رمان دالاهو پارت 32

3.5
(2)

 

 

با رسیدن یاسر رژ لب قرمزم رو پر رنگ تر زدم که نگاهش مستقیم روم افتاد.

می خواستم وادارش کنم با این کار سرم غر بزنه و به حرف بیاد اما بی فایده بود.

 

با رفتن مامان از خونه، ساک کوچیکی که لباس هام توش برود رو برداشتم و خواستم پشت سرش برم که آرنجم کشیده شد.

 

قطعا که یاسر بود اما بدون حرف.

باید ازش می پرسیدم چی شده یا با نگاه و حالت چهره‌م بهش می فهموندم؟

 

سوالی نگاهش کروم که با جدیت از جیبش دستمال کاغذی بیرون اورد.

حالا که دقت میکردم زیادی صورتش رو برای عروسی صاف و صوف کرده بود.

 

دستمال رو جلو اورد و خواست نزدیک لبم کنه که عقب رفتم.

سکوت کردن در حالی که اعتراض داری کار دشوار تری بود.

 

اخم هاش توی هم رفت و پشت گردنم رو گفت تا عقب تر نرم و طی یک حرکت دستمال رو محکم روی لب هام کشید و تمام اثار رژ لبم رو پاک کرد.

 

قادر به جیغ کشیدن بودن و از ترس این که تنبیه‌م بیشتر نشه فقط جلوی دهنم رو گرفتم و به حرص از خونه بیرون رفتم.

 

مامان که داشت کفش های پاشنه بلندش رو می پوشید رو بهم کرد.

– چه عجب پاکش کردی!

 

 

بی حرف سوار ماشین شدم و جواب دادم:

– برسیم دوباره پر رنگش میکنم، کاری نداره واسم.

 

با اومدن یاسر و راه افتادنمون داشتم مستقیم از آیینه به صورتش نگاه می کردم که فقط اخم هاش رو بهم نشون میداد.

– پس چرا نمیرسیم مگه خونشون پشت کوه بود؟

 

یاسر نیم نگاهی از آیینه بهم کرد و رو به مامان گفت:

– به آهو خانم بفرمایید قرار نیست بریم خونشون، عروسی بیرون شهره.

 

اینطوری که به مامان میگفت تا بهم انتقال بده جالب بود و یکم خنده دار.

– پس مامان به آقا یاسر هم بگو فامیل های ما اهل این قرتی بازی ها نیستن واسه ما عادی نیست.

 

مامان نگاهش بین ما رد و بدل شد.

– خودتون که میشنوید، من بگم که چی بشه؟ استغفرلله تو ناهار ظهر چیزی نریختم که.

 

از تصور مامان و این که ما جن زده شده بودیم پوزخندی زدم و توی جاده خاکی که تازه اسفالت شده بود سمت تالار چرخید.

 

***

– به به ببین آفاق با خودش چه عروسکی اورده، ماشالله چه بزرگ هم شده‌.

 

لبخندی به مامان عروس نشون دادم و به اجبار بشکون مامان از پهلوم جواب دادم:

– نظر لطفتونه!

 

چشمکی برام زد.

– انشالله ببینیم امشب میتونیم بخت آهو رو هم باز کنیم!

 

 

جالب بود که تنها مسئله مهم اقوام و فامیل تولید مثل و نترشیدن دختر های مردم بود و کسی اهمیت نمیداد که کی دقیقا چی و کیو دوست داره.

 

مامان که گل از گلش شکفته بود رو بهم کرد.

– بفرما همه فهمیدن وقت عروس شدنته دیگه! برو تو لباستو عوض کن من برم دنبال دایه ببینم کجا نشسته.

 

سری تکون دادم و داخل رفتم که لیلا با لباس عروس جلوم در حال رقصیدن بود.

لبخندی بهش زدم که سری به نشونه خوش آمد گویی تکون داد ک فقط سمت اتاق پرو رفتم تا لباسم رو در بیارم.

 

مجدد رژم رو جلوی آیینه تموم کردم که خانم مسنی نگاه دقیقی بهم انداخت.

– شما دختر طاهر خان خدا بیامرزی؟

 

سمتش چرخیدم و درب رژ لبم رو بستم.

– اره، چطور؟

 

لبخندی زد.

– چشمم کف پات یه تیکه جواهری، الحق که به خانواده پدریت کشیدی.

 

چیزی جز خنده الکی برای تحویل داشتم.

تنها کسی که می تونست با تعریف کردن ازم خوشحالم کنه یاسر بود.

 

با فکر کردن بهش افکار شیطانی سمتم اومد که با رفتن خانمه از اتاق، گوشیم رو در اوردم و عکس قدی تویه آیینه گرفتم.

 

پاهام از بالای زانو به پایین برهنه بود و بازو هامم لخت …

حالا که نمیتونستم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم طور دیگه ای شیطنت کنم.

 

به محض ارسال عکس چیزی طول نکشید که عکسم دوتا تیک خورد و همزمان مامان داخل اومد.

 

 

 

– چیکار میکنی؟ بیا بیرون دیگه …

 

پام رو از درب بیرون گذاشتم که گوشی توی دستم لرزید.

پیام از یاسر بود با سوال عجیبش.

” با این لباس ها اون تو داری چیکار میکنی؟”

 

خب این چه سوالی بود.

بدون معطلی نوشتم ” قر میدم؛ مثل بقیه …شاید فرجی شد برام یه خواستگار فول اپشن جور شد”

 

لبخنده روی لبم نشون از خوشیم می داد که پشت میز کنار دایه نشستم و ماچی روی لپش زدم.

 

همچنان منتظر جواب یاسر بودم اما اون فقط پیامم رو خوند و جوابی بهم نداد.

تو ذوقم خورد و روی میز دست به چونه‌م زدم که مامان گوشیش زنگ خورد و بین صدای آهنگ و باند جواب داد.

 

بیخیال حواسم رو پرت کردم که مامان رو بهم کرد.

– بلند شو لباس بپوش آهو!

 

ابرو هام بالا پرید.

– واسه چی؟

 

کیفش رو دستم داد

– سوئیچ ماشین یاسر تو کیف ما جا مونده برو بهش بده، کیفمم توی ماشین بزار اینجا دستم رو بند کرده.

 

ناچار مانتو مامان که بلند بود و تا مچ پام رو میپوشوند ازش قرض گرفتم و بدون شلوار کیف مامان رو برداشتم.

– شلوار چرا نمیپوشی؟

 

چین به بینیم دادم.

– مانتوم بلنده، جاییم مشخص نمیشه که …زود میرم میام.

 

 

تا درب رفتم.

من با این رژ تمدید شده روی لبم رسما داشتم خط و نشون کشیدن های یاسر رو نادیده می گرفتم.

 

به محض دیدنش که به ماشین تکیه داده بود، نگاه دور و اطرافم کردم و جلو رفتم.

میخواستم حرف بزنم اما با یاد قول و قرارش دستم رو بالا کردم که پوزخندی زد.

– میتونی حرف بزنی!

 

نفس راحتی کشیدم.

– اخیش! داشتم خفه میشم …بیا اینم کیفش، سوئیچتو بردار.

 

دستی توی جیبش برد و به آنی بیرون اورد که با دیدن سوئیچ ابرو بالا انداختم.

– منو مسخره کردی؟

 

به پشت سرم نگاه کرد و مچم رو گرفت تا منو پشت درخت ریسه آویز کشید و با این کارش هول زده شدم.

– من تو رو مسخره کردم یا تو منو؟ عکس قدی می فرستی با خودت نمیگی یاسر بدبخت سی و اندی سالشه تا این سن خودش رو نگه نداشته یه دختر هجده ساله بیاد دل و ایمونشو ببره.

 

نفس نفس زدنم از یاد رفت.

من محو اون چشم و ابروی مشکی لعنتیش شدم و حرف های جدی و قشنگش.

با لکنت لب زدم:

– دلت برام رفته؟!

 

دندون قروچه کرد و زبونش رو حرکت داد اما حرفی بیرون نیوند و طی حرکت انتحاری گفت:

– باز که رژت رو پر رنگ کردی!

 

بحث عوض کردن روش جالبی نبود.

کلکش برام قدیمی شده بود.

– زدم که دوباره برام پاکش کنی، ولی دلیل نمیشه به سوالم جواب ندی!

 

پوست لبش رو عصبی جویید و به ساعت مچیش نگاه کرد.

– بگم دلم واسه دختری که من جای باباشم و دستم امانته، رفته …اسمش بی غیرتیه؟

 

 

لبخندم پر رنگ شد.

نه برای این که دست از جنگین با احساسش برداشته بود، برای این که من عاشق همین مردی شده بودم که اعتقداتش رو به هر چیزی ترجیح میداد اما این من بودم که حتی از غیرتش جلو زده بودم‌.

 

– چرا یه جوری حرف میزنی که حس میکنم گناه کارم؟ هستم! خودم میدونم و نمی تونم کاریش کنم ولی من روز اول بهت نگفتم؟ تو منو پس نزدی؟

 

مشتی به درختی پشت سرم زد و فریادش رو بی صدا خاموش کرد و با صدای آرومی تو گلو گفت:

– میخوای ازم بشنوی غلط کردم؟ نه آهو …زندگی آدم واقعی ها با داستان ها فرق میکنه، من حتی اگر با آفاق ازدواج نمیکردم باز هم شرایط ازدواج با تورو نداشتم.

 

اسمم رو چقدر قشنگ زمزمه می کرد.

شرایطش فقط سن و سالش بود؟ چه اهمیتی داشت؟

 

– الان اوضاع ما فرقی کرده؟ تو هنوز هم دو برابر من سن داری؛ اما اونجا من فقط و فقط برای تو بودم و تو هم …

 

خواستم حرفی بزنم که صدای زنگ گوشیش بلند شد و انگشت روی بینش گذاشت.

– هیش مادرته!

 

ناچار ساکت شدم که جواب داد:

– جان؟ الان میاد …

 

به محض قطع کردنش ابرو بالا انداختم.

– پس چرا به من نمیگی “جان”؟

 

نفسش رو بیرون داد.

– الان بحثمون اینه؟

 

هرچقدر هم که بحثمون جدی بود باز هم نیاز داشتم عوضش کنم تا بیشتر از این به پایان خفناکش فکر نکنم.

– نه نیست …اما من همین الان نیاز دارم بهم بگی “جانم”.

 

با چمد ثانیه سکوت توی چشم هام نگاه کرد و زیر لب آهسته زمزمه کرد:

– گیان و دِلَکَم (جون و دلم)

 

 

 

باید می مردم …شاید هم الان داشتم نفس آخرم رو می کشیدم که هوا هم سنگین وارد ریه هام می شد.

من جنبه این کلمات لعنتیش رو نداشتم.

 

– با …با من بودی؟!

 

احساس از صودتش پر کشید.

– زکی …مگه آدم دیگه ای اینجا هست که بهش ازین حرفا بزنم؟

 

خنده ریزی کردم و آهسته لب زدم:

– نچ، نیست!

 

دست به سینه طوری ایستاد که بازو های بزرگ لعنتیش داشت به اسین هاش فشار می اورد و جذابیتش سر برابر شد.

– میخوای همینجا واستی؟ برو تو مامانت منتظره.

 

کیف مامان رو سمتش گرفتم.

– باشه بزارش تو ماشین …من دیگه میرم.

 

خواستم در برم که مجدد مثل سر سب آرنجم رو گرفت.

– نه قبل از این که اون رژ لب رو از روی لبات پاک‌ کنم.

 

لبم رو مظلوم جلو دادم.

– دلت میاد؟ اصلا تو که دیگه دستمال نداری!

 

منو سمت خودش کشید و پشت درخت پنهونم‌ کرد.

– حتما دستمال لازم نیست …

 

سوالی نگاهش کردم که دست زیر چونه‌م گذاشت و این بار با میل خودش و بدون این که من دخالتی توی تصمیمش داشته باشم لب هام رو اسیر کرد.

 

نه محکم، ملایم تر از همیشه طوری که من رو با خودش به اسمونا برد و باعث شد دستم دور گردنش تا ثانیه ها قفل بشه و نفس کم بیارم.

 

ازم جدا شد و حالا جای لب های من، دور لب های یاسر رژ لبی شده بوده که باعث شد بیشتر خنده‌م بگیره جای رمانتیک شدن.

– رژ لب بهت میاد!

 

 

 

ابرو هاش بالا پرید و توی سیاهس صفحه گوشیش نگاه کرد.

دور لبش عجیب قرمز شده بود که نزدیکش رفتم.

– اشکال نداره، بیا برات پاکش کنم.

 

با سر استین مانتو مامانم دور لبش رو تمیز کردم که پرسید:

– پاک شد؟

 

سری تکون دادم و لبخند زدم و قبل از این که ذوق زده دوباره بپرم بغلش، فقط دوییدم و دور شدم.

صدای اکو شدن تپش قلبم رو می تونستم حتی توی مغزمم بشنوم.

 

وارد قسمت زنونه شدم و قبل از این که برم داخل، جلوی آیینه مجدد نگاهی به صورتم انداختم.

دور لب های منم یکم صورتی شده بود که آهسته با همون استین مامانم پاکش کردم و داخل رفتم.

 

مامان وسط در حال رقصیدن با عروس بود که سر جام نشستم و برای هزارمون با اون جمله لعنتی و بوسه خواستنیش رو توی ذهنم مرور کردم.

 

با عقب کشیده شدن صندلی کنارم و نشستن کژین روش، ابرو بالا انداختم.

– چه عجب ما تورو دیدیم!

 

مشتش به رسم شوخی به رون پام خورد.

– زبونت قطع بشه تو …حالا دیگه من شدم ستاره سهیل یا جنابعالی؟

 

کژین تنها کسی بود که راجب احساساتم به یاسر می دونست و ازین بابت خیالم راحت بود.

کلافه نفسم رو بیرون دادم.

– ولش کن این حرفا رو …خودت میدونی بیشترش واسه چیه!؟

 

دقیق به صورتم نگاه کرد.

– به خاطر ازدواج یاسر با آفاق خانم؟

 

سرس آهسته تکون دادم که شونه‌م رو محکم گرفت.

– پس واسه همینه کشتی هات غرق شده؛ خب الان چیکار میکنی؟

 

 

 

این که الان چیکار میکردم رازی بود بین خودم و یاسر، هرچند که کژین دختر دهن لقی نبود و توی مدرسه حسابی با هم جیک تو جیک بودیم اما حداقل دلم نمیخواست این موضوع بر علیه یاسر یه جایی استفاده بشه.

 

– چیکار باید میکردم؟ سازگاری!

 

نفسش رو بیرون داد و لبخند زد‌.

– به اون استاد کلاس کنکورت که چیزی نگفتی؟! بالاخره شهر کوچیکه همه هم دیگه رو میشناسن یه وقت داستان میشه.

 

موهام رو پشت گوش دادم.

– نه چیزی نگفتم؛ خیالت راحت.

 

انگار میخواست حرفی بزنه و مردد بود.

من از مِن مِن کردن خوشم نمی اومد و بلا فاصله پرسیدم:

– چیزی میخوای بگی؟ چرا انقدر دست دست میکنی؟

 

زبونش رو توی دهنش چرخوند و سرش رو به گوشم نزدیک کرد.

– من …من یه چیزی دیدم.

 

چه جمله بی معنی به نظر اومد.

– جن؟

 

مشتی به پام زد.

– بسم الله …نه منظورم اون نبود …

 

جدی توی صورتش نگاه کردم.

– د جون بکن کژین قر تو کمرمه میخوام برم وسط.

 

لبش رو آهسته دندون گرفت.

– من تو و یاسر رو پشت درخت دیدم آهو …

 

نفسم بند اومد.

سیبک گلوم رو می تونستم خس کنم که جقدر واضیح بالا پایین شد.

– خو …خب ما فقط …

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم و دست روی بینش گذاشت.

– هیش لازم نیست به من توضیح بدی، اینو گفتم چون فقط من نبودم که دیدمتون.

 

 

 

ترسیدم.

شاید حسی بیشتر از ترس و استرس داشت به سمتم حجوم می اورد که بی وقفه پرسیدم:

– کی؟

 

نفس هام به شمار افتاد تا میخواست جواب بده.

– میگم اما قول بده ضایع بازی در نیاری که توجه‌ش جلب نشه.

 

تند تند سر تکون دادم که به وسط جمعیت اشاره کرد.

– عروسِ عمه شهینم.

 

فوری روم رو ازش گرفتم.

– سمانه رو میگی؟

 

پلک روی هم گذاشت.

سمانه تازه عروس نبود که من رو نشناسه، اون خیلی خوب از تمام فک و فامیل ما مطلق بود.

– کی مارو دید؟

 

خجول لب زد:

– همون موقع که جنابعالی پاهات تو بغلش سست شده بود.

 

پام روی زمین ضرب گرفت.

– یعنی ممکنه به بقیه حرفی بزنه؟

 

دوباره نگاهش کرد و شونه بالا انداخت.

– متاسفانه اره …دهن لق تر ازین حرفاست که آلو تو دهنش خیس بخوره.

 

هنوز خواستم چیزی بگم‌ که با نشستن مامان سر میز، کلامم پر کشید.

– عه وا کژین، به آهو باید بگم به تو هم بگم تو جمع نباید کسی در گوشی حرف بزنه؟ تازه اینجا تو این سر و صدا کسی که حرفاتون رو نمیشنوه.

 

کژین با لبخند از سر میز بلند شد‌

– آهو گوشاش سنگین شده مجبور شدم.

 

مامان بهش خنده زد و رو بهم کرد.

– دو ساعت کجا رفتی؟

 

 

 

باید میگفتم رفتم با شوهرش لاو ترکوندم یا چیز هایی از این قبیل؟

لبم رو گزیدم.

– رفتم سوئیچ یاسر رو بهش بدم.

 

مشکوک نگاهم کرد.

– یه سوئیچ دادن انقدر طول کشید؟

 

دست زیر چونه‌م زدم‌.

– میخوای کاراگاه بازی در بیاری؟ وسط راه مامان کژین رو دیدم باهاش سلام علیک کردم طول کشید.

 

انگار قانع نشده بود اما بهونه ای برای ادامه سوال و پرسش هاش نداشت‌.

دایه گیان که سر جاش برگشت رو به مامان کرد.

– تو چرا اخمات تو همه؟

 

مامان به من اشاره کرد‌

– اخرش من یه روز از دست آهو سر با کوه و بیابون میزارم بعدش می فهمیدن دیگه چرا اخم و تخم راه انداختم.

 

نمیخوای جلوی یه ملتی دعوا راه بندازم و جر و بحث کنم ولی با صدای یکم آروم رو به دایه کردم.

– به من شک داره دایه، خیال میکنه دخترش حتما قراره توی عروسی خانواده ابرو براشون نذاره.

 

دایه لبخندی رو به مامان زد.

– ولش کن این دخترو، زود تر از تو موهاش سفید میشه بچه …جای یاسر بوده دیگه راه دوری نرفته.

 

شونه بالا انداختم.

– لابد به یاسر هم اعتماد نداری؟!

 

تونستم از این فاصله هم صدای دندون قروچه‌ش رو بشنوم. میدونستم به یاسر حتی بیشتر از بابام اعتماد داره.

به یاد اعتمادی که به بابام داشتم و توی طبقه پایین خونه یاسر طور دیگه یا به باد رفت نفسم رو کلافه بیرون دادم.

هنوز یاسر هم توضیح قانع کننده یا بهم نداده بود.

 

سرم رو بالا اوردم و با دیدن سمانه که داشت سمت میزمون می اومد خون توی رگ هام از جریان افتاد …

 

 

 

نفسم به قدی کند شد که تپش قلبم رو حس نمی کردم.

مامان با دیدن سمانه لبخند روی لب هاش نشست و رو بهش کرد.

– به به ببین کی اینجاست؟!

 

سمانه لبخندی زد و صندلی کنارم رو عقب کشید تا بشینه.

– خیلی وقت بود دنبالتون بودم …راستی مبارک باشه نگفتید بهمون!

 

مامان مشکوک پرسید:

– چی مبارک باشه؟

 

سمانه نگاهی بهم انداخت.

دقیقا نمی تونستم میخواد چی رو تبریک بگه اما هرچی که بود زبونم خشک می میکرد.

– یاسر خان منظورمه!

 

مامان که فرضا خجالت کشیده بود رو بهش کرد.

– ای بابا فکر کردم چی میگی دختر جان، این چیزا دیگه واسه ما پا به سن گذاشته ها مبارکی نداره.

 

لیوان آبم رو پر کردم و سر کشیدم که با حرف سمانه تو گلوم پرید.

– ولی واسه آهو به نظرم بیشتر مبارکی داره …

 

با سرفه ای حرصی نگاهش کردم و جواب دادم:

– مثلا این که یکی اومده تا جای بابام رو پر کنه خیلی ممنون و مبارکه؟ عجب …

 

سمانه دستش رو روی دستم گذاشت.

– از اون نظر که نمیگم دختر جان، حالا واسه یاسر بیچاره هم که بد نشد …از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دیگه اونم وقتش بود سر و سامون بگیره ولی اونم دیگه فکرش رو نمیکرد روزگار به اینجا بکشونتش.

 

حتی دلم نمی خواست راجبش صحبت کنه.

مطمعن بودم به قصد و قرضی اومده تا بهم نشون بده از ماجرا خبر داره و یه جورایی موی دماغ بشه.

 

 

 

حرصی که توی صورتم مشهود بود حتی از فاصله یک کیلومتری هم میشد تشخصیش داد.

 

– شما الان نگران یاسری؟

 

سمانه از سوالم جا خورد.

زیادی داشت دلسوزی می کرد و من میدونستم این حرف ها همش بهونه‌ست.

مامان اخمی رو بهم کرد.

 

– آهو …بیچاره که منظوری نداشت! مهم خود یاسره که از شرایط زندگیمون راضیه؛ اصلا چرا راه دور بریم؟ توی این چند وقت واسه دختر من سنگ تموم گذاشته حسابی جای طاهر رو براش پر کرده.

 

دقیقا همین لحظه و همینجا جاش نبود که مامان از این حرف ها بزنه.

لبخند سمانه رو بهم پر رنگ شد.

– آوازه‌ش به گوش ما هم رسیده آفاق خانم، انشالله به خیر و خوشی ولی …

 

توی حرفش مکث کرد انگار که پشیمون شده باشه ولی واضح بود که از خداشه حرف بزنه و این هم سکانسی از اون فیلم کوفتی بود که داشت اجرا میکرد.

 

– ولی چی؟

 

از سوال مامان لبش رو یکم گزید.

– میگم حرفم رو بد برداشت نکنی، ما که توی غیرت و مردونگی یاسر شکی نداریم، اعوذبالله سرش قسم میخورن اما شما خودت بهتر از من میدونی پنبه و آتیش زیر یک سقف خوبیت نداره.

 

منظور از از آتیش من بودم یا پنبه؟ مامان کاملا مفهموم حرفش رو فهمید که ضربه ای به پشت دستش زد.

– نه خدایی نکرده اینجوری نیست، آهو هم که دیگه وقت شوهر کردنشه زیاد موندگار خونه پدریش نیست نگران دین و ایمونش باشم خطا نره.

 

جلوی من این حرف ها رو می زد؟

خجالت نمی‌کشید؟

خیلی دلم میخواست از پای میز بلند بشم اما می ترسیدم توی نبودن من بخواد حرفی از ماجرای پشت درخت به مامانم بزنه و همه چیز به فنا بره.

 

 

 

طی حرکتی به یاسر زیر میز پیام کوتاهی فرستادم.

” به مامانم زنگ بزن”

 

زنگ زدن یاسر کاری از پیش نمی برد اما حداقلش باعث میشد رشته بحثشون پاره بشه.

منتظر نشستم تا بالاخره گوشی مامان زنگ خورد ک بی شک که یاسر بود.

 

مامان با معذرت خواهی از سمانه تلفنش رو جواب داد.

– خواهش میکنم، منم دیگه داشتم می رفتم.

 

نفسم رو راحت با رفتن سمانه بیرون دادم.

زنک دیوونه رسما داشت سرم رو به باد می داد.

مامان که تلفنش رو قطع کرد بلا فاصله پرسیدم:

– کی بود؟

 

مامان شونه بالا انداخت.

– یاسر بود، اشتباه گرفت مثل این که زود قطع کرد.

 

لبخندی زدم و زیر میز دوباره براش تایپ کردم.

” مرسی، نجاتم دادی ”

 

با نمی تاخیر پرسید:

” از چی؟”

 

بی معطلی تایپ کردم.

” برات توضیح میدم بعدا”

 

دیگه جوابی بهم نداد که مامان دستش رو جلوی صورتم حرکت داد.

– چیکار میکنی زیر میز؟ بیار بالا سرتو زشته.

 

گوشیم رو بشمار سه روی میز گذاشتم که اخم کرد.

– پاشو برو اون وسط یه خودی نشون بده بدونن فلج نیستی!

 

خودمم بدم نمیومد و به کژین اشاره کردم همراهم بیاد وسط.

من رقص محلیم زیاد خوب نبود اما حداقلش می تونستم با ریتم پیش برم و مدام توی ذهنم تصور می کردم که اگر یاسر منو میدید چه فکری پیش خودش می کرد و واکنشش چی بود؟!

 

 

 

بی میل نسبت به شام پشت میز نشستم نه مامان سوالی نگاهم کرد.

– تا الان که داشتی قر میدادی، باز چی شد سگرمه هاتو گره انداختی؟

 

چنگالم رو برداشتم.

– هیچی آشوب شدم یهو!

 

سری تکون داد و به بشقابم اشاره کرد.

– پس نخور باز حالت بد تر نشه …

 

حداقل مامان این عادت بدم رو خوب می دونست که حال اشوبم همه چیز رو پس میزنه و از خدا خواسته عقب کشیدم.

 

هوای خفه سالن داشت از نفس کشیدن منو منع می کرد که لباسم رو برداشتم.

– میرم لباسم رو عوض کنم، بیرون منتظرتون می مونم!

 

مامان اخمی کرد.

– اون بیرون پر مرده، بری وسطشون چیکار؟

 

گوشیم رو برداشتم.

– میگم یاسر منو ببره داخل ماشین.

 

قانع شده سری تکون داد.

گاهی احساس گناه گذرا می کردم که اینجوری باعث می شدم یاسر نسبت به مادرم سرد بشه و سمت من بیاد اما این احساس سریعا فروکش می کرد چون اعتقاد داشت داشتن یاسر حق اولیه زندگیشه!

 

لباسم رو با سرعت عوض کردم و حسابی با لیلا خداحافظی کردم که دم اخری باز کنایه زد

– نفری بعدی خودتی ها!

 

چشمکی براش زدم.

– راه زیاده …

 

قبل از حرف بعدیش سمت درب برای نفس کشیدن پرواز کردم.

حس نگاه سنگین سمانه رو می تونستم از اخرین میز ردیف دوم رو هم روی خودم ببینم اما هیچ فایده ای نداشت.

هیچ نگاهی نمی تونست من رو از عشق یاسر منصرف کنه.

 

 

 

به محض بیرون اومدن نفس عمیقی کشیدم و شماره یاسر رو گرفتم.

 

صدای آهنگ زنگش انگار زیادی نزدیک بود که با سر بالا اوردن نگاهم بهش گره کرد.

– دور مجلس زنونه می گردی چیو دید میزنی؟!

 

گوشی رو قطع کرد.

– لازم به دید زدن نیست من گلچین‌هاشو دارم …مامانت زنگ زد داری میای بیرون، بیام دنبالت.

 

قسمت دوم جمله‌ش رو لحظه ای نادیده گرفتم و بی اختیار پرسیدم:

– گلچین‌هاش کین؟ چند تا چند تا؟

 

دست توی جیبش برد.

– منظورم مادرت بود، جدی نگیر!

 

پا به زمین کوبیدم.

حتی جاش بود جیغ بکشم ولی موقعیتم اجازه نمیداد.

– عه؟ جدی؟

 

سری اهسته تکون داد.

می دونستم فقط و فقط داره سعی میکنه واکنش من رو ببینه.

در کمال ناباوری فقط سکوت کردم و سمت ماشینش رفتم و صندلی عقب نشستم.

 

خواستم درب رو ببندم که مانع شد و خودش کنارم نشست.

– صندلی راننده جلوعه!

 

سری تکون داد.

– میدونم!

 

شونه بالا انداختم که صدای خنده تو گلوییش اومد‌.

– تنها کاری که توی انجامش مهارت داری قهر کردنه!

 

 

 

شاید به احتمال خیلی زیاد من توی این کار مهارت زیادی داشتم اما هیچ وقت بی دلیل انجامش نمی‌دادم.

– خب حالا که می دونی چه دردی دوا میکنه اصلا؟

 

لحظه ای به شیشه های دودی پنجره های عقب نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد.

من از یاسر انتظارات زیادی داشتم.

در خواست هایی که مهارتی توی انجامش نداشت مثل منت کشی …

 

– می خوام جدی حرف بزنیم!

 

نا محسوس سر تکون دادم که ادامه داد.

– در جریانی من چند سالمه؟ در جریانی اگر مثل بابات زود ازدواج میکردم الان یه بچه هم سن و سال تو داشتم؟

 

شونه بالا انداختم.

– اره در جریانم!

 

سیبک گلوش بالا پایین شد.

– پس ازم انتظار نداشته باش یک شبه بشم یاسری که یک عمر ازش فرار میکردم …

 

به شوخی براش پوزخندی زدم.

– هی پیرمرد، تو دیگه واسه این رمانتیک بازیا زیادی فرسوده شدی، زحمت نده به خودت!

 

چشم هاش رو ریز سمتم چرخوند‌

– به من گفتی پیر مرد؟

 

شونه بالا انداختم.

– خودت گفتی سن و سالی ازت گذشته …

 

دستی زیر چونه‌م زد و سرم یکم بالا رفت.

– من بگم، تو تکرارش نکن، حالم بهم نمیخوره سن از واقعیم.

 

 

 

پشت پلک براش نازک کردم.

وقتی اینجودی میگفت شبیه پسر بچه های شیطون ولی مظلوم به نظر میرسید.

– اصن خود قالی کرمانی …مهم اینه که از نظر من یه ددی نمونه‌ای اما فعلا نچ …

 

شاکی شد.

– چرا نچ؟

 

یکم ازش فاصله گرفتم.

– چون جوابی که اون بیرون بهم دادی درست نبود …

 

لامپ سقف رو بی خبر روشن که آهسته جلوی چشمم رو گرفتم و آروم آروم پلک هام رو باز کردم.

 

– منو نگاه کن قشنگ!

 

صاف توی جشم هاش زل زدم که نگاهش رو دزدید.

اون هنوز هم انقدر مرد درونش خجالتی بود که نگاهش رو از هر جنس مخالفی میگرفت.

– خب!

 

به انگشت با درب ورودی خانم ها اشاره کرد و خواست حرفی بزنه که نگاهم روی سمانه که دقیقه از اون فاصله به ماشین خیره شده بود افتاد.

 

هول زدم سرم رو پایین اوردم و پشت صندلی پناه گرفتم که یاسر متعجب شد.

– چیکار میکنی آهو؟ بیا بالا!

 

انگشت روز بینیم گذاشتم.

– ضایع بازی در نیار، یه جوری وانمود کن انگار کسی غیر از تو توی ماشین نیست.

 

یکم سرش رو پایین مایل کرد.

– چرا مثلا؟

 

حرصی مشت به صندلی کوبیدم‌

– چون سمانه از رابطه ما بو برده …

 

 

 

شک داشتم یاسر اصلا فردی به اسم سمانه تو خاطرش باشه و با چهره متفکرش نگاه کردم که پرسید؛

– از کجا اون وقت؟

 

خجالت زده سر پایین انداختم.

مشخص بود یاسر عصبی شده و فقط داره برای حفظ ظاهر خودش رو کنترل میکنه که آهسته جواب دادم:

– وقتی …وقتی پشت درخت بودیم و خب …

 

از زدن ادامه حرفم پشیمون شدم که مجدد پرسید:

– مارو دیده؟

 

شقیقه‌م رو فشار دادم.

– کژین میگفت دیده، اما وقتی اومد سر میز ما همش داشت حرف های چرت و پرت می زد که بحث رو به اونجا بکشه؛ شانسمون خوند.

 

صدای دندون قروچه‌ش رو شنیدم.

رگ های متورم شده‌ش از این زاویه هم قابل دیدن بود که ترسیده دست روی زانوش گذاشتم.

– خوبی؟

 

دستم رو آهسته پس زد.

– اره خوبم، پاشو بیا بالا مامانت داره میاد طرف ماشین …

 

آهسته بالا اومدم که قبل از رفتن یاسر به صندلی جلو، مامان سوار شد.

مشکوک به عقب برگشت.

– عه وا شما دوتا چرا عقب نشستید؟

 

هول زده یاسر پیاده شد و سر جاش نشست که لب زدم:

– گوشیم هنگ کرده بود، داشت یادم میداد چطوری درستش کنم.

 

یاسر با تایید حرفم در حالی که تو فکر فرو رفته بود سر تکون داد که دایه گیان با فاصله زمانی کوتاه سوار شد.

 

 

– این وقت شب مزاحم شما هم شدم، گفتم با فریدون میرم راهتون دور نشه.

 

یاسر عقب برگشت و رو به دایه کرد.

– دوتا خیابون چهل متری این حرف هارو نداره …

 

مامان لبخندی زد و رو بهم کرد.

– تو حالت خوب شد؟ یه جوری اومدی بیرون خیال کردم چی شده؟!

 

قبل از جواب من یاسر پرسید:

– مگه چش شده بود که خوب بشه؟

 

مامان شونه بالا انداخت.

– رنگ و رخسارش مثل همیشه زرد شده بود …

 

سرم رو آهسته پایین انداختم که یاسر جلوی حیاط دایه ایستاد و کمکش کرد داخل بره.

حتی تا رسیدن به خونه هم بینمون ماجرایی پیش نیومد و کم کم داشتم نگران میشدم که مامان به محض رسیدن استارتش رو زد:

 

– ننداز لباس هاتو روی مبل، دور روز دیگه من خونه شوهر نیستم جمع و جور کنم.

 

روی مبل لم دادم.

– آه پاشنه کفشام اذیتم کرد واستا خودم میزارم …به شوهرمم میگم خودش مرتب کنه‌.

 

یاسر در حالی که گره کرواتش رو شل میکرد پوزخند زد.

– اگر قرار بود لباس های تورو هم اون جمع کنه مگه مغز خر خورده که زن بگیره؟

 

هنوز سر جریان سمانه عصبی بود.

حداقلش این بار من مقصر نبودم.

 

– حالا هر وقت یکی مغز خر خورد اون وقت یه فکری به حالش میکنیم …فعلا من اینجا بیخ ریش خودتونم.

 

مامان روسریش رو در اورد.

– اتفاقا اونجا که بودیم دو سه نفر از مامان لیلا سراغتو گرفته بودن اون دختره که وسط میرقصیده مجرده یا متاهل؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ZiZi
ZiZi
1 سال قبل

واقعا اینکه هی یکسره این دیالوگ تکراری که میگه من یه مرد بالغم و فلان و فلان رو درک نمیکنم
همش مهر تایید به ضعفش میزنه

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x