رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 118

2
(1)

نیما زنگ رو فشرد و چند دقیقه بعد صدای مادرش به
گوش هردوی ما که باوجود یه سری توافقات همچنان
داشتیم سر اسم چک و چونه میزدیم به گوشمون
رسید:
“بله !؟”
نیما دست از معرفی اسم با حرف نون برداشت و
گفت:
-ما هستیم ننه !
مادرش تا صدای نیمارو شنید با ذوق و اشتیاق گفت:
” دورت بگردم من نیما…آیفن خراب شده.من خودم
میام درو برات باز میکنم”
تا مادرش گفت آیفون خرابه نیما بحث رو رها کرد و
رفت سمتش و شروع کرد چک کردنش.
آخ آخ! وای به لحظه ای که نیما بفهمه یه چیزی خرابه
و نیاز به تعمیر داره.
تو بدترین شرایط هم باشه میفته به جون اون وسیله
هر چی که باشه و هر کجا که باشه!
درست مثل الن اما خوشبختانه همون موقع مادرش
درو برامون باز کرد.
نگاهش یه راست رفت سمت نیما و لبخند عریضی
زد.
نیما آهسته گفت:
-سلم
زن عمو دستهاش رو از هم باز کرد و گفت:
-سلم عزیزم! سلم قربونت برم! چند روزه ندیمت
انگار چندساله.خوش اومدی…
خوش اومدی
نیما رو خیلی گرم تحویل گرفت اما من رو نه به اون
گرمی.
یه لبخند تحویلش دادم و گفتم:
-سلم زن عمو!
دستمو به سمتش دراز کردم.به آرومی فشردش و بعد
هم گفت:
-خوش اومدی!
تنها همین رو گفت.میدونم.
ازم دلخور بود اون هم بخاطر اینکه حرفهاش رو
درمورد دکتر رفتن جدی نگرفته بودم ولی امیدوارم
باخبر امروز ما کمی خوشحال بشه.
نیما جعبه شیرنی هارو به سمت مادرش گرفت و
پرسید:
-بابا هست !؟
زن عمو جواب داد:
-آره!
-آخه ماشینش نبود دم در!
زن عمو جواب داد:
-یه دو سه روزه کمر درد داشت موند خونه نرفت سر
کار.ماشینش دست شاگردش…
جلوتر از ما رفت داخل.
ما هم کفشهامون رو درآوردیم و پشت سرش رفتیم
داخل….

همه دور هم جمع شده بودیم. حتی عمو هم با وجود
کمر درد اومده بود و کنارمون نشسته بود و مثل
همیشه پر انرژی و قبراق سعی داشت فضا رو شاد
نگه داره.
با بذله گویی ها و شوخی هاش.
با خوش و بشهاش …
سر به سر گذاشتنهاش…
میشد گفت یه جمع چهار نفره نسبتا صمیمی.
ولی نه! بهتر بود بگم پنج نفره!
این آقا کوچولو هم از همین حال هم باید حساب بشه
دیگه!
زن عمو با سینی چایی از آشپزخونه بیرون اومد و
همزمان کمی دلخور پرسید:
-چرا این مدت اینقدر کم سر میزنی نیما !؟
امیدوارم این یه مورد رو زن عمو نندازه گردن من.
گاهی حجم کارای نیما اونقدر زیاد بود که من فقط
موقع خواب می دیدمش.
نیما لیوان چاییش رو برداشت و بعد هم گفت:
-یه مدت سرم شلوغ بوده نمیتونستم به خودم
مرخصی بدم! حال نمیخواین بپرسین چرا یهویی
اومدیم دیدنتون ؟
هم عمو هم زن عمو بهمون خیره شدن.
لب پایینم رو زیر دندون گرفتج تا با لبخندم همچی رو
لو ندم.
عمو خندید و گفت:
-نه! تو بگو…
نیما یه نگاه به من اندخت و بعد دستشو دراز کرد
ویکی از همون شیرینی هایی که خودش خریده بود و
مادرش با سلیقه تو ظرف چیده بود رو برداشت و
گفت:
-آخه بی مژدگانی که نمیشه!
وای! نیما با این حرفهاش هی منو خجل تر میکرد!
مژدگونی هم میخواست آقا!
نی نی چشمهای عمو درخشید.
خیلی زود حدسهایی نسبتا درستی زد.
سرش رو چرخوند سمت من و با زدن لبخند پرسید:
-بهار عمو…بارداری ؟
یه راست رفت سر اصل مطلب!
وای! حس میکردم دارم میپزم و گر میگیرم !
آب دهنمو به سختی قورت دادم و سرم رو بال گرفتم.
سنگینی نگاه هاشون زو کامل روی خودم احساس
میکردم.
چنان بهم خیره شده بودم که به اجبار سکوتم رو
شکستم و با کمی خجالت جواب دادم:
-بله عمو!
همین بله ی من عمو رو چنان خوشحال و شاد کرد که
کف جفت دستهاش رو بهم کوبید و شروع کرد ابراز
خوشحالی اما…
زن عمو امیدوارانه و وسط ابراز خوشحالی های عمو
رو کرد سمت من و پرسید:
-چند روزته ؟ علئمت چیه؟
میدونم چرا این سوالهارو میپرسید.میخواست پیش
پیش حدس بزنه بچه ی ما دختر هست یا پسر.
خواستم جوابشو بدم که نیما دستشو سمتم دراز کرد و
گفت:
-بده جواب سونو رو!
شالمو جلوی شکمم مرتب کردم و بعد هم از توی
کیف جواب سونورو بیرون آوردم و به سمت نیما
گرفتم.
نیما با خوشحالی اونارو روی میز گذاشت و گفت:
-چند روزش نیست آقا پسرمون چند ماهشه…
عمو با هیجان پرسید:
-پسر ؟
نیما خندید و جواب داد:
-بعله دیگه! پسر هستن ایشون!
همین حرفهای نیما کافی بود تا عمو و زن عمو مثل
دوتا بچه شروع کنن خوشحالی
و باور نکرونی بود اما باید بگم زن عمو اومد و کنارم
نشست و شروع کرد ماچ مالی کردن صورتم.
زن عمویی که اصول هیچوقت به من روی خوش
نشون نمیداد…

زن عمو با ظرفی که توش اسپند دود کرده بود از
آشپزخونه اومد بیرون.
نگاهی سراسر تعجب به نیما انداختم.
لب زنان و البته به شوخی گفتم:
-چقدر مادرت تحویلم میگیره!
آهسته خندید و گفت:

-بخاطر توله ی تو شکمت!
صدالبته که همینطور بود.وگرنه کل از زن عمو پیدا
بود که هیچ علقه ای به انتخاب پسرهاش نداشته.سرم
رو متفکرانه تکون دادم و گفتم:
-صدالبته که همینطوره!
اومد و بالی سر من و نیما اسپند دود کرد و همزمان
گله مند پرسید:
-ولی دستتون درد نکنه هااا…بعد از اینهمه مدت حال
باید بگین؟!
اینبار من خیلی سریع جواب دادم:
-نمیا نذاشت بگم.میخواست سورپرایزتون بکنه!
خوشحال شاد و البته د
در کمال ناباوری نه خطاب به نیما بلکه خطاب به
خود من پرسید:
-ایراد نداره…حال بگد چی میخوری من واست آماده
بکنم هان !؟
هرچی دوست داری بگو من همونو واست بپزم.
الهی من قربون پسرم و پسرش و مادر پسرش برم..
درحالی که به زور جلوی خودمو گرفته بودم که نخندم
گفت:
-هیچی زن عمو! من اصل راضی نیستم شما بیفتی تو
زحمت!
قبل از زن عمو این خود عمو عمو بود که گوشی به
دست اومد سمتمون و گفت:
-زحمت چیه! من باید واسه پسرم ولیمه بدم! امروز
همه غذا رو کنار هم میخوریم.
زنگ میزنم نوید هم با زن و بچه اش بیان اینجا…
دورهمی خیلی خوش میگذره خصوصا اگه بدونن به
زودی یه شازده هم قراره به جمعمون اضاف بشه!
نیما از روی مبل بلندشد و قدم زنان به سمت آیفون
رفت و همزمان گفت:
-آره خوب کاری میکنین..بگین اونا هم بیان!
بر خلف نیما یا حتی پدر و مادرش من همچین
تصوری نداشتم.
حس من بهم میگفت مهناز خیلی از من خوشش نمیاد.
اولین دلیلش این بود که میخواست خواهر خودش رو
به نیما بده دومیش هم این بود که همیشه دلش
میخواست خودش محبوب و مورد توجه خانواده ی
عمو باشه و سومیش این بود که چون نمیتونست
باردار بشه و اینو خوب میدونست عمو مشتاق به دنیا
اومدن یه نوه ی پسر هست قطعا از چیزی که الن
همه ی ما به خاطرش خوشحال بودیم، خوشحال
نمیشد برای همین گفتم:
-نیازی نیست عمو …
لبخند زنان گفت:
– چرا هست…خیلی هم هست!
نه!
مثل اینکه نظر من خیلی اهمیت نداشت.
نفس عمیقی کشیدم با بلند شدن از روی مبل به سمت
آشپزخونه رفتم تا به زن عمو کمک کنم…

من برگهای کاهورو تیکه تیکه میکردم و زن عمو
گوشتهارو به سیخ میزد.
خوشحال بود.
هم خوشحال بود هم اینکه رفتارش با من رمین تا
آسمون فرق پیدا کرده بود.
شبیه کسی شده بود که دیگه هیچ آرزویی تو زندگیش
نداشت.
یکی که هر چی میخواست برآدرده شده بود.
هر چی که میخواست.
حین انجام اون کار با ذوق گفت:
-بهار جان…
خیلی سریع گفتم:
-بله زن عمو؟
با شوق گفت:
-هرچی که هوس کردی فقط یه زنگ میزنی بهم
میگی زن عمو فلن غذا رو میخوام.
زن عمو فلن میوه رو میخوام
زن عمو فلن چیزو میخوام
هر چی که بخواااای من واسه تو میارم!
یه وقت بار سنگین بلند نکنیاااا…
دختر منیژه خانم، همین همسایه بغلیمون،چهار ماه
باردار بود دم عید شروع میکنه خونه تکونی سر
همین جریان یهو حالش بد شد و خون ریزی گرفتش و
بعد هم که بیچاره بچه اش سقط شد!
آخ آخ! یعنی قرار بود تا آخر بارداری من همنیطور
از زن عمو امرونهی میشنیدم !؟
اما …بیخیال.
اگه دل خوشی اون داشتن یه نوه ی پسر هست بزار
باهمین دل خوشی شاد باشه.
سرمو بال گرفتم.
لبخند زدم و گفنم:
-چشم زن عمو!
یه نفس راحت کشید و گفت:
-الهی من پیش مرگش بشم! من خودم واسش همچی
میخرم…
کل سیسمونیشو خودم میخرم!
رنگ آبی و صورتی خوبه!
بچه ها دوست دارن…مگه نه؟
خندیدم و جواب دادم:
-آره خوبه!
انگار که مورد مهمی یادش اومده باشه گفت:
-راستی. سر کار میری زیاد به خودت فشار نیاریاااا
نمیخوام خدایی نکرده مشکلی واسه تو و بچه پیش
بیاد!
نفس عمیقی کشیدم و بازهم مطیعانه گفتم:
-اون هم چشم …
وسط چشم چشم گفتنهای من، صدای فگو بخند عمو با
نوید و زن و بچه اش به گوش رسید.
پس اومده بودن….
دختر کوچولوی خوشگلشون درحالی که یه عروسک
گرفته بود دستش بدو بدو اومد تو آشپزخونه و پرید
بغل زن عمو و گفت:
-سلااااااام مامان جووووون
چشم از زن عمو برداشتم و ورودی رو نگاه کردم.
میدونستم که تا چند لحظه ی دیگه باید با مهناز رو به
رو بشم و من اصل حس خوبی نسبت به این رو به
رو شدن نداشتم.

زم عمو با بغل کردن اون عروسک خوشگل شروع
کرد قربون صدقه رفتنش:
-الهی من دورت بگردم! چقدر دلم واسه تو تنگ شده
بود عسل گیسو…عروسک…دختر خوسگل و قشنگم!
نگاه من اما همچنان پی نوید و مهناز بود.
امیدوارم امشب به خیر بگذره.
نوید بعد از سلم دادن به من و مادرش رفت سمت
نیما که درحال تعمیر آیفون بود و بعدهم به شوخی
گفت:
-باز تو یه چیزی دیدی دست به آچار شدی ؟!
لبخند زنان چشم از نوید که حال احساس میکردم
موهای شقیقه اش دارن رو به سفیدی میرن و
صورتش روز به روز پخته تر میشه برداشتم و به

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 0 (0)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x