رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 17 - رمان دونی

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 17

#پارت_۱۶۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

مهمونها رفته بودن و حالا توی خونه بجای صدای خنده و قه قهه و دست و قل قل قلیون، صدای بشقاب و چنگاهایی که شهناز و دوستش از روی میز جمع میکردن، به گوش می رسید.

ازاونهمه آدمی که حسابی از خودشون پذیرایی کردن و بیشتراز سهمیه ولیتر مصرفیشون خندیدن، حالا چیزی نمونده بود جز آثار خوش گذرونیشون….پوست میوه، تخمه پسته و ….

 

به گوشی توی دستم نگاه کردم.میدونم مهرداد همچنان منتظر بود تا من آنلاین بشمو دوباره سوال جواب کردنهاشو شروع بکنه اما من واقعا حوصله ی این یه قلم جنسو نداشتم.

گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سمت شهناز تا کمکش کنم.پوست میوه هارو تو سطل کنار میزانداختم و داشتم بشقابارو جمع میکردم که اومد سمتم و با گرفتن ظرف و کشیدنشون از لای انگشتام گفت:

 

 

-شما لازم نیست کاری انجام بدید.ماخودمون جمع میکنیم…

 

 

بدون تعارف گفتم:

 

 

-من فردارو کلاس ندارم میتونم کمک کنم!

 

 

اینبار بجای شهناز نوشین بود که از در اومد داخل و بعد گفت:

 

 

-بزار خودشون جمع میکنن بهار!

 

 

اومد سمتم.دستمو گرفت و گفت:

 

-خب بگو ببینم.حاصل اون گفت و گوی صمیمی و گرم که حسابی پری و دخترشو بدعنق و دمغ کرده بود چی بود؟ نتیجه بعلاوه ی شرح ماوقع….

 

 

یه آن از خودم دلگیر شدم.

اون به فکر من بود و من …ومن….

خجالت آور بود.گاهی حتی تو ذهنمم نمیتونستم باخودم درمیونش بزارم وراجب بهش صبحت کنم.سر یلند کردم و گفتم:

 

 

-نوشین؟ چرا آدمی مثل حاتمی تاالان مجرد مونده؟

 

 

لبخند زد و گفت:

 

 

-چرا دختری به خوبی و خوشگلی تو تا الان مجرده؟

 

 

خندیدم ولی خندیدنم دلیل بر قانع شدنم نبود.

آخه شرایط من با شرایط آدمی با خصوصیات حاتمی توفیرش زیاد بود.

اون صاحب منصب و مکنت و اخلاق و رفتار و خلاصه خوب اندرخوب بود.

 

 

-مادرها بیشتراز دختراشون به فکر پسراشونن…مادر دکتر حاتمی از اون دسته مادرای ایرونی نیست که هزارو یه دختر نشون پسرش بده تا چندتاشو گلچین کن و از بین اون گلیچین شده ها یه خوبشو سوا کنه!؟؟

 

 

سرشو باخنده تکون داد.یکم خسته به نظر می رسید و حالا دیگه لباسهاش بجای بوی ادکلن بوی سیگار میدادن.

گوشواره های خوشه انگوریشو از گوش درآورد و گفت:

 

 

-از کجا میدونی نشون نداده!؟ حتما داده و اون نپسندیده….نمونه اش آرشیدا…فکر میکنی چرا فرستادنش روسیه بخونه؟ خب یکی از دلایلش همین هم تراز شدن با امثال فرزین…یااینکه دست کم به چشمش بیاد!

 

چشمکی زد و مابقی صحبتهای معنی دارشو اینطور ادامه داد:

 

 

-اماااا…بیفایدس! چون من حس میکنم فرزین گزینه شو انتخاب کردا!

 

 

به خودم اشاره کردم:

 

 

-و…فکر میکنی اون گزینه من هستم!؟

 

 

دستشو رو شونه ام گذاشت و گفت:

 

 

-فکر نمیکنم مطمئنم!آخه اصلا سابقه نداره فرزین اینقدر به یه دختر توجه کنه و هی مدام بخواد بهش نزدیک بشه یاحتی حالتو ازم بپرسه! ببین بهار…اگه از من بپرسی میگم فرزین یه شانس.یه شانس بزرگ.مگه اصلا یه دخترته ته خواسته هاص چی هست؟

اصلا چه چیزی برای یه دختر میتونه بهتراز یه مردپولدار و خودساخته و اصیل و باشخصیت و جذاب باشه؟ هان؟ واسه فرزین جلو همه ی این گزینه ها باید تیک زد.یه تیک پررنگ….

بزار رک وراست بهت بگم عزیزم.خوشبختی تو تا ابد تضمین اگه با کسی مثل اون ازدواج کنی کوچیکترین سفر تفریحت پاریس

ارزونترین هدیه ات جواهرات الماس نشان…

اینارو به خاطر داشته باش شانس رو نباید هل بدی به عقب باید یقه اشو بگیری و بکشونیش سمت خودت!

 

 

تیکه ی آخر حرفشو نجوا کنان تو گوشم زد و بعد با گفتن شب بخیر سمت اتاقش رفت و همزمان خطاب به خدمتکارا گقت:

 

 

-میخوام استراحت کنم…امشب لازم نیست تمیز کاری کنین خودتونم خسته تون.به حساب من آژانس بگیرین برید خونه فردا بیاین…حالا یه شب اینجا تمیز نشه نمی گنده

 

 

نوشین که رفت توی اتاقش منم رفتم بالا.

باورنکردنی بود اما بیست و چند پیامک از مهرداد داشتم که نصف بیشترش یه متن تکراری بود:

 

“تموم نشد اون مهمونی لعنتی؟؟”

 

خودمو انداختم رو تخت و بی توجه به پیامکهای مهرداد زل زدم به سقف و به حرفهای نوشین فکر کردم.به چیزایی که راجب خوشبختی گفته بود ولی اون موقع تکلیف مهرداد چی میشد!؟

ولی نه…مهرداد اصلا چه تکلیفی میتونه داشته باشه!؟ ته رابطه ی منو مهرداد یا رسواییه یا جدایی غیراز این!؟

اما ته رابطه با فرزین چی؟ تهش احتمالاهمونی نیست که نوشین گفت؟

زندگی اشرافی و راحت…

خلاصی از دست فقر و نداری.خونه خریدن برای مامان و رفاه مالی داداش کوچیکه!

آخ! چه شرایط بدی و نسبتا گهی!

من بین خدا و خرما گیر کرده بودم و خودمم نمیدونستم کار درست چیه.

من فقط یه چیزی رو میدونستم اینکه کنار مهرداد باتموم خوبی ها و خوشی ها ترس بزرگ و مخوفی از رسوایی دارم اما کنار فرزین نه….کنار اون دیگه احتمالت خبری از این حس مزخرف نیست!

 

گوشی موبایل که روی تخت لرزید از فکر بیرون اومدم.برای اینکه بیشترازاین سماجت به خرج بده تا چند پیام جوابشو دادم و

 

#پارت_۱۶۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

دستمو بین کتف و گردنم گذاشتم و با چپ و راست کرد سرم، همزمان برای باخبر شدن از زمان نگاهی به ساعت دیواری انداختم.

چشمای خواب آلودم مات می دیدن اما نه اونقدری که نفهمم ساعت هشت صبح.

بلند شدم تا برم بیرون و یه آبی به دست و صورتم بزنم.

امروز کلاس نداشتم اما درعوض میخواستم به مطب دوست استاد حاتمی برم.

وقتی با چندتا دستمال مشغول خشک کردن موهام بودم همزمان دست بردم سمت گوشی و از روی زمین برداشتمش.حتی نمیدونم کی افتاده بود این زیر.

کلی تماس و پیامک داشتم که میتونستم چشم بسته غیب بگم و با قاطعیت بگم از طرف کیه!

نمیدونم نوشین خونه بود یا مطب اما محض احتیاط و از اونجایی که میدونستم شهناز موش دیوارای خونه است، درو بستم و سمت پنجره رفتم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.

بوق دوم رو نخورده بود جواب داد اما بجای سلام و علیک باتشر و عصبانیت گفت:

 

 

-تو چرا الان جواب میدی؟ تو میدونی من چندبار تورو گرفتم؟ چرا دیشب جواب پیامامو ندادی؟ چراهرچی زنگ میزدم گوشیتو برنمیداشتی…؟

 

 

صداش دورگه و خش دار شده بودو میتونستم صورتش رو تو همچین حالتی تصور کنن.اون الان هیچ فرقی با آتشفشان درحال انفجار نداشت به همون اندازه خطرناک و خشمگین و سوزنده!

اجازه دادم تا تشر و تاسف و غرولندش هاش تموم بشه و بعد خیلی آروم و مهربون گفتم:

 

 

-سلام.خوبی؟

 

 

و شنیدن همین دو کلمه شد آب روی آتیش.ساکت شد و فقط صدای نفسهاش میومد.اسمشو صدا زدم تا بالاخره بعداز چند لحظه سکوت به حرف اومد:

 

 

-بدبختی من اینکه صداتو میشنوم پدرکشتگی هم باهام داشته باشی باز ….

 

 

حرفشو خورد اما لبخندی روی صورت من از اینهمه علاقه نشست.

ولی راست میگن تو وجود همه ی آدما رگه هایی از دگرآزاری هست.آدمایی که دوست دارن بقیه رو عتشق و شیفته ی خودشون بکنن و بعد با یه سری رفتار غلط آزارشون بدن.

نکنه منم همچین کسی بشم!؟

اانا من نمیخوام همچین آدمی باشم و مهرداد رو آزار بدم.آزار داون بقیه لذتی برای من نداره.

 

 

-حالت خوبه؟ صبحونه خوردی؟

 

 

-چجوری حالم میتونه خوب باشه وقتی تو تمام شب رو پیش رفقای رنگاورنگ نوشین بودی…به خیالشون جنتلمنن.آره ارواح عمه شون.یه مشت پولدار گنده دماغ

 

 

پس عصبانیتش سر این بود و به این خاطر هی خودخوری میکرد.

ترس مهرداد اما برام قابل درک نبود.اینکه مدام فکر میکنه هرمردی ممکنه منو از چنگش دربیاره…هرمردی.تو دانشگاه تو پیاده رو تو خیابون تو بیمارستان..واقعا همچین فکرایی میزد به سرش و گاهی این منفی نگری ها اونقدر زساد میشد که دیگه نمیتونستم درکش کنم.

دستمو رو شکمم که قار و قورش بلند شده بود گذاشتم و گفتم:

 

 

-مهرداد تو بیخود نگرانی.نکنه تو باخودت فکر کردی من تک تک با تموم مردای مجلس لاس زدم!؟ یه عده گقتن یه عده رقصیدن یه عده خندیدن.. خوردن ..شعر گفتن آهنگ ساختن و و و..منم این وسط یه گوشه فقط تماشاگر بودم اگرم دیشب و صبح جواب پیاما و تماسات رو ندادم بخاطر این بود که خوابم برد…همین…فقط همین …

 

 

دلخور گفت:

 

 

-اون یارو چی…

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-شما نگران اون یارو نباش…اون یارو اونقدر سوژه و کیس اطرافش بود که نخواد با من وقت بگذرونه…

 

 

.داشتم دروغ میگفتم اونم توروز روشن.فرقش با دزدی تو روز روشن چیه!؟

من…من فقط میخواستم دستم تو جیب خودم باشه.میخواستم اگه مامان هی ازم پرسید این پولایی که راه به راه براش میفرستم رو از کجا میارم یه جواب درست و درمون داشته باشم که بتونم بهش بدم.

اما همین دروغها هم آرومش کرد.

دیگه صداشو نبرد بالا.دیگه بدقلقی نکرد و گفت:

 

 

-بهشون گفته بود من رفتم خارج آره!؟

 

 

نگاهی به حیاط انداختم و جواب دادم:

 

 

-اهوم…چین…دیشب هرچند دقیقه یه بار این سوال ازم پرسیده میشد.ببخشید آقا مهرداد کجا تشریف دارن؟

ببخشید آقا مهرداد نیستن؟مهرداد فکر نمیکنی دیگه وقت برگشتن به خونه باشه!؟ این قهرها بچگونه نیستن!؟

 

 

-اینو قبلا هم گفتی بهار جوابتم شنیدی….من به اعصابم احترام میزارم و دقیقا از سر همین احترام اونجا نمیام

 

 

از پنجره فاصله گرفتم و گفتم:

 

 

-مثل اینکه قرار نیست از خر شیطون بیای پایین! باشه اون بالا خرسواری بهت خوش بگذره.حالا اگه جنابعالی اجازه میدید حضرت آقا بنده برم صبحونه بخورم چون کلاس دارم.

 

 

کوتاه اومد.مهرداد در مقابل من همیشه تسلیم بود و این از علاقه اش نشات میگرفت.یعنی درظاهر که همینطور بود.

بعداز چند لحظه سکوت که از بابت تامل و تفکرش در این خصوص بود اول صدای نفس عمیقش به گوشم رسید و بعدهم صدای خودش:

 

 

-خیلی خب.برو به کارات برس منم باید برم کارخونه..

 

 

-مراقب خودت باش

 

 

-تو هم همینطور عروسک!

 

 

گوشی رو کنار گذاشتم و رفتم پایین تا صبحونه بخورم.

شهناز و دوستش درحال تمیز کردن خونه بودن و این یعنی نوشین نیست و رفته مطبش.

صبحونه که خوردم با عجله رفتم بالا و خودمو به اتاق رسوندم.

باید آماده میشدم و به آدرسی میرفتم که حاتمی بهم داده بود.

یه مطب که

 

#پارت_۱۶۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

 

اول نگاهی به آدرس توی دستم انداختم و بعد نگاهی به ورودی کلینیک و تابلویی که درراس ورودی بخاطر ظاهر شکیل و زیبا و سایزش شدیدا خودنمایی میکرد:

 

 

“کلینیک زیبایی دکتر اشکان صداقت ”

 

کلی مطلب دیگه درخصوص تخصص های دکتر و کارایی که تو کلینیک انجام میگرفت روی اون تابلو حک شده بودکه چشمم سرسری ازشون رد میشد وودرنهایت اسم دکترو باخودش تکرار میکرد.

 

فاصله اش باخونه خیلی زیاد نبود چون توی یه منطقه بودن و همینش نکته ی به دل نشینش بود.اصلا چی از این بهتر که محل کارت نزدیک به محل زندگیت باشه!؟

 

برگه رو تو جیب پالتوی سبز رنگ بلند و بدون دکمه ام چپوندم و بعد با گام هایی آروم به راه افتادم.

کلینیک خیلی زیبایی بود.اونقدر زیبا و شیک و تمیز که آدم حیفش میومد رو سرامیک های برق انداخته اش قدم برداره!

استاد حاتمی گفته بود وقتی رفتم کلینیک فقط کافیه خودمو معرفی کنم و بگم از طرف کی اومدم چون همه چی رو هماهنگ میکنه!

 

تواون کلینیک بزرگ کارای مختلفی انجام میدادن که یه نمونه اش لیزرپوست بود.

یا کارهایی مثل تزدیق ژل و بوتاکس و فیلر و از این قبیل…

و جالب این بود که حتی یه دونه هم از صندلی های سالن انتظارخالی نبود.

بعضی ها حتی سرپا ایستاده بودن و من نمیدونم تو این شلوغی چطور انتظار داشتم با دوست استاد صحبت کنم.

نیم ساعتی همونطوری معطل سرپا منتظر موندم و بعد که یکی از مراجعه کننده ها از روی صندلی بلند شد فورا بجاش روی صندلی نشستم.

پاهام درد گرفته بود و نمیدونستم تا چند ساعت دیگه باید اینجوری منتظر بمونم؟؟

اجازه دادم یکم خلوت تر بشه و بعد بلند شدم و رفتم سمت منشی و گفتم:

 

-سلام.

 

بدون اینکه سرشو بلند کنه ، حین انجام داون کارهاش گفت:

 

 

-نوبت نداریم گلم دکتر هم تاحالاش به اصرار من و بخاطر این مراجعه کننده ها موندن…باید نوبت بزنین واسه…

 

 

همینطور داشت واسه خودش حرف میزد و امون هم نمی داد منم وسط نطق هاش گفتم:

 

 

-ببخشید من نوبت نمیخوام.با آقای دکتر قرار دارم!

 

 

تا اینو گفتم بالاخره سرشو بلند کرد.چشماشو ریز کرد و پرسید:

 

 

-با من هماهنگ کرده بودین!؟

 

 

-نه! باخودشون!

 

 

-از اقوامشونین!؟

 

 

-نه!

 

 

بنظرم سوالش بوی فضولی میداد.شبیه مفتشا رفتار میکرد وگرنه چه دلیلی داشت همچین سوالایی بپرس!؟

 

-اسم و فامیلیتون !؟

 

-بهار احمدوند!

 

به صندلی ها اشاره کرد و گفت:

 

 

-خیلی خب خانم احمدوند.اونجا منتظر بمونین بیمار که اومدن بیرون من با دکتر صحبت میکنم

 

 

-باشه خیلی ممنون

 

 

 

برگشتم سمت صندلی و دوباره روش نشستم.هنوز چندنفر دیگه توی سالن مونده بود.نگاهی به ساعت مچیم انداختم.ظهر شده بود و از اومدن من به اینجا چندین ساعت میگذشت.

یه مجله برداشتم و اونقدر سرگرم خوندمش شدم تا وقتی که منشی صدام زد:

 

 

-خانم احمدوند…

 

 

مجله رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.حالا دیگه جز من و منشی کسی توی سالن نمونده یود.

به اتاق دکتر اشاره کرد و گقت؛

 

 

-تشریف ببرید داخل!

 

 

بالبخند ازش تشکر کردم و بعد رفتم سمت اتاق دکتر درحالی که هی اسمشو برای خودم مرور میکردم.

اشکان صداقت…اشکات صداقت….

چند تقه ی آروم به در زدم و بعد رفتم داخل و گفتم:

 

 

-سلام.خسته نباشید

 

 

باخستگی لم داده بود رو صندلی چرخدارش ووقتی منو دید به مبلش اشاره کرد و گفت:

 

 

-سلام.مرسی.بشین….

 

 

روی مبل نشستم و گقتم:

 

 

-فکر کنم بد موقع اومدم.شما باید خیلی خسته باشید

 

 

وجنات و سکناتمو برانداز کرد و بعد با زدن یه لبخند عریض گفت:

 

 

-نه من برای صحبت باشما خسته نیستم.فرزین درموردت صحبت کرده بود حتی انتظار داشتم زودتر ببینمت…

 

.-خیلی وقت بود که اومدم ولی ترجیح داد سرتون که خلوت شد به منشی اطلاع بدم!

 

 

صندلیشو کشوند جلو و بعداز روش بلند شد.

دور زد و اومد روی مبل رو به روم نشست.پولکی ها وشکلات های روی میز رو به قسمتی که من نشسته بودم نزدیک کرد و گفت؛

 

 

-بخوربهار جان…خب…فرزین گفته بود دانشجوی پرستاری هستی!

 

 

یه دونه پولکی برداشتم؛

 

 

-بله!

 

همون موقع منشی درحالی که کیفشم روی روشش بود همراه با سینی چایی اومدداخل.سینی چایی رو گذاشت روی میز و بعد گفت:

 

 

-با من کاری ندارید آقای دکتر؟همه ی کارارو هم انجام دادم.پوشه هارو مرتب کردم.فایلهارو بستم.یوسف هم هست.

 

 

-نه میتونی بری

 

 

-چشم.فعلا

 

 

با رفتم منشی که حتی تا لحظه ی آخر هم چشمش پی من بود، دکتر لیوان چاییش رو برداشت و گفت:

 

 

-من عملا به چندتا منشی نیاز دارم…این خانم یگانه منشی مطب هستن ، خانم جوهری منشی و هماهنگ کننده کارای تزریقاتی، آقای میری هم مسئول کارای دیگه…ولی چون خانم عطایی شیفت عصر نمیتونه بیاد من به یه منشی دیگه هم برای کلینیک احتیاج دارم و فرزین تورو معرفی کرد. حقوقتونم من تا سه تومن مشکلی ندارم….فقط اومدن اینجا که مشکلی که برای درس و مشقت پیش نمیاره!؟

 

 

درحالی که رقم پیشنهادیش برای حقوق همچنان ذهن منو به خودش مشغول کرده بود سرمو تکون دادم

 

#پارت_۱۶۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

بیشتر از دوساعت باسهند درحال گپ و گفت بودم اونقدر که فکم درد گرفته بود و وقتی میخندیدم دو طرف چونه ام تیر میکشید.

خوشحالیم از بابت پیدا کردن اینکار دلایل زیادی داشت.

اول اینکه فقط یه شیفت لازم بود برم سرکار پس بقول خود دکتر میتونستم به درس و مشقمم برسم.

دوم اینکه راهم تاخونه طولانی نبود و سوم اینکه…حالا دیگه حقوق بگیر بودم اما نه از مهرداد…بلکه از کسی که قراره براش کار بکنم.

 

از سهند که خداحافظی کردم شماره ی پگاه رو گرفتم.اینبار نوبت اون بود که تو خوشحالی من باهام سهیم بشه.

بوق اولو نخورده بود جواب داد.با ذوق و شوق همه چی رو براش توضیح دادم و گفتم که یه کار خوب پیدا کردم.

بهونه گرفت که باید دعوتش کنم خب این یه فرصت خوبی بود که برای یه بارم که شده من پگاه رو مهمون بکنم و از طرفی از مهرداد هم بخوام بیاد تا دلخوری های دیشبو یادش بره !

 

قرار شد بگه گوربابای زمان و شال و کلاه کنه و بیاد کافه ای که خودش آدرسش رو داده بود.

چون نزدیک به کافه بودم رفتم همونجا.دنج ترین جا رو برای نشستن انتخاب کردم و بعد روی صندلی نشستم و شماره ی مهرداد رو گرفتم.

دیر جواب داد اونقدر که داشتم مایوس میشدم.صدای گرم و صمیمیش اما تو گوشم که پیچید دلم شاد شد:

 

 

-بله عشق جان….

 

 

-کجایی مهراد !؟مبدا ت کجاست مقصدت کجاست!؟

 

 

-تازه از کارخونه زدم بیرون

مقصد هم فعلا ناکجا…

 

 

-میشه از همون ناکجا سرخرتو کج کنی بیای کافه پاپا !؟

 

 

-کافه پاپا چه خبره؟ اونم این موقع ؟

 

 

-حالا تو بیا…تو و پگاه مهمون منین!

 

 

-عه! گنج پیدا کردی ملکه جان؟

 

 

-اینقدر سوال نپرس.میای یا اسمتو از لیست مهمونام حذف بکنم!

 

 

-تسلیم.آدرسو اس کن میام

 

 

آدرس رو براش پیامک کردم و تا اومدن پگاه و مهرداد یکم خودمو با گوشی سرگرم کردم.

انتظار کشیدن کل چیز خوبی نبود.من یکی هم که اصلا با این یه مورد حال نمیکردم اما اینبار دیگه مجبور بودم یه جورایی باهاش کنار بیام.

 

این انتظار کم کم داشت طولانی میشد که یه نفر از پشت کنار گوشم گفت:

 

 

-فقط یه نفر از پشت سرهم قشنگ اونم فقط بهار…

 

 

مهرداد بود.سر برگردوندم و باخنده گفتم:

 

 

-وای چه عجیب!

 

 

رو به روم نشست و گفت:

 

 

-چی عجیب !؟

 

 

-اینکه من خیلی قبلتر از اینکه به تو زنگ بزنم به اون پگاه خل و چل زنگ زدم تواومدی و اون هنوزم نیومده!

 

 

آهسته خندید.گوشیشو گذاشت رو میز و گفت:

 

 

-خب دیگه…پگاه دختر…قرو فر داره! باید ریمل بزنه، ناخناشو لاک بزنه، ماتیک بزنه، سه لایه کرم بزنه، رژگونه بزنه، اینو بزنه اونو بزنه…مژه مصنوعی هاشو بزاره.اوووو…تازه بماند زمانی که باید صرف انتخاب لباس بکنه!

 

 

زدم زیر خنده.چقدر خوب ما دخترارو میشناخت.بخصوص پگاه.آخه درست میگفت.پگاه معمولا زیاد آرایش میکرد و به خودش می رسید و اتفاقا وقت زیادی هم صرف اینکار میکرد.

دستشو زیر چونه اش گذاشت و خیره به صورتم گفت:

 

 

-خب…دیشب خوش گذشت!؟

 

 

سر کج کردم و نگاه عتشقانه و خیره اش رو با یه نگاه طمانینه جواب دادم:

 

 

-باز میخوای حرف دیشبو بزنی!؟ دیشب هیچ اتفاق خاصی بین من و هیچکس نیفتاد پس خیالت راحت و بیخیالش شو.

 

 

انگشتشو به صورت عمودی رو میز نگه داشت و گفت:

 

 

-بیخیال نمیشم چون تو لباسی تنت بود که قرار بود اولین نفری که اونارو توی تنت میبینه من باشم اما شدم آخرین نفر…اونم تو عکس! این اولین دلیل برای بیخیال نشدن

 

 

ناباور گفتم:

 

 

-دیدن من تو اون لباس واقعا اینقدر مهم !؟

 

 

خیلی جدی و قاطع گفت:

 

 

-واسه تو شاید نباشه اما واسه من هست…خوشگلی های تور…اندام تورو..برجستگی هاتو…تن لختتو…صورت آرایش شده اتو فقط من باید ببینم.فقط من نه کس دیگه ای….نه دوستای پفیوز نوشین…

 

 

باخستگی نفس عمیقی کشیدم و بعد گفتم:

 

 

-دیشب فقط یه مهمونی ساده بود مهرداد…یه مهمونی ساده…همین!

 

 

پوزخندی زد و دستی برای گارسون تکون داد و بعد همزمان گفت:

 

 

-هه…یه مهمونی ساده ؟؟ تو همین مهمونی ساده یه اتفاقایی میفته عزیزم که تو روحتم باخبر نمیشه!

 

 

-مثلا…!؟

 

 

-حالاااا

 

 

دلم میخواست از زیر زبونش حرف بکشم ولی با نزدیک شدن گارسون دیگه نشد سوال پیچش بکنم.

برای من نسکافه و کیک و برای خودش قهوه ی تلخ سفارش داد.

وقتی گارسون رفت قبل از اینکه من حرفی برنم اون گفت:

 

 

-خب نگفتی ؟ دلیل این ضیافت چیه خوشگل خانم!؟

 

 

لبامو رو هم فشار دادم.زل زدم تو چشماش…شایدبعداز شنیدن حرفهام ناراحت و عصبانی بشه آخه بارها بهم گفته بود دوست نداره من کار بکنم اما من واقعا نمیتونستم چشممو هی بدوزم به دستهای اون که کی بهم پول میرسونه حتی اگه اون پول مبلغش بالا و میلیونی باشه.

پولی که خود آدم به دست میاره کیفش یه چیز دیگه است!

 

 

انگشتمو رو پشت دستش گذاشتم و با کشیدن خطای فرضی ، لبخند زنان گفتم:

 

 

-من قراره برم سرکار!

 

#پارت_۱۶۵

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

 

وقتی دلیل این دعوت به کافه رو باهاش درمیون گذاشتم واکنشش یه نگاه معنی دار طولانی اما پر حرف بود.

شاید منتظر بود بهش بگم شوخی میکنم اما این یه شوخی نبود.دستشو از زیر چونه اش برداشت و گفت:

 

 

-دوربین مخفیه !؟؟؟

 

 

درحالی که هر لحظه انتظار قاطی پاتی شدن سیم پیچی های اعصابشو داشتم ، سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه! نه دوربین مخفیه نه شوخیه.مهرداد ی…

 

 

دستشو بالا آورد و درست رو به روی صورتم گرفتش تا دهنم رو ببندم و حرف نزنم.

سرشو جنبوند و گفت:

 

 

-هیششش! بهار…

 

 

-مهرداد من

 

 

-گفتم هیچی نگو.ما یه قراری باهم گذاشته بودیم.درسته !؟

 

 

-خب بزار برات توض….

 

 

بازم نذاشت ادامه بدم یا لااقل توضیح بدم.انگار نمیخواست گوش شنوایی واسه حرفهام بشه.دوباره با عصبانیت و دلخوری گفت:

 

 

-بهار ما باهم حرف زده بودیم.قرار گذاشته بودیم.من به تو چی گفته بودم؟ هان ؟ گفتم فکر کارو از سرت بنداز بیرون .گفتم تو رقم بده فقط…گفتم یا نگفتم!؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم.نگاهی به دور و اطراف انداختم و بعد گفتم:

 

 

-بله بله بله! گفتی.گفتی.

حالا اجازه میدی حرفهامو بزنم!؟ مهردااااد…بزار حرفامو بزنم دیگه….

 

 

دلخور بهم نگاه کرد و گفت:

 

 

-باشه بزن

 

 

لبخند زدم.میدونستم.میدونستم دربرابر من نه گقتن بلد نیست.شاید اولش عصبانی بشه خط و نشون بکشه حتی تهدید بکنه اما نهایتش سعی میکنه بخاطر ناراحت نشدن من باهام راه بیاد.

دستشو تو دست گرفتم وگفتم:

 

 

– من میدونم هر وقت هرچقدر پول بخوام تو بهم میدی اما مهرداد…من دلم میخواد خودمم کار کنم.همیشه ترس اینو دارم که دایی بیاد تهران و سری به منم بزنه.اون موقع چه جوابی میتونم بهش بدم اگه نتونم بهش ثابت کنم مشغول کارم.و بعد اگه ازم بپرسه اونهمه پولی که مدام براش میفرستمو از کجا آوردم چی؟ اون موقع چی میتونم بگم!؟

مهرداد….من برم سرکارم حالم بهتراز الانم میشه. جون بهااااار… نه نیار خب !؟

 

 

آروم شد.نفس عمیقی کشیدم و فنجون قهوه ای که همون لحظه گارسون مقابل روش گذاشته رو کشید سمت خودش و بعد گفت:

 

 

-خب حالا کارت چی هست..!؟

 

 

نیشم تا یناگوش باز شد.میدونستم.میدونستم رام میشه.خوشحال و شاد گفتم:

 

 

-قراره تو یه کلینیک کارکنم.منشی باشم البته شیفت عصر…اصلا همینش خوب.اینکه فقط یه شیفت باید کار کنم حقوقشم عالیه….حالا نظرت راجب تنوع چیه؟ توهمیشه تلخ میخوری! بیا یه اینبارو قهوه ات رو شیرین بخور

 

 

ظرف شکر رو برداشتم و یکم شکر تو فنجون قهوه اش ریختم.همونطور که قاشق کوچیک رو تو فنجون میچرخوندم نگاه پر مهری بهش انداختم که پرسید:

 

 

-چجوری اینکارو پیدا کردی!؟

 

 

اینو که پرسید به طرز آشکارایی دستپاچه شدم.آب دهنمو به زحمت قورت دادم و بعد فنجونش رو به سمتش گرفتم و بی ربط به سوالش گفتم:

 

 

-بیا قهوه ات رو یه اینبار تلخ نخور…بزار کامت گاهی شیرین باشه!

 

 

فنجون رو برداشت وبعداز مزه کردنش گفت:

 

 

-خب نگفتی….این کار خوبو از کجا پیدا کردی!؟

 

 

خواستم دهن باز کنم و با چندتا دروغ رفع خطر بکنم که همون موقع از شانس خوب سرو کله ی پگاه پیدا شدتا رسید دستشو سمت مهرداد دراز کرد و گفت:

 

 

-سلام و درود بر شوهر خواهر!

 

 

مهرداد خندید و گفت:

 

 

-سلام و درود بر خودت!

 

 

با منم دست داد و بعد رو صندلی نشست و پر جنب و جوش پرسید:

 

 

-خب خب دیر که نکردم هان!؟

 

 

خندیدم.چقدر به موقع پیداش شده بود.سرمو به معنی نفی بودن سوالش تکون دادم و گفتم:

 

 

-نه اصلا سرموقع اومدی!با هواپیما اومدی اینقدر زود رسیدی!؟

 

 

چپ چپ نگام کرد و گفت:

 

 

-دارین تیکه میپرونی؟؟

 

 

مهرداد یکم از قهوه اش رو چشید و گفت:

 

 

-ولش کن…این نمیدونه آرایش کردن چقدر وقت میبره

 

 

خندید و گفت:

 

 

-آخ اخ گفتیاااا…یه خط چشم دو ساعت معطلم کرد.

 

 

پگاه همیشه همینطور بود.با اینکه تو خانواده اش جو خوبی برقرار نبود اما همیشه آدم کنارش حث خوبی داشت و تا مرز بیهوش شدن میخندید.درست مثل حالا….

 

یکی دوساعتی تو کافه موندیم اونم به حساب من بعدش اما هرسه سوار ماشین مهرداد شدیم و رفتیم رستوران اینبار اما به حساب مهرداد .

 

#پارت_۱۶۶

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

پگاه رو که رسوندیم خونه دوباره باهم تنها شدیم.

مهرداد رو نمیدونم اما من فقط به کاری که تونسته بودم به لطف استاد حاتمی به دست بیارم فکر میکردم.

حالا حتما یکم کارم سخت تر میشه چون باید وقتمو بین چند کار تقسیم میکردم.

کارهای عملیم، درس و دانشگاه و کار.

 

 

-به چی فکر میکنی!؟

 

 

تو فکر بودم و این سوال عین یه دست دراز شد سمتم و منو از فکر بیرون کشید.

اول نگاهی به مسیر انداختم که کمی نا آشنا بنظر می رسید و بعد جواب دادم؛

 

 

-به هیچی.داریم کجا میریم مهرداد؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-دارم میدزدمت

 

 

نگاهی گذری به ساعت مچیم انداختم و همزمان گفتم:

 

 

-مسخره.من باید خونه باشم.صبح کلاس دارم تازه یه امتحان کوچولو هم دارم.

 

 

 

نگاهی محبت آمیز بهم انداخت و گفت:

 

 

-خودت میگی کوچولو…من بدزدمت ببرمت خونه یه دل سیر ببوسمت بهتره یا بری خونه بشینی چرت و پرت بخونی واسه یه امتحان کوچولو…!؟ هان؟ کدوم؟

 

 

بی حوصله خندیدم و گفتم:

 

 

-صدالبته که دومی ولی نه وقتی که کلی کار دارم.حالا داریم کجا میریم !؟

 

 

-خونه ی رویایت دیگه

 

 

سرمو به عقب تکیه دادم.حالت فهمیدم کجارو میگه.من عاشق اون خونه ی خوشگل رنگی رنگی نقلی بودم ولی وقتی به کارایی که باید تا قبل شب انجام بدم فکر میکردم مزه ی این خوش گذرونی به کل می پرید.

بعد از تماشای نیم رخ به دل نشینش گفتم:

 

 

-تا کی میخوای خونه رفیقت بمونی!؟

 

 

-فعلا که جام راحت…تمام اون مدت قبلی هم اگه خونه می موندم بخاطر تو بود.بخاطر اینکه تورو ببینم.کنارت باشم…همین

 

 

به گمونم مهرداد دروغ خودشو باور کرده بود.

انگار واقعا اون حرفها واقعی بودن .اینکه رژلب مال نامزد دوستش بود نه دوست دختر خودش و من لازم دونستم حقیقت رو براش یاداوری بکنم:

 

 

-مهرداد…تو دروغ خودتو باور کردی؟؟

 

 

-کدوم دروغ ؟

 

 

-اینکه اون اشتباه کرده! اینکه رژ لب واسه نامزد دوستت بوده.

 

 

یه لحظه بجای مسیر منو نگاه کرد و بعد گفت:

 

 

-بهار اصلا بحث این حرفها نیست.بحث من چیز دیگه ایه.بحث من اینکه چرا همیشه مشکلات ما باید جار زده بشن بحث من اینکه اون همیشه میخواد خودشو به رخ بکشه.که بگه قلدر…که بگه رئیس خونه اس…هیچوقت نشد بحثی پیش بیاد و ما عین دوتا آدمیزاد کنار هم بشینیم و باهم حرف بزنیم.همیشه فکر میکنه همچی با داد و بیداد باید حل بشه…

جوری با من حرف میزنه انگار منشی مطبشم….ببین.تو مونده هنوز دخترخاله ات رو بشناسی.

 

 

تموم شدن کلامش همزمان شد با رسیدن به خونه.ماصین رو نگه داشت و با باز کردن کمربندش گفت:

 

 

-پیاده شو رسیدیم

 

 

به ناچار پیاده شدم.ظاهرا اونهمه دلیل برای مهرداد قانع کننده نبود عوضش تا چشمم به خونه افتاد نیشم تا بناگوش باز شد.من عاشق این خونه بود چون رنگ و رو و معماریش جوری بود که ادمو سر ذوق میاورد.

دوشادوش هم از پله هایی که دو طرفش گلدونهای رنگارنگ بود بالا رفتیم. مهرداد درو باز کرد و بعد کنار رفت و گفت:

 

 

-بفرماااا خانوم…

 

 

همینکه داخل رفتم و بوی خوش گلها به مشامم رسید درس و مشق و همچی به کل یادم رفت.

دویدم سمت آکواریم اونم به عشق تماشای عروس دریایی ها….

رفت سمت مبل و لم داد روش و بعد شوخ طبعانه گفت:

 

 

-چایی لطفااا…

 

 

دست به کمر چرخیدم سمتش و گفتم:

 

 

-بفرمایید گارسون استخدام کردید.

 

 

سرشو خم کرد تا منو ببینه و بعد گفت:

 

 

-الهی برم کافه گارسونم تو باشی.چایی خوردن از دست تو اصلا یه چیز دیگست…

 

 

لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه.مهرداد درست میگفت.تو این خونه که عین یه نقاشی بود چایی خوردن واقعا میچسبید.

چایی ساز رو روشن کردم و همزمان دوتا لیوان کنارهم گذاشتم که همون موقع دوتا دست از پشت دور بدنم حلقه شد….

 

#پارت_۱۶۷

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

چایی ساز رو روشن کردم و همزمان دوتا لیوان کنارهم گذاشتم که همون موقع دوتا دست از پشت دور بدنم حلقه شد.

جن و روح و پری هم که تو خونه باشن باز من میتونستم دستهای مهرداد رو بشناسم.

دستهاشو هم که نشناسم عطر تنش محال!

گرچه لبخند رو لبم بود اما نق زنان گفتم:

 

 

-مهدداد بخوای انگولکم کنی کار دست خودم‌میدما….سرو کارم با آب جوش….

 

 

دستشو سمت دکمه های پالتوم برد و با بازکردن آخرین دکمه گفت:

 

 

 

-انگولکت نمیخوام بکنم.میخوام این دکمه هارو باز کنم.لباستو دربیارم.اصلا بگو ببینم سختت نیست با لباس کار کنی؟هان؟

 

 

همینطور که حرف میزد یکی یکی دکمه های کم تعداد پالتوی بلند تنم رو هم باز میکرد.

یه نیم نگاه بهش انداختمو جواب دادم:

 

 

-نه سختم نیست.آپلو که نمیخوام هوا کنم.یه چاییه دیگه…..

 

 

 

تنها دکمه ی باقیمونده رو هم باز کرد و بعدازم خواست دستهامو دو طرفم بگیرم تا بتونه از تنم درش بیاره.

همینکارو کردم و اون بعداز درآوردن پالتو،شالم روهم از سرم درآورد.

وقتی رفت بیرون فرصت غنیمت دونستم و بعد آب جوش رو ریختم تو قوری یکم چایی خشک عطردار قاطیش کردم.

قوری رو گذاشتم توسینی که دوباره سرو کله اش پیداشد.

کش موهام روکه باز کرد شاکیانه گفتم:

 

 

 

-مهرداااااد…..با موهام چیکار داری؟؟؟بزار بسته باشن بلندم اذیت میشم

 

 

 

تو همچین مواقعی حرف گوش کن نبود.گذاشتش تو جیب شلوارش که نتونم ازش بگیرمش و همزمان گفت:

 

 

-آهاااان..اصلش اینه….حیف این موهای بلند خوشگل نیست که اونجوری اسبی ببندیشون؟تو مگه اسبی!؟؟؟

موی کمند رو باید بزاری همینجوری عین آبشار سرازیر باشن…

 

 

 

با لبخند نگاهش کردم و بعد همه وسایل رو توسینی گذاشتم و اومدم بیرون.جلوتر از من رفته بود توی هال و با تلویزیون ور می رفت.

سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:

 

 

-اینم چایی!

 

 

بلندشد و اومد سمتم.کنار میز زانو زد و یکی از از لیوان چایی هارو برداشت و جلوی بینیش گرفت و گفت:

 

 

-به به….هووووم….به به

 

 

دستمو زیرچونه ام گذاشتم و تماشاش کردم.نمیدونستم اون چایی واقعا بَه بَه داره یا مهرداد داره انرژی مثبت عاشقانه میفرسته!؟؟

ابروی چپمو بالا انداختم و گفتم:

 

 

 

-قاطی این چایی چی هست که به به میکنی؟؟

 

 

کنترل رو برداشت و جواب داد:

 

 

-دیدی بهت گفتم تو به اندازه ی من عاشق نیستی!اگه بودی که جواب سوال رو میدونستی

 

 

-حالا شما بفرما جواب سوال چیه!؟

 

 

-جواب سوال اینکه بهار خانم….هرچه از دوست رسد نیکوست حالا میخواد درد باشه میخواد چایی باشه گل باشه قهوه باشه رنج باشه….

چایی که یارت درست میکنه و میده دستت توفیرش با چایی که خودت درست میکنی خیلیه….خیلی….آخ آخ….بخصوص اگه دلبر یه لباس خوشگل گلبهی رنگ تنش باشه و موهای لطیفش عین آبشار نیاگارا همینجورجلو چشمات دلبری بکنه برات

 

 

 

چشمامو ریز کردم و گفتم:

 

 

 

-ای زبون باااااز….

 

 

-اگه من زبون بازم تو هم دلبر که جان فرسود از اویی….حالا ببین کدوممون خطرناکتریم!

 

 

کنارم نشست و لنگهاشو رو میز دراز کرد و بعد با انداختن دستش به دور گردنم گفت:

 

 

-پایه ای یه فیلم عاشقانه باهم ببینیم!؟؟

 

 

با صورتی درهم و پر تاسف گفتم:

 

 

-خیلیییی!

 

 

با تحسین زد رو شونه ام و شوخ طبعانه گفت:

 

 

-آفرین.خوشم میاد پایه ی هرکاری

 

 

چون ذهنم مدام درگیر امتحان فردا و بقیه کارام بود گفتم:

 

 

-ولی دیر میشه هاااا….

 

 

-دبر بشه!اصلا میخوای بری تو اون خونه ی بدون من که چی!تو باید جایی باشی که من هستم

 

 

 

نگران گفتم:

 

 

 

-امتحان دارم فردا آخهههه….

 

 

بیخیال گفت:

 

 

-گوربابای امتحان.

 

 

از نظر اون همیشه باید گفت گوربابای همچی.اون که امتحان نداشت.این من بودم که فردا باید یه عالمه کار انجام میدادم.انگشتمو جلو صورتش تکون دادم و گفتم:

 

 

-نچ نچ نچ….این یه مورد رو نمیشه بیخیال بشم.می مونم فیلم رو باهات میبینم اما بعدش باید برام آژانس بگیری

 

 

مستاصل گفت:

 

 

-باشه.بهتراز هیچیه….

 

 

اینو گفت و همزمان با پلی کردن فیلم،فنجونشو سُر داد سمتم و گفت:

 

 

-یکی دیگه بریز

 

 

چشمی گفتم و یه چایی دیگه براش ریختم.و بعد سرمو رو شونه اش گذاشتم و پرسیدم:

 

 

-اسم فیلم چیه!؟

 

 

پیشونیم رو بوسید و جواب داد:

 

 

-اَفتر….

 

 

پاهامو مثل خودش دراز کردمو انداختم روپاهاش.کنار مهرداد هم آرامش داشتم و هم اضطراب.

هم ذوق و هم عذاب وجدان.

همیشه احساستم تلفیقی ازهمین حس های درهم برهم بود.همیشه….

 

#پارت_۱۶۸

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

 

 

 

یه وقتایی از تماشای یه فیلم ولو معمولی و ساده اونقدر لذت میبریم که دیگه دلمون نمیخواد اون فیلم تموم بشه.مثل من که با وجود اونهمه نق زدن به جون مهرداد واسه رفتن حتی بعداز تموم شدن فیلم هم نمیخواستم باور کنم کارگردان فقط همیقدر زمان وقت صرف ساخت فیلم کرده!

سرمو برگردوندم و با لبهای آویزون پرسیدم:

 

 

-یعنی تموم !؟

 

 

-نه.داره ا ای تموم شدنو درمیاره….

 

 

-چقدر ولی دختر اسکول بود!

 

 

انگار که همچین چیزی براش قابل درک نباشه پرسید:

 

 

-برای چی!؟

 

 

-برای اینکه پسری مثل هاردین بهش میگه دوستش داره اما وای ننه ام اینا بازی درمیاره. واقعا که حقش همون بچه مدرسه ای بود ولی میدونی چیه اگه بخوام خیلی عمیق بهش فکر کنم باید بگم پسره لایق هرنوع رفتاری از دختره بود

 

 

-چرا!؟

 

 

انگار که این قضیه یکم برام جدی شده باشه گفتم:

 

 

-خب هاردین بهش دروغ گفته بود.تمام اون مدت داشت سرکارش میذاشت بدتر ازهمه حرفهایی بود که توی دوربین به بقیه دوستهاش زده بود…تازه دوست دخترهم داشت.

 

 

پاهامو ازروی پاهاش برداشتم و بلندشدم.

من دیرم شده بود اونوقت داشتم راجب یه دختره ی لامصب فلسفه سرایی میکردم.

تند تند و باعجبه شروع به پوشیدن لباسهام کردم و بعد شالمو سرم انداختم و دویدم سمت آینه‌

داشتم خودمو مرتب میکردم که بهم نزدیک شد و از پشت سر پرسید:

 

 

-تو این رفتن پای بایدها درکاره آره !؟

 

 

حین مرتب کردن موهام جواب دادم:

 

 

-اهوم…خیلی کار نکرده دارم مهرداد خیلی.کیفمو بهم میدی!؟

 

 

کوله پشتیم رو برداشت وگرفت سمتم و همزمان با قیافه ای درهم که آشکارا میگفت” نرو خواهش میکنم فقط یه لحظه صبر کن” بهم گوشزد کرد:

 

 

-یادت باشه که بین من و درس دومی رو انتخاب کردی.

 

 

واسش زبون درآوردمو کوله پشتیم رو گرفتم و گفتم:

 

 

-جبران میکنم

 

 

-چجوری!؟

 

 

یکم فکر کردم و بعدبجای به زبون آوردن نقشه ی توی سرم گفتم:

 

 

-اووووم…نمیگم…این بهتره سورپرایز بماند

 

 

دست به سینه تکیه به لبه ی دیوار داد و گفت:

 

 

-عه پس خانم خانما سورپرایز کردنم بلدن….

 

 

با ناز از جلوش رد شدم و گفتم:

 

 

-چه جوووورم…..خب دیگه.من برم

 

 

دنبالم اومد و گفت:

 

 

-می رسونمت

 

 

برگشتم سمتش.دستمو وسط سینه اش نگه داشتم و گفتم:

 

 

-نه نه نه….اصلا حوصله ندارم یکی دوکوچه پایینتر پیاده بشم اونم تواین سرما.ترجیح اینه دربست بگیرم که دقزقا جلو خونه پیاده ام بونه

 

 

بهونه ام قانعش کرد ولی این باعث نشد که نپرسه:

 

 

-پول داری!؟

 

 

سرسری جواب دادم:

 

 

-آره

 

 

-پس کیف پولت نشونم بده

 

 

-گیر نده مهرداد

 

 

-نشون ندی گیر میدم

 

 

به اجبار کیف پولمو بهش نشون دادم‌با اخم و حالتی گله مند براندازم کرد.دلیلش هم نبودن وجه نقد زیاد بود توی اون کیف دستی عروسکی بود.جز این مگه دلیل دیگه ای هم میتونست داشته باشه؟؟؟

 

 

کیف پول روازم گرفت و گفت:

 

 

-تو چرا جدیدا اینقدر دروه میگی به من!؟

 

 

دستمو سمت کیف دراز کردم تا ازش پَسش بگیرم و همزمان گفتم:

 

-دروغ نگفتم تو کارتم پول دارم

 

 

-اهان اونوقت میخوای کارتو وسط کون راننده بکشی!؟؟

 

 

همدیدمو گفتم:

 

 

-مهرداد بده کیفوووو…دیوااانه

 

 

از توی کیف پول خودش یه مشت تراول بیرون آورد و گذاشت تو کیف من.بعد برم گردوند و کیف رو تو یکی از جیبهای کوله پشتیم گذاشت و گفت:

 

 

-دفعه بعد دروه تحویلم بدی بدجور تنبیهت میکنم حالا اول بوس منو بده بعد برو

 

 

چرخیدم سمتش.رو نوک پا بلند شدم و تند سریع لپش رو بوسیدمو تند تند گفتم:

 

 

-خداحافظ….مواظب خودت باش

 

 

تا به خودش بیاد من رفتم.

رفتم که کار به سکس نکشه‌.‌به شبهایی که من داشتم کمکم بهشون اعتیاد پیدا میکردم.

 

#پارت_۱۶۹

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

کرایه تاکسی رو حساب کردم و مضطرب از ماشین پیاده شدم.

من هر وقت از پیش مهرداد برمیگشتم خونه همینقدر دچار استرس میشدم تا وقتی که تماااام شکم در مورد نرمال نبودن ظاهرم از بین بره.

چرخیدم که چشمم به مردی کت شلواری و جوون افتاد‌.

هیکل گنده ای داشت و عینک آفتابی رو چشماش بود و دست به سینه کنار یه بنز مشکی ایستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد.

منو که دید چند دقیقه ای خیره نگاهم کرد.

تنها حدسی که تونستم بزنم این بود که احتمالا راننده ی یکی از دوستای نوشین.

 

آینه جیبیم رو از توی کیفم بیرون آوردم و همه جای صورتم رو با دقت زیادی از نظر گذروندم.

بنظر همه چیز عادی بود.رفتم سمت در و بی توجه به نگاه های اون مرد دکمه آیفن روفشار دادم.

شهناز تا از صفحه نمایشگر آیفن تصویری منو دید بدون اینکه چیزی بگه و حرفی بزنه درو برام باز کرد.

قبل از اینکه داخل برم رژلبم رو بیرون آوردم و خیلی آروم رو لبهام کشیدم و بعد رو هم‌مالیدمشون و رفتم داخل.

 

دستامو تو جیب لباس تنم فرو بروم و قدم زنان رفتم داخل.

کفشهامو از پا درآوردم و یه جفت دمپایی پشمی روفرشی که پاها حسابی توشون گرم میشدن پوشیدم.

برخلاف همیشه نوشین بجای مطب خونه بود.

البته…‌

از لباسهاش پیدا بودن قصد رفتن داره اما رو به روش مردی نشسته بود که ظاهرا نوشین به احترامش فعلا از رفتن به مطب دست نگه داشته بود‌.

 

کنجکاوانه جلو و جلوتر رفتم تا وقتی که بهشون نزدیک شدم.

کوله پشتیم رو آوردم‌پایین و گفتم:

 

 

-سلام.

 

 

هردو آهسته سرشون رو به سمتم برگردوندن.

نگاهم با نگاه اون‌مرد که ته چهرش شدیدا آشنا میزد گره خورد‌.

یه مرد حدود ۶۰ساله باظاهری بی نهایت آراسته،موهای جوگندمی و کت شلواری که خط اُتوش از کارد سرآشپزها هم برنده تر بود‌.

 

سرتا پام رو موشکافانه برانداز کرد و بعد درجواب سلامم برخلاف نوشین که خوش رو جوابم رو داده بود تنها به تکون سر اکتفا کرد.

 

نوشین دستشو سمتم گرفت و گفت:

 

 

-این بهار…دختر خاله ی من. بهار جون ایشون آقای موحد هستن پدر مهرداد جان

 

 

لبخندی زورکی روی صورتم نشوندم و به اون مرد خیره شدم.

پدر مهرداد ؟؟؟ پس به همین خاطر بود که مدام احساس میکردم‌جایی دیدمش.

ولی من ندیده بودمش و این احساس تنها از شباهت ته چهره های این پدر و پسر نشات میگرفت‌.

 

این اولینباری بود که من یکی از اعضای خانواده ی اونو می دیدم.اولینبار در تمام این مدت…

نوشین به مبل اشاره کرد و گفت:

 

 

-بشین بهار جان..

 

 

میخواستم برم بالا ولی این تصمیم درست از لحظه ای تغییر پیدا کرد که فهمیدم اون مرد پدر مهرداد.

بند کیفمو سفت نگه داشتم و رفتم سمت مبل و روش نشستم.

درست رو به روی اون مرد آروم و نسبتا جدی.

ابهت خاصی داشت‌.

از اون آدمهای جدی و پر اقتدار.

 

فنجون چایی رو برداشت.یکمش رو چشید و بعد پا روی پا انداخت و گفت:

 

 

-پس گفتی کارخونه اس!

 

 

نوشین کمی دستپاچه جواب داد:

 

 

-بله .این روزا سرش خیلی شلوغ‌‌‌‌‌‌‌‌‌….

 

 

-کمتر به من سر میزنه‌.گاهی وقتها به زور توکل رو میفرستم بیارش.یا بهونه های بیخودی میاره و نمیاد یا وقتی هم میاد بی اعصاب و بداخلاق.شما که….مشکل خاصی باهم ندارید!؟

 

 

سوالش نوشین رو که تاحد بسیاری تلاش زیادی برای خونسرد نشون دادن خودش داشت دستپاچه تراز قبل کرد و همین دستپاچگی باعث با تاخیر و من من کنان جواب سوال پدرشوهرش رو بده:

 

 

-آاااا….خب….نه نه اصلا.چرا همچین فکری کردین؟ ماهیچ مشکلی نداریم….

 

 

انگار که دروغ نوشین کاملا براش واضح و مشخص باشه گفت:

 

 

-امیدوارم اینطور باشه که تومیگی

 

 

بلندشد.کتش رو صاف کرد.نوشین و من هم باهم بلندشدیم.پرسید:

 

 

-میخواید تشریف ببرید!؟

 

 

خشک و رسمی جواب داد:

 

 

-امشب یه مهمون مهم از سفارت چین دارم.

 

 

 

نوشین که کاملا مشخص بود بیشتر داره تعارف میکنه و ته دلش راضی نیست پدرشوهرش خونه بمونه گفت:

 

 

-کاش میشد می موندین…..خیلی وقت شما و نسترن خانم اینجا تشریف نیاوردین

 

 

نگاهی به ساعت مچیش انداخت بعد جواب داد:

 

 

-فردا شب لیاین خونه ی ما

 

-برای شام؟

 

-بله.

 

-چشم

 

-دختر خاله ات رو هم میتونی بیاری

 

 

سرشو به سمت من چرخوند و صورتم رو خیلی طولانی نگاه کرد و بعد.دکمه کتش رو بست و به راه افتاد بی اینکه خداحافطی بکنه یا خداحافطی بشنوه…..

 

.#پارت_۱۷۰

 

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

آدم مستبدی بنظر می رسید.

از اون آدمایی که خیلی کله گنده بود و سخت میشد بهش نزدیک شد.

رفتنش رو تماشا کردم درحالی که نوشین با احترام زیاد تا جلوی در همراهیش کرد.

چنددقیقه بعد بدو بدو اومد تو خونه.مدام ساعت مچی طلاش رو چک میکرد.

خم شد و کیفشو از روی میز برداشت و گفت:

 

 

-وای وای! خیلی دیرم شده خیلی…بیمارها دو ساعت منتظر اومدن منن! خدایاااا…از بدقولی و منتظر گذاشتنشون بیزارم….

 

 

وقتی اون داشت وسایلش رو تو کیفش جا میداد پرسیدم:

 

 

-پدر اقا مهرداد بود!؟

 

 

با تاسف سرشو تکون داد و چندبار اسممو تکرار کرد:

 

 

-هووووف بهار بهار بهار…شنیدی که چی گفت!؟ ما فردا شب خونشون دعوتیم درحالی که مهرداد اصلا گوشی منو جواب نمیده! واقعا نمیدونم چیکار کنم….

 

 

میز رو دور زدم تا بهش نزدیک تر بشم:

 

 

 

-کار سختی نداری! فقط باید راضیش کنی برگرده خونه.همین…راضی هم که نه…بچگونه اس اگه بخوام همچین کلمه ای به کار ببرم.باهاش صحبت کن.صحبت کن تا برگرده…

 

 

پوزخندی از سر تاسف زیاد زد و گفت:

 

 

-مونده هنوز مهردادو بشناسی…کینه اش کینه شتریه….

 

 

یکم مِن مِن کردم و بعد گفتم:

 

 

-میخوای من باهاش صحبت کنم؟

 

 

با اونهمه عجله وقتی اینو شنید ایستادو بهم خیره شد.راستش از این نگاه خیره اش یکم ترس برم داشت ولی بعد لبخند زد و گفت:

 

 

 

-واقعا اینکارو میکنی!؟؟

 

 

 

آب دهنمو به زحمت قورت دادم.یه لحظه از ترس به شک افتادنش نفسم بند اومده بود.سر تکون دادمو گفتم:

 

 

-آااا…آره…شاید اگه من باهاش صحبت کنم بیفته تو رودربایستی و قبول کنه بیاد…

 

 

بشکنی زد و گفت:

 

 

-آفرین این فکر خوبیه..ممنون میشم اگه اینکارو بکنی.چون من واقعا واقعا واقعا نمیتونم بدون مهرداد برم خونه ی پدرش.حتی فکرشم نمیتونم بکنم.

 

 

لبخند تصنعی ای زدم:

 

 

-خیالت راحت…

 

 

-فعلا!

 

 

-به سلامت!

 

 

نوشین که رفت نفس حبس شده تو سینه رو آزاد کردم و رفتم سمت پله های عریضی که فرش قرمزی روشون پهن شده بود.

خیلی از کارهام مونده بود.باید برای امتحان فردا میخوندم هرچند حسابی خسته بودم و تنم طلب خواب میکرد.

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 

تند تند و باعجله مقنعه ام رو جلوی آینه مرتب کردم.یکم عطر به خودم زدم که فکر البته بیشتر به هوا زدم تا به خودم اونم از سرعجله ی زیاد.

کیف و گوشی رو برداشتم و دویدم سمت در بازش کردم و همونطور که ساعتم رو نگاه میکردم رفتم پایین…

دیرم شده بود.خیلی دیر شده بود…

بدو بدو از پله ها رفتم پایین.شهناز که درحال تی کشیدن کف آشپزخونه بود متعجب نگاهم کرد و بعد گفت:

 

 

-صبحونه نمیخورید؟ آماده کردم براتون…

 

 

تندتند گفتم:

 

 

-نه نه نه…دیرم شده ممنون…

 

 

اونقدر سریع کفشهامو پوشیدم که نفهمیدم چجوری بندهاشو گره زدم.

کلاس و امتحان ساعت هشت شروع میشد و من فقط ده دقیقه زمان داشتم تا خودمو به دانشگاه برسونم.از خونه تا سر خیابون رو یه نفس دویدم و بعد تاکسی دربست گرفتم و خودمو رسوندم دانشگاه.

بازهم از ورودی تا خود کلاس که طبقه ی سوم بود شروع به دویدن کردم و وقتی به کلاس رسیدم واقعا نفسی برام نمونده بود و حتی نمیتونستم رو پاهام بایستم.

در بسته بود و این یعنی استاد سر کلاس..

در زدم و رفتم داخل.

سلام که کردم استاد چرخید سمتم و گقت:

 

 

سلام خانم احمدوند…ده دقیقه تاخیر داشتین!

 

 

هِن هن کنان گفتم:

 

 

-ببخشید استاد.خیلی سخت تاکسی گیرم اومد…

 

 

به کلاس اشاره کرد:

 

 

-باشه.بفرمایید بشینین…

 

 

 

بچه ها با فاصله از هم روی صندلی هاشون نشسته بودن.ظاهرا حسابی آماده ی انجام آزمون بودن.

پگاه از ته کلاس برام دست داد.رفتم سمتش و سلام کردم.به صندلی کنج دیوار اشاره کرد و گفت:

 

 

-بشین اونجا…خوندی!؟

 

 

رو صندلی نشستم و گفتم:

 

 

-آره ..

 

 

-ببین من هیچی نخوندمااا به امید تو نشستم اینجا.برسون باشه!

 

 

خندیدمو گفتم:

 

 

-باشه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه و غافل از اینکه امیرحافظ به سس خردل حساسیت داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x