نگاهش نا امید شد.
برام زیاد اهمیتی نداشت.
دوست نداشتم الکی امیدوارش کنم.
هم خودم هم وجدانم راضی نمیشد که من بیخودی خانواده ها رو سر بدوونم.
من قبل از فرید داخل رفتم که پشت سرم اومد.
جمع خونه فضای سنگین و ساکتی گرفت.
انگار همه منتظر بودن ما کلامی از دهنمون بیرون بیاد اما نه من نه فرید قصد نداشتیم لام تا کام چیزی بگیم که پدرش پرسید:
– خب به سلامتی چقدر زود به توافق رسیدید! مبارک باشه.
از این پسری که من می دیدم هیج ابی گرم نمیشد و تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم.
– نه متاسفانه …فکر کنم بیشتر از این راجبش حرف نزنیم بهتر باشه.
واکنش همه چیزی جز تعجب نبود.
فقط من حتی از این فاصله تونستم صورت یاسر که رضایت ازش می بارید رو ببینم.
مامان قشنگ مشخص بود حرص و خودجوشی داره از صورتش می باره اما واقعا دلم نمی خواست به خاطر خواسته های اون تن به ازدواجی بدم که خودم راضی نیستم.
پدر و مادر و فرید خیلی جدی تر از اون چیزی که انتظار داشتم برخورد کردند و فوری از روی مبل بلند شدند.
– یعنی چی؟ از همون اول می گفتید که ما اینجا سکه یک پول نشیم آفاق خانم.
مامان شرمنده سرش رو پایین انداخت که یاسر بلند شد.
– این حرف ها چیه؟! خواستگاریه دیگه با جواب آره میگیرید یا نه …اصلا آهو هم قبول می کرد من خودم اجازه نمی دادم، نا سلامتی یه دختر که بیشتر ندارم.
پشتم ایستاد.
مثل یک کوه …
برعکس مامان که حس می کردم به خونم تشنه شده.
خداروشکر می کردم که دایه هم طرف من در اومد.
– حالا طوری نشده که، جوون بابا؛ اگر همو نپسندیدن دیگه ما بزرگ ترا چرا زورشون کنیم.
هبچ جوره نمی شد آرومشون کرد.
حتی برای شامی که مامان پخته بود هم صبر نکردن.
من کاری اشتباهی ازم سر نزده بود ولی اونا خیلی جدی گلی که اورده بودند رو برداشتند و بدون هیچ رسم ادب و خداحافظی از درب بیرون رفتن.
مات بودم.
هیچ ایده ای نداشتم که قراره چنین چیزی پیش بیاد و با اخم مامان فقط اشک از گوشه چشمم جای شد.
– الان راحت شدی؟ اون پسر بد بخت چش بود که پروندیش؟ فکر کردی شاهزاده ای چیزی هستی که منتظری یه خوش بر و رو و رشید و رعنا بیاد خواستگاریت؟
نفسم حبس شد.
پس چرا یاسر حرفی نمی زد؟
سکوتم انقدر طولانی شد که دایه دست مامان رو گرفت و لب زد:
– آروم باش مادر طوری نشده که، آهو هنوز سنی نداره از الان به فکر …
مابقی حرفشون رو با رفتن توی اتاق دیگه نشنیدم.
هنوز هم چایی هایی که اورده بودم دست نخورده روی میز بود و یاسر فقط نگاهم می کرد.
– تو نمیخوای سرزنشم کنی؟
قدمی جلو گذاشت.
از نگاهش چیزی نمی خوندم.
نمی دونستم می خواد چیکار کنه یا چه واکنشی نشون میده اما فقط و دستش سمتم دراز شد و با سر انگشت اشک روی گونهم رو پاک کرد.
– من از گریه خوشم نمیاد، چرا الکی واسه هیچ و پوچ اشکت در اومده؟
سرم رو پایین انداختم.
توقع زیادی داشتم، اره بغل خیلی درخواست زیادی بود.
– دلم میخواست تو جای اون پسره بودی.
دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد.
انگار نفس کشیدن براش دشوار شده بود.
– واسه این داری گریه میکنی؟
اشکم رو به استین پاک کردم.
به خاطر این چیز ها نبود.
من از ترس این که مامان بخواد باز دعوام کنه داشتم گریه می کردم.
– نچ واسه این نیست؛ اگر مامان خواست منو بزنه یا دعوام کنه چی؟
انگار می خواست از حرفم بخنده ولی جلوی خندهش رو گرفت.
– مگه بچه ای که بزنتت؟
یاسر زیاد مامانم رو نمیشناخت.
شاید انتظارش نمی رفت ولی اگر اون اراده می کرد جدی و جدی کارش به کشیدن موهام ختم میشد.
– تو نمیزاری منو بزنه نه؟
سمتم رفتم و خودم رو توی بغلش کشیدم که دستش پشت کمرم نشست.
– نه نمیزارم! گریه کردنت تموم شد؟
سرم رو بالا اوردم و مظلوم نگاهش کردم.
می خواستم یواشکی پچ بزنم و روی پنجه هام بلند شدم.
– یه چیزی بگم؟
تو گلوم صدای “هوم” در اورد که ادامه دادم:
– اگر قبول می کردم چی؟ خوشحال میشدی یا ناراحت؟
دست روی چونهم گذاشت و به عقب مایلم کرد.
– مگه مغز خر خوردم که دختر بدم به اون میرزامقوا؟! نکنه دلت پیشش گیر کرده.
محکم کمرم رو گرفتم.
– نچ …تازه یه کاری کردم اون از من زده بشه؛ فکر کنم از کبودی گردنم فهمید.
شالم رو کنار داد و به کبودی گرفتم نگاه کرد.
– نگفتم بپوشونش؟ چی گفتی که دم رو کولش گذاشت؟
می ترسیدم ها …ناراحت بودم اما هیچ کدوم دلیل نمیشد شیطنت نکنم.
– گفتم اگر روم نظر بد داشته باشه ددی یاسرم گوش تا گوشش رو میبره میزاره کف دستش.
تو گلوم خنده آروم کرد و دستم رو از دور کمرش باز کرد
– بیا بیرون ازینجا، الان مامانت میاد!
نا امیدانه بیرون اومدم.
می ترسیدم اما نزدیک اتاق بشم.
سرم رو به جمع کردن ظرف ها گرم کردم که آرامش دوباره به خونه برگشت.
دایه بدون مامان از اتاق بیرون اومد.
– چی شد؟ هنوز هم عصبیه؟
انگشت روی بینیش گذاشت.
– هیس، سرش درد میکرد گفتم یکم بخوابه؛ انقدر تلق و پلق نکن با این کاسه بشقاب ها …
شیر آب رو بستم که یاسر وارد آشپزخونه شد.
– نمی خواد برم براش دارو بگیرم؟
دایه مشتی به بازوی یاسر زد.
– اول کاری نگران خانومت شدی؟! نترس یه سر درد ساده بود.
چینی به بینیم دادم.
دلم نمی خواست کسی جز من، حتی مامانم بخواد خانم یاسر باشه.
خجالت زده سرش رو پایین انداخت که دایه رو به من کرد.
– فکر نکن یادم رفته تو چیکار کردی ها، بعدا حسابت رو دارم حالا امشب رو میگذرم ولی تو که از اولش می خواستی “نه” بگی چرا مردم رو عنتر و منتر خودت کردی؟
بیچاره وار روی صندلی نشستم.
– اصلا کسی از من سوال کرد؟ پرسید دل من چی می خواد؟
دایه سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت که باز با یاسر تنها شدم.
– واسه چی اینجوری نگاهم می کنی؟ نکنه هنوز نگران خانومتییی؟
از توی یخچال بطری آب رو برداشت و توی همون حالت جواب داد:
– فکر نکنم این یه مورد جای حسودی داشته باشه!
دست زیر چونهم گذاشتم.
– اتفاقا داره …حداقل واسه من یکی بیشتر از همه، مثل همون موقع که من رفتم توی حیاط با اون پسره حرف بزنم اخمات رفت توی هم …فکر نکن نفهمیدم بهش حسودی کردی.
لیوان آب رو سر کشید و سبک گلوش بالا پایین شد.
حتی تماشای این صحنه به همین سادگی باعث می شد من قلبم بیشتر از قبل بکوبه.
اما فقط و فقط منتظر بودم که به جواب برسم و در نهایت لب زد:
– غیرتی شدنم رو با حسودی اشتباه نگیر.
مثل خودش جدی و خشک گفتم:
– تو هم احساس مالکیتم رو نسبت به خودت با حسودی اشتباه نگیر …
پشت صندلیم ایستاد و ذره ای خم شد که لب هاش با گوشام نزدیک بشه.
– دایه گیان صداتو می شنوه، ضمنا از کی تا حالا سو تفاهم شده برات که صاحب منی؟
خواست ازم دور بشه و کمر راست کنه که با گرفتن یقه لباسش مانع شدم.
– تا حالا شده مامانم رو بغل کنی و بخوابی؟ شده اونو ببوسی و گردنش و کبود کنی؟ اصلا شده سرش غیرتی بشه یا حداقل وقتی از حموم میاد بدن لختش رو ببینی؟
این سوال ها معنای عمیق تری داشت.
اما جواب یاسر تنها یک کلمه بود “نه”.
– اما ما همه این اتفاق ها رو با هم تجربه کردیم، یه جورایی منطقی فکر کنیم و ازدواجت با مامانم رو فاکتور بگیرم، درواقع اونی که زنته منم …
حالا دیگه یقه لباسش رو رها کردم.
من دریده یا بی حیا نبودم، فقط می خواستم با یاداوری بهش بفهمونم حق حسودی رو دارم.
صاف ایستاد.
صورتش کاملا نرمال بود.
هیچ چیزی رو نمی شد ازش فهمید.
– همه اینایی که گفتی اگر دلیل ثابت کردن ازدواج من و مادرت قراره …ترجیح میدم بدون فوت وقت باهاش تجربه کنم.
حتی فکرشم نمی کردم بعد از اون همه چیز هایی که گفتم بخواد همچین نتیجه گیری رو بکنه.
خواست از اشپزخونه بیرون بره و بدون معطلی جلوش رو گرفتم.
– واستا …نگو که می خوای …
حرفم رو قطع کرد و قاطع جواب داد:
– اره، لاقل اینجوری آرزوی مادرم رو برای نوه داد شدن براورده میکنم.
من حتی نمی تونستم تصورش کنم که یاسر بخواد چنین اتفاقی رو با مامانم تجربه کنه.
بچه که نبودم …میفهمیدم ته این قضایا به کجا کشیده میشه و من حتی دلم نمی خواست کسی بدن یاسر رو لمس کنه.
– الان می خوای بریم پیشش؟!
سری تکون داد و از آشپز خونه بیرون رفت.