48 دیدگاه

رمان خلسه پارت ۴۵

5
(4)

رمان خلسه:
۱۳۶پارت

سرما و برودت هوا در دشت مغان به پرویزخان اجازه نداد آنطور که دلش میخواست بیرون برود و در فضای باز نفس بکشد. با پتوی نازکی که مارال دور شانه‌هایش انداخته بود پشت پنجره‌ی سراسری هال روی صندلی راک ناصرخان نشسته بود و محوطه‌ی باغ را نگاه میکرد. خانم جان هم با همسر ناصرخان و زنهای دیگر دور کرسی سنتی که با لحاف و رو کرسی اعیانی پوشیده و تزئین شده بود نشسته بودند و صحبت میکردند، و دختر و پسرهای جوان که مشکلی با سردی هوا نداشتند از باغ خارج شده و مشغول اسب سواری و گردش بودند.
مارال نمیخواست پدرش را تنها بگذارد و از طرفی هم نمیخواست با روزبه که مدام دور و برش میگشت همراه شود و با بقیه برود. ولی پرویزخان اصرار کرد و فکر و ذهن مارال هم در پی اسب سواری و تاختن در دشت بود.
بالاخره با پیشنهاد روزبه که گفت همگی به اصطبل بروند و اسبی انتخاب کنند مقاومتش در هم شکست و با بقیه راهی شد. دو دختر بودند که مدام مارال را خصمانه نگاه میکردند و زیر لب چیزهایی به هم میگفتند. یکی از دخترها موهای خرمایی بلندی داشت که تا پایین کمرش ریخته بود و کلاه و لباس و چکمه های ساق بلند سوارکاری تنش بود و از نگاه‌های خیره‌اش به روزبه میشد فهمید که عاشق اوست.
مارال بقدری آشفته و افسرده بود که حوصله‌ی توجه کردن به این چیزها را نداشت و سعی کرد تمام مدت از روزبه دور بایستد. قبل از همه جلوتر رفت و وارد اصطبل شد و اسبی قهوه‌ای و خوش قد و بالا را انتخاب کرد و رو به روزبه که از پشت سرش آمده بود کرد و گفت
_میشه این اسبو بردارم؟
روزبه عمیق و با لبخند نگاهش کرد و گفت
_همشون متعلق به خودتون هستن، ولی من میخواستم امروز دومان رو بدم بهتون برای سواری

همان دختر که پشت سر روزبه با دوستش آمده بود و کنارشان ایستاده بود با اخم گفت
_تو که اسب عزیزتو به هیچکس نمیدادی روزبه خان، این خانم چه فرقی با ما داره که میخوای دومانو بهش بدی؟

روزبه نگاه عاقل اندر سفیهی به دختر کرد و گفت
_فرقتون مثل شبه با روز، مثل یابو با اسب تک شاخ

سه پسری که یکیشان برادر همین دختر بود با حرف روزبه زیر خنده زدند و دخترها با ناراحتی سمت اسب ها رفتند. مارال توجهی به هیچ کدامشان نکرد و با اینکه شیفته‌ی دومان بود ولی بدون حرفی دهنه‌ی اسب قهوه‌ای را گرفت و از اصطبل بیرون آورد. دو سالی میشد که سواری نکرده بود ولی آنقدری مهارت داشت که بدون کمک کسی فرز و چابک روی اسب بنشیند و اسب را هی کند.
کمی که یورتمه رفت و سوارکار و اسب به هم عادت کردند مارال در جهت دشتِ باز و بدون مانع اسب را هدایت کرد و تازاند. لذتی که تاخت با اسب داشت فراتر از سرعت گرفتن با ماشین بود و مارال عاشقش بود. حین تاختن به این فکر کرد که شاید پرواز هم برای معراج چنین حس بینظیری دارد و با فکر معراج اشک به چشمانش آمد و اجازه داد تا سرازیر شوند و با سرعتی که روی اسب پیش میرفت در باد رها شوند.
روزبه از دور به اسب سواری تماشایی مارال نگاه میکرد و دلش میخواست همراهش شود و با هم کل دشت را اسب بتازانند. ولی غمی که در نگاه این دختر بود و دائم از او دوری میکرد مانعش میشد و نمیخواست خودش را به او تحمیل کند.
گوشی‌اش را از جیب کاپشنش درآورد و عکسی از مارال در حالیکه به سرعت میتاخت و موهایش از شالش بیرون ریخته و در هوا پریشان شده بود گرفت و در اینستاگرامش شیر کرد. زیر پست نوشت:
زیر طیف تابشش
آیینه‌ها صف می‌کشند…

افرا رو به روی آهیر روی مبل نشسته بود و به آهنگ جدید او که با گیتار مینواخت گوش میکرد که با به صدا درآمدن زنگ آیفون توجهشان به در جلب شد. افرا از جایش بلند شد و به صفحه‌ی آیفون نگاه کرد و معراج را دید. با تعجب به آهیر نگاه کرد و گفت
_معراجه

آهیر گیتار را کنار گذاشت و گفت
_حتما بخاطر مارال اومده، حواست باشه چیزی نگی بهش
افرا کلید آیفون را فشرد و با ناراحتی به آهیر گفت
_بخاطر قولی که به مارال دادم تا حالا چیزی بهش نگفتم ولی حقشه که بدونه

آهیر سمت در رفت بازش کرد و در حالیکه منتظر بالا آمدن معراج بود گفت
_بهرحال زندگی ماراله و ازت خواسته نگی، فعلا چیزی نگو تا ببینیم چی پیش میاد

در آسانسور باز شد و معراج در حالیکه آشفتگی و ناراحتی بخوبی از وجناتش پیدا بود خارج شد.
_سلام
_سلام کاپتان، خیلی خوش اومدی
_ببخشید مزاحمتون شدم

افرا جلوتر رفت و به داخل خانه تعارفش کرد.
_بیا تو مگه غریبه‌ای، چه مزاحمی

آهیر در را بست و معراج با کلافگی روی مبل نشست و گفت
_از مارال خبر داری؟
افرا و آهیر هم مقابلش نشستند و افرا گفت
_آره رفته دشت مغان، مگه نمیدونی؟
_چرا میدونم، ولی امروز زنگ میزنم جواب نمیده

افرا دلیل جواب ندادن مارال را میدانست ولی چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد.
_افرا چرا به من نگفتی؟
_چیو؟
_منکه میدونم مارال همه چیو به تو میگه، ولی تو چرا از من مخفی کردی نمیدونم

افرا با استیصال به آهیر نگاه کرد، گویی با نگاه از او مشورت میخواست تا بگوید چه کند.

۱۳۷پارت

_راستش… مارال ازم خواست اینبار چیزی بهت نگم، ولی بنظرم از خودش بپرس که چی شده

معراج دستی لای موهایش کشید و با ناراحتی گفت
_میدونم، امروز مادرم گفت چه شاهکاری کرده

افرا با تعجب نگاهش کرد و گفت
_چه عجب مادرت از افتخاراتش گفته برات، اینم گفته که رفته کافه و آبروی طفلی مارالو برده؟

آهیر دستش را روی پای افرا گذاشت و گفت
_عزیزم
و اشاره کرد که آرام باشد و ادامه ندهد.
_آره گفت، اصلا نمیفهمم مادرم چطور همچین کاری کرده!… مارال چه حالی شده میتونم حدس بزنم، تا جایی که حتی تصمیم گرفته از من جدا بشه و بخاطر همین هم فکر کنم جوابمو نمیده
_بله به همین دلیله، و فکر میکنم باید کاری بکنی تا دیر نشده

معراج سرش را بلند کرد و با نگرانی و تعجب به افرا نگاه کرد و گفت
_برای چی دیر بشه؟ مارال سه روز دیگه برمیگرده و من میرم با پدرش حرف میزنم

افرا گوشی‌اش را از روی میز برداشت و گفت
_بزار نشونت بدم خودت ببین چرا ممکنه دیر بشه

عکسی که روزبه از مارال در اینستاگرامش گذاشته بود را دیده بود و همان لحظه به فکرش رسید که معراج را با آن عکس بترساند و نگرانش کند. هر چند که میدانست مارال غیرممکن است به درخواست ازدواج روزبه و خواستگاری ناصرخان جواب مثبت دهد، ولی دلش میخواست معراج را کمی اذیت کند. دوستش از دست این آدم و مادرش کم نکشیده بود.
وارد پیج روزبه شد که از زمان خواستگاری‌اش از مارال فالواش کرده بود و آخرین پستش را به معراج نشان داد و گفت
_ببین این عکسِ کیه، کی پست کرده، و زیرش چی نوشته

معراج با گیجی گوشی را از دست افرا گرفت و با دیدن عکس مارال که در حال اسب سواری بود و دیدن اسم و پروفایل صاحب پیج چشمهایش گرد شد و زبانش بند آمد. مصرع شعری را که روزبه زیر عکس نوشته بود خواند و احساس کرد فشاری به قلب و سر و گوشهایش وارد میشود.
_این یعنی چی؟ مارال با اونا رفته مغان؟

افرا با رضایت از ری ‌اکتی که معراج داده بود گوشی‌اش را از دست او گرفت و گفت
_نه مارال نمیدونسته خانواده‌ی ناصرخان اونجا هستن، ولی الان تو یه خونه هستن و اینطور که از گفته های مارال حدس میزنم ممکنه اتفاقهایی بیفته

معراج دسته‌ی مبل را فشرد و گفت
_چه اتفاقهایی؟‌ واضح حرف بزن ببینم

آهیر پوفی کشید و به افرا نگاه کرد وگفت
_نرو رو مخش، چرا اذیتش میکنی مرض داری؟
_الان اذیت بشه بهتره تا اینکه کارت عروسیشونو بگیره

معراج با حرفهایی که از افرا شنید آشفته شد و سراسیمه از روی مبل بلند شد و شماره‌ی مارال را گرفت. ولی باز هم جواب نداد و معراج در حالیکه با کلافگی دور مبل ها قدم‌رو میرفت به افرا گفت
_به من جواب نمیده، یه بارم تو زنگ بزن ببین جواب میده یا نه
_باشه میزنم به شرطی که حرف نزنی و نفهمه اینجایی
_چرا؟‌ میخوام باهاش حرف بزنم
_اگه میخواست با تو حرف بزنه به تماس خودت جواب میداد، پس چیزی نگو تا بپرسم ببینم چه خبره اونجا

معراج با ناراحتی و فشار کناری ایستاد و دستهایش را در جیب شلوار جینش فرو کرد. افرا شماره را گرفت و بعد از سه بوق آزاد مارال جواب داد
_الو
_مارال، چطوری عزیز دلم؟

معراج از اینکه مارال به تماس افرا جواب داد با کلافگی نفس عمیقی کشید و افرا اشاره کرد که ساکت باشد.
_چطور میخوای باشم، مرده‌ی متحرک

افرا نمیخواست معراج حال بد مارال را بفهمد و طوری حرف زد که انگار حالش خوب است و خوش میگذرد.
_خب خوش بگذرون عزیزم، اونجا که همه‌ی اسباب خوشی فراهمه، اسب و طبیعت و روزبه خان و…

آهیر به افرا چشم غره رفت و معراج تلخ نگاهش کرد.
_چه خوشی افرا؟ زده به سرت؟
_عکسی که روزبه ازت تو اینستاش گذاشته دیدم، چه عکس خوشگلیه، زیرشم از درخشش و تابشت شعر نوشته خانم
معراج مشتش را فشرد و سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد.
مارال که از عکس خبر نداشت با عصبانیت گفت
_عکس منو گذاشته؟ غلط کرده مرتیکه عوضی
_آره عزیزم باشه
_افرا چرا مثل خنگا حرف میزنی؟ حالت خوبه؟
_خوبم جانم، خوشحال شدم برات امیدوارم تصمیم درستی بگیری
_چه تصمیمی؟‌ چی میگی واسه خودت؟ قطع کن برم سراغ این پسره ببینم با اجازه کی از من عکس گرفته
_باشه عزیزم خوش بگذره
_گمشو بابا

مارال با عصبانیت از حرفهای بی سر و ته افرا تماس را قطع کرد و سمت ته باغ و اتاقک شیشه ای که به ظاهر مکان مخصوص روزبه بود رفت.

معراج با اخم سمت افرا برگشت و گفت
_تو که از اون مشتاق‌تری برای وصالشون
_خب آره مشتاقم دروغ چرا، روزبه و خانواده‌ش قدر مارال رو میدونن، مثل مادر تو نیستن که طوری رفتار میکنه انگار مارال کور و کچله

معراج نخواست با افرا بحث کند و نگاهی به آهیر کرد و سری تکان داد و آهیر رو به افرا گفت
_شر به پا نکن اصغر نسناس
و رو به معراج کرد و گفت
_داداش تو به حرف این گوش نده، مارال دختری نیست که به آسونی به کسی جز تو بله بده

معراج سوئیچش را از روی میز برداشت و گفت
_نمیتونم ریسک کنم آهیر، تا الانشم بخاطر رضایت مادرم وقت زیادی از دست دادم

۱۳۸پارت

در حالیکه از در خارج میشد افرا گفت
_کجا میری الان؟
_همونجا که باید برم
_بنظر منم باید بری پیش مارال، گفت روزبه خیلی اصرار کرده و اونم داره به پیشنهادش فکر میکنه

معراج در حالیکه نفسش در سینه حبس شد نگاهی به افرا کرد و به سرعت از خانه خارج شد.
آهیر پشت سرش داد زد
_معراج صبر کن منم باهات بیام عصبی هستی اینطوری رانندگی نکن

ولی افرا از پنجره پایین را نگاه کرد و گفت
_دیر گفتی، به سرعت برق رفت
_آخه عقل نداری تو بچه؟ خدای نکرده اگه اتفاقی تو جاده براش بیفته چی؟

افرا نگران شد و گفت
_وای خاک تو سرم به اونجاش فکر نکردم، زنگ بزن به کامیار بگو باهاش بره

آهیر سری تکان داد و سریع شماره‌ی کامیار را گرفت
_سلام داش، ببین وقت کمه یه زنگ به معراج بزن بگو بیاد دنبال تو با هم برید اردبیل
_چیشده حاجی؟ اتفاق بدی افتاده؟
_معراج الان راه افتاد بره دشت مغان پیش مارال، ولی ناراحته بخاطر یه خواستگاری که اونجاست، نزار تنها بره تو بلدی متقاعدش کنی، عجله کن

کامیار باشه‌ای گفت و قطع کرد و سریع شماره‌ی معراج را گرفت
_کامی دارم رانندگی میکنم بعدا حرف میزنیم
_نه داداش کارم واجبه، بیا دنبالم نمایندگی با هم بریم
_تو کجا؟
_هر جا که تو داری میری
_نمیخواد کامیار، تو چرا بیای؟ بمون پیش زنت حامله‌ست
_مادرم و منیر هستن تنها نیست، ولی تو اگه با این حال تنها بری نگران میشم
_نه داداش گفتم که نمیخواد
_معراج به روح بابام اگه بدون من بری دیگه نه من نه تو

میدانست که کامیار از خودش هم یکدنده‌تر و لجبازتر است و وقتی به روح پدرش قسم میخورد یعنی گزینه‌ی دیگری برایش باقی نگذاشته.
_باشه میرسم تا یه ربع

کامیار پشت فرمان نشست و معراج را مجبور کرد تا دشت مغان کنارش بنشیند.
_چه خبرته برادر من؟ نکنه عروسیشونه که تو به این حال و روز افتادی
معراج با کلافگی انگشتهایش را چند بار لای موهایش کشید و گفت
_اشتباه کردم کامی، نباید منتظر راضی شدن مادرم میشدم، باید خودم مجبورش میکردم که راضی بشه
_نترس مارال مال خودته، من تو چشماش دیدم که چقدر دوستت داره
_لیلی هم تو رو دوست داشت، ولی وقتی گند زدی از لجش رفت ازدواج کرد

کامیار با یاد کاری که با لیلی کرده بود و او هم از سر لجبازی به عقد آن مردک درآمده بود لبهایش را به هم فشرد و گفت
_یعنی میگی مارال هم مثل لیلی سگ اعصابه؟ این دیوونگی رو میکنه؟
انگشتش را روی لبش گذاشت و از شیشه جاده را نگاه کرد و گفت
_نمیدونم کامیار، نمیدونم

کامیار دستش را روی زانوی او گذاشت و گفت
_خوبه که زود فهمیدی جریانو و داریم میریم که جلوی اتفاق احتمالی رو بگیریم، چیزی نشده هنوز، پس نگران نباش، تو اشتباه منو نمیکنی

شب بود و سکوت زیبایی دشت مغان را فرا گرفته بود. مارال تحمل نشستن در جمع شلوغ خانه‌ی ناصرخان را نداشت و به اصطبل رفت تا سری به اسب‌ها بزند. چند ساعت قبل سراغ روزبه که با دوستانش در سالن شیشه‌ای مدور گوشه‌ی باغ نشسته بودند و قلیان میکشیدند رفته و سرش داد زده بود که به چه حقی عکس او را در پیجش گذاشته.
روزبه با تعجب به دختر خشمگین مقابلش که چشمان درشت سیاهش از همیشه براقتر شده بود کرده و گفته بود فکر نمیکرده که مارال از این کارش ناراحت شود و الساعه پاکش میکند.
بعد از آن مارال بدون خوردن شام و بدون حرفی با کسی به اصطبل رفته و خودش را در آنجا حبس کرده بود.
به تماسهای معراج جواب نداده بود و بقدری قلبش به درد می‌آمد که حتی گریه و اشک هم دیگر سبکش نمیکرد. بدون معراج دنیا را نمیخواست و از زندگی سیر شده بود. چه بخت و سرنوشتی بود که بعد از سیزده سال به معشوق رسیده بود و در عین دوست داشتن طرفین بخاطر مخالفت و نفرینهای مادرش مجبور به دوری از او شده بود.
مقابل اصطبل اسب قهوه‌ای که دو روز بود دوست شده بودند نشسته بود و با او حرف میزد که معراج و کامیار به دشت رسیدند.
معراج در وسط راه زنگ زده و آدرس دقیق را از افرا گرفته بود و وقتی به باغ ناصرخان رسیدند و گفتند آشنای پرویزخان هستند دربان به داخل دعوتشان کرد.
روزبه به استقبالشان آمد و با دیدن نگاه خشمگین معراج فهمید که این مرد باید ربطی به مارال داشته باشد. پرویزخان با دیدنشان خوشحال شد و رو به ناصرخان گفت که کاپتان مانی و دوستش از عزیزانش هستند و آنها نیز مراتب مهمان نوازی و احترام را به جا آوردند.
چشم معراج مدام دنبال مارال میگشت ولی او را بین جمع دخترها و زنهای مجلس نمیافت.
از طرفی خوشحال بود که مارال در جایی که روزبه بود حضور نداشت و از طرفی هم نگران بود که آن موقع شب کجا میتواند باشد.
خانم جان با دیدن معراج گل از گلش شکفت و جلو آمد و خوشامد گفت و وقتی معراج دستش را با مهربانی فشرد و آهسته پرسید
_مارال کجاست خانم جان؟
آرام گفت
_رفته اصطبل پیش اسبا مادر، برو پیشش

معراج کمی نشست تا توجه بقیه را جلب نکند و بعد از خوردن چای به کامیار گفت
_با یه بهونه‌ای بریم بیرون، مارال بیرونه

۱۳۹پارت

کامیار بخاطر چای و شیرینی تشکر کرد و رو به ناصرخان و پرویزخان که در صدر مجلس نشسته بودند گفت
_با اجازتون ما یه گشتی بزنیم

پرویزخان که درد معراج را میدانست لبخندی به لبش آمد و گفت
_برین بگردین، اینجاها شبش هم دیدنیه

ناصرخان رو به کامیار گفت
_آخر شب میریم عمارت پشتی، بیایین خدمتتون باشیم

کامیار میدانست که منظورش از خدمت و عمارت پشتی، بساط منقل و تریاک است که رسم مهمان‌نوازی خان‌ها بود و از فکر اینکه لیلی اگر این پیشنهاد را میشنید خان را دو شقه میکرد خنده‌اش را خورد و گفت
_چشم خان، خدمت میرسیم
ناصرخان نگاهی به قد و قامت بلند و ورزیده‌ی کامیار کرد و به پرویزخان گفت
_جوون رشیدیه، شبیه ماهاست… اون یکی خلبانه آشفته‌ست، نگاه میکنه ولی انگار نمیبینه

پرویزخان از تیزی دوستش خنده‌ای کرد و گفت
_عشق حواس نمیزاره، حتی برای خلبان جماعت

هر دو به حال جوانها خندیدند و به دور شدن معراج و کامیار نگاه کردند. روزبه مسیرشان را با نگاه تعقیب کرد و ندیده میدانست که مقصد معراج اصطبل اسب‌هاست. ولی دنبالش نرفت و اجازه داد تنها باشند. شاید دلیل غم و گوشه‌گیری دختر پرویزخان همین مرد بود و عشقی میانشان وجود داشت که دختر او را نخواسته بود.
مارال تنها در اصطبل مقابل اسب قهوه‌ای نشسته بود و با او درد و دل میکرد. کامیار بیرون اصطبل ایستاد و به معراج گفت
_برو تو من اینجام
_سرده کامی بیا تو
_نه داداش برو حرفاتو باهاش بزن، منم زنگ ‌میزنم به لیلای خودم گرما میگیرم ازش

معراج به عشق کامیار که برایش بینظیر و ستودنی بود لبخندی زد و با قلبی که ضربانش بیشتر از معمول بود در اصطبل را به آرامی باز کرد.
بیشتر از هشت نه اسب آنجا بودند و صدای نفس‌ها و شیهه‌های گاه و بیگاهشان باعث میشد مارال متوجه ورود معراج نشود.
نزدیکتر رفت و پشت مارال ایستاد. دختری که صاحب قلبش بود با حالت غمگینی روی سکوی سیمانی مقابل یک اسب نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. تصویر مارال مصداق خوبی برای زانوی غم بغل گرفتن بود و دل معراج از تنهایی و غمش گرفت.
به سکوتش ادامه داد و خواست حرفهای مارال را بشنود.
_ میدونی قهوه‌ای، خسته‌م از دم و بازدم… تا حالا فکر کردی این نفسی که برای بقا میکشیم چقدر بی وقفه‌ست؟.. از لحظه‌ای که به دنیا اومدیم حتی یک دقیقه هم متوقف نشده و استراحت نداشته… من اینروزا خسته‌م از این سالها دم و بازدم گرفتن بی وقفه… وقتی مادرم مرد و دیگه نفس نکشید، حس کردم که چقدر آروم شد… دیگه زحمت نفس گرفتن و پس دادن نداشت، به معنای واقعی راحت شده بود… مرگ آرامش بینظیریه، و من با اینهمه درد و غم به یه آرامش از جنس مرگ نیاز دارم

معراج خواست جلو برود و بی درنگ در آغوش بکشدش… ولی مکث کرد و فکر کرد که قطعا در آن خلوت و مکان غریبه خواهد ترسید و بغل کردن ناگهانی‌اش کار درستی نیست.
گوشی‌اش را درآورد و پیامی برایش فرستاد. گوشی مارال صدا کرد، نگاهش کرد و رو به اسب گفت
_معراجمه… زنگ میزنه، پیام میده، و من اجازه ندارم بهش جواب بدم، بنظر توام این ظلمه قهوه‌ای، نه؟

و پیام را خواند و با بغض گفت
_نوشته دلتنگتم چشم سیاه

و معراج دید که گوشی را بوسید و اشکهایش را پاک کرد.
_دلم میخواد براش بنویسم من از دلتنگیت دارم دق میکنم، ولی… نمیشه

مشغول نوشتن جواب برای معراج شد و او سریع صدای اعلان را خاموش کرد تا مارال نشنود.
پیامش رسید که نوشته بود
“میبخشی یکم گرفتارم نتونستم جواب بدم بهت”

معراج لبخندی زد و در جوابش نوشت
“من الان پشت سرتم، دارم تو و قهوه‌ای رو نگاه میکنم، میخوام بغلت کنم ولی ترسیدم زهره ترک بشی، برگرد نگام کن”

مارال پیام را خواند و به یکباره از جایش جهید و به پشت سرش نگاه کرد.
با دیدن معراجی که با چند قدم فاصله ایستاده بود و به رویش لبخند میزد چیزی درون قلبش فرو ریخت و چشمهای درشت زیبایش درشت‌تر شد.
با ناباوری گفت
_معراج…

معراج قدمی جلوتر آمد و با تمام عشقی که در قلبش به او داشت گفت
_جونم

مارال بیشتر از آن نتوانست احساساتش را مهار کند و به سمتش دوید و در آغوشش فرو رفت.
معراج محکم بغلش کرد و سر و صورتش را غرق بوسه کرد و گفت
_خیلی دلم برات تنگ شده بود بی‌انصاف، خیلی

مارال در حالیکه اشکهایش روی کاپشن معراج میریخت گفت
_میدونی چند روزه ندیدمت؟ چند روزه دل سیر حتی باهات حرف نزدم؟
_پنج روز و ۱۴ ساعته که ندیدمت، و دو روزه که جواب تلفنامو نمیدی

مارال از اینکه معراج هم مثل خودش دلتنگ بوده و ساعت شماری کرده در حین گریه خندید و گفت
_داشتم از بی تو بودن میمردم معراج… واقعا داشتم میمردم کم‌کم
معراج دستانش را محکمتر دور بدن ظریف مارال حلقه کرد و او را در حصار تنش کشید و گفت
_دیگه یه روز هم ازت جدا نمیشم، حتی اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره

با حرفی که زد مارال الهه خانم را به یاد آورد و قلبش تیر کشید، سرش را بالا گرفت و ته چشمهای معراج نگاه کرد و گفت

_ولی مادرت…
معراج سرش را بوسید و گفت
_هیس…
_من بهش قول دادم معراج
_تو قبلش به من قول داده بودی که ولم نکنی

مارال کمی فاصله گرفت و با تعجب گفت
_کی قول دادم به تو؟
دستی به دستبند مارال دور مچش کشید و گفت
_همون شبی که بالای درخت این دستبندو بستم به دستت و تو سیزده سال تموم بازش نکردی… همون روزی که خبر قبولی کنکورمو بهت دادم و لبات رو لبام قفل شد… تو همون موقع به من قول دادی در واقع

با عشق و محبت عمیقی به هم خیره شدند و معراج خم شد و لبهای مارال را با تمام وجود و حرارت بوسید. هر دو چشمهایشان را بستند و از آن بوسه و اتصالی که گویا روحشان و تمام جسمشان را به هم وصل کرد لذت بردند. بوسه‌ای طولانی که بعد از آنهمه دلتنگی و سردی هر دو نیاز داشتند و سیر نمیشدند. بعد از دقایقی هر دو نفسی کشیدند و جدا شدند. مارال سرش را در سینه‌ی معراج مخفی کرد و معراج هم موهایش را بوسید و گفت
_خیلی دوستت دارم مارال، دیگه جدایی بسه، میخوام طی چند روز رسما و شرعا مال من بشی

مارال مست و شیدا از عطر خوش معراج و حرفهایش گفت
_منم دوستت دارم، منم آرزومه تا آخر عمرمون متعلق به هم باشیم
معراج چانه‌اش را با دست گرفت و گفت
_پس همین امشب از پدرت خواستگاریت میکنم

مارال با نگرانی نگاهش کرد و گفت
_نمیخوام بخاطر من رابطه‌ت با مادرت خراب بشه، از این تنش و مشکلات میترسم
_مادرم با کارای خودش باعث خرابی رابطمون شد، تو به این چیزا فکر نکن دیگه، به اندازه‌ی کافی زجر کشیدی

وقتی از اصطبل بیرون آمدند کامیار را دیدند که از سرما یقه‌ی پالتو‌اش را بالا داده و در خودش جمع شده بود و با تلفن حرف میزد.
_الهی که من فدای خودت و جوجوی توی دلت بشم دلبرم، دلم خواست الان پیشت بودم و بغلت میکردم، تا صبح میبوسیدمت

معراج قبل از اینکه حرفهای کامیار به جاهای باریک بکشد سرفه ای کرد و با مارال خندیدند. کامیار متوجهشان شد و به لیلی گفت
_خب خانمم اسب‌ها، آخ نه بچه‌ها، از اصطبل خارج شدن، برم قبل از خواب زنگ میزنم باز

و به سمت معراج و مارال که با خنده نگاهش میکردند رفت و گفت
_خب لبا خندونه شکر خدا ماموریت با موفقیت انجام شد

معراج که دست مارال را گرفته بود با دست دیگرش به شانه‌ی کامیار زد و گفت
_جبران کنم برات رفیق
_زود ازدواج کنین و یه دختر برای پسرم بیارین که از الان طالبشیم

مارال از خجالت قرمز شد و معراج با سرخوشی گفت
_پسره؟ به، مبارکه برادر
_مخلصم، ایشالا خبرای خوب شما رو بشنویم به زودی

معراج دست مارال را محکمتر فشرد و گفت
_همین امشب با پرویزخان صحبت میکنم، دیگه کافیه اینهمه صبر

لبخند ملیحی که روی لب مارال بود، و برق خوشحالی در چشمانش، به نظر معراج زیباترین تابلوی دنیا بود که میخواست یک عمر در دیوار زندگی‌اش قابش کرده و تماشایش کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

48 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

مهرناز جونم پارت نمیزاری یه هفته شده
🥺🥺😢😢😭😭

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

مهرناز جونم میشه فردا صبح زود پارت بزاری🥺

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

مهرنازی نمیشه فردا پارت بزاری تروخدااا🥺

...
...
پاسخ به  Mmmm
1 سال قبل

اگه اشتباه نکنم هفته گذشته سه شنبه پارت اومد پس فردا پارت داریم دیگه درسته مهرنازی؟؟؟

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  ...
1 سال قبل

اره درسته

...
...
پاسخ به  Mmmm
1 سال قبل

مهرناززززز جونممممممم🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺
لطفااااااااا🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

ماهور
ماهور
1 سال قبل

سلام، ممنون از رمانت
ولی خوهشا اخر هر پارتی که توی سایت میزاری تاریخ پخش پارت بعدی رو مشخص کن که هم بقیه تو بلاتکلیفی نمونن هم خودت راحت باشی عزیزم

Ness
1 سال قبل

مهرناز بیشعور نبودی کعشقمنمی خواستی پازتبدی تو پارت قبل آخر رمان توضیح میدادی حداقل قبلنا

Mmmm
Mmmm
پاسخ به  Ness
1 سال قبل

خب شاید نمی توننن پارت جدید بزارن یا معمولا وقتی که نمی‌نویسند یعنی یک هفته دیگه پارت میزارن من خودم از صبح صد بار اومدم داخل سایت ولی نباید به مهرناز جان توهین کنیم🙄

پرنسوک
پرنسوک
1 سال قبل

امروز پارت نمیذارین خواهشا دگ نذارید واس ی هفته دگ لطفا امروز پارت بذارین منتظریم بدونیم معراج و مارال ازدواج میکنن یا ی مشکل دگ سد راهشون میشع

Zahra
1 سال قبل

امروز پارت نداریم؟

Leila
Leila
1 سال قبل

امروز پارت جدید داریم؟؟؟؟
منتظر پارت جدید هستم🥺

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Leila
Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

چند پارت دیگه تا آخر مونده؟🥺🥺
عجیب منتظر اخرشم🥲

Mmmm
Mmmm
1 سال قبل

مهرنازی فردا پارت میدی؟🥺🥺🥺
تروخداا بهمون پارت جدید بده😋

تینا
تینا
1 سال قبل

مهرنازی 🥺
ما امروزم منتظر پارت هستیم🥲❤

عسل
عسل
1 سال قبل

سلام عزیزم.. امروز پارت نداریم؟

Ness
1 سال قبل

این تکه ک معراج حرفاشو می‌شنوه اینگاری دقیقا کپی پیست از ی پارت عشق سوریه😂😛

⁦┐( ∵ )┌⁩
⁦┐( ∵ )┌⁩
پاسخ به  Ness
1 سال قبل

من صوریو خوندم ولی اینجاش یادم نیییس

ضحا
1 سال قبل

واییییی،مرسیییی مهرنازی،بی نظییییییر بود.من که ذوق مرگ شدم 🥺
بخدا من ان قد گریه کردم به پای مارال😪
تولو خدا بهمون کادوی روز دختر بازم پارت بده دیگه 🥺🥺

آسیه
آسیه
1 سال قبل

سلام مثل همیشه عالی بود انشاالله همیشه موفق باشی.اگه پارت زود بزاری ممنونتم

Zahra
1 سال قبل

اگه رمان بعدیت راجب بچه های مارال و معراجو لیلی و کامیار باشه عالی میشه

Maman arya
Maman arya
1 سال قبل

ااای مهرناز دستت طلا چ سوپرابز قشنگی بود❤❤❤❤😍😍😍
من پارت قبلی مسافرت بودم
جات خالی جواهر ده بودم و هی دم و دقیقه یاد افرا و آهیر میفتادم دیشب رسیدم خونمون و از خستگی خوابیدم تا الان الان با دیدن این پارت برم با انرژی فووووول کارامو بکنم🤩🤩🤩
عاشقتم مهرنازی😘😘😘😘😘🌹🌹🌹🌹

ضحا
پاسخ به  Maman arya
1 سال قبل

وای منم رفته بودم😂

مهسا
مهسا
1 سال قبل

ممنون از نویسنده سورپرایز خوبی بود

A.Time
1 سال قبل

با خودم گفتم الان ک زمان پارت جدید نیست حداقل برم قبلی ها رو بخونم
و اومدم و سورپرایز شدم😄😍😘

Miss flower
Miss flower
1 سال قبل

وااای مرسییییی مهرناز جون 😘😘😘 هم بخاطر سوپرایزت و هم بخاطر قلم قشنگت که خرج این پارت کردی 💖🌸👌👌👌

دسته‌ها

48
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x