رمان دالاهو پارت 38

5
(1)

 

 

پاهام کف ماشین ضرب گرفت.

چه اهمیتی داشت که چقدر بچه قراره داشته باشه؟

تا رسیدن به خونشون دیگه چیزی از پوست لبم برای جوییدن نمونده بود.

 

از ماشین پایین اومدم.

اون ها رسما برای اولین بار بود که میخواستند با یاسر ملاقات داشته باشند و یه جورایی از برخوردشون می ترسیدم که خوشبختانه برعکس این جریان اتفاق افتاد و حسابی داییم باهاش خوش و بش راه انداخت.

 

– به به، دوردونه دایی …چه عجب ما دیدیمت!

 

منظورش با من بود؟

لبخند مصنوعی زدم.

– کم سعادت بودم!

 

مامان دستش رو پشت سرم گذاشت.

– تو که بچه های این دوره رو میشناسی خان داداش!

 

خواستم چیزی بگم که زندایی پیش دستی کرد.

– حالا چرا دم در ایستاد؟! بریم داخل حالا وقت این حرفا نیست که.

 

خداروشکر حداقل یه نفر حرف دلم رو زد.

با داخل شدنمون همزمان صدای مرغ عشق هاشون توی گوشم پیچید.

خونشون زیادی بزرگ و دل باز بود و این باعث شد احساس راحت تری داشته باشم که می تونم یک گوشه خودم رو قایم کنم.

 

روی اولین مبل کنار مامان نشستم که زندایی چایی به دست طرفمون اومد.

– پسرا رو فرستادم برن یکم خرید کن کم کم دیگه سر و کله‌شون پیدا میشه …

 

لبخند مصنوعی زدم که یاسر اخم ریزی کرد.

این یعنی به محض اومدن اون دوتا باید حجاب کامل بگیرم وگرنه کلاهم پس معرکه‌ست.

 

مامان رو به داییم کرد.

– خدا بیامرز طاهر اخرین بار که اومد اینجا روی همین مبل داشت باهات راجب فوتبال بحث می کرد …

 

دایی به نظر یکم ناراحت شد.

– حالا که نیست انگار یه چیزی کمه اینجا! الحمد الله که آقا یاسر تونسته جای طاهر رو واستون پر کنه مگه نه؟

 

– اون که صد در صد، تعریف از شوهرم نباشه یه سر و گردن بالا تره

 

 

 

فاجعه بود.

مامان زیادی به وجود یاسر می بالید که از هر لحاظ بهش حق میدادم.

در هر صورت اون تونسته بود صاحب مردی بشه که از خودش جوون تر بود و تقریبا یک شهر برای به دست اوردنش سر و دست میشکستن.

 

با حالتی که کاملا مشخص بود چقدر حوصله‌م سر رفته، نفسم رو کلافه بیرون دادم.

نظر یاسر سمتم جلب شد.

طوری که سعی می کرد خودش رو موجه جلوه بده می تونست تنها دلیلی باشه که دلم بخواد سرمو به دیوار بکوبم.

 

صدای همهمه توی گوشم بود.

می تونستم ببینم اما ذهنم جایی داشت پرواز می کرد که خودمم بی خبر بودم.

– آهو؟ کجا سیر میکنی؟ تو هپروتی! بلند شو سلام کن.

 

با صدای مامان به خودم اومدم.

سرم رو بالا اوردم.

به کی باید سلام می کردم؟

با دیدن ایمان و نوید که هر دوتاشون منتظر من بودند و لبخند می زدند هول کردم که زیر خنده زدن.

– اذیتش نکن عمه؛ فکر کنم دیشب نخوابیده الان داره چشم هاش روی هم میره.

 

اخم ریزی کردم.

– سلام …نه خوابم نمیاد!

 

نگاهشون به سر تا پام افتاد.

چه می شد کرد؟ من دختری بودم که طبیعی بود جلوی دوتا پسر مجرد خجالت بکشم و گونه سرخ کنم ولی این امر اصلا به مزاج یاسر خوش نیومد.

به هر حال اون هم مرد بود …نمی تونست تحمل کنه من به کسی جز خودش نگاه می ندازم و انصافا که ایمان و نوید از لحاظ تیپ و قیافه جذاب بودند.

 

سر جام نشستم.

باز هم حق داشتم توی هپروت برم؟

عمرا اگر با چنین نگاه های یاسر می شد توی فکر فرو رفت.

 

صدای زندایی باعث شد یاسر دست از نگاه کردن بهم برداره و با همون فک منقبض شدش رو بازم بگیره.

 

– آهو گیان با درسات چیکار میکنی؟

 

لبخندی زدم.

– خوابگاه میرم درس میخونم!

 

دایی متعجب نگاهم کرد.

– کی تو رو فرستاده خوابگاه؟ مگه خودت خونه نداری که اونجا درس بخونی؟ محیطش واسه تویی که تا سر کوچتون هم تنها نرفتی درست نیست

 

 

حتی دایی هم از این موضوع خبر داشت اما چه فایده که تو گوش مامان نمی رفت.

– مامان میگه اونجا حواسم پرت نمیشه.

 

زندایی زیر لب “هین” کرد.

– خدا مرگم …کی همچین چیزی گفته؟ یاسر خان شما چطوری اجازه دادی آفاق بخواد آهو رو بفرسته؟

 

قبل از این که یاسر حرف بزنه مامان پیش دستی کرد.

– خوابگاه که جای بدی نیست زن داداش؛ توی خونه از وقتی گوشی گرفته همش سر تو اون ماسماسکشه …کی وقت میکنه درس بخونه!؟

 

یاسر صداش رو صاف کرد.

– بعد از تعطیلات عید میرم پرونده‌ش رو میگیرم، اگر بخواد درس بخونه توی خونه هم میتونه!

 

دایی خواست چیزی بگه که ایمان داخل سالن برگشت و درست روی مبل رو به روم نشست.

– ای بابا این دختر رو چقدر اذیتش میکنید؛ بزارید هر جا دوست داره درسشو بخونه تهش که چی؟ عمه میخواد یه داماد خوب دست و پا کنه.

 

اخم های یاسر توی هم رفت.

شک نداشتم اگر دستش باز بود یه مشت توی دهن پسر بیچاره که حق گفته بود فرود می اورد.

 

– آهو تا هر وقت خودش بخواد خونه پدریش میمونه؛ عمه‌ت هم اگر بخواد من اجازه نمیدم هز ننه قمری که از راه رسید اهو رو حواله‌ش کنم.

 

یاسر طوری کلماتش رو کوبنده ادا میکرد که ایمان توی جاش خشکش زد و زندایی از پسرش حمایت کرد.

– ای بابا یاسر خان؛ ایمان که حرف بدی نزد به دل گرفتید …راست میگه خب آفاق هر جا میشینه دم از شوهر دادن آهو میزنه.

 

از روی مبل عصبی بلند شدم.

از این که مدام داشتن راجب من و اینده‌م حرف می زدن و من نمیتونستم جز سکوت کاری کنم ازار دهنده بود تا بالاخره تصمیم گرفتم سکوتم رو بشکنم.

– بهتر نیست هرکس واسه زندگی خودش تصمیم بگیره؟ من دلم میخواد تا ابد و زمان خونه بابام مجرد بمونم! مامانم که نمیتونه من به زور شوهر بده.

 

 

 

عصبی بودم.

نمیخواستم فضا خفه کننده رو بیشتر از این تحمل کنم و سمت حیاط رفتم.

از این که کسی دنبالم نیومد خاطرم جمع شد که میتونستم راحت تر چند قطر اشک بریزم تا حداقل بغض لعنتیم دست از سرم برداره.

 

روی اولین پله نشستم و به محض این که خواستم برای چند دقیقه ای خلوت کنم صدای بم ایمان توی گوشم از پشت سر پیچید:

– چه زود هم قهر میکنه! دختر دیوونه.

 

چینی به بینیم دادم و سمتش برگشتم.

– قهر نکردم!

 

کنارم روی پله نشست.

– ولی اینطور به نظر نمیرسه ها …گیرم که عمه بخواد شوهرت بده، آقا یاسر اینطوری که جبهه گرفت عمرا بزاره تو رو دست پسر غریبه بسپارن.

 

درست می گفت.

یاسر واکنش زیادی نشون داده بود.

– غریبه یا آشنا چه فرقی داره؟ به هر حال من از هیچ پسری خوشم نمیاد.

 

ابرویی بالا انداخت.

– حتی من؟

 

من انقدر باهاش راحت نبودم که اینطوری میخواست شوخی کنه.

– چه اعتماد به نفسی، چی باعث شد فکر کنی از بقیه سر تری؟ کسی که من دوسش دارم حداقل ده سر و گردن از امثال شما بالا تره.

 

ابرو هاش بالا پرید.

هرچند که اون می‌تونست شانس بهتری در برابر بقیه پسر ها داشته باشه اما در مقایسه با یاسر من حتی انگشت کوچیکی به حساب نمی اومد.

 

– دیگه داره بهم بر میخوره، اون کیه که تونستی اینجوری تورو تصاحب کنه که پسر دیگه ای به چشمت نیاد.

 

نمی شد بهش راستش رو بگم.

لبم رو دندون گرفتم.

حداقلش میشد مشخصات داد که قید تیلیت کردن مغز منه بزنه.

– قدش بلنده، موهاش خوش حالته، خوشتیپه، ریش هم نمیزاره.

 

یکم با دقت تر به حرف هام گوش کرد.

– همش همین؟ با تیپ و قیافه‌ش که نمیتونه زن بگیره …خونه، ماشین، شغل؟

 

طوری رفتار می کرد انگار از طرف مامانم اومده حرف بکشه

 

 

 

یکم خودم رو عقب تر کشیدم.

زیادی داشت نزدیکم میشد.

– چرا میپرسی؟

 

دستش هاش رو توی هم قفل کرد و متفکرانه خواست چیزی بگه که قبلش صدای یاسر از پشت سرمون اومد.

– ایمان …مادرت صدات میزنه.

 

ایمان با نفس کلافه ای از جاش بلند شد و یاسر هنوز هم پشت سرم بود.

– بلند شو از روی زمین.

 

نگاهش کردم و توی همین حالت گفتم:

– روی زمین نیستم، روی پله‌م.

 

کنارم درست جایی که ایمان نشسته بود، نشست.

– چی میگفت بهت؟

 

هنوز هم قصد نداشتم نگاهش کردم.

– کیو میگی؟

 

لحنش جدی شد.

– همین پسره!

 

بد نبود اگر یکم اذیتش کنم؟

– همین پسره اسم داره، اسمش هم ایمانه …

 

دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و صورتشو سمتم برگردوند.

– از کی تا حالا واست مهمه؟!

 

پشت پلک نازک کردم.

– از وقتی فهمیدم میخواد واسه خواستگاری پا پیش بزاره …تو که نمیخوای به دامادت همیشه بگی همین‌ پسره؟!

 

وای که خودم داشت از حرف های بی سر و تهم خنده‌م می گرفت و به زور جلوی خودم رو گرفتم که یاسر درست مثل شیر زخمی غرید:

– یه بار دیگه تکرار کن، اون بی ناموس یه ساعت اینجا داشت زیر گوشت چی زر زر میکرد؟ یادت بندازم تو واسه کیی؟

 

دروغ بگو اگر میگفتم نترسیم!

– چرا صداتو میبری بالا یکی میشنوه؟! من برای هیچ کس نیستم …خودت گفتی!

 

حرف توی دهنش گذاشتم.

در واقع یاسر هیچ وقت همچین چیزی نگفته بود.

در حالی که سعی می کرد صداش رو بالا نبره منو از روی پله ها بلند کرد و طوری سمت دیوار پشتی کشید که مچم درد گرفت.

– اه یاسر ولم کن، چیکار میکنی مچم شکست!

 

به دیوار تکیه‌م داد.

منو بین خودش و اجر های مشت سرم محبوس کرد و کنار گوشیم دوباره غرش کرد.

– کی بود دیشب داشت منو مست خودش می کرد؟ کی دیروز التماس می کرد من دخترونگی و بکارتشو ازش بگیرم؟

 

 

– من بودم؟ که چی حالا؟ چه اهمیتی داره واست وقتی تو خودت زن داری؟

 

انگشت رو شقیقه‌ش گذاشت.

این یعنی بیشتر از این نمیتونه فشار عصبی رو تحمل کنه.

– الان رفتی سر خونه اول؛ به همین راحتی نیست آهو خانم …دل یاسر رو بردن عاقبت خوبی نداره …تو یا برای منی یا هیچ احد و ناسی! شیر فهمه؟!

 

ضعف کردم.

از اون دستوغش و ضعف هایی که قند توی دلم برای ابهتش آب می شد.

– ثابت کن واسه تو ام!

 

سرش رو نزدیک گوشم اورد و با لحن تحکم وار لب زد:

– بزار برگردیم کرمانشاه …اونم ثابتش میکنم.

 

لب و لوچه براش اویزون کردم.

– خیلی خب؛ شوخی کردم! اونطوری که تو سر ماجرای ازدواج واسشون سینه سپر کرده عمرا کسی بخواد حرف خواستگاری رو پیش بکشه.

 

اخمش باز شد.

انگار خیالش راحت تر شد.

– ببینم توله، نکنه هوس کردی من اینجا یه خون راه بندازم تا دست از اذیت کردن دل من برداری؟!

 

انگشتی به لبه پیراهنش کشیدم.

– نچ، هوس کردم جلوی بقیه نشونم بدی چطوری خاطرمو میخوای …مشکلیه؟!

 

پوزخندی گوشه لبش زد.

حرفم به نظرش مسخره اومد.

– نذار کار دستت بدم، برو وروجک من به خودم قول دادم تا کرمانشاه دست بهت نزنم، اجازه نده قول و قرارم رو زیر پا بزارم.

 

زیر لب “نچ” کردم.

– میگم سن و سالت رفته باشه داری در اثر کهولت سن با غرایض جنسی و انسانیت یکی به دو میکنی! اصلا واستا کار دستم بده ببینم چند مرده حلاجه؟!

 

 

 

ضربه ای به پشتم تقریبا نزدیک پایین تنه‌م زد.

– میخاره نه؟! فک کنم دلت خیلی هوس درد کشیدن کرده …به همین آسونیا که فکر میکنی نیست.

 

تیکه‌م رو از دیوار برداشتم.

داشت منو از چی می ترسوند؟ خودم تا حالا هزار بار راجبش توی اینترنت خونده بودم.

– مثلا میخوای از دردش بترسم؟ نچ …من واسه خاطر جنابعالی همه چیو تحمل میکنم، منتها کیه که قدر منو بدونه‌؟!

 

خنده ای قهقه مانند کرد و خواست چیزی بگه که صداب خش خش برگ های مانع شد و همزمان سرمون رو به عقب برگدوندیم که مامان ظاهر شد.

– یاسر خان من تو رو فرستادم دنبال آهو …خودت موندگار شدی؟

 

یاسر یکم ازش فاصله گرفت و دست توی جیبش فرو برد.

– داشتیم با هم حرف های پدر دختری میزدیم، شما برو تو الان میایم.

 

مامان مشکوک نگاهمون کرد.

– زود بیاید، زن داداشم میخواد غذا رو بکشه.

 

به محض این که راهش رو کشید نفس حبس شده توی سینم رو بیرون فرستادم و هوا رو بلعیدم.

– هوف …سکته کردم!

 

یاسر ابرویی بالا انداخت.

– تو واسه خاطر چنین چیزی تا مرز سکته پیش میری اون وقت می خوای از پس اون بر بیای؟

 

ضربه ای به بازوش زدم.

– اره؛ چرا نتونم! نکنه خودت عیب و ایراد داری میخوای گردن من بندازی و بهونه بگیری؟ اگه اینجوریه تکلیفمو مشخص کن من در آینده دو تا بچه میخوام.

 

صورتش گر گرفت.

مشخص بود داره خودشو کنترل میکنه تا همینجا یه لقمه چپم نگیره.

– نترس عیب و ایراد ندارم، دو تا که کمه …هشت تا میکارم.

 

انگشتی روی هوا براش تکون دادم.

– هشتا رو کی میخواد بزرگ کنه؟ تو که پیر میشی این منم که باید جوونیمو پای بچه های جنابعالی بزارم …

 

 

 

از حرفم خندید.

کاش می دونست وقتی اینجوری میخنده دل آهو تا ناکجا آباد قنج میره …

– بیا بریم داخل کُره خر، چوب خطت پر شده واسه اذیت کردن من.

 

راه افتاد که پشت سرش رفتم.

تا داخل سالن شدم انگار جو قبلی خوابیده بود و این می تونست خبری خوبی باشه.

زندایی سفره رنگی چیده بود اما طبق گفته های بابا اشپزیش چنگی به دل نمی زد.

 

کنار یاسر نشستم.

یه جورایی میخواستم وابستگیم رو بهش به کل خانواده داییم ثابت کنم که اگر فردا خبری به گوششون رسید پی به علاقه فعلیمون ببرن.

 

زندایی برام بشقاب پر و پیمونی ریخت.

چون کنار یاسر بودم حتی سنگ هم اشتهام رو باز می کرد.

بابا راست می گفت.

زندایی اصلا مهارت درست و درمونی توی آشپزی نداشت یا شاید من به این نوع غذا عادت نداشتم که نتونستم بیشتر از یک سوم بشقابم رو بخورم و زود عقب کشیدم.

 

ایمان نگاه سنگینش رو قرار نبود از روم برداره و سر آخر گفت:

– آهو …بیا بریم از توی ماشین خرید ها رو بیاریم تا بقیه غذاشون رو میخورن.

 

نمیخواستم برم و داشتم توی سرم بهونه می ترشایدم که مامان حرفش رو تایید کرد.

– برو مادر، حتما زیاده خودش تنهایی نمیتونه.

 

ناچار همراهش حیاط رفتم.

البته که نشد اخم های غلیض یاسر رو نادیده گرفت.

دمپایی اور سایز جلوی درب رو پوشیدم.

– پس ماشینت کجاست؟

 

از جلوی ورودی فاصله گرفت.

– خرید ها رو داداشم برده داخل.

 

چین به بینیم دادم.

– پس چرا منو الکی کشوندی اینجا؟!

 

– که ازت یه سوال بپرسم!

 

 

 

نمی تونستم حتی تصور کنم چه سوالی از من ذهنش رو مشغول کرده بود که چنین بهونه‌ مسخره ای برام تراشید.

– بپرس پس منتظر چی؟!

 

دستب لای موهاش کشید.

سعی می کرد شبیه جنتلمن ها رفتار کنه اما هنوز هم پختگی توی کردارش نبود.

– می پرسم اما از جوابت بیشتر می ترسم.

 

اخم کردم.

– پس نپرس!

 

خواستم عقب برگردم که آرنجم و کشید و با نگاه تندم شرمنده شد.

– نه واستا، میپرسم! ببین تو و این مرتیکه یاسر چیزی هست!

 

عصبی شدم.

نه از سوالش.

از لقبی که به یاسر داده بود و این خط قرمزم بود.

– درست راجبش حرف بزن؛ مرتیکه …

 

وسط حرفم پرید.

– خیلی خب …آقا یاسر …حالا جوابمو بده!

 

دندون قروچه کردم.

اگر به عقل آهوی هجده ساله قرار بود تصمیم بگیرم و جواب بدم خیلی برام گرون تموم می شد.

– فکر نمیکنی سوالت خیلی بی شرما و حیا بود؟!

 

مکث آهسته ای تحویلم داد.

– نه بی شرم و حیا تر از حرف هایی که بین تو یاسر پشت دیوار رد و بدل شد!

 

هنگ کردم.

برای لحظه ای مغزم توان تحلیل رو از دست داد و پاهام شل شد.

یعنی حرف های ما رو شنیده بود و اون طور خیره نگاهمون می کرد؟!

این نمی تونست واقعی باشه، شاید فقط میخواست امتحانم کنه.

 

– منظورت چیه؟ چه حرف هایی؟!

 

 

 

منتظر بودم.

اما بیشتر از انتظار از ته دلم دعا می کردم لال بشه و هیچ وقت به زبون نیاره.

برعکس آرزویی که کردم دهن باز کرد:

– می دونی عمه بفهمه، چه بلایی سرت میاره؟

 

دستی ردی هوا براش تکون دادم.

– چرا پرت و ملا میگی؟ چیو بفهمه؟

 

دندون قروچه ای کرد که صداش باعث شد مو به تنم سیخ بشه.

– من پرت و پلا میگم، میخوای برم کف دستش بزارم تا بفهمی؟

 

خواست قدمی جلو برداره که بازوش رو گرفتم.

– واستا اول بفهمم داری میگی!

 

نفسش رو عمیق بیرون داد.

– واقعا خودتو زدی به کوچه علی چپ یا نمیفهمی؟ ما کرمانشاه نیستیم ولی میدونی اگر مردم بفهمن چه بی ابرویی واسه تو میشه؟ یاسر که ککش نمیگزه …میگن دختره سر و گوشش می جنبیده.

 

فهمیده بود.

الان انتظارش رو نداشتم کلی دیر یا زود مطمعن بودم قراره این اتفاق میوفته.

– یه دقیقه واستا …گوش بده ببین چی‌ میگم!

 

دستم رو از روی بازوش پس زد.

– میشنوم؛ چی میخوای بگی؟ مگه حرفی هم واسه گفتن داری؟

 

نداشتم.

هیچی نداشتم بگم و فقط میخواستم التماس کنم.

– این زندگی منه، شما کجا بودید وقتی از همه دنیا بریده بودم و اون کنارم بود؟ حالا چرا باید راجب احساساتم بهش شرمنده باشم؟ میخوای بری بگی؟ برو …برو چون دیگه قرار نیست بد تر از این بشه!

 

اهل ننه من غریبم بازی نبودم.

ولی شاید این تنها راه حلش بود.

– چون کسی نبود باید می رفتی دل به شوهر مامانت میدادی؟

 

دست روی گوش هام گذاشتم.

– دل بستن من واسه قبل از این بود که بشه شوهر مامانم.

 

پاهاش به صورت عصبی روی زمین ضرب گرفت.

من دختر عمه‌ش بودم و روم غیرتی شده بود؟

 

 

 

 

– هنوزم داری سعی میکنی خودتو یه احمق جلوه بدی؛ کوری نمیفهمی داره ازت سو استفاده میکنه؟ از نظرش تو یه علف بچه لوس نونوری که تشنه محبتی چون عمه بهت رو نمیده …

 

پاهام سست شد.

سعی کردم لبه باغچه بشینم.

دست های سرد شدم رو توی هم گره زدم.

اون حق نداشت راجب یاسر اینطوری حرف بزنه یا قضاوتش کنه.

طبق یه قانون نانوشته و یه عادت مسخره اشک های سمجم روی گونه‌م جاری شد.

 

– الان داری ابغوره میگیری که دلم به حالت بسوزه؟ یا جدی جدی همینقدر احمقی؟

 

دست هام مشت شد.

اون ازم آتویی داشت که می تونست با چند کلمه زندگیم رو نابود کنه.

– اره احمقم؛ خیالت راحت شد! احمقم که امثال سو استفاده گری مثل تو از موقعتم می خوان بهره ببرن …گیرم که رفتی چقولی کردی، چی گیرت میاد هان!؟

 

سمتم چرخید.

توی چشم هام‌ نگاه کرد.

– دلم واسه تو که نمی سوزه ولی بیچاره‌ عمم …تا الان مار تو آستینش پرورش میداده که دختر خودش باهام همچین کاری کنه.

 

تحقیرم کرد.

زمینم کوبید و با حرف هاش تمام احساستم رو لگد مال کرد.

کاش می تونستم داد بزنم یاسر بیاد …

طول نکشید …نه حتی چند ثانیه که صدای یاسر اومد.

– کارتون تموم نشد؟

 

هنوز منو ندیده بود.

جلو تر اومد و با نگاه به چشم هاش اشکیم و صورت حق به جانب ایمان، اخم کرد.

– چه خبره؟ چی شده؟!

 

از جام بلند شدم.

حالا که اون می دونست دیگه می خواستم چی رو ازش مخفی کنم؟!

پشتش پناه گرفتم که ایمان لب زد:

– چیزی نشده یاسر خان شما دخالت نکن!

 

 

دقیقا اون تنها کسی بود که باید دخالت می کرد.

– دختر من اومده اینجا داره اشک میریزه اون وقت من دخالت نکنم؟! چی شده میگم؟

 

پوزخند ایمان معنا گرفت.

یاسر حتی توی خلوتمون هم من رو دخترش صدا می زد و این به خاطر فاصله سنیمون بود نه نسبتی که علاقه داشت.

– جالبه؛ شما به دخترت نگاه بی ناموسی داری؟! غیرتت کجا رفته؟

 

یاسر شوکه شد.

مثل این که اون‌ هم شصتش خبر دار شد که ایمان بو برده و من رو بیشتر پشتش قایم کرد.

– حرفی داری با خودم حل و فصلش کن؛ اومدی اشک آهو رو در اوردی چون ضعیف گیر اوردی؟ جرعتشو داشتی بیای به خودم بگی؟ به حرمت نون و نمکی که پای سفرتون خوردم الان چیزی نمیگم وگرنه به ازای هر قطره اشکش اینجا خون به پا می کردم.

 

ایمان از حمایت یاسر نسبت بهم جا خورد.

شاید فکرش رو نمی کرد اون تا این حد سرم حساس باشه …راستش این کلمات حتی برای منم جای تعجب داشت و پارادوکس ترس و ذوق قلبم رو از سینه می‌شکافت.

 

– اوییی آروم برو یاسر خان بهت برسیم؛ اگر میخوای اینجا شاخ و شونه بکشی که حریفتم ولی خانواده ای که دامادش شدی از این لات بازی ها نداره …قبل از این که بی آبرویی بار بیاد پاتو از زندگی آهو بکش بیرون.

 

شاکی شدم.

من خودم با هزار التماس پا توی زندگی یاسر گذاشته بودم.

از پشتش بیرون اومدم.

– به تو چه؟ چیکارمی که واسم تایین و تکلیف میکنی؟ من خودم بهتر از تو می دونی چی واسم بده و چی خوبه!

 

صدام یکم بالا رفت.

قبل از این که اهل خونه همشون به حیاط حمله ور بشن، یاسر جلوی دهنم رو گرفت و عقبم کشید.

– هیششش خودم حله‌ش میکنم تو برو داخل!

 

سرم رو بالا بردم و در گوشش پچ زدم:

– میشه بریم؟

 

سری آروم‌ تکون داد

– فعلا برو داخل!

 

پا تند کردم.

نتونستم بمونم اما لعنت به کنجکاوی که نمی ذاشت یک دم آروم بگیرم.

داخل خونه شدم که مامان سوالی نگاهم کرد.

– یاسر اومد دنبال تو؛ خودش اونجا موند؟!

 

چی میگفتم؟

میگفتم داره سر من با ایمان دعوا میکنه؟‌

– واستاد سیگارش تموم بشه بعد بیاد!

 

 

 

مامان سری تکون داد.

آهسته پنجره رو کنار زدم و به بیرون نگاه کردم.

ایمان انگشت اشاره‌ش رو طرف یاسر گرفته بود.

لب خونی خوبی نداشتم اما می تونستم بفهمم دارن چه حرفایی بهم میزنن و این استرس زا بود.

 

پاهام روی زمین ضرب گرفت.

کاش زود تر جدالشون تموم می شد.

چند دقیقه گذشت که یاسر وارد سالن شد.

ایمان هنوز هم بیرون ایستاده بود.

جلوی بقیه نمی تونستم بپرسم چی شده اما صورت یاسر زیادی خنثی بود.

نزدیک مامان شدم.

– کی قرارع بریم؟!

 

مامان‌ تعجبی نگاهم کرد.

– کجا بریم؟ هستیم حالا!

 

نمی تونستم.

دیگه طاقت موندن نداشتم.

یاسر دستش سمت تلفنش رفت و متوجه شدم چیزی داره تایپ میکنه.

بالاخره پیامی که برام اومد رو باز کردم.

” برمیگردم ویلا؛ بهونه بگیر با خودم ببرمت”

 

لبخند روی لبم‌کش اومد و سری براش تکون دادم که یاسر از جاش بلند شد.

 

– شرمنده؛ یه کاری واسم پیش اومده …با تا ویلا برگردیم مدارک رو واسه کارخونه فکس کنم!

 

مامان از حرف یهویی یاسر شوکه شد.

– کجا حالا؟ چه عجله ایه شب بر میگردیم!

 

کلافه دستی توی موهاش کشید.

– قصد خودمم همین بود ولی مثل این که واجبه؛ شما اینجا بمونید شب میام دنبالتون.

 

مامان نفسش رو کلافه فوت کرد.

– خیلی خب؛ زنگ میزنم.

 

یاسر تا خواست از دایی و زندایی خدا حافظی کنه رو به مامان کردم.

– منم میرم باهاش؛ اینجا حوصلم سر میره.

 

مامان اخمی کرد.

– تو کجا؟ این همه آدم اینجا حوصلت سر میره؛ با یاسر تک و تنها نمیره!؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم که یاسر لب زد:

– شما نمی دونی آهو عشق دور زدن با ماشینه؟ بزارش بیاد راهی نیست.

 

مامان یقینا روی حرف یاسر نه نمی اورد و همین خیالم رو راحت کرد.

 

 

 

نمیخواستم موقعیتم رو از دست بدم.

کم پیش می اومد مامان انقدر سریع قانع بشه.

مانتوم رو تنم کردم و با خدا حافظی از دایی و زندایی سر و تهش رو هم اوردم.

از درب سالن زود تر از یاسر بیرون اومدم.

ایمان هنوز هم همونجا ایستاده بود و خودش رو با آب دادن باغچه سر گرم کرده بود.

 

سوئیچ یاسر رو توی دستم چرخوندم و بدون خاحافظی از کنارش رد شدم.

تا اومدن یاسر یکم طول کشید تا بالاخره پشت فرمون نشست.

– چیزی که بهت نگفت این پسره؟!

 

لبخندی زدم.

– معلوم نیست چیکارش کردی که تا منو دیدی روشو برگردوند.

 

پوزخندی زد و ماشینش رو روشن کرد.

– یه کاری که دیگه جرعت نکنه تو چشمات نگاه کنه!

 

خودم رو روی صندلی جمع کردم.

– ولی اگر دهنش لق باشه و ما رفتیم بره پیش مامانم همه چیو بگه چی؟!

 

با پیچیدن توی خیابون، دستش رو طرفم درست کرد و انگشت هام رو محکم گرفت.

– من اینجام که نذارم هیچ اتفاقی بیوفته؛ اونم بچه ننه تر ازین حرفا بود که تخم همچین کاریو داشته باشه.

 

اولین بار بود یاسر با این لحن حرف می زد و یکم باعث خجالتم شد.

– چقدر عصبی، ندیده بودمت اینجوری!

 

– بچه پرو …با من راجب مسائل زیر نافی حرف میزنی حالا واسه یک کلمه اینجوری خودتو میزنی کوچه علی چپ؟

 

لبم رو دندون گرفتم.

– یادم رفته بود ها …باز گفتی که داغ دلم تازه بشه؟!

 

از آیینه به عقب نگاه کرد.

– میخوام بدونم بالاخره هواش از سرت پریده یا نه؟!

 

زیر لب “نچ” کردم.

– تازه میخوام از راه راست خارجت کنم!

 

 

 

با رسیدن به ویلا صحبتون خاتمه پیدا کرد.

راهی که از اومدن واسم مثل چندین روز گذشت حالا از برگشت درست چند دقیقه ای بیشتر برام طول نکشید.

از ماشین پیاده شدم و با رعد و برقی که زد ترسیده داخل شدم.

یاسر پشت سرم اومد و درب رو چفت کرد.

– پنج دقیقه دیر تر میرسید توی بارون گیر می کردیم.

 

مشتاق پشت پنجره رفتم.

حالا فقط خودم و یاسر بودیم.

حتی استرس برگشتن مامان هم نبود.

می دونستم هیچ چیز و هیچ کس توی این شهر نیست من رو تو آغوش یاسر قضاوت کنه.

 

– خب …

 

با صدای یاسر پرده رو کشیدم که سالن تاریک تر شد.

– خب چی؟

 

روی مبل نشست.

– تا شب قراره چیکار کنیم؟

 

جلوش ایستادم.

بی تعارف روی پاش نسشتم و پاهام رو دور کمرش حلقه زدم

– میخوام تست ظرفیت سنجی ازت بگیرم.

 

ابرویی بالا انداخت.

– این دیگه چه صیغه ایه!

 

بشکنی توی هوا براش زدم.

– من تا هر جا که در توانم باشه دلبری می کنم تا ببینم چقدر میتونی خودت رو کنترل کنی.

 

پوزخندش به قهقه تبدیل شد.

– اون وقت چی قراره بهم برسه؟!

 

پشت پلک نازک کردم.

– این بازی دو سر برده …ما هر دو ازش سود می بریم.

 

خنده‌ش محو شد و جدی تر جواب داد:

– داری پا روی دم شیر میزاری بچه!

 

دستم رو دور گرنش حقله زدم.

– اشتباه میکنی ددی جون، من پا روی یه عضو دیگه از شیر میزارم.

 

 

 

متوجه حرف ممیزیم شد.

نگاهش رو سمت گوش هام روونه کرد و خم شد.

– این زبونت قراره کار دستت بده!

 

خودش رو طوری نزدیکش کردم که سرم دقیقا روی شونه‌ش قرار گرفت.

– می خوای اینجوری بگی که بترسم؟ می دونی چرا هر بار من برای نزدیک شدن بهت بیشتر تلاش میکنم …چون تو با آدم های زندگی من فرق داشتی؛ تو به روحم، به جسمم، به روانم آهمیت دادی و این برای من چیز جدیدی بود.

 

عمیق نگاهم کرد.

طوری محسور چشم هام بود که حتی لحظه ای یادم رفت چطور بیشتر من رو به اغوشش فشار داد و از روی مبل بلندم کرد.

 

در حالی که همچنان بهش چسبیده بودم، توی هوا قهقه زدم.

– چیکار میکنی؟ چرا بلند شدیم؟

 

سمت تخت قدم برداشت.

– میخوام بهت ثابت کنم منم مثل بقیه‌م! وقتی غرایضم بیدار بشه میشم همون گرگ وحشی و درنده که دیگه هیچی کدوم از حرف هایی که زدی براش اهمیت نداره.

 

ترسیده دستم رو بیشتر دور گردنش حلقه کردم.

– باهام ازین شوخیا نکن؛ بازم قرار نیست بترسم!

 

روی تخت فرود اومدم که دست به کمرم مقابلم ایستاد.

– دقیقا چیکار کنم که بترسی؟

 

لبم رو تر کردم‌

– چرا میخوای بترسونیم حالا؟!

 

با زانو روی تخت اومد و پاهاش رو دو طرف پهلوم گذاشت.

– که بفهمی همه چیز به همین سادگی ها هم نیست، تو هنوز براش بزرگ نشدی! این کار من هیچ فرقی به تجاوز به حریم تو نداره …حالیته؟!

 

 

 

– تا حالا کی بهت التماس کرده پا توی حریمش بزاری؟ من دارم با میل خودم اینو ازت میخوام.

 

سرش رو جلو اورد.

موهام رو از پیشونیم کنار زد و آهسته نوازشم کرد.

– میتونی تحملش کنی؟! این مرد مدت هاست که چنین تجریباتی نداشته.

 

دستم رو به پشت گردنش رسوندم و با نوک انگشت آهسته بهش اطمینان خاطر از تصمیمم دادم.

– یعنی اولین بارته؟!

 

پوزخندی زد.

– زکی …یعنی بهم میخوره انقدر کم تجربه باشم؛ توی این سی سال درسته آبروی دختری رو لکه دار نکردم ولی دلیل نمیشه که …

 

انگشت روی لب هاش گذاشتم.

– ادامه نده، نمیخوام جلوی من از خاطراتت با زن دیگه ای حرف بزنی!

 

انگشتم رو از روی لبش برداشت.

– خاطره چیزیه که به یاد آدم میمونه و شیرینه؛ اون فقط یه تجربه بود توی دورانی که زیادی خام بودم …

 

نزدیک تر اومد و لبش دو به گوشم چسبوند.

– الان قراره خاطره های ناب تری بسازم؛ چون تو قراره اولین های زندگیت رو تجربه کنی.

 

از این که زیادی ملاحظه‌گر حالم بود باید خوشحال می بودم اما حس کردم داره وقت رو تلف میکنه تا به هر بهونه ای ازم دور بشه.

 

چشم هام بی فروغ شد.

سرم رو به طرف مقابل چرخوندم و پرسیدم:

– من دارم اجبارت میکنم؟!

 

دستم رو بی مهابا زیر لباسم برد و پچ زد:

– میخوای بگی از روی اجبار دارم الماسم رو می پرستم؟!

 

 

 

در حالی که انگشت روی لب هام می کشید، آهسته جواب دادم:

– نمی دونم؛ شاید تو روت نمیشه دیگه پسم بزنی.

 

دستش که زیر سرم بود رو بالا اورد و روی سینه‌ش قرارم داد.

– میخواستم پس بزنم تنهایی نمی اوردمت توی خونه.

 

تاکید وار فقط سر تکون دادم که لباسم رو تمام و کمال بالا داد و از تنم در اورد.

حق خجالت کشیدن نداشتم وقتی خودم دست به مهره شدم.

– خبر داشتی؟

 

چه سوال عجیبی پرسید.

– از چی؟

 

به لباس زیرم اشاره کرد.

– زیادی خوشگل پوشیدی؛ گفتم شاید کف دستت رو بو کردی قراره چی پیش بیاد.

 

قهقه زدم و جلوی چشم هام رو گرفتم.

– این که خیلی ساده‌ست …تا حالا از اونایی که عروس ها می پوشن شب عروسیشون دیدی؟

 

متفکر شد.

– نه …چه فرقی داره؟ همینم قشنگه.

 

پشت پلک نازک کردم.

– نچ؛ فرقش که زیاده متنها اونا قراره شب عروسی حواس داماد رو پرت‌ کنن واسه همین بسته بندی های قشنگ تنشون میکنن …اما من که لازم ندارم حواست رو پرت کنم، مگه نه؟

 

دستش این بار لبه شلوارم نشست.

خودش رو نازک تر کرد و بوسه ای روی نافم زد که باعث قلقلکم شد.

– تو حواس من رو از کل زندگی پرت کردی؛ دیگه چی میخوای توله؟!

 

دستی توی موهاش بردم.

تا حالا انقدر بدنم رو نیمه برهنه لمس نکرده بود و حس طبیعی توش ایجاد می شد اگر استرس می گرفتم.

 

شلوارم رو بی مقدمه تا روی زانوم پایین کشید و بی اختیار توی خودم جمع شدم.

– ترسیدی؟

 

سرم رو توی بالشت فرو بردم و خندیدم.

– خیلی یهویی بود؛ منم بعضی وقتا خجالت میکشم دیگه، همیشه که پرو بازی در نمیارم!

 

 

 

حالا من با تمام کش مکش های بینمون فقط با لباس زیرم جلوش دراز کشیده بودم.

هنوز هم نمی خواست خودش چیزی از تنش در بیاره؟

 

پتو رو خواستم روی خودم بکشم که اجازه نداد.

– داری منو از دیدن حق و سهمم محروم میکنی؟

 

پاهاش رو بین پاهام چفت کرد تا سانتی متری تکون نخورم و حالی که لب هام به سینه ستبرش برخورد می کرد جواب دادم:

– اما تو هنوز لباس تنته و این یکم خجالتم میده.

 

سرم رو بالا اورد.

لب هام رو به بازی گرفت.

اون توی بوسیدن ماهر ترین مرد دنیا بود که تنها با این کار من رو به مرز جنون می کشوند.

دست هام رو جفت کرد و خودش روی کمربندش گذاشت.

 

لبهاش رو جدا کرد و با فاصله کمی پچ زد:

– منتظرم تو برای در اوردنش دست به کار بشی توله حریصم!

 

جرعتم رو جمع کردم.

زیاده روی نبود اگر خودم انجامش میدادم؟

چه اهمیتی داشت وقتی یاسر با تمام وجود ازم خواسته بود.

کمربندش رو با دو دست باز کردم و خواستم کاری کنم که نگهم داشت.

– باقیش با خودم؛ آروم دراز بکش …

 

دست خودم نبود.

نا خوداگاه حس تازه عروس ها رو داشتم.

با در اوردن شلوارش به خودم لرزیدم که دوباره روی تخت اومد.

می تونستم با تمام وجودم گرمای بدنش رو حس کنم و بی اختیار پرسیدم:

– امشب انجامش میدیم؟

 

بند بباس زیرم رو باز کرد و جواب داد:

– حالا اگر هم خودت بخوای نمی تونی از زیر دستم فرار کنی چون اینجا یه نفر بی قرار شده!

 

 

اگر قرار بود فرار کنم خیلی وقت پیش این کار رو می کردم.

من اومده بودم که بمونم …اینجا آسوده جلوش تمام دخترونگیم رو به نمایش گذاشتم که صاحبش بشه.

– باید بابتش خوشحال باشم که بالاخره تونستم راضیت کنم؟!

 

چه سوالی بود می پرسیدم.

این رفتارم خیلی هرزه مانند به حساب می اومد که با بوسه یاسر سوالم بی جواب موند.

انگار هنوز هم قرار نبود به تکه پارچه بین پام دست بزنه.

 

خودم دست به کار شدم.

– قصد نداری از شرش خلاصم کنی؟

 

دست هام رو با جدیت پس زد.

– این هدیه شکننده رو باید با لطافت بازش کرد.

 

مستانه خندیدم که آهسته اون رو هم پایین کشید و محصور و خیره نگاه کرد.

سیبک گلوش بالا پایین شد و چشم هاش بالا تر اومد.

– چرا متعجبی؟ نکنه …

 

انگشت روی لبم گذاشت و روم خیمه زد.

– هیششش؛ بزار از قشنگ ترین خلقت دنیا لذت ببرم.

 

نفسم رو برید.

اون فریبنده ترین مرد دنیا بود که با کلماتش هم میتونست جنون آمیز ترین احساسات رو بهم القا کنه.

پاهام رو دور کمرش حلقه کرد.

حالا من میتونستم به زنونه ترین نقطه بدنم اندامش رو احساس کنم و از شدت داغیش بسوزم.

– فکر کنم تب داری! چیزی شده؟

 

از حرفم پوزخندی زد و گردنم رو مکید.

– طبیعیه؛ هر کسی جای من بود توی تب می سوخت …

 

قلبم به تپش افتاد.

اون صاحب ماهر ترین انگشت های دنیا بود که نفسم رو می برید و جاش رو به ناله خفیف میداد.

– یا …یاسر فکر کنم باید برم دستشویی!

 

سرعت انگشتش رو روی نقطه که که باید و نباید بیشتر کرد و پچ زد:

– تا حالا با خودت هم انجامش ندادی؟ بدنت رو شل کن حسش مثل همونه …

 

 

 

جیغ کشیدم.

این جیغ نه از شدت ترس یا درد بود …این اوج لذتی بود که تمام عمرم تجربه‌ش نکرده بودم.

 

توی بدنش لرزیدم.

با حصار بازو هاش طوری بغلم کرد که از سقوطم جلوگیری کنه و با لحن مردونه لعنتیش توی گوشم پچ زد:

– من صاحب تمام اولین های تو ام …چشمات وقتی خمار میشه میتونه منو از بهشت محروم کنه.

 

در حالی که نفس نفس میزدم خودم رو بهش نزدیک کردم.

– ما همین حالا هم توی لیست سیاه بهشتیم؛ بیا از آتیش جهنمون لذت ببریم.

 

بوسه ای روی پیشونیم کاشت.

من زیادی عاشق بودم که نفس هاش رو هم می پرستیدم.

– یکم درد داره، مراقبم طوریت نشه ولی …

 

انگشت روی لبش گذاشتم.

– هیشش من آماده‌م فقط انجامش بده.

 

خم شد و چراغ های اتاق رو خاموش کرد.

انگار متوجه شد نور بیشتر از اندازه اتاق داره فضای خصوصیمون رو از بین میبره.

سر جاش برگشت.

دستهاش رو قفل کمرم کرد و بی قرار تر از چیزی که انتظار داشتم قصد فتح کردن کل وجودم رو داشت.

 

با سوزش آرومی روی نقطه شرمگاهیم پلک هام رو فشار دادم.

– فقط یکم …

 

نمی تونستم.

درد و لذت داشت تمام سلول های بدنم رو درگیر احساسات متناقضی می کرد که وحود یاسر رو از یاد ببرم و این باز جیغی از درد بکشم.

 

– هیشش غزالم …تموم شد! مال من شدی …

 

 

برام سخت بود.

موقعیتم نه …احساسی که براش منتظر بودم و حالا یاسر بهم القا کرده بود و نمی تونستم به راحتی باهاش کنار بیام.

پلک هام رو باز کردم.

حس سنگینی جسم یاسر روی بدنم که سعی داشت با آرنجش کنترل کنه بهم آرامش میداد.

 

زیر شکمم طوری تیر کشید که درد توی تمام نقاط بدنم پیچ خورد.

– درد داری؟

 

از پلک های فشرده شده و اشک بی اختیارم متوجه حالم شد.

– نه …ندارم! ادامه بده.

 

دستش رو آروم روی گونه‌م کشید و اشکم رو پاک کرد.

– از کی تا حالا بهم دروغ میگی؟ راحت بخواب برم برات لباس بیارم …

 

خواست بلند بشه و خودش رو بیرون بکشه که کمرش رو چنگ زدم.

– چرا ازم فرار میکنی؟ ادامه بده …به چی داری اهمیت میدی؟ خواسته خودمه یاسر!

 

صداش پر از نیاز بود.

پر از خواسته که داشت سرکوبش می کرد.

– اون روی یاسر قابل کنترل نیست؛ خودت رو براش آماده کن.

 

سری تکون دادم که جسمش رو از روم فاصله داد.

پتو رو از روی بالا تنه‌م کنار زد و با تمام وجود بدنم رو زیر سلطه خودش گرفت.

مهم نبود دارم درد می کشم.

می تونستم به روی خودمونیارم و ساعت ها به مرد مقابلم که غرق لذت شده بود خیره بشم اما امان از بدن نافرمانم که اجازه نداد و بین ناله های اغوا گرم التماس کردم.

 

– آییی یاسر …آروم تر! توروخدا.

 

دستش رو روی دهنم گذاشت و فشار ریزی داد.

– یکم …فقط یکم دیگه!

 

***

 

رها شد.

تمام داغی وجودش رو توی بدنم خالی کرد و پوچ من رو به آغوش کشید.

– خوبی؟

 

دوست داشتم خوب باشم.

دوست داشتم این حس تعلق خوشحالی رو باهاش شریک بشم و درد لعنتی و خیسی بین پاهام اجازه‌ش رو بهم نمی داد.

– می …میخوام برم حموم!

 

به ساعت کنارش نگاه انداخت.

– میخوای فردا ببرمت؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم و سرم رو به سینه‌ش فشردم.

– نه …همین حالا؛ حس خوبی ندارم.

 

مشکوک نگاهم کرد و دست رو پیشونیم گذاشت.

– تب کردی؛ پتو رو بزن کنار ببینم بدنت چی شده؟!

 

انگار تازه به خودش اومد.

دست لای موهاش کشید و هول شده به جسمم نگاه کرد.

– یاسر؛ چیزی نیست فقط یکم درد دارم چرا الکی هول میکنی؟!

 

 

 

پتو رو بی مهابا کنار زد.

نسیمی روی بدنم نشست و نگاه خیره یاسر توی ذهنم ثبت شد.

– دیدی؟ چیزی نیست! فقط منو ببر حموم.

 

زیر لب ” نچ ” کرد.

– لجبازی نکن دختر؛ خون ریزی داری!

 

خون؟

ترسیدم.

به معنای واقعی ترسیدم.

نه از جسمم …از کثیفی که روی ملحفه جا گذاشته بودم و مامان ممکن بود ببینه.

– چی؟ حالا چجوری ملحفه رو بشورم؟

 

عصبی نفسش رو کلافه فوت کرد.

– گور بابای ملحفه؛ بلند شو ببرمت درمانگاه!

 

بازوش رو گرفتم.

– طوریم نشده؛ توی اینترنت نوشته بود طبیعیه!

 

دستش زیر زانوم رفت و طی یک حرکت بلندم کرد.

– دو سه قطره طبیعیه؛ میدونی چقد از خون رفته؟ تو حسش نکردی؟

 

نگرانی چشم هاش برام قشنگ بود.

من رو سمت حموم برد و براش اهمیت نداشت که دست هاش خونی شدن.

– نمیزارمت توی وان؛ فقط سر پا دوش بگیر لباس بپوش …اصلا واستا خودم کمکت کنم.

 

خواست توی حموم بمونه که پسش زدم.

– کجا بمونی؟ برو! خودم میتونم، از توی چمدونم برام نوار بهداشتی بیار فقط.

 

فکش منقبض شد.

– لعنت به من، لعنت به شیطون که نذاشت جلوی نفسمو بگیرم.

 

داشت خودش رو بابتش سر زنش می کرد که این حس رو دوست نداشتم.

– یاسر؛ من لذت بردم …تو هم بردی! بیا سختش نکنیم من فقط یکم …

 

دوش رو برام باز کرد که حرفم نصفه موند.

خودش کل بدنم رو آزادانه دست کشید و من بی اهمیت به خون های بین پام و قطره هایی که روی سرامیک های سفید می ریخت فقط به موهای خیس و مشکی یاسر خیره بودم.

 

– منو ببوس!

 

با جمله ای که گفتم از حرکت ایستاد.

– وقتش نیست آهو، بریم تا خود صبح یه جوری می بوسمت نتونستی نفس بگیری.

 

 

 

نمیفهمیدم …اصلا درکی از موقعیتم نداشتم.

– کجا بریم؟ کی وقتش میشه؟

 

وزنم رو داشت با دست هاش تحمل می کرد.

بخار حموم بهش اجازه نمیداد خوب نفس بکشه و در حالی که نفس نفس می زد لب باز کرد:

– محکم گردنم رو بگیر سر نخوری!

 

گردنش رو محکم گرفتم که شیر آب رو بست.

– اما جوابم این نبود؛ شنیدی چی گفتم؟

 

بهم گوش نداد.

باز هم سوالم رو بی جواب گذاشت.

اون تغییر کرده بود.

نه این که سرد شده باشه، فقط داشت سعی می کرد از لجبازی با رفتارم توی چنین موقعیتی اجتناب کنه.

 

نواربهداشتی که توی ساک با خودم خورده بودم رو همراه لباس هام جلوم گذاشت.

– می تونی بپوشی؟

 

تنش خیس بود.

می دونستم سرما میخوره ولی لجباز تر از این حرف های بود.

– می تونم!

 

خواستم خم بشم که صورتم از درد جمع شد و یاسر متوجه شد.

– نمی خواد خم بشی! پاتو بیار بالا خودم تنت میکنم.

 

جلوم زانو زد.

نوار بهداشتی رو دقیق روی لباس زیرم قرار داد و پام کرد.

– شبیه بچه ها باهام رفتار میکنی! ولی من بزرگ شدم …میتونم بفهمم چرا نگاهم نمیکنی اما مراقبمی!

 

نفسش رو کلافه فوت کرد.

لباس گرم تنم کرد و در حالی که آب از موهاش می چکید حوله رو دور موهای من پیچوند.

– بچه داشتن مسئولیت سختیه؛ از همه سخت ترش اینه که اون تورو عاشق خودش بکنه …انقدر که ندونی بدون اون چجوری باید نفس بکشی، زندگی معمولی قشنگ نیست آهو …این که از صبح برم کارخونه و بعد از کلی صدای دم و دستگاه برگردم تا خنده های و دیوونه بازی هاتو ببینم برام قشنگش می کنه …نمی خوام طوری بشه که خنده هات رو فراموش کنم …

 

 

منظورش رو فهمیدم.

واضح بود …اون از من مراقبت می کرد تا از دستم نده!

انجام وظیفه نبود براش و این قشنگ ترش می کرد.

 

روی مبل نشوندم و خودش رفت توی حموم.

طوری نکشید که برگشت.

اما من این بار احساس درد داشتم و از این که توی خودم کز کرده بودم یاسر فهمید.

 

 

 

– می تونی تا ماشین راه بری یا بغلت کنم؟

 

می تونستم اما بهونه قشنگی بود اگر نمی تونستم.

– می تونم، اما میخوام تو بغلم کنی!

 

عمیق نگاهم کرد.

از اون دسته نگاه ها که دلم براش پر می کشید.

نزدیکم شد و شالم رو روی سرم انداخت.

نگران به تخت نگاه کردم.

– ملحفه‌ش رو چیکار کنیم؟

 

از روی مبل بلندم کرد و سمت درب خروجی رفت.

– برگشتیم یه فکری به حالش میکنم.

 

سری تکون دادم که پا به بیرون گذاشت و من رو صندلی جلو نشوند.

– چیزی از داخل نمیخوای؟

 

سری به نشونه نفی تکون دادم.

– گوشیم فقط!

 

دستی روی پیشونیم گذاشت.

– میارمش، زود برمیگردم.

 

به قولش عمل کرد.

زود تر از قولش برگشت و کنارم نشست.

گوشیم رو بهم داد و کتی که تنش بود رو در اورد تا روی پام بندازه.

– سردت نیست؟

 

سنگین نگاهم کرد.

– نه!

 

حرف های قشنگ بلد نبود.

زبون بازی یاد نداشت اما طور دیگه ای بهم ثابت می کرد اون شیفته ترین عاشق دنیاست.

 

با راه افتادنمون همزمان بارون نمنمک به شیشه ماشین برخورد کرد و همزمان تلفن یاسر زنگ خورد.

چون تلفنش هنوز از طریق بلوتوث به ماشین وصل بود می تونستم بفهمم مامان زنگ زده و صداش توی بلندگو ها اکو شد.

– کجایی یاسر خان؟

 

یاسر در حالی که نیم نگاهی بهم می انداخت جواب داد:

– ویلا!

 

مامان صداش رو صاف کرد.

– این طرف ها بارون شدید شده؛ خواستم بگم امشب خونه خان داداشم می مونم یه وقت توی بارون گیر نکنید …شب بخیر!

 

یاسر خواست خداحافظی کنه که صدای مامان دوباره از پشت تلفن اومد.

– آهو هم اونجاست؟

 

یاسر سریع جواب داد:

– اره!

 

– یکم شما رعایت کن اون بچه‌ست زیادی بهت نزدیک میشه …

 

صدای بهم ساییده شدن دندون های یاسر رو از بین فک قفل شده‌ش شنیدم که با تاییدی فقط تلفن رو قطع کرد و کلافه دست لای مو هاش کشید.

 

سمتش چرخیدم.

– عذاب وجدان داری؟

 

لب باز کرد.

– بگم نه دروغه؛ بگم اگر دروغ بزرگ تر …من از سیب ممنوعه ای گاز زدم که طعم شیرینش قرار نیست از زیر زبونم بیرون بره، همش تقصیر اون مرتیکه ایمان بی همه چیز بود …

 

 

 

اسم ” ایمان ” چند باری توی گوشم اکو شد.

منظورش چی بود؟

– چه ربطی به اون داره؟ چند بار باید بگم من حلال ترین گناه دنیام؟

 

شقیقه‌ش رو با دو انگشت آهسته ماساژ داد و از زیر جوابم در رفت.

– هیچی، همینطوری یه چیزی گفتم!

 

نه …هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی نبود که یاسر همینطوری یه چیزی بگه.

– اصلا دروغو خوبی نیستی؛ بگو چی شده که انقدر عصبی الان؟ توی حیاط که باهاش حرف میزدی چیا بهم گفتید؟

 

با رسیدن به درمانگاه، جلوی پارکینگ ایستاد و چراغ سقف رو روشن کرد.

– بریم …بعدا راجبش حرف میزنیم!

 

خواست درب ماشین رو باز کنه که مچش رو گرفتم.

– نه، همین حالا باید حرف بزنیم …خسته شدم انقدر بهم وعده بعدا رو دادی!

 

به مچش که اسیر کرده بود نگاه کرد و دستم رو‌ پس زد.

– فکر نکنم دلت بخواد بشنوی؛ هرچند که کچلم‌ میکنی اگر چیزی بهت نگم.

 

سری تکون دادم و زی لب زمزمه کردم.

– خوبه که خودت میدونی.

 

نفسش رو کلافه فوت کرد و سر جاش به صندلی تکیه داد.

– اون مرتیکه بی ناموسِ بی همه چیز هست و نیست منو زیر سوال بود …حقش بود جلو ننه باباش دندوناش رو توی دهنش خورد می کردم تا جرعت نکنه مردی و مردونگی منو با حرف های صد من یک غازش ببره زیر سوال.

 

خشم تنها واژه مناسب برای احوالش نبود.

طوری می غرید که انگار همراه ایمان دوست داشت کل این شهر رو بدره.

 

دستم رو روی بازوش گذاشتم و با لکنت پرسیدم:

– من …منظورت چیه؟

 

سیبک گلوش بالا و پایین شد.

سرش رو سمتم مایل کرد.

– میدونی …تو مال منی! بهت امشب ثابتش کردم، قبلش هم بودی، هیچ احد و ناس دیگه ای هم جرعت نداره انکارش کنه اللخصوص اون قرمساق …

 

سرم گیج می رفت.

یا من نمی تونستم منظورش رو بفهمم یا این که یاسر واقعا نمی تونست درست بهم بفهمونه قضیه از چه قراره.

سرم رو به شیشه تکیه دادم.

– هوم …فقط اینجا من نمیفهمم داری چی میگی؛ فکر کنم جدی جدی قراره بی آهو بشی!

 

 

 

نگاه نگرانش طرفم کشیده شد.

نفس رو بیرون داد.

– گور بابای ایمان و جد و آبادش …بپوشون خودتو ببرمت داخل.

 

کتش که روی پام رود رو برداشت و دور شونم انداخت.

از ماشین پیاده شد و درب طرف من رو باز کرد.

این بار واقعا نمی تونستم خودم حرکت کنم و روی پام بایستم و لعنت به بارونی که بی موقع می بارید و بی رحمانه بدن یاسر رو خیس می کرد.

 

دست زیر زانو هام برد و بغلم کرد.

از زیر سایه بود من رو داخل درمانگاه برد و با دیدن اولین خدمه سر راهمون ایستاد.

نفهمیدم چقدر اوضاعم وخیمه که اون بیچاره بدون هیچ حرفی مارو طرف اتاقی همراهی کرد.

 

– میرم دکتر رو صدا بزنم!

 

با بیرون رفتنش، یاسر من رو روی تنها تخت اتاق گذاشت و موهای خیسش رو تکون داد.

خواستم چیزی بگم گه درب بدون هیچ تق و توقی باز شد و خانم تقریبا جوونی وارد شد.

 

– چی شده؟

 

کاش قبل از این که دکتر می شد، یکم ادب رو یاد می گرفت و سلام می کرد.

از این که توی همچین موقعیتی افکار پرتی به ذهنم می رسید خودم رو سرزنش کردم.

یاسر بی تعلل جواب داد:

– خون ریزی داره!

 

دکتر جلو اومد و بالا سرم ایستاد

– پریودی؟

 

سرم رو به نشونه نفی تکون دادم.

– نه!

 

اخم مشکدکی کرد و از یاسر پرسید:

– شما پدرشی؟

 

چقدر احمق بود.

تقریبا به هیچ جای ظاهرِ یاسر نمی خورد که جای پدرم باشه و تند جواب داد:

– خیر …همسرشم.

 

یک تای ابروی دکتر بالا رفت.

– رابطه داشته؟

 

خجالت کشیدم.

یاسر دروغ گفته بود و اگر کسی می فهمید کلاهمون پس معرکه بود.

– بله …اولین بارش بوده!

 

با این که خودم جواب نمی‌دادم اما اصلا به یاسر نمی خورد که به خاطر چند تا سوال اینجکری گوش هاش قرمز بشه و سرش رو پایین بندازه.

 

– فکر کنم فقط ترسیده؛ افت فشار داشته …بیخودی نگران نباشید میگم یه سرم براش بزنن حالش جا میاد …دختر کم سن و سال ازدواج کنه این مشکلات براش طبیعیه!

 

 

چقدر که یاسر دلش میخواست همینجا با شنیدن جملات کنایه آمیز دکتر، خرخره‌ش رو بجوه.

 

نگاهی بهم انداخت که پلک آروم روی هم گذاشتم تا بتونه خونسردیش رو حفظ کنه.

خودش رو کنترل کرد و با بیرون رفتنش نفس کلافه ای کشید.

 

لبم رو با استرس جوییدم که توجه‌ش به سمتم جلب زد:

– نکن پوست لبتو …خون میاد!

 

نگاه ملتمسم رو بهش دوختم.

– نمیشه بری بگی نمیخوام سرم بزنم؟

 

ابرو هاش بالا پرید.

– واسه چی نخوای بزنی؟

 

اخم هام رو توی هم کشیدم.

– یه چیزی میگم نخندی ها؛ ولی من از سرم و امپول و هرچی که با سوزن تو بدنم بره می ترسم.

 

سمتم یکم خم شد و عنا دار نگاهم کرد.

– تو همین یک ساعت پیش داشتی درد یه سوزن بیست سانتی رو تحمل می کردی، از این میترسی؟

 

منظورش رو فهمیدم.

دوست داشتم حالا از شدت خجالت وقتی زیر مهتابی پر نور اتاق سفید نگاهم می کرد، توی تاریکی محو بشم و جیغ بزنم‌.

– خیلی …

 

خنده ای کم رنگ روی لبش نشست.

– وقتی حرص میخوری گونه هات قرمز میشه خواستنی تر میشه …نترس هر وقت دردت گرفت دست من فشار بده.

 

خواستم چیزی بگم که پرستار کم سن و سالی وارد شد و نگاهش سر تا پای یاسر چرخید.

انگار که من اینجا حضور نداشتم پشک پلک نازک کرد که باعث شد تک سرفه ای بزنم.

کنار تخت ایستاد.

– استینت رو بزن بالا!

 

خواستم انجامش بدم که قبلش یاسر دست به کار شد و خودش استینم رو تا زد.

– رگ هم که نداری! ترسیدی رگات خوابیده؟

 

چند ضربه ای روی دستم زد که یاسر به جام جواب داد:

– یکم می ترسه، شما اروم تر بزن!

 

کاش این جمله رو یک ساعت پیش یه نفر به خودت اخطار میداد تا من رو به این روز نندازی …

پرستار ناشیانه چند باری سوزن رو فرو برد و بیرون کشید تا دیگه نتونستم صدام رو کنترل کنم و جیغ آرومی زدم.

 

یاسر عصبی غرید:

– کافیه دیگه …نمیخواد.

 

پرستار احمق که انکار دست و پاش رو‌ گم کرده بود سوزنش رو مجدد عوض کرد و این بار با دقت بیشتری فرو برد.

– تموم شد! حالا خیلی دردت اومد!

 

حرصی نگاهش کردم.

– کم نه …

 

 

 

حواسم نبود چقدر دست یاسر رو فشار دادم که رد ناخونام روی مچش افتاده بود فرو رفتگی ایجاد کرده بود.

پرستار دوتا امپول رو داخل سرمم خالی کرد و رو به یاسر کرد:

– خانم دکتر گفتن اگر نمیخواید بادار بشه قرص ضد بارداری از همین داروخونه بگیرید!

 

این حرف رو زد و بیرون رفت.

نفهمید من با این حرف چقدر شوکه شدم و برق از سرم پرید.

توی هپروت زمزمه کردم:

– باردار؟

 

یاسر از ضعیتم دوباره برای خندیدن استفاده کرد.

– نکن صورتتو اینجوری، بامزه میشی من کنترلمو از دست میدم.

 

انگشتم رو سمتمش گرفتم.

– جدی باش یاسر، منظورش چی بود؟

 

روی صندلی کنارم نشست.

– خودم حواسم بود دست گلی به آب ندم …نترس بیخودی، من حالا حالا ها وقت بابا شدنم نیست.

 

ابرویی توی همون حالت بالا انداختم.

– اره خب راست میگی دیگه واسه بابا شدن پیری،  الان باید نوه داشته باشه بابا بزرگ.

 

دستی روی سرم کشیید.

– حالت جا اومد زبونت دراز شد باز تو وروجک؟

 

باید اعتراف می کردم وقتی لقب وروجک رو بهم میداد کیلو کیلو قند توی دلم آب می کردند.

– میخوای مظلوم بشم دو سوته دلت واسه این آهو تنگ بشه؟

 

سرش رو جلو اورد.

– تو همینجوریشم مظلومی واسه من.

 

دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته ماساژ دادم.

– الان به من گفتی مظلوم؟ باید خوشحال باشم بابتش یا نه؟

 

می خواست من رو بخندونه تا بلکه دردم رو فراموش کنم و به جای دست های من، خودش شروع به ماساژ دادم زیر شکمم کرد.

– منو ببین توله …تو مظلوم و شیطون و تخس و مغرور و لجبازت واسه من همه جوره دلبری میکنه …

 

 

با تموم شدن سرمم انگار حالم بهتر شد و پرستار برای جدا کردنش از توی دستم دوباره وارد اتاق شد و کاغذی طرف یاسر گرفت.

– شما تا موقع نسخه‌ش رو تهیه کنید تا کاراشو انجام بدم.

 

یاسر سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

نگاهم رو دقیق به پرستار دادم که لب زد:

– ازدواجت اجباری بوده؟

 

از سوالش تعجب کردم.

– نه …واسه چی؟

 

آهسته حرفم رو تایید کرد.

– چون سنت کمه فکر کردم مامان بابات مجبورت کردن زنش بشی!

 

چینی به بینیم دادم.

– اینطوری نیست.

 

سوزن رو از دستم کشید و ردش چسب زخم زد.

– با دستت چیز سنگین بلند نکن، یکی دو روز هم رابطه نداشته باش …چیزی نشده یکم دیواره های واژ.نت زخمیه!

 

از تخت پایین اومدم.

خواستم زیر لب تشکر کنم که یاسر جلوی درب ظاهر شد.

– بریم!

 

قدمی برداشتم که نزدیکم اومد.

– میخوای بغلت کنم؟

 

از خجالت لبم رو دندون گرفتم.

– خیلی دیگه دارم لوس میشم، میتونم راه برم!

 

تا پا از اتاق بیرون گذاشتم کنار گوشم پچ زد:

– میدونی چرا لوست میکنم؟ چون میخوام طوری از من طعم مهر و محبت رو بچشه که هیچ کس دیگه عینش رو بهت نتونه بده!

 

از پا افتادم.

سرجام ایستادم و بُهت زده خیره شدم.

– یعنی میخوای یه جورایی من اهلی و جَلد خودت کنی؟

 

دست دور شونم حلقه کرد و جواب داد:

– میخوام هیچ کس نتونه تا این حد تو عاشق ببینه!

 

تو فکر رفتم.

حقیقتا تا همین یک ساعت پیش از یاسر دلگیر بودم.

به خاطر خشن رفتار کردنش و یه جورایی نا دیده گرفتنم توی تخت میخواستم به قهرم ادامه بدم اما چطور میشد با شنیدن چنین کلماتی ادامه داد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ftm
Ftm
1 سال قبل

زود بکارتشو ع دست داد😅

Fatmh Ghamshadzhi
Fatmh Ghamshadzhi
1 سال قبل

کی پارت ۳۹ رو میزاری ازرصب ساعت ۱۰ هزار بار دارم میام نگا میکنم

هکر قلبشم
هکر قلبشم
1 سال قبل

فاطمه جان ساعت چند پارت ۳۹ رو میذاری؟
بنظرم دو تا پارتی که میذاری با هم یه دفعه ای بذار

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x