رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 107

3.5
(2)

لذت بردم از شنیدن حرفش و مشتاقانه شروع کننده ی
یه بوسه ی پر ولع و اتیشی شدم.
به تلفی تمام لحظه هایی که دلم میخواست ببوسمش و
در دسترس نبود.
به تلفی تمام لحظه هایی که هوسص رو کرده بودم و
دنبال فرصت بودیم.
همزمان، حین خوردن لبهاش، دستهامو بردم پایین
پیرهنش و با گرفتن دو طرفش آروم آروم آوردمش
بال.
مشتاق بودم تا تنش رو لخت و عریون ببینم و دست
بکشم و لمس بکنم.
اونقدر دلم میخواست اون لبهارو بخورم که آرزو
میکردم هیچوقت نفس کم نیارم.
اما از یه جایی به بعد دیگه نفس یاری نکرد.
سرم رو بردم عقب و پیرهنش رو بیشتر بال بردم.
کمک کرد تا درش بیارم.
دستهاش رو بال گرفت و بعد گفت:
-جوووون! خانم حشری!
چپ چپ نگاهش کردم و اسمش رو گله مندانه صدا
زدم:
-نیمااااا….
کشدار گفت:
-جووووون…
-اذیت نکن!
دستهاش رو باز کرد و گفت:
-چشم…بیا لبو بده
مشتاقانه دوباره خودم تو بوسیدنش پیشقدم شدم.
حین خوردن لبهاش خودم دوتا دستش رو گرفتم و
اوردمشون بال و گذاشتمشون رو سینه هام و آهسته
فشارشون دادم.
فهمید دلم میخواد چه کاری انجام بده برای همین بعد
از اون این خودش بود که آروم آروم می مالیدشون تا
من بیشتر تحریک بشم!
میک زدن لب پایینیش که گوشتی تر بود رو خیلی
دوست داشتم.
حس میکردم یه چیزی مثل یه شکلت نرم بین لبهام.
شکلت نرمی که نمیخوام تموم بشه !
دستشو پشت کمرم گذاشت و چون نفس کم آورده بود
خیلی آروم به عقب خمم کرد و با احتیاط درازم کرد
روی تخت و بدون اینکه رو بدنم خیمه بزنه شاید
بخاطر بچه، خم شد و دوباره ازم لب گرفت.
چشمهامو بستم و دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
این بوسه کوتاه تر بود .
لبم رو رها کرد و اینبار به جون گردنم افتاد.
سرم رو کج کردم تا راحت تر کاری که میخواد رو
انجام بده و بعد هم چشمهامو روی هم فشار دادم و
آهسته اه کشیدم.
آروم آروم پایین رفت و تا وقتی رسید به سینه هام.
نوک سینه هام از زیر لباس خواب تنم کامل مشخص
بود.
بدون اینکه لباس رو بکشه پایین از روی همون لباس
خواب دهنش رو روی برجستگی سینه ام گذاشت و به
آرومی میکش زد.
لبهامو روی هم فشردم و با باز کردن چشمهام درحالی
که داشتم لذت زیادی رو میبردم و تجربه میکردم
دستم رو لی موهاش فرو بردم و موهاش رو به
آرومی لمس کردم.
اینبار دستهاش قاب سینه هام شد.
بند لباس کج شد و کار اون رو راحت تر کرد.
کشیدش پایین و بدون وجود مانع شروع به خوردن و
مالیدنشون کرد.
داشتم از لذت به خودم به خودم میپچیدم.
دستمو روی رون پاش کشیدم و گفتم:
-نیما برو سر اصل مطلب
لباسم رو از تن در نیاورد.یعنی نیازی نبود.
پایینش رو داد بال و بعد هم مردد نگاهم کرد و گفت:
-میگم…یه وقت جدی جدی مشکلی پیش نیاد واسه
بچه!؟
عجب!
همچنا تو فکر بچه بود.
پاهام رو به آرومی ازهم وا کردم و شاکیانه گفتم:
-نیمااااا…
خندید و گفت:
-خب چیه !؟ بده نگرانم!؟
دستمو سمت صورتش دراز کردم و زیر چونه اش
گذاشتم و جواب دادم:
-خودت با خودت فکر کن…یعنی همه ی اینهایی که
باردارن نه ماه تمام هیچ رابطه ای ندارن ؟
بعدشم مگه حرفهای خانم دکترو نشنیدی!؟
یکم فکر کرد.انگار داشت تو ذهنش باخودش
مرورشون میکرد تا خیالش راحت بشه و بعد هم
سرش رو تکون داد و گفت:
-چرا !؟
پاهام رو بیشتر از هم وا کردم و گفتم:
-پس زود باش شروع کن!
تو گلو خندید و گفت:
-باشه
خیلی زود زیرشلوار و لباس زیرش رو کشید پایین
وبعد هم به آرومی روی تنم دراز کشید.
دیگه تاب و تحمل انتظار کشیدن نداشتم.
دلم میخواست زودتر شروع کنه.
عضوش رو تو دست گرفت و آروم آروم یه بدنم
مالوند.
این طاقتم رو کمتر میکرد.
پر از خواهش نگاهش کردم و با گله مندی گفتم:
-نیماااا…شروع کن!
خندبد و بعد سرش رو خم کرد و لبهاش رو گذاشت
روی لبهام و همزمان شروع کرد فرو کردن عوضش
توی شکاف بدنم.
از لذت زیاد دیگه نتونستم لب بازی رو باهاش ادامه
بدم.
رهاش کردم و با کج کردن سرم شروع کردم آه
کشیدن.
حرکاتش رو تند تر کرد تا من بیشتر و بیشتر از قبل
غرق لذت بشم.
دستهامو روی کمر لختش کشیدم و با فشردن پلکهام
روی هم اهسته آااااه کشیدم.
چه حس خوبی بود….
چه حس خوبی!

خیلی آروم از روی تنم کنار رفت.
چشمهام از خوشی زیاد باز نمیشدن اون خودش هم
دیگه حال و رمقی براش باقی نمونده بود.
کنارم دراز کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
اهسته و به پهلو چرخیدم و خودمو بهش نزدیک کردم
و خیره شدم به صورتش.
گاهی مثل الن که غرق میشدم تو صورت جذابش از
ته دل دلم میخواست یه پسر داشته باشم که دقیقا شبیه
به اون باشه!
که هر بار نگاهش کنم عمیقا به این باور برسم سایز
کوچیک نیما رو دارم!
دستمو رو شکمش وه با هر بار مفس کشیدن آهسته

بال و پاییت میشد گذاشتم و با بوسیدن سینه اش خیلی
آروم پرسیدم:
-خوش گذشت!؟
دستشو دور گردنم انداخت.من رو به خودش فشرد و
بعد هم با بوسیدن پیشونیم جواب داد:
-اهوووم…خیلی!
خسته بود.هم اون هم من.
اون بیشتر خسته بود و این خستگی فکر کنم زمانی به
اوج خودش می رسید که براش مرور میشد فردا هم
باید بره سر کار.
دستمو نوازش وار روی بدنش کشیدم و پرسیدم:
-فردا میری سرکار ؟ تا چند نمیای خونه!؟
درحالی که موهام رو آروم آروم نوازش میکرد و
حتی گاهی اونارو توهوا میبردو و آهسته رها میکرد
گفت:
-آره…نمیدونم .نمیتونم ساعت خاصی رو مشخص
بکنم.
اگه کار پیش نیاد زور میام اگه نه هم که…
همونطور که با سر انگشتم رو سینه اش خطوط
فرضی میکشیدم گفتم:
-من باید برم تحت نظر یه پزشک و یه پرونده برای
خودم تشکیل بدم.دوست داشتم باهم بریم اما اگه واست
کار پیش اومد اشکالی نداره…با پگاه میرم! آره اصل
با پگاه میرم جلسات بعدی رو با تو…
به نوازشهاش ادامه داد و گفت:
-باشه عزیزم.فقط…
مکث کرد و من زودی پرسیدم:
-فقط چی !؟
کنجکاو پرسید:
-هنوزم نمیخوای چیزی به بقیه بگیم!؟ منظورم در
نوزد حاملگیته
حرف از این مورد که میشد من دچار اضطراب
میشدم.
لبهامو باهمون حالت پر استرس روی هم مالیدم و
جواب دادم:
-نه نیما.بمونه واسه وقتی که جنسیتش هم مشخص
شد!
با یکم تعجب و سردرگمی نگاهم کرد.نفهمید چرا
همچین چیزی میخوام.
با همون حالت پرسید:
-چرا همش اصرار داری همچی بمونه واسه تعین
جنسیت؟ هااان ؟
من من کنان جواب دادم:
-چون…چون میترسم بچه دختر باشه!
وقتی اینو گفتم دیگه با موهام وز نرفت.عصبانی
شد.عصبانی که چه عرض کنم.از من چنان خشمگین
شد که دیگه حتی نتونست دراز کش بمونه کنار.
نیم خیز شر و کفری گفت:
-این دری وری ها چیه! این حرفهای خدا قهر کن
چیه!؟
این چرت و پرتهارو چرا تو میگی هاااان ؟
چرا داری با این ترسهای بیخودیت کاری میکنی خدا
بزاره تو پاچمون…؟
یعنی چی میترسی یچه دختر باشه؟
مکه بچه ی دختر آدم نیست؟
بهار تکرار کنی این حرفو نه خودتو میخوام نه بچه ی
تو شکمتو!
اصل فکرش رو هم نمیکردم اون از من اینقدر
عصبانی بشه.
دور از تصور بود این حجم از عصبانیت.
بلند شدم ورو به روش نشستم و گفتم:
-نیما من منظور خاصی نداشتم…
کفری ودرحین اینکه مراقب بود این وقت شب
صداش بال نره گفت:
-دیگه چی بدتر از اینکه تو بجای اینکه نگران
سلمتی بچه باشب همش از این بترسی که دختر
باشه!
مگه دختر چشه؟
جاخورده بودم از اینهمه عصبانیت.
من من کنان گفتم:
-خب من میترسم چون عمو و مادرت هستن که
دلشون میخواد بچه پسر باشه وگرنه تو که خودت
میدونی من عاشق دخترام…
اصل فکر میکنی چرا همش مادرت بهم میگفت برم
پیش اون متخصص؟
یا کل جرا مارو مجاب کردن باهم ازدواج کنیم ؟خب
قبول کن بخش همش بخاطر همین قضیه بچه
بوده.اون هم بچه ی پسر
خب…خب منم میترسم بچه دختر باشه و مایوس بشن
از من و رابطشون سردتر از الن بشه…
نمیتونم بگم تا چه حد عصبانی شده بود.دندوناش رو
روی هم سابید و بعدسرش رو با تاسف برام تکون داد
و گفت:
-متاسفم برای این طرز فکرت.متاسفم یهار!
اونا تو عهد بوق سیر میکنن تو توی کدوم عهد سیر
میکنی که همچین فکری کردی…! واقعا که….
با خجالت و شرم سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:
-ببخشید…
دستشو تهدید کنان تکون داد و گفت:
-بچه چه دختر باشه چه پسر سلمت نباشه ولل من از
چشم تو میبینم.
شنیدی بهار….از چشم تو!
سرم رو بال گرفتم و گفتم:
-خب یه من چه!
با جدیت و دلخوری گفت:
-همون که شنیدی…
اینو گفت و دوباره رو تخت کشید.البته پشت به من.
نفس عمیقی کشیدم و غمگین نگاهش کردم.
چه میدونستم قراره اینطوری ازم عصبانی بشه…

نفس عمیقی کشیدم و غمگین نگاهش کردم.
چه میدونستم قراره اینطوری ازم عصبانی بشه.
من که پشت دستمو نخونده بودم این حرفها اینقدر
عصبانیش بکنه.
خودش پرسید دلیلش رو…
در هر صورت من هم کامل بهش حق میدادم و
اصل هم دلم نمیخواست شبمون اینجوری تموم بشه
واسه همین به سمتش رفتم.
بهش نزدیک شدم و بی توجه به لباسم که تا نافم پایین
اومده بود،دستشو تکون دادم و گفتم:
-نیمااااا….
نه واکنش خاصی نشون داد و نه روی خوش. با لحن
غیر دوستانه ای گفت:
-میخوام بخوابم…
این ” میخوام بخوابم “یعنی نمیخواد باهام حرف
بزنه.شاید حوصله ام رو نداشت.
ولی نه…اون از من دلخور و عصبانی بود واسه همین
اون حرف رو میزد.
دستمو روی بازوی لختش کشیدم و گفتم:
-نیما من معذرت میخوام
منظور خاصی از گفتن اون حرفها نداشتم.
این فقط یه نگرانی بود!
چشماشو باز کرد و گفت:
-یه نگرانی احمقانه!
واسه اینکه آروم نگهش دارم گفتم:
-باشه اصل نگرانی احمقانه
ببخشید.
نمیخواستم اینطور بشه.تو میدونی من جنسیت واسم
مهم نیست
پوزخندی زد و گفت:
-آره…مشخص بود واست مهم نیست اما میترسی
دختر باشه!
دستشو تکون دادم و عاجزانه نالیدم:
-نیما خب ببخشید دیگه!
خیلی سرد گفت:
-حرف من همونه که بهت گفتم بهار.
بچه ی من اتفاقی براش بیفته از چشم تو میبینم!
دلخور نگاهش کردم و با ترس پرسیدم:
-از دست من چرا آخههههه؟
خیلی جدی گفت:
-همین که شنیدی! من حرفهامو بهت زدم.
این دیگه بی رحمی بود.
خودش میدونست من از اول بهش گفتم بچه ی دختر
دوست دارم.
به نظرم اگه قرار بود از کسی ناراحت بشه اونپدر و
مادر خودش بود نه من واسه همین گفتم:
-واسه پدر و مادرت که اینچیزا مهم…
عصبی گفت:
-توجیه نکن….همون که شنیدی!
تقریبا نالیدم:
-نیمااا
واسه اینکه دیگه ادامه ندم و یه جورایی خاتمه بده به
این بحث گفت:
-شب بخیر!
پوووووف! این شب بخیر یعنی ادامه نده و تمومش
کن.
نیما هم گاهی مثل الن چقدر سرسخت میشد!
موهام رو پشت گوش جمع کردم و بعد سرم رو خم
کردم و با بوسیدن صورتش آهسته گفتم:
-شب تو هم بخیر…
خودمو کشیدم عقب.
بندهای لباس رو تا روی شونه هام بال آوردم و بعد هم
دراز کشیدم و سرمو به آرومی گذاشتم روی بالش و
زل زدم به سقف…
این شرایط از اون شرایطی بود که اصل نمی
پسندیدم.
نفس عمیقی کشیدم و منو رو تا زیر گلوم بال آوردم.
دیگه نمیشد بیشتر از این با نیما صحبت کرد.
الن عصبی بود.
عصبی و بدخلق.
چشمهامو بستم و پتورو تا روی صورتم بال کشیدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
کیانا
کیانا
2 سال قبل

من دیگه دیر به دیر سرمیرنم چند تاپارت راباهم میخونم .
اونم نه باعلاقه فقط ازیر کنجکاوی

حدیث
حدیث
پاسخ به  کیانا
2 سال قبل

من هر روز میخونم ولی فقط از روی کنجکاوی چون خیلی کنجکاوم و وقتی یه رمان رو شروع به خوندن میکنم باید تا آخر بخونمش 🥲🥲

Kia
Kia
2 سال قبل

فکرکنم جزمن کسی پارت جدیدنخونده یاهمه چی اکی بوده جای نقدوگلایه نمونده

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x