پگاه سگرمه هاش زو زد توی هم و با اخم گفت:
-کارتون بد بود…باید از همون پنجره پرتش میکردی
بیرون!
نمیدونم چرا هر ماجرای این جوری ای منو یاد خودم
مینداخت.
هر چند در تلش بودم تا گذشته ی خودم رو فراموش
بودم اما موفق نبودم.
مثل الن…
شنیدن این خاطره باعث شد به روزایی فکر کنم که
مهرداد پنهونی میومد بال توی اتاق پیش من.
حتی حال هم که بهشون فکر میکردم تنم می لرزید.
علی خندید و گفت:
-آره کاش پرتش میکردم! آخه وقتی رفت نامرد
ساعت رولکس و تراولی توی کیف پولمو دزدید!
شلیک خنده ی پگاه به هوا رفت!
نه به اون اخمش و نه به این خنده اش…ار خنده ی
اونماهم خنده مون گرفت.
علی که دیگه حال با پگاه همصمیمی شده بودشوخ
طبعانه گفت:
-جوری که شما می خندین انگار خیلی هم از اینکه
چیزای منو قاپید ناراحت نشدین…
پگاه ل یه لی خنده های خودش جواب داد:
-نه آخه اومده هم حالشو کرده هم جیمزباند بازی
درآورده آخرش هم یه ساعت رولکس و کلی پول
گیرش اومد!
به این میگن یک عدد بچ خوش شانس!
علی با حسرت گفت:
-تو کل عمرم همون یه چیز گرونقیمتو داشتم!
پگاه پرسید:
-پسش نگرفتی…؟
علی با افسوس گفت:
-نه دیگه! دستم به َگردش هم نرسید
اینبار همه باهم خندیدیم.
فنجون توی دستم رو گذاشتم رو میز و گفتم:
-خب به یارو میگفتین علی اقا!به همسایه تون!
انگشتشو تکون داد و گفت:
-اتفاقا گفتم بهار خانم ولی یارو گفت نمیشناسش و سر
چهارراه سوارش کرده!
پگاه با تاسف گقت:
-عجب مرد و زنهای کثیفی پیدا میشه!
وقتی صحبتهای اونا گل کرد نیمااز روی تخت بلند شد
و واسه اینکه علی و پگاه رو باهم تنها بزاریم خطاب
به من پرسید:
-بهار بریم یه چرخی تو باغ بزنیم ؟
اگه نیما از رو تخت بلند نمیشد و از من اون سوال
رو نمی پرسید من اصل یادم می رفت که هدف ما از
اینجا اومدن تنها گذاشتن همین دو نفر بود!
اون هم واسه آشمایی و دوستی بیشتر و حتی رد و
بدل کردن شماره همراه…
دست نیما رو که به سمتم دراز کرده بود گرفتم و گفتم:
-آره آره بریم!
قبل از اینکه اونا فرصت اعتراض گیر بیارن یا حتی
اینکه بخوان باما بیان و اینجوری فرصت بیشتر اشنا
شدن خودشون رو از دست بدن از اونجا دور شدیم.
نیما سیگاری لی لبهاش گذاشت و فندک رو زیرش
گرفت.
دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و گفتم:
-علی خیلی خوبه نیما …
ابروهاش رو داد بال و سیگارو بعد از یه کام سنگین
از لی لبهاش بیرون آورد و با زدن یه نمیچه لبخند
پرسید:
-تو همین چند ساعت فهمیدی اینو !؟
خندیدم از این تیکه ای که بهم پرونده بود
شونه هام رو جمع کردم و گفتم:
-خب آره…من که تو همین دیدار اول حس خوبی بهش
دارم. ما خیلی هارد تو نظر و نگاه اول هم ازشون
خوشموننمیاد!
ابروهاش رو داد بال و گفت:
-این کافی نیست…
به نیمرخش خیره شدم و گفتم:
-نیست؟
-نه نیست…
خیلی محکم گفتم:
-تو اگه بگی الن روزه من میگم آره روزه و شب
نیست!
به تو اونقدر اعتماد و ایمان دارم که هر کی رو بگی
بده قبول میکنم هر کی رو هم بگی بد نیست بازم
میگم حق با شماست!
پس وقتی تو میگی علی خوبه یعنی خوبه
سیگارو بین دو انگشتش گرفت و پرسید:
-در این حد !؟
با لبخند جواب دادم:
-آره…
کنج لبش بال رفت و طرح یه لیخند مغرورانه اما
خوشگل روی صورتش گرفت.
از اون لبخندها که من عاشقشون بودم.
دستش دور گردنم انداخت و واسه اینکه خیالم راحت
بشه گفت:
-اره…علی خوبه! خیالت جمع!
دستش هنوز دور گردنم بود و ما توی اون فضای
سرسبز و بزرگ همچنان درحال قدم زدن بودیم
درحالی که دست نیما دور گردنم حلقه بود.
سکوت بینمون رو شکستم وپرسیدم:
-نیما…یه سوال بپرسم جوابش رو بر اساس باورهای
خودت میدی؟
جواب شعاری نمیخوام…جوابی میخوام که نظر
اصلیت باشه! حتی اگه بد باشه!
دستش رو برد پایین تا خاکستر سیگارش رو بتکونه و
بعدهم گفت:
-بگو…من حوصله شعار گفتن ندارن هرچی گفتم
همون نظرمه!
دستهامو از تو جیبهای لباسم بیرون آوردم و من من
کنان گفتم:
-اگه آدما تو گذشته شون یه خطای خیلی بزرگ انجام
داده باشن، این خطا باعث میشه در اینده هم سرزنشش
کنن آدمای دور و برش…
کنج لبش رو به پایین خم شد.انگار که دقیقا نفهمیده
باشه من چیمیگم.
خودمم نمبدونستم چه جوری باید حرفمو کامل و
سلیس توضیح بدم واسه همین قبل از اینکه خودش
چیزی بگه این خودم بودم که تند تند گفتم:
-میدونم…میدونم منظورمو سریع نرسوندم!
اینجوری بهش فکر کن…
زن تو ناخواسته قبل آدم کشته و حال با تو ازدواج
کرده اما …دیگه آدم سابق نیست و از کار خودش
پشیمونه!
تو اونو به جرم ، خطاهای گذشته اش کنار میزاری !؟
به صورتش خیره شدم.جوابش خیلی برام اهمیت
داشت.
خیلی خیلی زیاد.
یکم باخودش فکر کرد و بعد گفت:
-نمیدونم… سوالت سخته! ولی من فکر میکنم
ناعادلنه اس کسی رو به جرم خطایی که در گذشته
انجام داده سرزنش کنن خصوصا اگه پشیمون باشه
حرفهاش صادقانه بودن ولی اون در مورد افرادی
مثل سهند هم دید و نظر خوبی داشت اما وقتی باهاش
مواجه شد کل بهم ریخت و زد به سیم آخر…
تو فکر بودم که پرسید:
-حال چرا همچین چیزی پرسیدی؟
از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
-هیچی…هیچی همینطوری…
از فکر بیرون اومدم و جواب دادم:
-هیچی…هیچی همینطوری…
ایستاد و کامل چرخید سمتم.
البته…دیگه جایی هم نبود که بخواد بچرخه.
ما تقریبا همه جای اون باغ رو واسه اینکه به اون دوتا
فرصت بیشتر واسه آشنایی بدیم پیاده کز کرده بودیم.
چرخید سمتم و با ریز کردن چشمهاش پرسید:
-چیزی هست که باید به من بگی بهار؟
منم ایستادم.دستهام رو دوباره تو جیبهای لباس تنم فرو
بردم و بعدهم جواب دادم:
-نه …چی مثل !؟
زل زد به چشمهام و بعد دوباره از سیگارش کام
سنگین گرفت و با مکثی کوتاه جواب داد:
-نمیدونم…ولی حس میکنم میخوای یه چیزی رو بهم
بگی
چون اینو گفت دستپاچه تر شدم.
همش تو ذهنم باخودم میگفتم نکنه دوهزاریش افتاده
باشه دارم یه موضوع مهم رو ازش پنهون میکنم؟!
راستش من هنوز آمادگی صحبت در مورد اونچیزی
که تو گذشته اتفاق افتاده بود برام رو نداشتم.
حتی یک درصد!
آهسته و بریده بریده گفتم؛
-نه…فقط دوست داشتم ببینم تو چی فکر میکنی!
همین!
بهم خیره شد.این خیره شدن منو دستپاچه تر میکرد.
پشت سرهم به سیگارش پک زد و بعد هم گفت:
-اگه فکر میکنی باید چیزی رو به من بگی اینکارو
بکن
و اگه فکر میکنی نباید بگی، اشکالی نداره…سکوت
کن!
در هر صورت اون کاری رو انجام بده که فکر
میکنی درسته!
درست ترین کار این بود که من بهش بگم تو گذشته ام
چه اتفاقی افتاد تا خلص بشم از این ترس و دلهره ی
لعنتی.
از اون احساس وحشت…
از اینکه مدام میترسیدم گناه کبیره ام لو بره و واسه
همیشه بزارم کنار…
و راستش اون لحظه
لبهامو از همم باز کردم که حرف بزنم و اعتراف کنم
به اون کار بدم اما ناخوداگه به همون سرعتی که
تصمیم به اعتراف گرفتم به همون سرعت هم
منصرف شدم و فقط گقتم:
-باشه.
حرفت یادم می مونه…چیزی نیست که بخوام بگم
سرش رو به نشانه ی فهمیدن جنبوند و دیگه سوالی
نپرسید.