کنه یا با اون دختره اویزون نکبت ازدواج کنه این سایتو اتیش میدمممممممم

ضحا
1 سال قبل

واییییی،
ای خدا من اشکام ریخت
ای گوه تو روت بیاد هستییی
خاک تو سر مبیناااا
خواهر ان قد بی رحم آخه
مهرناز جونم بزار پارت بعدیوو
ولی انصافا این مارالم خیلییی با وفاست،کاش معراج یه چیزی بگهه،بگه عاشق ماراله
وای من جنبه ی این همه رو ندارمم😭😭

Sama
Sama
1 سال قبل

مهنازجان
می خواستم نظرموراجب رمانت بگم واقعیتش اول که شروع کردم رمانتوگفتم این نویسنده باهمه نویسنده ها فرق داره رمانش،وواقعا هم یه حال وهوای عجیبی داشت ولی نمی دونم چراتازگیاکه رمانتومی خونم دیگه ازاون شوروشعف توی رمانت خبری نیست ،نمی دونم شایدبخاطرمشکلات هست که نمی تونی تمرکز کنی ولی من همون حس وحال قبلی رمانتومی خوام مهرنازجون
ازحرفم دلخورنشو ،امیدوارم همیشه بدرخشی وعالی باشی😉

atena
atena
1 سال قبل

والا من نمیدونم هستی چغندر غرور نداره خاک تو سرش.انگار بچع هس گریه میکنه.الهه هم سکته کنه محتاج مارال بشه .

دسته‌ها

49
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x