رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 114

5
(1)

دیگه سوالی نپرسید ودر عوض شوخ طبعانه گفت:
-فکر کنم دیگه بهتر باشه بریم! زیادی هم نباس
تنهاشون گذاشت!
دردسر میشه!بریم؟
خندیدم و گفتم:
-آره بریم!
پک آخر رو به سیگارش زد تا اثبات کنه دلش میخواد
بازم به کشیدن و اتمام اون نخ وینستون قرمز ادامه بده
اما گویا اون ترجیح میداد زودتر بریم.
انداختش زیر پا و بعداز اینکه زیر کفش لهش کرد
دستمو گرفت و باهمدیگه برگشتیم همون جای اول.
پس علی و پگاه….
اونقدر باهم گرم گرفته بودن و صمیمی شده بودن که
گویی یک عمره دوست و رفیق و آشنان.
درحاای که نگاهم به سمتشون بود،خندیدم و رو به نیما
گفتم:
-چه زود رفیق شدن نه !گ
چشمکی زد و گفت :
-یه پسر واسه مخ زنی ده ثانیه هم کافیش هست چه
برسه به سه ساعت!
خندیدم و پگاه و علی چون صدای خنده های من رو
شنیدن دیگه به گفت و گوشون ادامه ندادن.
به سمتشون رفتیم و بجای اینکه بشینیم نیما گفت:
-نطرتون چیه کل شبو اینجا نمونیم و جاهای دیگه هم
یه سرکی بکشیم؟
علی استقبال کرد و جواب داد:
-آره موافقم!
چرخیدم سمت نیما و هیجان زده گفتم:
-بریم اون بستنی فروشی نزدیک ارگ …من عاشق
بستنی هاشم! بریم اونجا نیما!
یه نگاه به بقیه انداخت و وقتی رضایت رو تو چشمها
و صورت علی و پگاه هم دید گفت:
-باشه! بریم…و یه پیشنهاددارم…
پگاه خانم شما با علی برو تنها نباشه!
علی خجل، نیمارو نگاه کرد و پگاه که کمی جاخورده
بود با اشاره به خودش پرسید؛
-من !؟
نیما دست منو گرفت و همونطور که دنبال خود
میکشید گفت:
-آره…
و سرعت قدمهاشو بیشتر کرد تا ازشون فاصله
بگیریم.ریز ریز خندیدم و بعد هم گفتم:
-نیما تو هم عجب کلکی هستیا!
رو صورت لبخند نشست و
اهسته گفت:
-دیگه دیگه!
لب گزیدم و گفتم:
-ولی فکر کنم هردوشون فهمیدن داریم رسما هی
کاری میکنیم باهمتنها باشن!
شونه بال انداخت و گفت:
-مهمنیست…اگه از همخوششون بیاد اینچیزا نه واسه
علی مهمنه پگاه
فکر کنم حق با اون بود و حرفهاش صحیح ودرست
بودن.
دستشو سفت گرفتم و گفتم:
-امیدوارم که همچی خوب پیش بره….

قبل از اینکه بخوابم،تصمیم گرفتم اول یه سر به پگاه
بزنم.
پگاهی که همین امروز فردا از اینجا میرفت و دوباره
فاصله ی بینمون می رسید به کیلومترها.
من پیشاپیش براش احساس دلتنگی میکردم.
پیشاپیش حس میکردم میتونم جای خالیش رو حس کنم
و اینها برام آزار دهنده بود.
برای منی که تعداد دوستای صمیمیم که کنارشون
احساس خوبی داشتم از تعداد انگشتهای دستمم کمتر
بود.
آره! من از همین حال با این حس بد دلتنگی دست به
یقه شده بودم.
با پشت انگشت چند ضربه به در اتاش زدم و بعد
پرسیدم:
-صاحب اتاق…بیداری !؟ میتونم بیام داخل ؟
صدای خنده هاش رو از داخل اتاق شنیدم. چند لحظه
بعد گفت:
-چه خوب! شدم صاحب اتاق! بیا تو…
درو کنار زدم و رفتم داخل.
داشت بساط ش رو جمع میکرد و لباسهاش رو
میچپوند توی کیفش.
دلم به حالش سوخت.
پدر و مادر داشتن پگاه به چه درد میخورد وقتی حتی
بعد از اینکه تهدید به خودکشیشون کرد هم باز سراغی
ازش نگرفتن و حاضر نشدن به قول خودش لاقل یه
تک زنگ بهش بزنن!
هردوشون به فکر خودشون بودن.
درو بستم و قدم زنان به سمتش رفتم.
داشت لباس زیرهاش رو خیلی مرتب کنج چمدونش
روی هم میچید.
نگاهی به هیکلم توی اون لباس خواب مشکی دو بنده
انداخت و پرسید:
-تو با لباسایب که میپوشی مشکلی نداری !؟
سرم رو خم کردم و نگاهی به لباس تنم انداختم.
دوتا بند ساده داشت و کوتاه بود.
قسمت بال و قسمت پایینش تور گیپکر بود و قسمت
کمرش به حالت یه نوار کمری با پارچه ی ساتن کار
شده بود.
بعد از تماشای خودم سرمو بال گرفتم و جواب دادم:
-نه چطور !؟
نیشخندی زد و شوخ طبعانه جواب داد:
-آخه من حس میکنم پدر کمر اقا نیمارو درآورده
خندیدم و گفنم:
-بدجنس!
اینو گفتم و لبه تخت نشستم و به اون که داشت وسایلش
رو توی چمدونش میچید خیره شدم….

لبه ی تخت نشستم و به اون که داشت وسایلش رو
توی چمدونش میچید نگاه کردم.
جدایی و دلتنگی ارتباط دردناکی باهم داشتن.
هردوشون بدن…خیلی بد!
آهسته گفتم:
-کاش میشد نری !
خندید و گفت:
-نه دیگه! کم کم دارم حس سربار بودن بهم دست
میده.راستی بهار…برنامه ام عوض شد.
فردا میرم…البته با علی!
از شنیدن این حرف جاخوردم.
راستش دلم میخواست با علی مچ و صمیمی بشه اما
فکرشم نمیکردم این اتفاق به این زودی بیفته.
خودمو کشیدم جلوتر و پرسیدم:
-واقعا !؟ با علی میری!؟
سرش رو جنبوند و حین تا کردن لباسش جواب داد:
-آره…میدونی…حرف از رفتن که شد بهش گفتم یکی
دو روزه دیگه میخوام برگردم تهران بعد گفت اون
فردا میره و خودش تنهاست.
ازم پرسید میخواد باهاش برم منم گفتم آره…! کار بدی

که نکردم هان؟
نیشم تا بناگوش وا شد. خیلی سریع جواب داد:
-نه معلومه که نه!
-خب خداروشکر!
اون لحظه،به چنان ذوقی دچار شدم که قابل وصف
نبود.
هیجان زده گفتم:
-خیلی خوب میکنی…خیلی خیلی خوب کردی که
پیشنهادشو قبول کردی…خیلی!
سرش رو چرخوند سمتم و شوخ طبعانه پرسید:
-چرا !؟خوب میکنم که دارم با علی میرم یا خوب
میکنم که از این خونه میرم…هان؟ کدومش؟!
اخم تصنعی ای بهش رفتم و گفتم:
-عه!بدجنس! من منظورم اینه که این خیلی خوبه که
تو با علی صمیمی شدی.
علی بچه خوبیه…به نظرم از خیلی از این پسرایی که
من و حتی خودت میشناسیم خفنتره!
رفت تو فکر .سرش رو جنبوند و گفت:
-آره میدونی…من خودمم همین فکر رو میکنم.
آدم خوبیه .در عین زرنگی بی غل و غشه.
جذابم که هست!
خندیدم و گفنم:
-پس مبارک!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-لووووس…
حال دبگه دلم نمیخواست اونجا بمونم.
دوست داشتم بلند بشم و زودتر برم بال و همچی رو با
نیما درمیون بزارم.
بهش بگم تلشمون بالخره نتیجه داد….

دوسن داشتم بلند بشم و زودتر بدم بال و همچی رو با
نیما درمیون بزارم.
بهش بگم تلشمون نتیجه داد.
باید بدونه که بالخره این دونفر دارن هی ندم نرمک
سمت هم کشیده میشن.
از جا بلند شدم و تند و سریع پرسیدم:
-حال کی قراره برید !؟
مانتوش رو به زور تو چمدون چپوند و بعد هم جواب
داد:
-فردا بعداز ناهار!
لبخند عریضی رو صورت نشوندم و گفتم:
-خیلی هم خوبه!به نظرم با علی رفتن بهتر از اتوبوس
یا حتی هوایپما رفتن…خب خب..من دیگه میرم تا تو
به کارات برسی!
رفتم سمتش.خم شدم و لپش رو محکم مااااچ کردم و
گفتم:
-شب بخیر!
در نظرش عجیب بودم امشب و عجیب هم رفتار
میکردم ولی من عجیب نبودم.من فقط خوشحال بودم.
خوشحال بودم که واسه یه بار هم تو زندگیم یه چیزی
که فکر میکردم اگه اتفاق بیفته خوب میشه درست
پیش رفت.
من رفتم سمت در و اون که همچنان داشت متعجب
نگاهم میکرد آهسته گفت:
-شب بخیر!
درو وا کردم و از اتاقش زدم بیرون.
دستمو زیر شکمم که یه کوچولو حال بزرگ شده بود
گذاشتم و بدو بدو سمت پله ها رفتم بال.
نفس زنان خودمو رسوندم به اتاق خواب.
درو وا کردم و رفتم داخل.
قبل از اینکه کنترلش کنم محکم خورد به دیوار…
نیما که پشت میز نشسته بود و با لپتاپش ور میرفت تا
منو دید متعجب سرش رو به سمتم چرخوند و پرسید:
-سر کی رو آوردی بهار !؟
اینو میپرسید چون نحوه ی ورود طوفانی ای داشتم.
لب گزیدم و در کوبیده شده به دیواری که دوباره
برگشته بود سمت خودم رو اینبار آهسته تر از قبل
بستم.
لبخند عریضی زدم و به سمت نیما رفتم و همزمان
گفتم:
-وای نیما اگه بدونی چیشده!
خیلی هم کنجکاوی نشون نداد.همچنان با لپتاپش ور
رفت و آهسته گفت:
-چیشده؟
بهش نزدیک شدم و دستهامو دور گردنش انداختم…

بهش نزدیک شدم و دستهامو دور گردنش انداختم و
چونه ام رو گذاشتم رو شونه اش و کنار گوشش و
گفتم:
-پگاه میگه علی بهش گفته اگه بخواد میتونه برسونش
خونه اش اونم قبول کرده!
تو گلو و با دهن بسته خندید و گفت:
-عجب! پس شد اون چیزی که تو دوست داشتی بشه!
دقیقا! این تنها اتفاق خوشایندی بود که دوست داشتم
این روزها بیفته.
خندیدم و با ذوق جواب دادم:
-آره! ولی بهمم میان …
سری جنبوند و آهسته جواب داد:
-آره ! میان!
از نیما توقع نداشتم نسبت به هر چیزی اونقدری که
خودم ذوق میکنم اون هم بکنه.
درست مثل حال …
من سراسر شوق بودم و اون بی نهایت خونسرد.
نگاهی به لپتاپش انداختم و بعد پرسیدم:
-خسته نیستی؟ نمیخوای بخوابی !؟
ابرو بال انداخت و گفت:
-نه! یه کار کوچولو دارم.باید انجامش بدم…
میدونستم که کار کوچولوی نیما ممکنه تا چند ساعت
هم طول بکشه.
ولی من دلم میخواست باهم بخوابیم.
بوسه ی آرومی روی گردنش نشوندم و بعد پرسیدم:
-نمیشه بخوابیم بعدا انجامش بدی!
بازم ابروهاش رو بال انداخت و همزمان به اشاره
ساعت مچیش جواب داد:
-نوچ! نیم ساعت دبگه ویدویو کال دارم!
متعجب پرسیدم:
-آخه الن !؟الن که دیر وقته…موقع خواب!
از گوشه چشم نظری بهم انداخت و گفت:
-عزیزم! واسه من و تو وقت خواب.
واسه اونی که آمریکاس نه!
تو برو بخواب!
دستهام به آرومی از دور گردنش رها شدن.
کمرم رو صاف نگه داشتم و تسلیم وار گفتم :
-خیلی خوب!باشه!
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم سمت تخت و به آرومی
روش دراز کشیدم و پتورو تا زیر گردنم بال آوردم….
پتورو تا زیر گلوم بال آوردم و از همون فاصله بهش
خیره شدم.
دلم میخواست اون هم بیاد پیش من و بخوابه نه اینکه
با لپتاپش ور بره.
سرم کج شد و نگاهم سمت جای خالیش رفت.
عجیب بود! زیادی عجیب بود!
توی یه اتاق بودیم اون هم با یه فاصله ی خیلی کم اما

دل من به طرز احمقانه ای واسش تنگ شده بود!
دل من ! دل من یه چیزیش شده قطعااا…
انگشتهامو توی هم قفل کردم و پرسشی گفتم:
-نیمااااا…
بدون اینکه سرش رو برگردونه سمتم جواب داد:
-هووووم !؟
عین دختر بچه های 15-14ساله که زیادی رو
دوست پسرشون حساس هستن و مدام با سوال پیچ
کردنشون میخوان پی به سوالهای پیش اومده ببرن،
پرسیدم:
-یه سوال بپرسم…
سرش خم بود و انگشتای هر دو دستش رو کیبورد
در حرکت بودن و تو همون حین هم جواب داد:
-بپرس…
من من کنان گفتم:
-اونی که باهاش ویدیو کال داری زن هست یا مرد؟
خیلی رک و صریح جواب داد:
-زن !
چون اینو گفت ابروهام بال پریدن! عه عه عه! زن
بود!
میخواست حال با یه زن ویدیو کال بکنه !؟
متعجب پرسیدم:
-چی ؟یعنی اینکه تو میخوای الن و اینوقت با یه زن
ویدیو کال بگیری ؟
فکر کنم تعجب توی لحنم اونقدر زیاد بود که در نهایت
صندلی چرخدارش رو یه نمه پیچوند تا منو نگاه بکنه.
هدفونش رو از روی گوشش کنار زد و بعد پرسید:
– با یه زن…نه با یه هیول! آره!؟ مشکلی داری؟
اگه خوشگل باشه و لخت معلومه که مشکل دارم.
نیم خیز شدم و جواب دادم:
-نه ولی …مجرده ؟!
کنج لبش بال رفت و سرش کج شد.چشماشو تنگ کرد
و پرسید:
-این سوال چیه میپرسی دختر ؟
سرسری جواب دادم:
-هیچی هیچی همینطوری!
اینو گفتم و دوباره دراز کشیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

مگه شما خوندی رمان.
بعد چقدر دیگه تا پایان رمان مونده.
نکنه نیما و بهار زندگیشون به هم بخوره
نکنه با نوشین میخواد صحبت کنه.

Diana
Diana
2 سال قبل

چرا ی اتفاق متفاوت نمیافته🥲🥲

..
..
پاسخ به  Diana
2 سال قبل

نترس به. زودی جوری متحول میشه که هممون شکه میشیم

ناشناس
ناشناس
پاسخ به  ..
2 سال قبل

مگه شما خوندی رمان.
بعد چقدر دیگه تا پایان رمان مونده.
نکنه نیما و بهار زندگیشون به هم بخوره
نکنه با نوشین میخواد صحبت کنه.

یاس
یاس
2 سال قبل

این رمان ازوقتی نیما و بهار باهم خوب شدن تغییر کرده بهار قبلا دل نوشته هاش خیلی آرامشبخش بود الان شده لوس بازی این چه وضعشه اصلا زمین تا آسمون فرق کرده یک ذره هیجان نداره

Zahra
Zahra
پاسخ به  یاس
2 سال قبل

آره

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x