رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 106

3
(2)

سرش رو به آرومی تکون داد و همچنان در حینی که
به نوازش صورت من ادامه میداد گفت:
-دخترا احساسی ان…نمیگم اگه یه پسر به جای اون تو
همچین شرایطی قرار داشت کمتر اذیت میشد ولی
خب دخترها ممکنه آسیب بیشتری ببینن صوصا توی
این جامعه ی بد!
مکث کرد…حس کردم رفت تو فکر و بعد هم پرسید:
-نظرت چیه پگاه رو با علی اشنا کنم !؟
کنجکاو پرسیدم:
-علی کیه !؟
دستشو رو صورتم بال و پایین کرد و با لبخند جواب
داد:
-علی یکی از کارمندهامه ولی توشعبه ی
تهران…تقریبا چهارساله میشناسمش.
الن دیگه مدیر شعبه اس!
پسر فوق العادیه و داشتنش خوش شانسی بوده واسه
من.
میدونی چه جوری باهاش آشنا شدم !؟
سر تکون دام و غرق تماشای صورت جذابش
کنجکاوانه پرسیدم:
-نه! چه جوری ؟
اینبار شستش رو آروم آروم رو گونه ام کشید و بعد
هم گفت:
-من استارت شعبه دو که تهران هست رو تقریبا
چهار سال پیش زدم.
وقتی برای یه سری کارای اداری رفته بودم سازمان.
موقع برگشتن متوجه شدم که یه دزد داره با در ماشین
ور میره و موفق هم شده بود بازش بکنه.
من باهاش فاصله ی خیلی زیادی داشتم.یه کیف رو
صندلی بود که تمام اسناد و مدرکهای مربوط به
شرکت همه داخلش بود.اون لشیه کیفو بدمیداره
ودرمیره و علی هم که همچی رو دیده و همونجا بساط
داشته میره دنبالش. باهاش درگیر میشه و کیفو ازش
میگره اما چاقو میخوره و زخمی میشه
خلصه اشنایمون اینجوری بود.
میدونی…هم پسر خوب و عاقل و با وقاری بود هم
فرز و زرنگ و باهوش…
بیشتر که باهم اشنا شدیم فهمیدم پدرش وقتی بچه بوده
از رو داربست میفته و فوت میکنه، مادرش هم که
انگار بعد از فوت پدر علی اونو میسپاره دست
مادربزرگش وبا یکی دیگه ازدواج میکنه و میره
اربیل عراق و اونجا تشکیل خونواده میده.
روزگار سختی داشته چون مادربزرگش هم که فوت
میکنه عموش خونه رو میفروشه و تقریبا علی آواره
میشه اون هم وقتی که 14سال بیشتر نداست!
با تاسف گفتم:
-وای چه بد!
سرش رو تکون داد و گفت:
-آره….شرایط خیلی بدی داشت….

سرش رو تکون داد و گفت:
-آره شرایط خیلی بدی داشت! خیلی بد!
کنجکاو بودم بازم در موردش بدونم.
در مورد این علی آقای خاص و باجنمی که نیما اینقدر
دوستش داشت.
احساس میکردم باید آدمجالبی باشه.
کنجکاو پرسیدم:

-پس چه جوری زندگیشو میگذروند ؟
شیشه رو داد بال و جواب داد:
-آره…اون زمان که من باهاش آشنا شدم دست فروشی
میکرد اونم وقتی که ارشد مدیریت داشت.
بچه باجنمیه…
اول که خوب شناختمش و کامل بهش اعتمادکردم
بهش خونه دادم کار دادم ماشین دادم و هر اون چیزیه
که لزم بود.
الن علی دست راستم.
به اون بیشتر از خودم اعتماد دارم.
اتفاقا چند ماه پیش که اومده بود شیراز من هی بهش
میگفتم وقتشه زن بگیره..من علی رو خیلی دوست
دارم.یه همچین شخصیت عالی داره.
قدردان…موفق…باهوش…کاردان…چشم پاک
اگه فکر میکنی پگاه لیق همچین آدمی هست من
ترتیب اشناییشون رو میدم!
اگه بگم سراسر وجودم دچار شور و شعف شده بود
دروغ نگفتم.
چنان هیجان زده شدم که دستپاچه گفتم:
-واقعا !؟ اینکارو میکنی!؟
شونه هاش رو بال و پایین کرد و جواب داد:
-آره چرا که نه…آشنا کردن دو نفر که حتی یک
درصد هم احتمال داره باهم سرانجام داشته باشن نه
تنها بد نیست بلکه خیلی هم خوبه!
هیجان زده گفتم:
-عالیه…پگاه عاله نیما…
مهربونه، بخشنده اس، شوخه ولی درونش غمگین.
وقتهایی که تو تهران دلم میخواست جایی جز خونه
ی دخترخاله ام باشم پگاه با آغوش باز ازم پذیرایی
میکرد
برخلف خیلی از دخترا نه ناز و ادا داشت نه فیس و
افاده.
فقط شانس بودن کنار یه پدر و مادر خوب رو نداشت.
شانس داشتن یه خانواده…
همیشه دنبال یه مرد وفادار بوده اما هیچوقت هیچکس
قدرش رو ندونست واسه همین هر بار رابطه هاش
کشید به جدایی…
یه وقت فکر نکنی بی بندوباره هااا…
نه! فقط همیشه دلش میخواست یکی باشه تو زندگیش
که تا همیشه بمونه اما این یکی ها همیشه نامرد از اب
دراومدن!
پگاه دختر خوش قلبیه. ذاتش سالن.
من مطمئنم هر کی کنارش باشه خوشبختش میشه!
لبخند زد و گفت:
-بخاطر گل روی شما چشممم! سر فرصت یه برنامه
میچینیم علی اقا و پگاه خانم شما باهم اشنا بشن!
انقاقا اصل علی یکی دوروز دیگه باید بیاد شیراز
پیش من.
حلش میکنیم ! غمت نباشه!
خندیدم و با شوق چرخیدم تو بغلش و پشت سرهم
گفتم:
-دوست دارم دوست دارم دوست دارم دوست
دارم…اصل دوست دارم به توان صد میلیون بار!
خندید و گفت:
-دوست دارم به توانمیلیون لزم نیست…یه ماچ بدی
راضی ام !
لبهامو غمچه کردم و با جلو بردن سرم گفتم:
-چشم…ماچ رو میدیم
بوسیدمش و اون
خواست دستهاش رو دور تنم حلقه کنه که درست
همون موقع پگاه در ماشین رو باز کرد و و چون
مارو تو بغل هم دید دوسه بار سرفه کرد و گفت:
-یالل
جدا شدم از نیما و باخنده گفتم:
-کارتون تموم شد!؟
-بله با اجازت! حال برناحه چیه؟ میریم خونه؟
نیما ماشین رو روشن کرد و گفت:
-خب نه! از اونجایی که خانمها کل تا خرید نکنن
انگار سرحال نمیان شما هردوتون امروز خرید
مهمون من!
پگاه خیلی جدی گفت:
-اقا نیما شما احیانا داداش مجرد که به باحالی
خودتون باشه نداری؟
نیما خندید و جواب داد:
-چرا ولی متاسفانه مجرد!
پگاه با افسوس گفت:
-شانس ماس!
نیما باز خندیدو من با عشوه گفتم:
-از نیما فقط یه دونه بود اونو خدا داد به من!
پگاه سری جنبوند و گفت:
-بله بله در جریانم! نوش جونت!

بعد از خشک کردن موهام سشوار رو کنار گذاشتم و
نگاهی به نیما انداختم.
جهار زانو روی تخت پشت به من درحالی که رو به
پنجره بود، داشت با لپتاپش در میرفت.
از اونجایی که کل امروز رو دراختیار من و پگاه بود
حال که ساعت تقریبا یازده شب بود وقت کرد لپتاپش
رو چک کنه و خب اونقدر سرگرمش شده بود که
حتی متوجه منی که لباس مورد علقه اش رو براش
پوشیده بودم هم نشد!
ازش رو برگردوندم و ترجیح دادم راحتش بزارم تا به
کارهاش برسه.
موهام رو وه البته همچنان یه کوچولو نم داشتن پشت
گوش جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم.
پگاه پایین تو اتاق مهمان بود.
رفتم سراغش که قبل از خواب بهش شب بخیر بگم.
چند ضربه به در زدم و بعد رفتم داخل.
انگار اون هم مثل من تازه از حموم اومده بود بیرون
با این تفاوت که هنوز کله حوله رو سرش بود و
گاهی از زیر اون کله آب میچیکید رو سر شونه های
لختش.
به سمتش رفتم و گفتم:
-عافیت باشه خاااانوم!
سرتاپام رو برانداز کرد.ظاهرم براش جلب توجه
کرده بود چون همون لباس خوابی رو پوشیده بودم که
اون روز خریدم و وقت نشد بپوشمش.
ابروهاش رو داد بال و گفت:
-پس امشب اون بال خبراییه!
با کمی خجالت خندیدم و گفتم:
-شااااید!
چشمکی زد و گفت:
-شاید چیه بگو حتما! من که اگه یه شوهر خوشتیپ و
جذاب و خفن مثل آقا نیمای شما داشتم هرروز که
هیچ..هر یه ساعت باهاش برنامه داشتم!
خندیدم و بعد موهام رو پشت گوش جمع کردم و گفتم:
-من میرم بال.هر چیزی لزم داشتی تعارف نکن
دیگه.اینجا خونه ی خودته!

تا لنگ ظهر و با خیال راحت هم بخواب.
نیما صبح میره شرکت و شاید تا عصر هم برنگرده.
پس راحت راحت باش…خب دیگه.شبت بخیر پگاه!
خواستم بدم که دوید سمتم و بی هوا محکم بغلم کرد!
تعجب کردم از اینکار یهوییش.
با صدای پر بغض و گریه آلودی گفت:
-ازت ممنونم بهار..تو مثل اون خواهری هستی که
همیشه آرزوی داشتنش رو داشتم.
تو خیلی واسه من عزیزی…
هیشکی منو دوست نداره اما تو داری…
هیشکی خوب و بد بودن من واسش مهم نیست اما
واسه تو هست!
دوست دارم…
میدونستم داره اشک می ریزه و میدونستم تو زندگیش
مثل من چقدر مشکل داشته.
پدری که همیشه ولش میکرده ومیرفت ناکجا اباد و
وقتی برمیگشت فقط جنگ و جدال باخودش میاورد و
مادری که فقط یه فور خودش بور.
ادمایی که پول داشتن اما به پگاه نمیدادن…
آدمایی که حاضر نبودن مسئولیت بچه ای که به دنیا
آورده بودن رو قبول کنن!
بوسیدمش و گفتم:
-روزای خوب سر میرسن پگاه…غصه نخور!
منم مثل تو فکر میکردم رسیدم ته ته خط…روزی که
مجبورم کردن با نیما عقد کنم حالم اونقدر بد بود که
همش به خودکشی فکر میکردم.
حس میکردم رسیدم ته خط.
فکرش رو بکن!
نیما زن داشت و مدام بهم پیغام میداد که ازم خوشش
نیماد و جواب بله ندم و من از طرف دیکه اونقدر
تحت فشار بودم که کسی به نه گفتنهام اهمیت نمیداد.
تو که میدونی من چه غلطایی کردم تو گذشته…
هنوز گاهی وقتها کابوس میبینم.حس میکنم قراره
نوشین یا مهرداد سرو کله شون تو زندگیم پیدا بشه و
این زندگی رو خراب کنن!
میدونی…
پگاه من خیلی چیزا نداشتم اما عوضش خدا نیمارو بهم
داد!
نترس…دووم بیار…خدا حواسش به همه بنده هاش
هست حتی اگه آرایش غلیظ داشته باشن!
خندید و ازم جدا شد و فین فین کنان گفت:
-قربونت برم من! نداشتمت می مردم!
اشکهاشو پاک کردم و گفتم:
-شب خوبی داشته باشی!
بوسیدمش و بعدهم از اونجا اومدم بیرون .
کاش واقعا اون آدم فوق العاده ای که نیما ازش حرف
میزد از پگاه خوشش بیاد.
چون من حس میکردم ورود یه مرد خوب میتونه
زندگی اونو قشنگ بکنه و بهش جون بده !
در اتاق رو کنار زدم و رفتم داخل.
نیما زیادی غرق کار شده بود.
قدم زنان به سمتش رفتم.از تخت رفتم بال و پشتش رو
زانو ایستادم دستهامو دور سینه اش حلقه کردم و پشت
گردنش رو بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
-من بوس میخوام!
لبخند زد و سرش رو چرخوند سمتم .اونجا بود که
فهمید و دید کدوم لباس رو تنم کردم.
لبخندش عریضتر شد و گفت:
-چه جوووون شدیا!
ابروهام رو با شیطنت بال و پایین کردم و گفتم:
-واسه تو خودمو جون کردم!
در لپتاپش رو بست و کامل چرخید سمتم و گفت:
-اینجور کارا عواقب داره ها!
دستهام رو دو طرف صورتش گداستم.
خبر نداشت من به عشق همین عواقل اینجوری سانتی
مانتالی کردم براش!
رو زانو به سمتش حرکت کردم تا فاصله ی کم
بینمون پر بشه.
من خیلی منتظر این لحظه بودم.
خیلی زیاد…
رو پاهاش نشستم و بعد پیشونیم رو به پیشونیش
چسبوندم و گفنم:
-قشنگی این کارا به عواقبش….
دستهاش دور کمرم حلقه شدن.
نفسم سنگین شد.
دیگه واسه بوسیدنش صبر نداشتم.
چشمهامو روی هم گذاشتم و آهسته اما از ته دل گفتم:
-دوست دارم نیما
صداش خیلی آروم با گوشم رسید:
-من بیشتر
لذت بردم از شنیدن حرفش و مشتاقانه شروع کننده ی
یه بوسه ی پر ولع و اتیشی شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
2 سال قبل

سلام ادمین گرامم😁
مرسی عزیزم واقعا پارت گذاری خوب شده خسته نباشی ایشالا که دیگ تا اخر همین جوری پبش بریم و زود تر این رمان ۳ ساله تموم بشه♥️

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x