یاسر که پشت سرم ایستاده بود، زود پرسید:
– سراغشون گرفتن که چی بشه؟
مامان چشمکی زد.
– اونجا همه چشما روش بود، خب مشخصه دیگه منم اگر پسر مجرد داشتم می رفتم سراغ دخترای خوشگل فامیل!
من از نظر مامان خوشگل بودم؟ تا حالا پیش نیومده بود این حرف رو بهم بزنه و یه جورایی خنده روی لب هام اورد.
– به پسرت بگو آهو خانم قصد داره مهندس بشه …فعلا به ازدواج فکر نمیکنه.
یاسر دست روی سرم گذاشت و خیلی پدرانه و با حس مالکیت لب زد:
– آهو هنوز واسه این چیزا خیلی بچهست!
من از لفظ “بچه” ناراحت نشدم اما مامان حسابی بهش بر خورد.
– منم توی هفده سالگی زن باباش شدم، بچه بودم؟ حالا هیکلم یکم از آهو بیشتر بود ولی عقلم به این چیزا نمی رسید که.
از جام بلند شدم.
– یعنی عقل من میرسه؟
مامان لیوان آبی دست یاسر داد و سمتم چرخید.
– ماشالله شیطونم درس میدی تو …
یاسر لیوان آبش رو سر کشید.
اون از این بحث زیاد خوشش نمی اومد و رو به مامان کرد.
– بیخیال این بچه شو، بزار بره بخوابه؛ نصف شب به فکر بخت و اقبالشی؟!
از حمایتش لب هام کش اومد و قبل از ادامه پیدا کردن بحث توی اتاق رفتم که همزمان صدای پیامک گوشیم بلند شد.
این وقت شب سابقه نداشت کسی پیام بده و کسی هم شماره من رو نداشت جز مامان و یاسر و کژین که سر شب بهش دادم.
پیامش رو فوری باز کردم که روح از بدنم پرکشید.
” بدبخت شدی آهو …سمانه تو راه برگشت همه چیو کف دست عمه شهینم گذاشت”
دست هام سِر شد و گوشیم روی سرامیک اتاق افتاد که صداش توی گوشم پژواک شد.
هود زده مجدد گوشی رو برداشتم
نمی تونستم بهش زنگ بزنم.
حتی نمی شد دقیقا بپرسم چی شده و با دست لرزون فقط نوشتم:
” چی گفت؟ راجب یاسر؟”
به ثانیه نکشید که جواب داد:
” اره …فردا بهت زنگ میزنم، الان موقعیت خوب نیست آهو”
فردا؟ داشت شوخی می کرد؟ من تا فردا زنده می موندم اصن؟
اشکم بی اختیار روی صورتم جاری شد که فوری پسش زدم.
باید با یاسر حرف می زدم و یه فکری راجبش می کردیم.
لباس هام رو عوض کردم و هول زده ارایشم رو شستم. احساس سبکی صورتم اجازه میداد راحت تر فکر کنم و زود برای یاسر نوشتم:
” مامانم که خوابید میتونی بیای اتاقم؟ باید حرف بزنیم …مهمه”
صدای پیامک گوشیش رو می تونستم از سالن بشنوم. طولی نکشید که اسمش روی صفحه گوشیم نقش بست.
” باشه؛ چیزی شده؟”
پیامش رو بی جواب گذاشتم.
این قضیه نگران کننده بود و نمیخواستم جلوی چشم مامان عکس العمل بدی نشون بده.
***
– بیداری؟ واسه چی نخوابیدی؟
بی صدای آهستهش چراغ خواب کنار تختم رو روشن کردم.
– می تونستم با این اوضاع بخوابم؟
جلو تر اومد که صورتش برام واضح تر شد.
– چه اوضاعی؟ به مامانت که گفتم وقت ازدواج و این حرفات نیست.
هنوز از ماجرا خبر نداشت که لب هام لرزید:
– سمانه به شهین خانم همه چیز رو گفته …
انتظار داشتم بترسه یا حداقل شوکه بشه اما واکنشش بر خلاف تصورم بود.
– خب؟ همین؟
موهام رو آهسته و حرصی کشیدم.
– مگه از این بد تر هم داریم اصلا؟
دستی به شقشهش کشید.
– اره داریم، مثلا این که من فردا خواب بمونم نرم سر کار …برو بگیر بخواب منو زا به راه کردی.
خواست از اتاق بره که بازوش رو گرفتم.
– من دارم از استرس خفه میشم تو چرا انقدر خونسردی؟ اصلا برات مهم نیست؟
دستم رو از روی بازوش برداشت.
– نه مهم نیست، چرا باشه؟ کی به حرف های یه خالهزنک اهمیت میده؟ طرف یه روده راست تو شکمش نیست اون وقت ملت میان اینو باور کنن؟
یاسر بی راه نمی گفت.
اما باعث نمیشد من تغییری توی طرز فکرم ایجاد بشه و هنوز برام یک خطر به حساب می اوند.
– اگر باور کنن چی؟
سمتم چرخید و دوتا بازوهام رو بین پنجه هاش گرفت.
کمرش رو یکم خم کرد تا صورتش دقیقا مقابلم قرار بگیره.
– من آدمی ام که از ترس آبروم هر کاری میکنم چون دلم نمیخواد بحث غیرتم بشه نقل مجلس مردم …پس بدون انقدر تجربه دارم که حرف های سمانه برام پشیزی ارزش نداشته باشه.
انگار با حرفش اروم گرفتم اما قانع نشدم.
ناچار سری تکون دادم که پلکش رو به نشونه اعتماد کردن روی ام فشار داد و از اتاق بیرون رفت.
دلم میخواست مثل یاسر برم و راحت بخوابم اما جیزی که بهم اجازه نمیداو افکارم بود.
ترس از رسوایی …
رابطه ما پایانی نداشت که من انتظارش رو می کشیدم؛ اینو هم من میدونستم هم یاسر.
به هر حال اون قرار نبود از مادرم جدا بشه و هرچند اگر این اتفاق می افتاد اون باز هم به من حروم بود و در هر صورت من مرتکب گناه بودم.
سرم از شدت سر درد به مرز انفجار نزدیک بود و این باعث میشد بی اختیار روی تختم برم و فقط شقیقهن رو عمیقا فشار بدم.
***
– دیشب زیاد رقصیدی الان بیهوشی؟
صدای مامان که پژواکش توی اتاق میپیچید بیدارم کرد.
– ساعت چنده مگه؟
مامان به دیوار پشت سرم نگاه کرد.
– لنگ ظهره …بلند شو تلفن سوخت انقدر کژین زنگ زد ببینه بیدار شدی یا نه؟!
از ترس این که مبادا کژین دهنش لق بوده و حرفی زده، خواب از سرم پرید.
– زنگ زد چیکار داشت؟
لباس های چرکم رو از کف زمین برداشت و دستی به میز آرایشم کشید.
– من چه میدونم؟! زنگ بزن از خودش بپرس …
سری آهسته تکون دادم.
دیشب انقدر مشغله فکری داشتم نتونستم می ببرم یاسر دقیقا کجا خوابیده و از سر کنجکاوی و حسادت پرسیدم:
– دیشب یاسر کجا خوابید؟
مامان از سوالم تعجب کرد.
– رو سر من! چه سوالیه می پرسی؟ خب روی تخت خوابید دیگه …
آب گلوم رو قورت دادم.
من چرا انقدر نسبت به همه چیز حساس شده بودم؟
لبم رو دندون گرفتم که مامان قبل از بیرون رفتن، لب زد:
– پاشو بیا کمکم کن شب مهمون داریم.
سابقه نداشت ما زیاد مهمون داشته باشیم و همه ترسم از این بود مجدد مامان خواستگار دعوت کرده باشه.
– مهمون کیه؟
در حالی که پاش رو از اتاقم بیرون گذاشت جواب داد:
– دایه و مادر یاسر!
عجیب بود.
این اولین بار به نظر میرسید که قرار بود مادر یاسر رو به عنوان مادرشوهر مامانم ببینم.
از روی تخت پایین اومدم.
حداقل دلم میخواست اگر آینده ای با یاسر داشته باشم توی چشم مادرش خوب به نظر بیام هرچند که اون هم برام مثل دایه بود.
دستی به سر و روی اتاقم کشیدم.
هنوز دلشوره توی وجودم بود از اتفاقات دیشب …
– کجا موندی آهو؟ بیا دیگه!
از اتاق بیرون رفتم که مامان از آشپزخونه صدام زد.
– اینجا …
– چیکار کنم؟
چاقو رو دستم داد.
– اینارو ریز کن تا من یاسر برم بیرون خرید دارم!
بی حوصله سر تکون دادم که بیرون رفت و به محض خروجش از خونه، بی حوصله چاقو رو رها کردم که تلفن خونه زنگ خورد.
جز دایه گیان معمولا کسی زنگ نمیزد و به همین خیال جواب دادم که صدای کژین تو گوشم پیچید:
– چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ مردم از دلشوره!
بی جون روی مبل نشستم و در حالی که تلفن دستم بود جوابش رو دادم:
– تازه بیدار شدم …چی شده مگه؟
نفسش رو آسوده بیرون داد.
– هیچی گفتم شاید بلایی سر خودت اوردی! به یاسر گفتی؟
از جوابی که دیشب یاسر بهم داد یادم اومد.
– اره گفتم، اما گفت نگران نباشم کسی حرف سمانه رو باور نمیکنه …
لحنش سوالی شد.
– براش مهم نبود؟
– نچ …به نظر نمی اومد براش مهم باشه، تو هم زیاد بهش فکر نکن انقدر هم به من استرس نده.
خنده اسوده ای کرد.
– تو مگه میدونی استرس چیه؟ والا از تو شجاع تر ندیدم.
ریز خندیدم و با خداحافظی تلفن رو قطع کردم.
دلم میخواست از موقعیت استفاده کنم و به یاسر زنگ بزنم و دل به دریا زدم.
انگار که گوشیش دستش بود و بی معطلی جواب داد:
– بله؟!
لب و لوچهم آویزون شد.
– باید میگفتی “جان”
صدای پوزخندش از پشت گوشی هم بهم رسید.
– اگر مامانت پشت خط بود چی؟ دستمو که بو نگرده بودم!
حرصی پا با زمین کردم.
– نخیرم اصلا دیگه حق نداری بگی “جان”
زیر لب “هوم” گفت که پرسیدم:
– چرا بهم نگفتی مادرت قراره امشب بیاد؟!
شاید برای یاسر این قضیه از اهمیت خاصی برخوردار نبود اما حسابی می تونست ذهن من رو مشغول کنه.
– باید میگفتم؟
پوست لبم رو جوییدم.
– خب معلومه …باید آمادگیش رو پیدا میکردم.
صدای خنده آهسته و مردونهش رو شنیدم.
– آمادگی چیو؟
با این که نمی تونست از پشت گوشی چشم های من رو ببینه اما پشت پلک نازک کردم.
– رویارویی با …
نتونستم ادامه حرفم رو بزنم.
در واقع ایده ای برای گفتنش به ذهنم نرسید.
من و یاسر رابطه نشخصی برای اسم گذاشتن نداشتیم.
نا امیدانه ادامه دادم:
– هیچی بیخیال …من میرم سالاد درست کنم تا مامان نیومده!
به تایید حرفم “هوم” گفت که با خداحافظی کوتاهی قطع کردم.
با ظرافت سالاد رو خورد کردم و روش رو تزئین …
با برگشتن مامان دست از کار کشیدم.
رفتارش یکم عجیب شده بود و بدون سلام و حرفی فقط وارد آشپزخونه شد.
– الو …من اینجام ها!
نیم نگاه سنگینی بهم انداخت.
– دیدمت! میگی چیکار کنم؟
من هنوز از اتفاقات دیشب استرس داشتم و هر واکنشی رو می تونستم بهش ربط بدم.
– هیچی، با کسی دعوا کردی؟
سمتم چرخید و مشکوک سر تا پام رو نظاره کرد.
– با کی دعوا کنم؟!
شونه بالا انداختم.
– من چه میدونم؟! شبیه اونایی شدی که به یه لشکر دشمن شکست خوردن.
پریشون درب کابینت رو بهم زد.
– من تا یه دختر دارم نیاز به دشمن ندارم الحمدلله!
اس سست شد.
ایستادن معنا پیدا نمیکرد با چنین جوابی.
– منظورت چیه؟
لبش برای حرف زدن تکون خورد اما دریغ از کلمه ای که بیرون بیاد.
– برو پیش خودت دو دو، تا چهار تا کن ببین منظورم چیه! به ولای علی یک کلام دیگه سوال بپرسی و حرف بزنی من میدونم و تو …برو اتاقت تا شب جلوی چشم من نباش.
این موقعیت درستی نبود.
ناعدالتی برای سکوت کردنم و نگفتن جرم بی خبرم.
می دونستم اگر یک کلام دیگه حرف بزنم قطعا تمام ظروف آشپزخونه رو روی سرم خراب میکنه.
با حالتی که هنوزم منتظر توضیح بودم از اشپزخونه بیرون رفتم که صدای مامان از پشت سرم بالا رفت.
– گوشیتم بیار بزار اینجا …
شاکی برگشتم.
– گوشیمو میخوای چیکار؟ یک کلام حرف نمیزنی چی شده اینجوری میکنی!
چشم غره ای بهم رفت که دیگه صدام رو بالا نبرم.
این خط قرمزش بود.
– همین که گفتم، بیار اون گوشیتو تا نزدم توی دیوار خوردش کنم …یه ذره به فکر آبروی ما نیستی به فکر آینده خودت باش.
این که شک داشتم تشر زدنش مربوط به اتفاقات دیشب بوده باشه یا نه یکم غیر قابل پیشبینی بود از سوال مجدد حراس داشتم.
گوشیم رو کی توی دستم محکم نگه داشته بودم رو پر استرس روی اپن گذاشتم.
– رمزش؟
نه …این یکی رو نمیتونستم بگم.
من مکلمات عجیبی با یاسر داشتم که خوندنش توسط مامان باعث میشد دیگه هرگز نفس نکشم.
– واسه چی میخوای؟ هیچی جز عکس توش نیست.
آماده بود که مجدد بهم اخطاب بده که بدون معطلی توی اتاقم پناه گرفتم.
جرعت بیرون اومدن نداشتم.
کی و چقدر توی اتاق موندم و تشنهم بود اصلا اهمیتی نداشت …من فقط نمیخواستم با مامان چشم تو چشم بشم.
از ترس اومدن مامان داخل حموم رفتم.
الکی هم که شده بود میخواستم وانمود کنم که دارم دوش میگیرم.
حداقلش برای دیدن مادر یاسر سعی کردم لباس پوشیده تری بپوشم و رنگ مشکی رو انتخاب کردم.
***
با صدای احوال پرسی از بیرون اتاق حواسم جلب شد.
هوا رو به تاریکی بود و مامان حتی برای غذا هم ظهر صدام نزده بود.
بین بیرون رفتن و نرفتن دو دل بودم که تقه ای به درب اتاق خورد و صدای یاسر اکو شد.
– آهو؟ خوابیدی؟
بی پروا درب رو باز کردم.
– نه بیدارم!
سوالی نگاهم کرد.
– مامانم و دایه اومدن چرا نمیای بیرون؟
لبم رو دندون گرفتم.
– اخه …
قبل از این که حرفم تموم بشه صدای مامان از بیرون اتاق اومد.
– آهو …کجایی دختر بیا بیرون!
استرس وجودم رو گرفت.
طبیعی بود که مامان جلوی مهمونمون نخواد چیزی از تنش امروز بروز بده.
یاسر جلو تر رفت که پشت سرش بیرون اومدم.
من مادر یاسر رو قبلا جند باری دیده بودم.
به ظاهر مثل دایه بود و دقیقا مثل نگاه های مهربون خودش رو داشت.
با دیدنم لبخندی زد.
– ماشالله آفاق یه پارچه خانم بزرگ کرده!
از خجالت لبخندی زدم و سمتش برای احوال پرسی رفتم.
انقدر که فکر میکردم عمل استرس زایی نبود و فقط نگاه های تحسین برانگیز یاسر بهم ولگرمی می داد.
انگار که اون داشت من رو به عنوان عروس به مادرش معرفی می کرد.
چایی که مامان برای پذیرایی ریخته بود رو اوردم و جلوشون گرفتم.
– بفرما چایی هم بلده بچرخونه، دیگه دست دست نکنید دختر بیجاره با زبون بی زبونی میگه باید بره خونه بخت.
یاسر اخم هاش از حرف مادرش توی هم رفت
– هنوز براش زوده …طاهر هم اگر زنده بود نمیذاشت دخترش توی این سن ازدواج کنه!
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و خواست چیزی بگه که دایه لب زد:
– منظورش اینه که خوبیت نداره یه دختر بزرگ توی خونه ای باشه که یه مرد جوون داره …بلا نسبت یاسر نباشه که اقاست ولی در دهن مردم رو که نمیشه بست.
مامان روی مبل نشست.
– واسه اونجاش یه فکری کردیم، چیزی تا کنکورش نمونده یه مدت میفرستیمش خوابگاه تا راحت تر روی درسش تمرکز کنه و اینجوری خیالمونم راحت تره …
داشت شوخی می کرد یا حرف هاش جدی بود؟
این که میخواست منو بفرسته خوابگاه به خاطر درس زیادی احمقانه به نظر میرسید!
– منو میگی؟
مامان نگاهی به دور خونه انداخت.
– کسی جز تو اینجا کنکور داره؟
ناباورانه به یاسر نگاه کردم که تقریبا بی واکنش بود و فقط زبونش رو توی دهنش چرخوند.
پس چرا کسی حرفی نمیزد که مخالفت کنه؟!
– من توی خونه هم میتونم درس بخونم!
میدونستم اصلا هدف هیچ کس درس خوندم من نبود و دایه فقط لبخند زد.
– مادرت حتما خیر و صلاحتو میخواد!
آب گلوم رو فرو بردم.
خیر و صلاح من این بود؟
این که یاسر نگاهم نمی کرد بیشتر حس انزجار بهم دست میداد.
سرم رو پایین انداختم که مامان دست روی پام گذاشت.
– برو واسه دایه بالشت بیار، روی مبل راحت نیست.
من که از خدام بود به هر بهونه ای جمع رو ترک کنم بی حرف بلند شدم.
اشکام وسط راه رو نرسیده روی صورتم پایین اومد.
بعد از مدت ها واقعا داشتم نبود بابام رو حس میکردم …معمولا این جور مواقع اون حسابی لوسم می کرد.
بالشت رو محکم توی بغلم گرفتم که صدای بمی از پشتم اکو شد:
– چیکار میکنی؟
هول زدم چرخیدم و اشکم رو پاک کردم.
– خوشت میاد همیشه موقع گریه کردن مچمو بگیری؟
نزدیک شد و بالشت رو از دستم گرفت.
– من مسئولیتت رو به عهده گرفتم که نزارم اشکت در بیاد.
بی هیچ قصدی همیشه و همیشه خودش باعث این اشک ها بود.
– نگران نباش تو وظیفهت رو خوب انجام دادی اما مسئله یه چیز دیگهست.
سرش رو نزدیک تر اورد.
– چی؟
شونه بالا انداختم.
تو خودت میشه بهم میگه آینده اون چیزی که ازش انتظار داریم نیست …من نمیتونم باب میل خودم تغییرش بدم هر چقدر هم سرم رو شیره بمالم، بالاخره که چی؟
انگار که این من نبودم داشتم چنین حرف هایی می زدم.
سخت …عذاب آور اما واقعی!
– منو ببین! خیال میکنی اجازه میدم بفرستت خوابگاه؟ چی فرض کردی منو؟ اگر حرف نمیزنم به خاطر اینه که مادرم برداشت بد نکنه.
تمام احساس بدم پر کشید
اون قادر بود با تک تک کلمات من رو از آتیش سوزان به اقیانوس اروم تبدیل کنه.
– پس …
خواستم چیزی بگم که مامان توی چهارچوب درب قرار گرفت.
– رفتی بالشت بیاری یا بسازی؟ یاسر هم به حرفش گرفتی؟!
قدمی فاصله گرفتم.
– الان میام.
تاسف بار سرش رو تکون داد.
حس میکردم میفهمه و چیزی نمیگه …
همراهش از اتاق بیرون اومدم که مادر یاسر بهم اشاره کرد.
– بیا اینجا یکم با هم اختلاط کنیم.
با لبخند سمتش رفتم و بالشت رو سمت دایه گیان گرفتم.
– راجب چی؟
ولوم صداش رو پایین اورد.
– راجب این که بد نیست یه خواهر یا برادر دیگه داشته باشی مگه نه؟!
مشخصا نه …
این بحث مورد علاقه من نبود.
حتی شاید خودشون بهتر از من می تونستن تشخیص بدن.
نگاه ملتمسانه ای به یاسر انداشتم که دستش روی شونهم نشست.
– آهو حرفی از این بابت نداره مامان …خیالت راحت!
منظورش رو فهمیدم.
میخواست با این جمله موافقت من رو از بابت بچه دار شدنشون اعلام کنه.
با این که مخالفت سر سختانه ای داشتم اما حداقلش از زیر حرف زدن شونه خالی کردم.
با صدای مامان توی چیدن سفره کمکش کردم و هر کدوم رو طبق عادت سر جای خودش چیدم.
افکار بهم ریختهم اجازه نمی داد تمرکز درست داشته باشم.
من خیلی سوالات توی ذهنم بود و تازه می فهمیدم من هیچ شناختی نسبت به پدرم نداشتم، مخصوصا حالا که یاسر حاضر نبود حتی یک کلام راجب اون زنی که ادعا می کرد همسر پدرمه، حرفی بزنه.
با نشستن بقیه سر سفره، من بی میل عقب رفتم.
– میل ندارم بعدا میخورم.
مامان که براش اهمیتی نداشت و یاسر چپ نگاهم کرد ولی مادرش با خنده رو بهم کرد.
– میگن دختر هایی که شکست عشقی میخورن از اشتها میوفتن، نکنه آهو هم …
قبل از تکمیل شدن جملهش کوتاه خندیدم.
– به سن من عاشق شون نمیخوره، بعدشم …
یاسر نذاشت حرفم رو تموم کنم و بدون هیچ معطلی رو به مادرش کرد.
– بعدشم من اجازه نمیدم اون همچین فکرایی به سرش بزنه.
روی من غیرتی شد؟ خوشش نمی اومد من به پسر دیگه ای علاقه مند بشم؟
دست به سینه و حق به جانب شدم که مامان با خنده بحث رو عوض کرد.
– الحق که شونت به شونه طاهر خورده، اونم انقدر سر آهو غیرتی بود حتی اجازه نمیداد دو قدم که مدرسهش همین بیخ گوشمون هستش رو پیاده بره …
شاید به نظر بقیه یا حتی خود یاسر این مسئله جنبه مسئولیت پذیری داشت اما فقط من بودم که دلم میخواست برداشت عشق رو ازش بکنم.
تا جمع کردن سفره و شستن ظرف ها پا به پای مامان کار کردم تا بلکه راضی بشه گوشیم رو بهم برگدونه …
تا نشستنم چیزی طول نکشید که دایه گیان لب زد:
– پاشو برای من یه تاکسی چیزی بگیر مادر …باید برم خونه دارو هامو جا گذاشتم.
اصلا دلم نمیخواست مهمون ها از خونمون برن.
نه این که آدم مهمون نوازی بودم، فقط صرفا چون توی تنهایی مامان یقینا بحث جدیدی رو برای یاسر مطرح می کرد که نفع جفتمون نبود.
با التماس گفتم:
– خب میرم داروهتتو میارم؛ واسه چی میخوای بری؟
یاسر نذاشت حرفم به تاخیر بیوفته و تاییدش کرد.
– هوم، راه دوری نیست میرم برات میارم.
دایه خودش دلش نمیخواست بره مخصوصا حالا که هم صحبتش مادرِ یاسر بود.
کلیدش رو دست یاسر داد.
– همون جای همیشگیه دارو هام، آهو بلده!
از خدا خواسته بودم با یاسر برم بیرون.
– اره اره من میدونم!
مامان نگاهی از آشپزخونه بهم انداخت.
– باز مثل سری قبل یادت نره درو باز بذاری!
سری آهسته تکون دادم.
– حواسم هست!
کاملا مشخص بود راضی نیست من رو همراه یاسر بفرسته اما نمی تونست جلوی دایه و مادر شوهر جدیدش حرفی بهم بزنه.
پشت سر یاسر از خونه بیرون اومدم و کتونی هام رو پوشیدم.
– بند کفشاتو ببند زیر پات میاد.
بی حوصله دستی توی هوا تکون دادم
– مراقبم، حوصلهم نمیکشه ببندم.
از پله پایین رفت و با کفش هام با دقت نگاه انداخت.
– واستا همینجا خودم میبندم، تنبل!
از این که قصد کرده بود با این حرکت قلبم رو از حرکت بندازه شوکه شدم و شونهش رو گرفتم تا مانع از خم شدنش بشم.
– خم نشو، خودم میبندم.
راست سر جاش ایستاد که خم شدم و خودم کفشم رو بستم
بی اختیار یاد جمله دایه گیان افتادم:
” اگر زنی جلوی مردی خم بشه وقارشو نشون میده، اگر مردی خم بشه عشقش رو …”
بند کفشم رو بستم و سرم رو بالا اوردم.
– بریم؟
در جوابش پشت سرش حرکت کردم و به محض نشستن توی ماشین پرسیدم:
– میخواستی جدی جدی بند کفشم رو ببندی؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
– نه …
این کلمه پر از تردید بود.
نمی تونستم ازش جواب قاطعی بگیرم و به همون اکتفا کردم.
– اما قصدش رو داشتی مگه نه؟
تا چندین متر جلو تر حرفی نزد تا بالاخره جواب داد:
– من از اون دسته مرد ها نیستم!
پشت پلک نازک کردم.
– به نظر من که هستی، فقط از نشون دادنش خجالت میکشی؛ شاید هم منو لایقش نمیدونی!
از اونجایی که فاصلهمون تا خونه دایه به دقیقه نمیکشید، ترمز محکمی گرفت و کنار جدول ایستاد.
– داری از من اعتراف میگیری؟ برو پایین ببینم …با نیم وجب قد و پاچه ببین با مرد گنده چیکار میکنه.
خنده مرموزانه ای روی لبم نشست و کلید رو محض این که یادم نره دست یاسر سپردم.
– حالا هرچی به حال باید تا در توانت هست بهم نشونش بدی چون …
حرفم رو نیمه قطع کرد.
– چون چی؟
ساک دستی کوچیک مخصوص دارو های دایه رو زیر بغلم زدم و توی تخم چشم هاش خیره شدم.
– چون شنیدی که مامانم چی گفت دیگه، یکی دو روز دیگه که منو راهی خوابگاه کنه میخوای این حرفا رو به کی بزنی.
از حرفم خوشش نیومد و مچ دستم رو فشار داد و منو سمت درب کشید.
– این چرندیاتو خودتم باور کردی، من امانت طاهر رو نمیبرم بزارمش خوابگاه که خودم توی آسایش بچه دار بشم.
دلخور سرم رو پایین انداختم.
– فقط چون امانت بابامم نمیزاری؟
من الزایمر نداشتم.
اما هر بار اون طوری رفتار می کرد که به احساسش نسبت به خودم شک کنم.
با جلو اومدنش، بی اراده قدمی عقب برداشتم.
– چون احمقی، چون یه ذره پیش خودت فکر نمیکنی این آدمی که جلوت ایستاده نه راه پس داره نه راه پیش …نه میتونه به دستت بیاره نه از دستت بده، حالیته؟
پلک هام روی هم فشرده شد.
منطقی فکر می کردم حرفش درست بود.
من خودمم نمی دونستم باید باهاش چیکار کنم.
– بگو به مامانم دست نزدی! بگو …
دستم رو از روی بازوش پس زد.
– الان مشکلت اینه؟ نه نزدم! صد بار خواستم و نشد چون این صورت احمقت از جلوی چشم های من کنار نمی رفت.
به دسته مبل تکیه دادم و متوجه بالا پایین شدن سیبک گلوش شدم.
– پس میشه …خودم صد بار تا حالا شرعی و قانونیش رو توی اینترنت سرچ کردم.
سوالی نگاهم کرد.
– چی میشه؟!
مچ دستش رو گرفتم و ملتمسانه نگاهش کردم.
– بگو …به مامانم بگو نمیتونی به ازدوجتون ادامه بدی!
بازوم رو بین پنجه هاش نگه داشت و سعی کرد آرومم کنه.
– بگم که چی بشه؟ بچه شدی؟ مگه خاله بازیه؟
سرم رو ناامیدانه به قفسه سینهش تکیه دادم.
– یعنی تو نمیخوای هیچ وقت منو به دست بیاری؟
با دستش از روی شال سعی کرد موهام رو نوازش کنه.
– نمیخوام در ازای به دست اوردنت ابرو یه ایل و تبار رو ببرم!
آهسته پچ زدم:
– پس ارزشش رو ندارم!؟
جوابش رو آماده داشت.
خیلی واضح و سریع مثل خودم پچ وار گفت:
– اگر نداشتی من حتی سعی نمیکردم نزدیکت بشم! ولی دلم نمیخواد بیگدار به آب بزنم!
سرم رو از روی سینهش فاصله دادم.
– میتونم امیدوار باشم؟
دست زیر چونهم گذاشت و سرم رو بالا اورد
– فعلا فقط میتونم با امید راضیت کنم! خوبه؟
تند تند سرم رو تکون دادم که مجدد رخ جدیش رو به خودش گرفت.
– خب دیگه کافیه، بریم!
اشکی که بی اختیار روونه شده بود رو پس زدم.
– دو دقیقه همون حالت ددی مهربون باش لاقل دلم خوش باشه!
زیر لب “نچ” کرد.
– ترش میکنی بیشتر بشه؛ درست کن شالتو بریم.
سری به نشونه نفی تکون دادم.
– کی منو این وقت شب میبینه اخه!؟
خودش شالم رو جلو داد.
– حتی اشیا بی جون هم حق ندارن چیزی که مال منه رو دید بزنن، گرفتی؟!
من احمق بودم یا زیادی عاشق که از غیرتی شدنش هم ذوق می کردم، برام فرقی نداشت اون به ضررم باشه یا هرچی …من فقط میتونستم به یاسر چنین واکنشی داشته باشم هرچقدر هم مورد قضاوت قرار میگرفتم.
– الان خوبه دیگه، بریم!
جلو تر راه افتاد و توی حیاط مشغول پوشیدن کفش هاش شد و سوالی که خیلی وقت به جوابش فکر می کردم رو پرسیدم:
– گفتی وقتی برسیم راجب اون خانمه همسایه پایینت بهم توضیح میدی! نکنه الکی گفتی؟
صاف مقابلم ایستاد.
– فراموشی هم تو مرامت نیست، اگرم نخوام چیزی بگم انقدر تکرارش میکنی که حرفتو به کرسی بشونی.
دست به سینه شدم و حق به جانب گفتم:
– تلاشت بی فایدهست …
نفسشو کلافه بیرون داد و درب رو با کلید های توی دستش قفل کرد.
– چیشو میخوای بشنوی؟
چشم های ریز شدم رو بهش دوختم.
– همه چیشو که بابام نگفته بود.
یقه لباسش رو دست کشید و به حساب مرتبش کرد.
– اگر میخواست شما چیزی بدونید خودش میگفت، اگرم الان میخوام بهت بگم فقط برای اینه که کچلم نکنی تا اخر عمر وگرنه بفهمن الو تو دهنت خیس نخورده من میدونم و تو آهو …
تاکید وار سر تکون دادم.
– یعنی فکر میکنی من دهن لقم؟
طوری نگاهم کرد که به خودمم شک کردم و در اعتراض به نگاهش ادامه دادم:
– نخیرم …من از اونا نیستم که زرتی همه چیو جار بزنم، میتونی بهم اعتماد کنی!
دستم رو طرف ماشین دراز کرد و اشاره به نشستنم کرد و به محض بستن دربمون، رو بهم کرد.
– زیاد جدیش گرفتی، اون خانمی که طبقه پایین خونه من زندگی میکرد برای اجاره خونه نیاز داشت قباله ازدواجش رو به بنگاه نشون بده …چون بیوه بود، بابات خواست یه لطفی در حقش بکنه، چیزی بینشون نبوده.
این قانع کننده نبود.
– پس چرا تار موهاش روی تختت بود؟ چرا با لباس باز اومده بود خونت؟ اینا اتفاقی نیست منم بچه نیستم که سرم شیره بمالی.
دقیق حتی توی تاریکی هم شده بود خیره چشم هام شد.
– چون بچه نیستی بهت راستشو گفتم؛ وگرنه خودت میدونی دروغ گفتن آسون تر بود برام.
سرم رو پایین انداختم.
– گیرم که تو راست بگی، ولی من هنوز قانع نشدم.
پشت سرش حرکت کردم که شونه بالا انداخت.
– اون دیگه مشکل من نیست آهو …کاش بفهمی نباید گذشته آدم ها رو شخم بزنی چون اول از همه اون کسی که لطمه میبینه خودتی …
دستم رو دور آرنجش حلقه کردم.
اینجا این موقع شب توی همجین محله ای کسی توی خیابون شب زنده داری نمی کرد که مارو ببینه.
– باشه خب عصبی نشو اینجوری اخماتو توی هم میکشی خطرناک میشی.
پوزخندی زد و درب ماشین رو باز کرد.
– باز خوبه حداقل توی یک حالت از من حساب میبری!
سر جام نشستم و اونم مجدد پشت فرمون نشست که زمزمه کردم:
– یه چیزی بگم؟
– هوم؟!
پا روی پا انداختم.
– اگر مامانت نوه بخواد تو چیکار میکنی؟
سرش رو طرفم مایل کرد.
– فعلا وقتش نیست.
رو ازش برگدوندم.
– وقتش نیست چون من تو اون خونم …اگر برم وقتش میشه مگه نه؟
خواست ماشین رو استارت بزنه که ایست کرد و طرفم چرخید.
– خوشت میاد توهم بزنی واسه خودت سناریو بچینی؟! خیر همچین خبرایی نیست …وقتش نیست چون مادرت نمیتونه بچه ای بیاره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی کی میزاری
فردا ساعت ۹
پارت بعدی رو کی میزاری؟