رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 108

4
(1)

رو تنم خم شد و من این خم شدن و سنگینی حضورش
رو کامل احساس کردم.
لبهاش چسبیده شدن به پوست لپم و چنددقیقه ای بی
حرکت تو همون حالت موند.
لبهاش گرم بودن…گرم و نرم.
منو بوسید کقتی که تقریبا بین خواب و بیداری گیر
بودم.
مشامم از بوی ادکلنش پر شد.رغبت نکردم چشمهام
رو باز نگه دارم و اسه همین همونطور خوابالود
موندم تا وقتی که نور آفتاب تابید به صورتم.
پلکهام تکون خوردن و به فاصله ی چنددقیقه بعدش
چشمهام کامل باز شدن.
پتورو به آرومی از روی تنم کنار زدم و نیم خیز
شدم.
اولین کاری که کردم نگاه انداختن به جای خالی نیما
بود!
نبود و صدرصد حتما رفته بود سرکار.
بی هوا ذهنم رفت سمت اون بوسه های خوش.
دستم بال اومد وروی صورتم نشست و زمزمه کنان
باخودم گفتم :
“تو خواب منو بوسید یا تو واقعیت ؟”
نه! گمونم تو بیداری بود.من هنوز داغی لبهاش رو
روی پوستم احساس میکردم.
ناخواسته لبخندی روی صورت خوابالودم نشست.
زمزمه کنان باخودم گفتم :
“تودیشب قهر بودی ولی…ولی منو بوسیدی”
نیما گاهی غیرقابل پیش بینی بود.مثل حال…مثل
دیشب…
قهر کرده بود باهام چون از دستم عصبانی بود اما
حال صبح زود قبل از اینکه بره سرکار منو میبوسید!
دوستش داشتم!
واسه همین چیزاش دوستش داشتم.
از روی تخت اومدم پایین و صاف ایستادم.
انگشتهام رو توی همقفل کردم و بعد دستهام رو بال
گرفتن و کش و قوسی به بدنم دادم.
خوشحال بودم که نیما با دلخوری نرفت.
دستهامو پایین اومدن و من با قدمهای شل و ولی که
نشون از خوابالودگیم میداد به سمت سرویس بهداشتی
رفتم..

حین خشک کردن صورتم با دستمال، پله هارو آروم
اروم اومدم پایین .
نرسیده به آشپزخونه بدون اینکه سرمو بال بگیرم
دستمالرو گوله کردم و انداختم تو زباله و رفتم داخل
اما درست تو لحظه ی ورود با پگاهی که عین روح
سرگردان با تیشرت سفید و موهای شلخته ی اویزون
رو صندلی وسط آشپزخونه نشسته بود رو به رو
شدم.
ترسیدم و ایستادم!
از اونجایی که تقرییا مطمئن بودم پگاه احتمال همچین
ساعتی خوابه خیلی از دیدنش تعجب کردم واسه همین
دستمو رو قلبم گذاشتم و گفتم:
-واااای ! پگاه ! ترسیدم!
سرش رو به آرومی بال گرفت و بهم خیره شد.نمیدونم
از کی اینجا بود اما گوشی موبایلش رو گذاشته بود
وسط میز و تمام مدت داشت به اون نگاه میکرد.
چشمهاش روی گوشی موبایلش به گردش دراومد.
از میون لبهاش اهی بیرون اومد و بعد هم که
آهسته گفت:
-دریغ از یه تماس …دریغ از یه تک زنگ…یه پیام
خشک و خالی و بدون حرف!
نفس عمیقی کشیدم و بعد موهام رو دو طرف پشت
گوش جمع کردم و بعد هم آروم آروم بهش نزدیک
شدم.
کنار یکی از صندلی ها ایستادم و گفتم :
-من مطمئنم اونا دوست دارن!
سرش رو بال گرفت و تند تند و پشت سر هم گفت:
-نه نه نه نه! هیشکی منو دوست نداره هیشکی!
نه مردی که تخمم رو انداخت ونه زنی که نه ماه تو
شکمش بودم…
زندگی من خیلی مدل زندگی نکبت ها و بدبخت
بیچاره هاست!
سعی کردم حال و هواش رو عوض کنم واسه همین
لبخندی زدم و گفتم:
-صبح قشنگتو با این فکرای بیخودی خراب نکن.
من دوست دارم و قطعا اولین و تنها کسی که تورو
دوست دارم نیستم…
کف دستهامو بهم کوبیدم وقتی قطره اشکش افتاد رو
صفحه ی تلفن همراهش و بعد هم به سمت چای ساز
رفتم و گفتم:
-خب…میخوام بهت یه صبحونه ی توپ بدم! مثل
چایی…کیک…مربای خونگی…
از یخچال کیک شکلتی رو بیرون اوردم.
نزدیک به کابینتها ایستادم.تستر رو راه انداختم تا تیکه
کیک رو داغ کنم و بعد هم سرگرم درست کردن چایی
شدم.
باید اعتراف کنم هرچه بیشتر میگذشت بیشتر مطمئن
میشدم آشنا کردن پگاه با یه مرد بهترین کاریه که
میشه واسش انجام داد!
البته مردی که ادامه ی زندگی رو براش زیباتر بکنه
نه بدتر و زشت تر…

تو سکوت صبحانه اش رو میخورد.
آروم و محزون و افسرده.
چقدر حس میکردم اون شبیه یه دوره ی تلخی از
زندگی منه.البته…من هنوز هم نگرانی هایی داشتم.
نگرانی ای به اسم لو رفتن گذشته.
واسه شکستن سکوت گفتم:
-نیما دیشب باهام قهر کرد!
بالخره سرش رو بال گرفت.زل زد به صورتم.
چشمهاش پف کرده بودن وبی روح اما رو صورتش
لبخند نشست.
احساس میکنم اون کنار من کمتر ناراحت و غمیگی
بود دست کم نسبت به وقتی که دیدمش.
پرسید:
-چرا !؟
یکم از چاییم رو خوردم و جواب دادم:
-بخاطر موضوع بچه.بهش گفتم فعل نمیخوام در
مورد بارداریم به پدر و مادرش چیزی بگیم چون
میترسم بچه دختر باشه اونم کلی خط و نشون کشید و
دعوام کرد و خلصه …ترسید خدا قهرش بگیره بقول
خودش…حتی جواب شب بخیرمم نداد ولی…
مکث کردم.خندیدم و گفتم:
-ولی وقتی داشت میرفت سر کار و من خواب بودم

بوسیدم…
سر انگشتمو رو لپم گذاشتم و گفتم:
-اینجارو…دقیقا همینجا! دوبار بوسید اگه قهر بود که
نمی بوسید.
نمیا کل همینجوریه..گاهی با دلخوری ازم جدا میشه.
بعدش فکر میکنم دیگه محاله اسممم بیاره اما بیهو با
بوسه هاش غافلگیرم میکنه…
خندید و گفت:
-چه باحال!
سر جنبوندم وگفتم:
-اهم …
اصل باورم نمیشد اون آوم دپرس یهو اینجوری بخنده.
یه چشمک زدمو بعد هم گفتم:
-پگاه…تو هم به یه مرد تو زندگیت احتیاج داری.
البته نه از نوع موقتش…یه دائمی.
یکی که همیشه باشه و حمایتت کنه و تو با وجودش
دیگه حتی به منم احتیاجی نداشته باشی
اول یه آه پر افسوس کشید و بعد هم قاشق رو باحالتی
لش توی لیوان چرخوند و گفت:
-دلت خوشه هاااا…این ادمی که تو میگی تو قصه ها
هم سخت پیدا میشه
لبخند زدم و گفتم:
-بدبین نباش…از کجا معلوم ؟ شاید یهو خدا یکی از
آسمون واست فرستاد پایین!
مثل همون لطفی که به من کرد
لبخند تلخی روی صورت نشوند و گفت:
-فکر نکنم خدا منو به اندازه ی تو دوست داشته باشه
که بخواد همچین لطفی درحقم بکنه
وقتی اینو گقت دیگه نتونستم از چاییه صبح گاهیم لذت
ببرم…

وقتی اینو گفت دیگه نتونستم از چاییه صبح گاهیم لذت
ببرم.
لیوان توی دستمو گذاشتم روی میز.
یعنی واقعا خدا منو دوست داشت و بخشید که نیمارو
بهم داد !؟
لبهامو روی هم مالیدم و بعد دستهامو گذاشتم روی
پاهام و گفتم:
-پگاه…تو که میدونی من چه خطاهایی کردم…یه
خطای بد.خیلی بد…
واسه دور کردن اون حس گناه از من گفت:
-ولی تو وقتی فهمیدی نوشین حامله اش باهاش کات
کردی…
پوزخندی زدم و گفتم:
-ولی میدونستم مهرداد زن داره اما بازم باهاش بودم.
چه گناهی بدتر از این واسه اینکه که خدا دیگه
هیچوقت سراغتو نگیره !؟
من فکر میکنم اون بخشنده اس…خیلی بخشنده…
فقط نباید ازش مایوس شد!
به نگاه های خیره و طولنیش خاتمه داد وپرسید:
-و تو مایوس نشدی که نیمارو بهت داد !؟
شونه هامو رو بال و پایین انداختم و جواب دادم:
-نمیدونم فقط میدونم با اینکه از گناه کبیره ام باخبر
بودم اما ازش میخواستم به حال خودم ولم نکنه .خیلی
بده خدا بنده شو رها کنه. خیلی
ولی من الن میترسم..میدونی.نه الن …همیشه این
ترس با من…..
محو تماشام ودرحالی که تمام مدت با دقت به تمام
حرفهام گوش میداد پرسید:
– از چی میترسی؟
با غم و ترس آشکاری جواب دادم:
-از اینکه سرو کله ی مهرداد پیدا بشه… از اینکه
همچی لو بره و من باز این زندگی رو از دست بدم!
نیما رو از دست بدم…و بچه ام رو!
زل زد به چشمهام.
این نگاه و این خیرگی طولنی بود اما بعدش شونه
هاش رو بال و پایین کرد و گفت:
-خب پس خودت بهش بگو…
درک نکردم حرف یا بهتر بگم پیشنهادش رو.
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و پرسیدم:
-چی ؟ چیکار کنم؟
شونه بال انداخت و جواب داد:
-بهش بگو…خودت حقیقت رو بهش بگو قبل از اینکه
اون خودش بفهمه چه اتفاقایی افتاده.
خودش اگه شروع به کشف کنه ممکنه قضیه رو
جوری بفهمه که به نفعت نباشه…
پس بهتره خودت بهش بگی
اینو گفت و ذهن من رو بیشتر ازهمیشه بهم ریخت.
باید خودم بهش میگفتم !؟
نه…من هیچوقت این شجاعت رو نداشتم که به اون
بگم تو گذشته چه غلطی کردم…

تکیه ام رو به در دادم و دست به سینه بهش خیره
شدم.
بندهای کتونیش رو که بست کمر تا شده اش رو
صاف نگه داشت و گفت:
-خب دیگه! من میرم!
کلفه بودم از دستش چون بعداز خوردن صبحانه مدام
دم از رفتن میزد و حال هم که کامل آماده باش بود
واسه رفتن.
پرسیدم:
-کجا میخوای بری اخه !؟ مگه تو اصل تو شیراز
کسی رو داری یا جایی رو…
لاقل بگو کجا میری !
نفس عمیقی کشید و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-چیه !؟ فکر کردی تنها بشری که تو زندگیم میشناسم
خودتی دیوث!؟ من یکی دوتا دوست دیگه هم دارم…
ابرو دادم بال و پرسیدم:
-که اهل اینجان !؟
سر جنبوند و جواب داد:
-اوهوم…
باور نکردم.حس کردم فقط میخواد بره که اینجا نباشه
شاید به تنهایی نیاز داشت در هر صورت نگرانش
بودم.
نگران اینکه اتفاق بدی براش بیفته
آهسته گفتم:
-ولی تو هیچوقت نگفتی جز من اینجا دوست و رفیق
دیگه ای هم داری؟
کی هستن اونها؟ هااان ؟
ببین اگه حس مزاحم بودن بهت دست داده بدون که
واقعا بدی…
من شیفت نیستم تا چند روز دیگه…میتونیم باهم کلی
خوش باشیم.
نیمارو هم که تاحال شناختی.شک نکن فکر نمیکنه تو
یه مزاحمی…با بودن تو واسه چند روز که هیچی
واسه چندسال هم…
وسط حرفهام خندید تا صحبت من قطع بشه و بعد هم
دوتا بند کوله اش رو روی دوشهاش انداخت و گفت:
-بهار…من از اینکه همش ور دل تو بمونم خسته
ام.هیچ ربطی هم به اینکه تو یا نیما بهم حس مزاحمت

داده باشین نداره…
اینقدر هم سعی نکن منو کنترل کنی مامان خانم!
ولی جدا این کنترل کردن و پرس و حو و سوال پیچ
کردن هم باحاله ها.تا حال کسی ازم نپرسید کجا میری
با کی میری با کی میای دوستت کیه ..
باحال بود خلصه… ولی جدا
من واقعا چندتا رفیق دیگه هم دارم که امروز باهاشون
قرار دارم.
نمیدونم کی برگردم…شاید اصل شب رو پیششون
موندم ولی…
ولی الن میخوام برم
چه میشد کرد.تسلیم وار گفتم:
-باشه
اومد جلو.لبخند زد…ماچم کرد و بعد هم گفت:
-مراقب خودت باش…فعل!
از پسش برنمیومدم و البته فکر کنم نباید کنترلش
میکردم که حس بدی بهش دست بده.
دستمو بال آوردم.
به آرومی براش تکون دادم و گفتم:
-مراقب خودت باش
چشمک زد و با ماچ کردن گونه ام گفت:
–بای بای…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges
Narges
2 سال قبل

من دوست ندارم پگاه و نیما باهم باشن
نویسنده لطفا اینکار با ما نکن خواهش میکنم من خیلی با بهار گریه کردم

Narges
Narges
2 سال قبل

لنتییییی دیقننن پگاه و نیما باهمن از رفتارای پگاه معلومه اون از اون جا که با حرف بهار لبخند زد و هی ب بهار میگفت نیما چقدر خوبه ایناااو حتی نیما موقعی که پگاه و بهار میخواست ببره بیرون
نویسنده واقعااا اگر اینجوری بشه خیلی بده من اصلا دوست ندارم این اتفاق واسه ی بهار بیوفته چون نیما و بهار زوج خیلی خوبین
ولی خوب میتونیم یه چیز هم بگیم اینکه
صبح نیما بهار رو بوسید و رفت..

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

نیما اگه میخواست با پگاه رل بزنه ک نمیگفت معرفیش کنن ب علی.
من حس میکنم تو اون فاصله ای ک نیما اومده پایین و بهار خواب بوده با پگاه هماهنگ کرده ک سر ی بهونه ای از خونه بزنه بیرون ی برنامه بچینن شب با مامان بابای نیما بیان خونه و بهار رو سورپرایز کنه و اونجا ب همه بگه ک بهار حامله ست. کسی ک خیانت دیده خیانت نمیکنه بخصوص یکی مث نیما ک عاشق بچه ست و میدونه ک زنش بارداره

کوثر
کوثر
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

همه به کنار الان مشول مهرداد
که سر و کلش پیدا شده.
نکنه پگاه و مهرداد با همند

هستی
هستی
2 سال قبل

منم دقیقا همین حس رو دارم ولی فکر نکنم اخ نمی گف ک پگاه رو با دوستش اشنا کنه اگر خودش با پگاه رابطه داشت همچین حرفی نمیزد ولی از این نویسنده بعید نی چیزی شایدم باهم رابطه داشته باشن

Darya
Darya
پاسخ به  هستی
2 سال قبل

منم با این حرف موافقم اگه با پگاه رابطه داشت نمیگفت که به دوستش معرفی کنه البته شاید هم برای رد گم کنی این حرف زده باشه اما بازم میگم کاش اشتباه کنم و نیما فقط بهار دوست داشته باشه و با بهار باشه

Darya
Darya
2 سال قبل

منم احساس منم پگاه و نیما با هم رابطه دارن چون اونجایی که بهار گفت نیما با هم قهر کرد لبخند روی لبای پگاه نشست ولی بازم مطمئن نیستم امیدوارم اشتباه کرده باشم پگاه و نیما با هم رابطه نداشته باشن چون اگه داشته باشن خیلی مسخره میشه

سیما
سیما
2 سال قبل

دقیقا منم‌همین احساس دارم.
بعدشم‌پگاه از ازدواج بهار زیاد شوکه نشد
شاید از قبل در ارتباط بودنه.
همون قهر نیما و اثر رژ لب روی لباسش

M
M
2 سال قبل

آخرش خیلی بی مزه تموم میشه خاک تو سر من که این همه وقتم رو بخاطر این رمان گذروندم

سیما
سیما
پاسخ به  M
2 سال قبل

مگه شما رمان خوندین؟
خب به ما هم‌بگین.
فقط بگین نیما و پگاه با هم قرار دارند یا نه

نشناس
نشناس
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

نکنه آخرش پگاه و نیما با هم رل بزنن😂😂

M
M
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

نه قرار ندارن

زری
زری
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

قرار ندارن با هم

یاس
یاس
2 سال قبل

چرا احساس میکنم با نیما قرار داره پگاه😐

دسته‌ها

14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x