رمان دالاهو پارت 34

5
(2)

 

 

 

 

منظورش رو نفهمیدم.

– یعنی چی؟

 

دستی لای موهاش کشید.

– واضح گفتم، مامانت سنش یکم بالا رفته نه میتونه بچه بزرگ کنه نه میتونه حاملگی پر خطر تجربه کنه …خوش ندارم به خاطر خودت جون یکی دیگه رو به خطر بندازم.

 

پوست لبم رو جوییدم.

– پس فقط دلیلش همینه؟

 

بیخیال نگاه کزدن بهم شد و ماشین رو برای راه افتادن، روشن کرد.

– میخوای همه دلایلمو برات روی دایره بریزم؟ یادت نره ما هنوز با هم حریم های داریم مگه نه؟

 

سرم رو به داشبورد چسبوندم و خسته از کل کل فقط تایید کردم

– باشه، دیگه چیزی نمیپرسم.

 

حرفی نزد.

حتی تا وقتی به خونه رسیدیم و من زود تر اون داخل خونه رفتم.

قشنگ مامانم می تونست از چهره توی هم رفته‌م بفهمه توی ذهنم یه خبر هایی هست.

 

دارو های دایه گیان رو روی اپن گذاشتم و رو به بقیه لب زدم:

– من خیلی خوابم میاد، اگر کاری باهام ندارید برم بخوابم!

 

مامان سری به نشونه نفی تکون داد و دایه و مادر یاسر هم شب بخیر محبت آمیزی بهم گفتن.

بی حوصله سمت اتاقم رفتم و خواستم درب اتاق رو ببندم که صدای مامان از بیرون اتاق به گوشم رسید.

– به دل نگیرید، آهو خوابش که میاد به یه من عسل هم نمیشه خوردش.

 

 

 

با واکنش مادر یاسر انگار باری از روی دوشم برداشته شد.

– اشکال نداره …جوون دیگه! یاسر هم قبلا همینجوری بود، بزرگ تر بشن خودشون عاقلانه تر رفتار میکنن.

 

پشت درب روی زمین سر خوردم.

به حرف یاسر که اجازه نمیداد مامان منو بفرسته خوابگاه اعتماد داشتم ولی هیچ کس نمیتونست حریف خواسته های مامانم بشه و یاسر هم جزئی از همون افراد بود.

 

بی رمق توی جام سر خوردم.

به یاسر گفته بودم هر طور شده گوشیم رو از مامانم بگیره و هنوز هم اطمینان نداشتم حرفش به کرسی بشینه.

 

لباس های بیرونم رو با لباس خواب های راحتی تری که توش احساس آزادی میکردم، عوض کردم.

حالا انگار خنکی اتاق من رو تا مرز آرامش می برد.

 

بالشت خنک و سردم رو بغل گرفتم و به محض گرم شدن چشمم انگار جرقه ای توی ذهنم با صدای مامان و یاسر کنار اتاقم روشن شد.

 

اتاقشون فاصله ای باهام نداشت و دقیقه توی همون راه رو بود و با چسبوندن سرم به درب میتونستم متوجه حرفاشون بشم.

 

– شما برو بخواب آفاق خانم، من یکم کار دارم.

 

– کار داری یا میخوای بری سیگار بکشی؟ یاسر خان …آهو رعایت نمیکنه شما حواست باشه زیاد پر و بال به رفتار های بچگونه‌ش نده.

 

با من بود؟ داشت این حرف ها رو راجب من به یاسر میزد؟

عصبی گوش هام رو تیز تر کردم که جواب یاسر رو واضح تر بشنوم.

– از چه نظر میگید؟

 

 

 

احساس می کردم مردد باشه یا از زدن چنین حرفی خجالت بکشه اما من مامانم رو بهتر میشناختم …انقدر رک بود که بدون در نظر گرفتن شخصیت دخترش و غیرت یاسر بخواد حرفش رو به زبون بیاره.

 

– دختر من جنبه نداره، کسی اگر بهش یه ذره محبت کنه خیالات برش می‌داره که لابد خبریه ‌…نمیخوام نزدیک بودنتون به هم بشه نقل مجلس فک و فامیل، میدونم شما نیتی جز حس پدری ندارید …

 

عجیب نبود.

حدس میزدم مامانم بالاخره یک روز به یاسر همچین حرفی بزنه و من حالا فقط منتظر جوابش بودم‌.

 

– این که آهو کمبود محبت داره تقصیر شماست، لذا این که من رفتار خاصی باهاش ندارم که برداشت اشتباه کنه …شما جای نصیحت کردن من آفاق خانم، بیشتر به اهو توجه نشون بده.

 

لبخندم کش اومد.

یاسر قطعا می دونست که من دارم به حرفاشون گوش میدم و از طرف من این حرف رو زد که باعث شد مامانم جبهه بگیره.

 

– یعنی میگید من از نظر مهر و محبت واسه آهو کم گذاشتم؟

 

پشت در اتاق من یقینا حتی برای حرف زدن نبود اما انگار جفتشون ترجیح میدادن همینجا به بحث ادامه بدن.

 

– رو راست باشم اره …آهو دختره و جز شما هم که مادرشی فرد نزدیک تری توی زندگیش نداره که اونم هر روز دارید از خودتون دورش میکنید …فکر میکنید بره خوابگاه همه چیز درست میشه؟

 

 

 

اخ که اون بهتر از هر کسی دیگه ای توی دنیا میدونست دقیقا چی و چطوری حرف دل من رو به مامانم منتقل کنه.

 

هنوز هم خجالتی بود و روش نمیشد با مامانم عادی حرف بزنه و بی اختیار توی حرف زدنش اون رو جمع خطاب می کرد که یه جورایی بهم اثبات میشد تا حالا هم اتفاقی بینشون رخ نداده‌.

 

– من به خاطر خودت میخواستم آهو رو بفرستم خوابگاه، خیال کردم اون اینجا باشه معذبی!

 

صدای “هیششش” یاسر به وضوح توی گوشم اکو شد و همزمان آهسته زمزمه کرد:

– برین داخل حرف بزنیم …بقیه رو بد بخواب نکنیم.

 

آه …دقیقا همین حالا باید به فکر آسایش بقیه می افتادن و من اینجا تنها کسی نبودن که بی خوابی به سرش زده بود؛ یاسر خواب بقیه رو بهونه کرد که من این حرف هاشون رو نشنوم.

 

نا امیدانه از درب اتاق فاصله گرفتم.

حالا خیالم راحت تر از قبل بود اما نمیتونستم بدون دیدن دوباره یاسر و تشکر ازش سرم رو روی بالشت بزارم.

 

منتظر نشستم که برای سیگار کشیدن توی حیاط بیاد و زیاد طول نکشید که صدای جرقه فندکش رو از پشت پنجره شنیدم.

 

بی معطلی پرده رو کنار زدم که متوجه دود شدن سیگارش شدم‌.

لعنتی اون حتی توی انجام این کار هم از وجودش مایه میذاشت که جذاب تر از همیشه به نظر بیاد.

 

اهسته و طوری که صدام رو بشنوه سرم رو بیرون اوردم و زمزمه کردم:

– مذاکره به کجا رسید؟

 

 

 

توجه‌ش سمتم جلب شد و نزدیک تر اومد.

– تو که از اول تا اخرش رو شنیدی!

 

دست زیر چونه‌م گذاشتم و لبه پنجره تکیه دادم.

– اصل کاریش رو نذاشتی بشنوم که …

 

کتم عمیقی از سیگارش گرفت.

– شنیدنش زیاد نفعی برات نداشت؛ چه فایده؟

 

نامیدانه خیره‌ش شدم.

– یعنی چی؟

 

نگاهش رو ازم دزدید و به دیوار تکیه داد.

– به هر حال اونی که تصمیم نهایی رو برات میگیره مادرته …الانم پا فشاری کرده بری خوابگاه.

 

حرصی مشتی به لبه فلزی پنجره کوبیدم که صداش اکو شد.

– حتی یه ذره هم خواهش و تمنا نکردی؟

 

فیلتر سیگارش رو زیر پا له کرد.

– بی فایده‌ست، بد تر لجبازی می کرد اونجوری …شاید فردا یا پس فردا از تصمیش پشیمون شد. هرچی نباشه بچشی …نمیذاره اذیت بشی.

 

پوزخندی به تصورات خجسته‌ش زدم.

– اره حتما …بیخیال تو هم مثل این که از خداته من برم خوابگاه، اشکالی نداره اگر تو حداقل احساس بهتری از نبودن من پیدا میکنی دممو میزارم روی کوله‌م.

 

نذاشتم حرفی بزنه.

حتی اگر یک کلمه دیگه میگفت امکان داشت به مرز جنون برسم و رسواییی بزرگ تری به بار بیارم.

پنجره رو بستم و سرم رو داخل اوردم.

 

 

 

از تاریکی اتاق سو استفاده کردم و گوشه پنجره برای نگاه کردن بهش قایم شدم.

اون حتما می تونست متوجه سنگینی نگاه های یواشکیم بشه.

 

***

– نمیخوای گوشیم رو‌ پس بدی؟

 

لبه اپن در حالی که به مامانم التماس می کردم، نشستم.

از صبح یک روند در حال التماس کردن بودم و تمامش بی فایده بود.

– عادت کن بی گوشی سر بزنی.

 

دست به سینه شدم.

– من یک عمر نداشتم، حالا برام مشکل نیست اما چرا باید عادت کنم اصلا؟

 

کفگیر چوبیش رو سمتم نشونه گرفت.

– چون توی خوابگاه ازین خبرا نیست …یه وقت خیال نکنی اونجا قراره بری خوشگذرونی، فقط باید درس بخونی آهو …

 

نفسم دو کلافه فوت کردم‌

کاش حداقل دایه گیان می‌موند که مامانم رو راضی کنه.

– خودت واسه من تصمیم میگیری؟

 

جدی و حق به جانب مقابلم ایستاد.

– تو هنوز سنت قانونی نشده که واسه خودت تصمیم بگیری، دهنت بوی شیر میده؛ نمیفهمی دارم به خاطر خودت میفرستمت حداقل یکم درس بخونی اگر شوهر نمیکنی سر اخر یه دانشگاهی قبول بشی.

 

از روی اپن پایین اومدم.

– نگو میخوای به خاطر خودم این کارو کنی، بگو میخوای منو از سرت باز کنی، بگو مزاحمتم و دست و پاگیرت شدم.

 

 

 

– این حرف ها رو میزنی که چی؟ شرم و حیا سرا نمیشه تو؟ میخوای بگی دارم میفرستمت که یاسر رو …

 

پریدم وسط حرفش:

– اره دقیقا دارم همینو میگم؛ بچه که نیستم نفهمم قضیه از چه قراره، انقدر بزرگ شدم که تشخیص بدم تو دلت چی میخواد؟!

 

نزدیک شد و توی فاصله چند سانتی از صورتم غرید:

– دل من چی میخواد؟ تا چشم و گوشم باز شد دیدم خونه باباتم …خواستم یکم طعم ازادی بکشم که دیدم تو اومدی …بعدشم من با بابات کم دردسر نداشتم، اگر جیکم در نیومده چون نمیخواستم اوقات تلخی کنم.

 

این حرف ها لاقل برای من یکی تکراری بود.

– مثلا یک نمونه از دردسر های بابای بد بخت منو بگو؟!

 

نفسش رو بیرون داد.

– بد بخت؟ نگو که من یکی خندم میگیره …خیلی شیرزن بودم که دهن باز نکردم و به دایه گیان یک کلام نگفتم بابات شلوارش دوتا شده!

 

فهمیده بود؟ داشت راجب همون زن طبقه پایین خونه یاسر حرف می زد یا قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود؟

 

آب گلوم رو فرو بردم.

– از کجا میدونی؟

 

دستی به موهاش کشید و چنگ آرومی زد.

– دیگه زن نبودم اگر نمی‌فهمیدم پنجشنبه ها واسه چی خودشو می رسوند کرمانشاه که شب جمعه رو پیش سوگلیش باشه.

 

دیگه مطمعن بودم خود همون زن رو داره میگه اما با جزئیاتی پیچیده تر از اونی که یاسر راجبش گفته بود.

– تو …از کجا انقدر مطمعنی؟

 

 

 

سمت سالن رفت و جون حدس می زدم فشارش بالا رفته روی مبل نشست.

 

– خودم دیدم، با همین جفت چشمام …حالا که دیگه دست از دنیا کوتاهه برم یقه کیو بچسبم که جوونیم رو بهم برگدونه؟

 

این که بابام قبل از مادرم یک بار ازدواج کرده بود و همسرش فوت شده بود رو می دونستم اما این قضیه خیلی پچیده تر از یک اتفاق ساده به نظر می رسید و هرکس راجب طور دیگه ای حرف میزد.

 

خواستم چیزی بگم که نگاهم روی عرق روی پیشونی و صورت سرخ مامان افتاد.

هرچند که من هیج وقت به روی خودم نمی اوردم ولی حتی با کوچک ترین چیز ها هم نگران وضعیت مامانم می شدم و هول زده براش لیوان آبی اوردم.

 

– میخوای بریم دکتر؟ قرص هات دیگه جوابگو نیستن.

 

لیوان اب رو سر کشید.

– الان دیگه یاسر میرسه، اگر بد تر شدم میرم.

 

نگران دست روی پشونیش گذاشتم.

اصلا برام مهم نبود اوت چقدر به عنوان مادرم بهم عشق میورزه یا اصلا این کار رو بلده …فقط من دختر بی تفاوتی نبودم‌.

 

یاسر از چیزی که انتظار داشتم دیر تر خونه رسید و با دیدن وضعیت مامان کمک کرد لباس هاش رو تنش کنیم و داخل ماشین ببرمش‌.

 

– منم بیام باهاتون؟

 

مامان توان حرف زدن نداشت و یاسر سر تکون داد.

– خوب نیست این وقت شب دختر تو خونه تنها بمونه، بپوش بیا زود.

 

 

با سرعتی که بی سابقه بود، لباس پوشیدم و تا خود ماشین هول هولکی دوییدم.

مامان صندلی عقب دراز کشیده بود و ناچارا صندلی جلو نشستم.

– درمانگاه اینجا تعطیله، باید ببرینش ریجاب …

 

سری تکون دادم و رو به مامان نگاهی انداختم که مجدد لب زد:

– واسه چی فشارش رفت بالا؟

 

چشم های هم فشار دادم.

– هیچی یکم داشتیم با هم جر و بحث می کردیم کار با جای باریک کشید.

 

نیم نگاهی نثارم کرد و صدای رادیو ماشینش که ویز ویز می کرد رو کامل بسته.

– مطمعنی یکم بوده؟

 

سرم رو به شیشه سرد ماشینش تکیه دادم.

– میخوای بگی تقصیر من بود؟

 

خواست چیزی بگه که صدای مامان از صندلی عقب ماشین پژواک شد.

– ساکت شو آهو، حرص منو کم در اوردی …ببینم میتونی یه کاری کنی یاسر بیچاره هم از دستت سر به بیابون بزاره.

 

سکوت کردم.

حتی یاسر هم چیزی نگفت و یه جورایی انگار داشت رعایت حال مامانم رو می کرد.

پاهام رو روی صندلی جمع کردم و تا رسیدن به درمانگاه فقط سعی کردم با یاسر چشم تو چشم نشم.

 

کمک کردم که مامان از ماشین پیاده بشه و خواستم همراهشون برم که یاسر اشاره کرد‌

– بشین تو ماشین، جای پارکم بده احتمالا مجبور میشم جا به جاش کنم …

 

با این که نگران بودم اما ناچارا نشستم.

حس حسودی داشت تمام سلول های بدنم رو از هم فرو پاشیده بود.

من ادم بدی بودم که تمام توجه یاسر رو برای خودم می خواستم؟!

 

اره بودم و با وجود عذاب وجدانم به این احساس ادامه می‌دادم.

 

 

 

سرم رو به داشبرد تکیه دادم که صدای تقه ای به شیشه ماشین باعث شد سرم رو بالا بیارم و به یاسر که داشت از پشت درب نگاهم می کرد، خیره بشم.

 

پنجره رو پایین کشیدم که اشاره کرد.

– از توی داشبورد کیف مدارک و فندکم رو بده.

 

بلا فاصله توی دستش دادم و پرسیدم:

– مامانم کجاست پس؟

 

به داخل درمانگاه با سر اشاره کرد.

– بهش سرم زدن و یکی دوتا امپول دوتا فشارش میزون بشه.

 

سرم رو به لبه پنجره تکیه دادم.

– مامانم میدونست!

 

فندکی زیر سیگارش زد.

– چیو؟

 

آب گلوم رو فرو بردم.

– این که بابام یه زن دیگه گرفته، ولی بیشتر از همه این که تو بهم دروغ گفتی ناراحتم کرد.

 

اصلا از قسمت اول جمله‌م هیچ شوکه نشد و بیشتر به قسمت دومش پرداخت.

– چه دروغی گفتم؟ الان داری منو متهم میکنی؟

 

از ماشین پیاده شدم و مقابلش ایستادم.

– نکنم؟ تو گفتی اون زنه فقط واسه اجاره نامه خونه‌ش با بابام ازدواج کرده، ولی …

 

سیگارش هنوز تمام نشده بود که نیمه کاره زیر پاش له کرد و دست به سینه شد.

– ولی چی؟ هنوزم حرف من همونه …سرش هستم، من از زیر و بم زندگی بابات بیشتر از خودش با خبر بودم‌.

 

به ماشین تکیه دادم و حق به جانب شدم.

– مامانم میگه دست تو دست هم دیدنشون …میگه خیلی جیک تو جیک هم بودن …تازه اینم گفت که …

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم و زود قطعش کرد.

– کافیه کافیه؛ دو کلام از هر کی میشنوی زود باورت میشه، گوش میدی داری راجب بابات اینجوری حرف میزنی؟

 

 

 

پوزخندم پر رنگ شد.

من احمق نبودم یا حتی یاسر همونمی تونست منو یه بچه به حساب بیاره چون خودش زیر سوال می رفت.

– بابام الان نیست که منو دعوا کنه یا درس ادب بده، اما تو اینجا به جاش داری دروغ گفتن رو یادم میدی.

 

پوست لبش رو کلافه جویید.

نوک کفشش روی زمین ریتم گرفت و در حالی که سعی می کرد با نفس عمیق کشیدن خشمش رو کنترل کنه فقط شمرده شمرده لب زد:

 

– داری از اخلاقیاتم سو استفاده میکنی آهو …خودت میدونی من سرت داد نمیزنم یا نمیتونم دعوات کنم واسه همین اینجوری میتازونی.

 

دلم براش نسوخت.

یه جورایی از خودم شرمنده شدم.

انگار من براش مایه دردسر بودم تا منبع آرامش‌ و کسی که بخواد بهش تکیه کنه.

 

– من اذیتت میکنم؟

 

دستی لای موهاش کشید.

– کم نه …

 

سرم رو شرمنده پایین انداختم.

دیگه حرفی نداشتم بزنم و مجدد باید حق به جانب میشدم.

– گیرم که من اذیتت میکنم، اصلا تو دلت میاد ازم خورده بگیری؟

 

مدارکش رو توی جیبش گذاشت و نزدیکم شد.

– اره، واسه درس عبرتت هم که شده، میگیرم …حالا هم برو تو ماشین میخوام برم پیش مامانت.

 

بهم بی توجه شد.

حس حقارت بهم دست داد.

روزی که به خودم قول داده بودم یاسر رو به دست بیارم باید فکر تمام پستی و بلندی هاشو می کردم.

 

 

 

قبل از برداشتن قدم بعدیش با صدای بلند لب زدم:

– من میخوام برن خوابگاه درس بخونم‌.

 

سرش رو به عقب برگردوند و ابرویی بالا انداخت.

شاید فکر میکردم تعجب کنه یا از تصمیمی که همین چند ثانیه پیش گرفته بودم ناراحت بشم اما هیج کدوم از این اتفاقات نیوفتاد و فقط با سر تکون دادی گفت:

– موفق باشی …

 

– یعنی برات مهم نیست؟

 

دست توی جیب کتش برد و با بیرون اوردن گوشیش نگاهی به ساعت انداخت و با تاخیر جواب داد:

– چه فرقی میکنه برات؟ تو تصمیمت رو گرفتی من وظیفه خودم میدونم جای بابات توی هر تصمیم حمایت کنم.

 

حرفی نزدم.

نه برای این که جوابی سر استینم نداشتم، بیشتر به خاطر این که می ترسیدم یاسر رو از حرف های تند و تیزم بِرَنجونَم و جای جبران نباشه.

 

به قدم هایی که هر ثانیه دور تر می شد نگاه کردم و نا امیدانه توی ماشین نشستم.

 

از حرفی که زده بودم احساس پشیمونی داشتم.

من خودم میدونستم حتی یک ثانیه هم نمیتونم توی خوابگاه دووم بیارم و تصمیمم بی پایه و اساس بود.

 

 

 

موهام رو چنگ زدم.

از پنجره سعی کردم هوا رو ببلعم و بعد از یک ساعت طولانی، بالاخره سر و کله‌شون پیدا شد و مامان در حالی که به یاسر تکیه داده بود نزدیک ماشین شدن.

با دیدن دست حلقه شده یاسر دور شونه مامانم قلبم تیر عمیقی کشید و به محض نشستشون انگار بدنم بی‌جون شد.

 

بیخیال حسودیم شدم و به عقب که مامان روی صندلیش دراز کشیده بود نگاه انداختم.

– بهتری؟

 

آهسته سری تکون داد و لب زد:

– خدا پدر یاسر رو بیامرزه …اگر نبود من که زنده نمی‌موندم.

 

این عادت مامانم بود که همه چیز رو بزرگ نشون می‌داد.

روی صندلیم درست نشستم که مامان با همون صدای کم جونش رو بهم کرد مجدد.

– به یاسر گفتی قراره بری خوابگاه؟

 

یاسر آیینه‌ش رو تنظیم کرد.

– اره گفت …

 

چرا براش مهم نبود؟

حتی به خاطر غرورمم که شده بود خودم رو مشتاق نشون دادم.

– کی قراره برم؟

 

با این که هنوزم حالش جا نیومده بود اما به حالت نشسته در اومد و دست روی شونه‌م گذاشت.

– سپرده بودم روناک اونجا آشنا دارن کاراتو انجام بدن، بخوای همین فردا هم میتونی بری.

 

به همین زودی؟

چقدر هم مشتاق راجبش حرف میزد.

رو به یاسر کردم.

انگار میخواستم با سوالم بهش التماس کنم مانع بشه.

– فردا منو میبری؟

 

الی که ماشین رو جلوی خونه نگه داشت و قفل رو باز کرد، جواب داد:

– اره …

 

بزاق گلوم رو فرو بردم.

اون رسما داشت آب پاکی روی دستم میریخت و این بیشتر از هر چیزی من رو به مرز کلافگی میکشوند.

 

منتظر نشستم که مامان رو داخل خونه راهنمایی کرد و برای قفل کردن ماشین برگشت.

– پیاده نمیشی؟

 

بی میل پایین اومدم.

عمیق نگاهش کردم.

تمام وجودم از چشم های نافذش آتیش گرفت و بی ازاده لب زدم:

– خیلی نامردی!

 

نذاشتم چیزی بگه …هرچند که قرار هم نبود حرفی بزنه.

یاسر از اون دست ادم هایی بود که احساساتش هم هر چند ماه یک بار بروز می‌داد و توی این یکی مورد هم من انتظار بیشتری ازش نداشتم.

 

داخل خونه شدم و مامان در حالی که لیوان آب و قرصش دستش بود نگاهی بهم انداخت.

– چرا سگرمه هات تو همه؟

 

بغضی که سعی داشتم پنهانش کنم سر باز زد و اشک روی گونه‌م روون شد.

– کاملا مشخصه چقدر براتون مهمم! جای سوال نداشت مامان …همین که قول دادم جر و بحث نکنم باهات وگرنه …

 

ادامه حرفم با صدای یاسر قطع شد.

– وگرنه چی؟

 

 

 

دست و پاهام رو گم کردم.

یاسر انتظار داشت جواب بدم و جلوش قد علم کنم؟

 

قدمیوعقب تر برداشتم.

– وگرنه هیچی …حداقلش الان میفهمم فرق داشتن پدر واقعی و کسی که نقشش رو باز میکنه، چیه؟!

 

مامان لیوان آبش رو توی سینک کوبید.

– لال بمیری آهو …برو تو اتاقت تا فردا چشمم بهت نیوفته که شکارم‌.

 

منتظر نموندم که منت ایستادنم رو سرم بزاره و پا طرف اتاقم تند کردم.

حرف های مامانم من رو اذیت نمی‌کرد، من دیگه نسبت به رفتارش ضد گلوله شده بودم و بیشتر از همه سکوت یاسر ازارم می‌داد.

 

***

اجازه دادم خونه توی سکوت کامل فرو بره.

نیاز داشتم دوش بگیرم تا تمام افکارم پر بکشه.

حوله و لباس های تمیزم رو برداشتم و سمت حموم رفتم.

 

حداقلش این وقت شب همه خوابیده بودن و نیاز نبود با یاسر یا مامانم چشم تو چشم بشم.

 

برعکس هر شب اصلا برام مهم نبود یاسر کجا خوابیده و اصلا داره چیکار میکنه؟!

بیخیال سمت سالن قدم برداشتم و با صدای بمی پشت گوشم متوقف شدم.

– نخوابیدی!

 

یاسر بود.

میتونستم از صدای لعنتی و گیرا و جذابش بفهمم چقدر توی خودشه.

به عقب برگشتم.

– دارم میرم دوش بگیرم.

 

از توی تاریکی با چشم هاش بهم زل زد.

– این وقت شب میخوای دوش بگیری؟

 

دلم نمی اومد ازش عصبی باشم و بهش بتوپم.

یه جورایی داشت حمایتگرانه باهام حرف می زد.

– فردا میخوام برم …احتمالا نمیتونم به این زودی به حموم خوابگاه عادت کنم.

 

نفسش کلافه بیرون اومد.

انگشتی بین خط اخمش کشید.

به نظر می اومد سر درد داره و دندون هاش رو روی هم دیگه سایید.

– مثل این که خیلی تصمیمت جدیه؟!

 

 

 

یاسر دقیقا از همون دسته آدم ها بود که با دست پس میزد و با پا پیش می کشید.

به روی خودش نمی اورد ولی می تونستم بخونم هنوز نرفته چقدر دلش هوای من رو کرده.

– مگه شوخی داشتم؟!

 

تک سرفه ریزی زد و سرش رو به مبل تکیه داد.

– نه …برو دوش بگیر بیدارم، حرف میزنیم.

 

سری آهسته تکون دادم و خواستم برگردم که تیکه ای از لباسم روی زمین افتاد و قبل از این که من خم بشم، یاسر خم شد و از دوی زمین برش داشت.

 

با دیدن سوتین توی دستش خجالتم چند برابر شد و لبم رو دندون کردم.

– ببخشید حواسم نبود؛ بدش من.

 

پوزخندی زد و باز طرف بندش‌ سمتم گرفت.

– ندیدمش!

 

از دستش زود قاپیدم و منتظر نموندم که بیشتر از اون جلوش خجالت بکشم و پا تند کردم.

 

***

در حالی که موهام رو خشک میکردم، از حموم بیرون اومدم.

از شدت خجالت همون تو لباسم رو پوشیدم و سمت سالن حرکت کردم.

یاسر هنوز روی مبل نشسته بود و انگار چشم هاش داشت برای خوابیدن گرم می شد که با صدای پام مجدد چشم باز کرد و توی نور آباژور نگاهم کرد.

 

– همیشه انقدر دوش گرفتنت طول میکشه؟

 

سری آهسته تکون دادم.

– گاهی اره …

 

سمت مبل کنارش برای نشستم اشاره کرد.

برای نشستن مردد بودم و بیشتر به خاطر لباس تنم بود.

یه تیشرتی که یقه شلی داشت و یه سرش از روی شونه‌م پایین می افتاد و رنگ بند سوتین قرمزم حسابی نمایان بود.

 

احساست ضد و نقیضم رو پس زدم و کنارش نشستم که به عقب مایل شد و زیر لب سوال عجیبی به زبون اورد‌

– جای من بودی چی کار میکردی تو این وضعیت؟

 

– کدوم وضعیت؟

 

انگار نور آباژور چشم هاش رو اذیت می کرد که خاموشش کرد و توی تاریکی جواب داد:

– این که دلت برای دختر خونده‌ت لرزیده باشه؟!

 

 

 

شاید از نظر یاسر این امر خیلی دشوار بود.

اما از نظر من دشوار تر به نظر می رسید.

این که من مدام می دونستم که یاسر قرار نیست برای من باشه و باز هم برای به دست اوردنش تلاش می کردم خیلی بد تر از وضعیت یاسر بود.

 

– من و تو مثل هم فکر نمیکنیم که بدونی میخوام چیکار کنم؛ به قول خودت ذهن من هنوز همون دختر بچه‌ایه که منطق دنیا براش هیچ ارزشی نداره.

 

صدای سابیش دندون هاش روی هم دیگه من دو می ترسوند.

اون حالا مثل همیشه صبور نشسته بود اما این بار تفاوتش بیشتر موج می زد.

اون قفسه سینه‌ش که در اثر نفس عمیق بالا و پایین می شد و رگ گردنش که بیشتر از همیشه متورم شده بود، همه و همه‌ش کنار هم وادارم می کرد که آرومش کنم.

 

– میخوای من جای تو فکر کنم که خودم رو تبرعه کنم؟ نگران نباش ‌‌…دارم میرم و دور میشم تا به خاطر من بیشتر از این که هست توی منجلاب فرو نری.

 

منظورم دو غیر مستقیم بهش فهموندم.

– بودن و نبودن تو فرقش برای من چیه؟ باشی خودت اینجایی که باعث بشه این تن و بدن گُر بگیره ….نباشی هم فکر کردن بهت دست از سرم بر نمی‌داره …

 

بی اختیار سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم.

میخواستم برای آخرین شب خاطره بسازم و وداع کنم، هرچند که هیچ شباهتی به مراسم جدایی نداشت و من هنوز هم امیدوار بودم‌.

 

– نمی خوای برای آخرین بار …

 

نذاشت حرفم رو ادامه بدم.

اجازه نداد کلامی حرف بزنم و قبل از هر عکس العملی، کام عمیقی از لب هام گرفت.

 

 

همراهیش کردم.

نه سطحی …خیلی عمیق تر و بیشتر از انتظارم.

یاسر واقعا می خواست با این بوسه بهم ثابت کنه حتی تا آخرین لحظه هم گناه کردن رو با من ترجیح میده.

 

نتونستم ازش جدا بشم‌

روی پاهاش نشستم و زانو هام رو دور کمرش حلقه کردم.

دستش دور کمرم نشست و محکم تر منو به خودش فشرد تا جایی که هیچ فاصله ای بینمون نبود.

 

کنار گوشش پچ زدم:

– میخوای توی سالن ادامه بدی؟

 

سرش رو توی موهای نم دارم فرو برد و نفس عمیقی کشید.

– اره …

 

برای من فرقی نداشت.

البته که قپی می اومدم و اگر مامانم ثانیه مارو توی این وضعیت میدید یقینا دیوونه میشد.

حس گرمای لب ها و خیسی زبونش روی شونه و ترقوه‌م باعث میشد بی هیچ اراده ای کنار گوشش زمزنه کنم:

– مهارتت توی این کار قابل وصف نیست.

 

سرش رو فاصله داد و از تاریکی برای پنهان کردن چشم های قرمز شده‌ش استفاده کرد.

– توی خیلی چیزوهای دیگه هم مهارت دارم که هنوز برات زوده!

 

کنجکاوانه پرسیدم:

– مثلا چی؟ انقدر ها که فکر میکنی من چشم و گوش بسته نیستم.

 

 

 

دستش از دور کمرم رها شد.

انگار تازه به خودش اومد و نمیخواست حریم بینمون از بین بره.

– چشم و گوش بودی اوضاعمون این نمی شد.

 

برعکسش خودم رو بهش نزدیک کردم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

– اوضاعمون رواله؛ تو نگران چیی؟

 

دندون هاش رو بهم سایید.

صورتش رو عقل برد و چشم های سیاهش رو به هم فشرد.

– نگران وابسته شدنم؛ میفهمی؟ نه تو هنوز خیلی بچه تر از اینی که بفهمی عشق و علاقه الکی نیست …

 

برای من هم الکی نبود.

خیلی واقعی تر از کابوس به نظر می رسید.

شاید این جدایی برای مدت کوتاهی برای آزمایش کردن خودمون بود.

برای این که به احساس واقعیمون پی ببریم.

 

از زمانی که داشتم نهایت استفاده رو بردم و عطر تن مردونه‌ش رو بین ریه هام فرستادم.

– بهتره بری بخوابی؛ فردا باید صبح زود بیدار بشی ساکت رو بچینی!

 

آهسته سری تکون دادم.

– مثل این که تو خیلی مشتاقی …

 

با پوزخندی از روی پاش بلند شدم و سمت اتاق رفتم.

حداقل من حتی اخرین لحظه ها رو هم برای ثبت خاطره از دست نداده بودم.

 

***

– چیزی جا نذاشتی؟ اگر بریم من دیگه برات نمیارم ها ‌…

 

با کلافگی چمدونم رو کشیدم.

– چند بار میپرسی مامان؟ بهت گفتم جا نذاشتم دیگه!

 

 

سری به نشونه تایید تکون داد.

– نمیخوای گوشیم رو بهم بدی؟

 

سری به نشونه نفی تکون داد.

– اونجا اجازه نمیدن گوشی به خودت ببری! سرت پی درس و مشقت باشه.

 

حرصی پا به زمین کوبیدم و چمدونم رو جلوی درب گذاشتم که یاسر توی ماشین گذاشتش.

 

مامان زیاد حالش مساعد نبود که تا خوابگاه همراهیم کنه و همین جلوی درب ازم خداحافظی کرد و من رو به یاسر سپرد.

 

این اولین بار بود میخواستم یه مدت طولانی از خونه دور باشم و هنوز عادت نداشتم و بی اختیار اشک از گونه‌م جاری شد و قبل از دیدن یاسر با پشت دست پسشون زدم.

 

داخل ماشین نشست و با گرفتن دستمال کاغذی سمتم، لب زد:

– با این پاکشون کن.

 

حرصی دستمال کاغذی بیرون کشیدم و یاسر ماشین رو راه انداخت.

– خوشم میاد اصلا برات مهم نیست که داری با پاهای خودت منو راهی میکنی.

 

زیر لب “نچ” کرد و ادامه داد:

– باز شروع شد، فکر کردم دیشب به اندازه کافی سر این ماجرا بحث کردیم.

 

مشتی به داشبورد کوبیدم‌.

این خونسردی لعنتیش هم داشت من رو بیش از اندازه کلافه می کرد.

– اره اره یادم نبود تو از خداته من بذارم برم و حاجی حاجی مکه …

 

چیزی نگفت.

در واقع انتظاری هم نداشتم جواب کل کل های بچگانه من رو بده و اون بزرگ تر این حرف ها بود که بخواد سر به سرم بذاره.

 

 

راه برام بیشتر از همیشه بلند بود.

انگار قرار نبود برسم.

برای کوتاه تر شدنش، چشم روی هم گذاشتم و سعی داشتم با خوابیدن از شر جاده لعنتی و سکوت مرگبار یاسر خلاص بشم.

***

– رسیدیم آهو …باید دیشب زود تر میخوابیدی! بلند شو …

 

با صدای توبیخ‌گرانه یاسر چشم باز کردم‌.

شاید حس میکردم فقط دو دقیقه چشم روی هم گذاشته بودم.

 

با مالیدن چشم هام به بیرون خیره شدم.

خودش بود …خوابگاه دخترانه ریجاب.

 

پر استرس آب گلوم رو فرو بردم و با احساس خشکی لب زدم:

– توی ماشینت آب نداری؟

 

سری به نشونه نفی تکون داد.

– نه …برو داخل آب بخور!

 

همراهم از ماشین پیاده شد.

چمدونم رو پایین گذاشت و تا داخل مدیریت خوابگاهم دوشادوشم قدم برداشت.

 

– پس چرا نمیری؟ میخوای تا داخل اتاق هم باهام بیای؟

 

انگشت روی بینیش گذاشت.

– هیش، قانون اینجا اینه که خودم باید تحویلت بدم وگرنه مسئولیتی قبول نمیکنن.

 

حرصی سری تکون دادم که با تقه ای به درب ورودی اتاق مدیریت وارد شد و سلام مودبانه ای کرد.

از پشت یاسر بیرون اومدم و به خانم پشت میز متقابلا سلام کردم.

– خوش اومدید …شما باید آهو خانم باشی مگه نه؟

 

سری با لبخند تلخ تکون دادم که به یاسر اشاره کرد.

– بفرمایید بشینید یکم مراحل اداری داره خوابگاه ما.

 

کنارش روی صندلی نسستم.

پاهام از شدت استرس قرار نبود بند بشه و لرزش خفیف به خودش گرفت که صدای خانمی که از روی پلاک روی میزش فهمیده بودم “توکلی” نام داره، لب زد:

– شما باید پدرخونده آهو باشید! لطفا زیر این کاغذ رو امضا کنید.

 

یاسر خم شد و یک دور کاغذ رو مطالعه کرد.

انگار چیز هایی که داخلش بود زیاد به مزاج یاسر خوش نیومد‌.

– ببخشید …متوجه نمیشم، چرا نباید تلفن همراه باهاشون باشه؟ آهو دختر بچه نیست.

 

مسئول پشت میز لبخندی تحویلش داد.

– این قانون برای همه یکسانه، اینجا برای درس خوندن ساکن میشن نه بازی گوشی با تلفن همراه.

 

 

 

من در جریان این قانون بودم اما انگار برای یاسر زیادی شوکه کننده بود که در نهایت راضی به امضا کردن شد.

از روی صندلی ناامیدانه بلند شدم که یاسر رو به خانم توکلی کرد.

– ببخشید من چند دقیقه با آهو صحبت خصوصی دارم.

 

بیچاره برای تنها گذاشتمون کاری رو بهونه کرد و از اتاق بیرون رفت که حق به جانب رو از یاسر گرفتم.

– من کار خصوصی ندارم با کسی!

 

دستی لای موهاش کشید و یقه لباسش رو مرتب کرد‌.

به گمونم میخواست کاری انجام بده که مردد بود و در نهایت راضی شد که دستش رو دور کمرم حلقه کنه.

– فقط چند دقیقه همینجوری آروم بگیر؛ مطمعنم قراره تا یک ماه مرخصی بعدیت دلت برام تنگ بشه.

 

یک ماه؟ خیلی زیاد بود!

– مگه اومدم کمپ ترک اعتیاد که اینجوری بهم مرخصی میدن؟

 

پوست لبش رو به حالت پنهان کردن خشمش جوید.

– چاره ای نیست! نمیتونی اعتراض کنی.

 

نمیخواستم بیشتر از این مقاومت نشون بدم.

این مدت منوحسابی تحت تاثیر محبت های یاسر قرار گرفته بودم و هرچقدر زمان بیشتر می‌گذشت من ببشتر از قبل عاشق یاسر میشدم.

 

دل به دریا زدم و متقابلا بغلش کردم.

با خودم نمیخواستم لج کنم …من عاشق مردی شده بودم که از قضا با مادرم ازدواج کرده بود.

 

اشک بی اختیارم که روی گونه‌م جاری شده بود رو پس زدم.

– حالا دیگه قراره با مامانم تنها باشی، همش استرس نداری یهویی وارد اتاقتون بشم یا ممکنه صداتون رو بشنوم …الان خیالت راحته؟

 

ضربه آرومی به کمرم زد.

انگار میخواست توبیخم کنه.

– خوشت میاد با حرف های بی سر و ته اعصاب خودم و خودتو خط خطی کنی؟ من انقدر بچه نیستم که بخوام امانتی رفیقم رو به خاطر اسایش خودم از خونه‌ش بیرون کنم.

 

 

این وسط من بودم که اسم بچه رو یدک میکشدم.

با ساییدن دندون هام روی هم و شنیدن این جملات برای هزارمین بار نفسم رو کلافه بیرون دادم.

– اره انقدر اینجوری گفتی خودتم باورت شده‌ …باشه من که غریبه نیستم حداقل به من یکی این حرف ها رو نزن.

 

من داشتم حرص میخوردم.

میخواستم اخرین لحظات هم یاسر رو محکوم کنم که انگشت اشاره‌ش رو به نشونه سکوت روی لب هام گذاشت.

 

– فقط یک دقیقه …یک دقیقه کوفتی سعی کن به جای داد و بیداد، آروم بگیری.

 

طوری با حرف هاش سعی داشت مسخم کنه که تمام بدنم سست شد.

من جنبه این صدای زنگ دار رو نداشتم و با سکوت توی چشم هاش خیره شدم که لب زد:

– چیزی تا اخر ماه نمونده؛ سال نو نزدیکه حتما میتونی یک هفتهدبرگردی خونه …

 

تاریخ ها از دست من فرار کرده بودند.

حتی نمیدونستم الان چه ماه و چه روزی هستیم.

– اشکال نداره.

 

سرش رو نزدیک لاله گوشم اورد و قبل از این که چیزی بگه، تقه ای به درب خورد که ناخداگاه از هم فاصله گرفتم و خانم توکلی داخل شد.

– ببخشید دیگه آهو خانم باید از خدمتتون مرخص بشه.

 

با سر تکون دادنی چمدونم رو روی زمین کشیدم و اخرین نگاه نا امیدم رو حواله‌ش کردم.

به محض خارج شدن از اتاق بغض لعنتی که تا همین حالا نگه‌ش داشته بودم شکست و اشک هام سرازیر شد …

 

اتاقی که آدرس رو بهم داده بودند رو پیدا کردم و از بین دختر هایی که هیچ شناختی نسبت بهشون نداشتم، گذشتم.

 

 

 

یک اتاق با یک تخت دو نفره و همراه یک پنجره نورگیر که با پرده پوشیده شده بود.

شاید حتی بیست متر هم نمیشد.

 

نگاه دقیقی به تخت انداختم.

انگار یکی طبقه بالا نشسته بود و با دیدنم لبخند زد.

– ترسوندمت؟

 

هنوز چشم هام یکم خیس بود و نمی شد درست نگاهش کنم.

دقیق روش روم شدم و لبخند مصنوعی زدم.

– نه نترسیدم.

 

از پله ها پایین اومد.

یک دختر هم قد و قواره خودم و پوست گندمی تر و صورت بامزه.

 

– خوش اومدی؛ اسمم مریمه!

 

دستم رو متقابلا طرفش دراز کردم.

من تصمیم نداشتم به همین زودی دوست پیدا کنم.

– اهو ام.

 

با صورتش بهم فهموند که از اشناییم خوشحاله و چمدونم رو گوشه اتاق گذاشت.

– میخوای پایین باشی یا بالا؟ چون من خودم تنها بودم تو اتاق برام فرقی نداشته.

 

به تخت نگاه کردم.

من از ارتفاع خوشم نمی اومد.

دستم رو سمت طبقه پایین دراز کردم.

– همینجا!

 

سرش رو اهسته تکون داد.

– پس میرم برات ملحفه جدید بگیرم.

 

با رفتنش، شالم رو از سرم کشیدم.

هنوز به این زودی ها قرار نبود فکر و ذهنم از یاسر پاک بشه و معطوف درس خوندن بشم.

 

با بی حوصله به چمدونم تکیه دادم.

انگار هنوزم فکر میکردم مامان قراره پشیمون بشه و از یاسر بخواد دوباره برگرده دنبالم که قصد نداشتم لباسم رو عوض کنم.

 

 

#راوی

 

یاسر برای آخرین بار به ورودی خوابگاه نگاه کرد.

شده بود کوهی از مشکلات و احساساتی که هر بار با دست های خودش اون رو خفه می کرد.

حالا باید بر می گشت خونه …حالا خونه ای بدون آهو و شیطنت های بچگانه‌ش.

 

نمی تونست با این چهره عبوس و درهم شکسته مقابل آفاق قرار بگیره چون رسوای دو عالم می شد.

 

برای آخرین بار فکر کرد.

باید قول هایی که داده بود رو می شکست …توی چنین موقعتی تنها عاطفه بود که دردش رو می فهمید و رازش رو می دونست.

 

برای اون یک دوست بود …یک بیوه با بدن اغوا گر که پناهش بعد از طاهر، یاسر بود.

بی تردید شماره ای که از حفظ شده بود رو گرفت.

 

عاطفه امکان نداشت تماس های یاسر رو بی پاسخ بزاره و بی معطلی جواب داد:

– به …آقا! پارسال دوست امسال اشنا.

 

صدای همیشه شاداب و فارغ از درد هایی کشیده بود.

یاسر با صداب بم و مردونه‌ش لب زد:

– شیروونی خالیه؟

 

عاطفه حیا کرد.

اونجا محل کسبش بود …زیر زمینی با بوی نم که میزبان مرد های غم زده و شهوت پرست می شد.

شاید اون خیال می کرد یاسر هم به جمعی از اون مرد ها پیوسته و لحظه ای قراره باهاش هم آغوش بشه.

 

– خب …خب …

 

مردد بودنش یاسر رو به شک انداخت.

– میخوام حرف بزنیم؛ بد برداشت نکن.

 

عاطفه نفس راحتی کشید.

اون یک عاشق بود …عاشق مردی به اسم یاسر که از اعتراف کردن بهش میترسید چون آبروی اون با کسب و کارش جور در نمی اومد.

 

– ترسوندیم …اره خالیه، میتونی بیای!

 

تلفن قطع شد.

مکالمه سریع و بدون هیچ حاشیه ای …

***

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

خیلی کنجکاوم بدونم آخرش چی میشه

فاطمه
فاطمه
1 سال قبل

سلام پارت ۳۵ لطفاً زودتر از همیشه بذار

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

میگم احتما این افاق مادر واقعی آهو نیس وطاهر بخاطر اینکه افاق مشکل نازایی داشته عاطفه رو صیغه کرده که براش بچه بیاره یاسرم همه چیرو میدونه و بخاطر دوستی با طاهر دم نزده

همون 🦕
همون 🦕
1 سال قبل

همش خیانته

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x