رمان دالاهو پارت 16

3.7
(3)

 

 

پسر قد بلند و خوش بر و رویی بود اما اصلا در حد یاسر جذابیتی برای من نداشت.

یکم موس موس کرد و در نهایت جواب داد:

– راستش یه عرضی داشتم خدمتتون.

 

هرچقدر فکر میکردم یادم نمی اومد دقیقا ممکنه راحب جی بخواد باهام حرف بزنم.

– بفرمایید! میشنوم …

 

دستش به موهاش کشید و جلو تر اومد.

خداروشکر توی محله من کسی رفت و آمد زیادی نمی کرد که بخواد من رو ببینه و مامانم هم از خونه زیاد بیرون نمی اومد.

 

– خب واقعیتش فکر کنم فرشته بهتون گفته من یه چند وقته حس میکنم ازتون خوشم میاد.

 

ابرویی بالا انداختم و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.

– بله میدونم.

 

نزدیک شد و دستش رو با ماشینش تکیه داد که موهام رو زیر شال زدم.

– نظرتون چیه؟‌

 

مشخصا امکان نداشت فرد دیگه ای به جز یاسر بتونه من رو شیفته خودش کنه.

لذا این که فرهاد فوقش بیست و پنج سال هم بیشتر نداشت و امکانش نبود بتونه از پسش بر بیاد.

 

– نظر من هرچقدر هم مثبت باشه زیاد فرقی به حال شما نمیکنه …باید خانواده‌م تصمیم بگیرن حتی برای آشنایی!

 

واقعا دوست نداشتم بیشتر از این به بحثمون ادامه بدم و خداروشکر با پیچیدن صدای ماشین بالاخره تصمیم گرفت که راهی بشه.

 

نفس راحتی کشیدم و با دیدن ماشین یاسر پشت سرم که ازش پایین اومد، تمام وجودم سر شد.

– کی بود اون؟

 

 

قالب تهی کردم.

باید چی جواب می‌دادم؟

– ام …چیزه …دوستم بود!

 

اخمش بیشتر توی هم گره کرد.

– دوستت با کی بود؟

 

لب تر کردم‌.

– با برادرش!

 

کلیدش رو از توی جیبش بیرون اورد و دوباره پرسید:

– برادرش با تو چیکار داشت؟

 

خواستم بگم سوال راجب خواهرش داشته اما چه اشکالی داشت اگر راستش رو می گفتم.

با کاری که دیشب کرده بود می تونستم حداقل تلافی کارش رو سرش در بیارم و یکمم من اذیتش کنم.

 

– امر خیر بود!

 

کلید رو قبل از این که توی قفل فرو کنه، مکث کرد.

– چه امری؟

 

ابرویی بالا انداختم.

اصلا چرا براش مهم بود؟ غیرتی شد؟

– واسه چی می پرسی؟ قصد بدی نداشت اصلا …فقط می خواست ببینه اگر من هم ازش خوشم اومده برای خواستگاری پا پیش بزاره.

 

قدمی نزدیک شد.

از چشم تو چشم شدن حراص داشتم‌.

– تو چی گفتی؟

 

شونه بالا انداختم.

– چی میخواستی بگم؟‌

 

خواست جوابم رو بده که درب حیاط باز شد و مامان جلوی در ظاهر شد.

– عه وا چرا پشت در ایستادید؟ یه ساعت منتظرتونم.

 

یاسر کلیدش رو توی جیبش گذاشت‌.

– داشتیم می اومدم، عجله واس چیه؟

 

 

مامان که سبد پیک‌نیک توی دستش بود گفت:

– دایه گیان سفارش کرد درخت طاهر خدابیامرز آب نخورده امروز و فردا خشکه …گفتم به این بهونه خودمون هم یه سر به باغ بزنیم حال و هوامون عوض بشه.

 

این همه عجله واقعا بی دلیل بود.

یاسر تازه از سر کار اومده بود و خستگی از صورتش نمایان …

اما چون دایه گیان گفته بود نمی تونست حرفش رو زمین بزنه و سوئیج رو به مامان داد.

– شما برو بشین من یه آبی به دست و صورتم بزنم و بیام.

 

واقعا بعد از ظهر زمان درستی برای رفتن نبود.

یکم دیگه شب می شد اینجوری باید همونجا توی خونه باغ می خوابیدیم.

به بهونه گذاشتن کیفم پشت یاسر رفتم و داخل خونه شدم.

 

– تو هم دوست نداری بیای؟

 

از سوالم تعحب کرد و سمتم چرخید.

– چرا؟ مگه بهت بد میگذره؟

 

شونه بالا انداختم.

– اونجا خیلی سرده …من زیاد خوشم نمیاد ازش! بعدشم انقدر کوچیکه همش یه دونه اتاق بیشتر نداره.

 

یاسر قبلا هم اونجا اومده بود و می دونست چطوریه‌.

– لباس گرم بپوش!

 

به جز سوال پیچ کردن های دم درب، مدام در حال نادیده گرفتنم بود و توی چشم هام نگاه نمی کرد.

– واسه چی اینجوری می کنی؟ هنوز فکر و خیال دیشبی؟ من که خوشم اومده بود از لب هات.

 

 

جوابم رو نداد.

انگار واقعا من براش غریبه بودم‌.

عصبی کوله‌م رو روی تخت پرت کردم و کاپشنم رو برداشتم.

یاسر از اتاق خودش و مامان بیرون اومد.

با همین سرعت لباسش رو عوض کرده بود؟

 

سرم رو پایین انداختم و جلوی درب ایستادم که رو بهم کرد.

– بپوشش؛ روی دستت ننداز!

 

لجوجانه دست به سینه شدم.

– نمی خوام گرممه! هر وقت خودت بچه داشتی بهش گیر بده که چیکار کنه یا نکنه!

 

جلوی درب ایستاد و اجازه نداد بیرون برم.

– الان که فعلا تو دخترمی! بپوش تا بزارم بری.

 

رو ازش برگردوندم.

من که از خدام بود نرم.

صدای فوت شدن نفس های عصبیش بیشتر من رو ترقیب می کرد تا لج بازی کنم تا دیگه نتونست طاقت بیاره و لباسم رو خووش از دستم گرفت.

– خودم تنت میکنم! بده بالا دستتو.

 

بازوم رو گرفت و در حالی که سعی می کرد خشن و جدی رفتار کنه آستینم رو پوشوند‌.

– آیی دستم …ولم کن یاسر!

 

دلش از کجا پر بود که اینجوری قدرت دستش رو داشت به رخ من میکشید؟

– واقعا دیگه امروز نمیکشم لج بازی هاتو تحمل کنم؛ بپوش مامانت منتظره!

 

با کمکش پوشیدم و پشت سرش بیرون رفتم.

مامان توی ماشین منتظرمون نشسته بود و با اومدنمون لبخندی زد.

– اول بریم دنبال دایه گیان! معطل ما مونده!

 

سرم رو به پنجره تکیه دادم که با سوال مامان از خیال بیرون اومدم.

– امتحانت رو چیکار کردی؟!

 

 

 

اخمی توی هم کشیدم.

– توقع داشتی چیکار کنم؟ سفید دادم.

 

مامان سر نمرات من زیاد حساس نبود، در کل هدفش ای بزرگ کردنومن شوهر دادنم بود و وسلام …اصلا مهم نبود ریاضی یا علوم و هنر رو بیست یا صفر بیارم چون در نهایت به عقیده اون باید میرفتم خونه بخت و همه اون چند سال درس خوندن برای کسی اهمیتی نداشت.

 

– اگر قراره همینجوری هر روز پاشی بری اون کلاس کنکور وامونده که هی واسه من اینجوری زانو غم بغل بگیری و تاثیری روی درسات نداشته باشه …بشین تو خونه ور دست خودم.

 

یاسر نگاه کوتاهی به مامانم انداخت و انگشت اشاره‌ش رو روی بینیش گذاشت تا مامان زخم زبون زدنش رو تموم کنه.

حداقل حالا یاسر می تونست توی اون لحظه من رو درک کنه و مامان رو تحت کنترلش در بیاره‌.

تا سوار کردن دایه گیان همونطور سکوت کردم و با اومدنش گل از گلم شکفت.

– میگما آهو رو نمیبینی خوشحالی؟ هعی دلت تنگ نمیشه من اونجا باشم یکم اذیتت کنم بگی آروم بگیر دختر خدا رحم کرد پسر نشدی!

 

دایه از حرفم خندید و متوجه پوزخند تو گلوی یاسر هم شدم.

– غروبا که می خوام سراغتو بگیرم باز میگم شاید درس و مدرسه داشته باشی.

 

بوس هوایی براش فرستادم و رو بهش گفتم:

– مامانم که از خداشه من درس نخونم …حالا که فرقی هم به حالم نمیکنه.

 

مامان سرش رو طرفم برگردوند.

– تو هم همچین بدت نمیاد؛ طفلی یاسر که دیشب وقتش رو گذاشت تا باهات تمرین کنه.

 

به یاد تمرین دیشب لبم رو دندون گرفتم و تا رسیدن به باغ سکوت اختیار کردم‌.

 

 

 

از ورودی باغ یاسر ماشینش رو پارک کرد که مامان کمک کرد و دایه رو داخل برد.

همونجا بیرون ماشین داشتم به یاسری نظاره می کردم که وسایل رو پیاده می کرد.

– الان از دستم عصبانیی؟

 

سرش رو طرفم چرخوند و زنبیل رو زمین گذاشت.

– خودت چی فکر میکنی؟

 

به ماشین تکیه دادم.

– خب اره هستی …چون من امتحانم رو خراب کردم ولی منم هستم؛ نمیپرسی چرا؟

 

در صندق عقب رو بست و اومد طرفم.

– نه، دلیلی نداره بدونم.

 

راه افتاد و خواست طرف ویلا بره که پشت سرش راه افتادم.

– حالا که خودت نمی خوای بدونی، من میگم! دیشب که منو اونجوری ول کردی رو یادت نمیاد؟

 

سر جاش مکث کرد.

– نه، چیزی یادم نمیاد!

 

عصبی از مقاومت بی جاش، لباسش رو از پشت گرفتم مجبورش کردم سمتم بچرخه.

– اگه یادت نمیاد بزار دوباره انجامش بدم یادت بیاد.

 

خواستم دستم رو دور گردنش حلقه کنم که مچم رو گرفت و سرش رو نزدیک اورد و دقیقا توی صورتم زوم شد.

– به اون پسره چی گفتی؟

 

منظورش از پسره کی بود؟

– فرهاد رو میگی؟

 

غرید:

– هر خری که بود …بگو دورتو خط بکشه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x