رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 49

0
(0)

#پارت_۴۷۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پوزخند زد و گفت:

-تو آبروی منو بردی…این احساس تاسف به درد لای جرز هم نمیخوره!

مامان سنگ شده بود.سنگی که هیچ حرفی حاضر نبود تو وجودش نفوذ کنه.
اون فقط به قسمت خیانت و به این کلمه فکر نیکرد نه بیشتر.با غم و تاسف گفتم:

-من آبروی تو رو نبردم.حرفهای منم گوش کن…

سرشو تکون داد و پلکهاشو روهم فشرد و باز و بسته کردنشون گفت:

-تو چه حرفی داری….هیچ حرفی کار کثیف تورو توجیه نمیکنه….دختری که من تربیت کردم نباید میشد این…نباااید….

با منتهای غصه لب زدم:

-حرفهای نوشینو باور نکن مامان

ظاهرا این کلام من کلا بیفایده و لی اثر بود.
اونا یه دادگاه واسه مح تشکیل دادن بدون اینوه خودمم باشم.
تحقبرم کردن توهین کردن جرم واسم بریدن و ناسزا گفتن بدون اینکه خودمم باشم…
قصاصم کردم بدون اینکه حرفهامو بشنون و حتی حق دفاع رو هم ازم‌گرفتن.
نوشین اون چیزی رو که میخواست بگه و دوست داشت دیگران راجبم بگن رو گفته بود و نمیشد کاریش هم‌کرد.
یه جورایی اون حرفها اثرشو رو ی مامان گذاشت و کاریش هم نمیشد کرد.
پوزخندی زد و گفت:

-فکرشم نمیکردم دختر من اینجا به جای درس خوندن دزحال انجام کثافت کاری باشه. من به تو افتخار میکردم
به تو امیدداشتم…اما تو امید منو ناامید کردی!

سرش گیج رفت.
دستشو روی پیشونیش گذاشت وعقب عقب رفت سمت دیوار .بهش تکیه داد و بازهم به درد چشمهاشو روهم فشرد .شتابان و مضطرب به سمتش رفتم و گفتم:

-مامان چیشدی!؟

نزدیک که شدم خواستم دستشو بگیرم اما با عصبانیت کفت؛

-سمت من نیاااااا. دست کثیفتو به من نزن!

باورم نمیشد روزی همچین حرفهایی رو از مادرم بشنوم.اینکه ازم بخواد بهش نزدیک نشم و سمتش نرم.
یا اینکه منو با همچین الفاظی خطاب بکنه ….
خوب میدونستم نوشین چقدر حرف الکی پشت سرم گفته که حسابی از چشم خانواده ام افتاده بودم.
کمرش رو به دیوار تکیه داد و آهسته و آروم پایین نشست.
اون مادرم بود.هر رفتاری هم که باهام میکرد باز تهش نمیتونستم ولش کنم.
دستپاچه و غمگین رفتم سمت آشپزخونه
یه لیوان آب قند براش زدم و برگشتم سمتش.
لیوان رو به سمتش گزفتم و گفتم:

-بخور…قندت افتاده

نفس عمیقی کشید و دستمو باعصبانیت پس زد و خیره شو به زمین و گفت:

-حرفهای نوشین هنوز توی سرم میگفت دختره ت یه هرزه ی کثیف که با شوهرش وهرد رابطه شد تا تیغش بزنه حتی وقتی که بچه داشت ..چقدر دلم میخواست زمین دهن باز کنع و منو ببلعه…

میدونستم نوشین ممکنه خیلی پیاز داغ ماجرارو زباد بکنه.
آهی کشیدم و عقب رفتم.
چیکار میتونستم بکنم!؟ چی میتونستم بگم….
کمرمو تکیه دادم به دیوار کناری و چشمامو بازو بسته کردم.
مامان که حتی حاضر نبود از دست من یه لیوان آب بگیره پرسید:

-اون پولهایی که راه به راه به ما میدادی پول هرزگیت بود آره!؟

سرمو به سمتش بگردوندم و زل زدم تو چشمهاش.
پس نوشین علاوه بر اون دری وری ها اینارو هم به مامان گفته بود.
غمگین و ناراحت جواب دادم:

-قرض بودن….

داد زد:

-عه! قرض بودن!؟ خوب واسه کارای کثیفت اسمهای جور واجور انتخاب کردی….

خیلی سریع گفتم:

– آره قرض بودن یه روز بهش پس میدم

تکیه از دیوار برداشت و با عصبانیت خیلی خیلی زیادی گفت:

-تو کی اینقدر احمق شدی؟ کی اینقدر بیشعور شدی!؟
تو با یارو میگشتی و میچرخیدی و ازش پول میگرفتی و میدادی به مااااا ؟

مثل اینکه مامان حاضر نبود بپذیره به واسطه ی همون پولها بود که آواره ی کوچه و خیابون و سربار این و اون نشد.
همش تشر میزد…
داد میزد…اما یکبار از خودش نپرسید شاید من تحت فشار اینکارارو انجام دادم.
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-یادتون باشه اگه اون پولها نبود شما و بهراد آواره میشدین.یا آواره میشدین یا سر بار این و اون…

با صدای بلندی گفت:

-کاش آواره میشدم اما دختز خواهرم بهم زنگ نمیرد و نمیگفت پاشو بیا دختر نمک نشناس هرزه ات جمع کن…..
کاش آواره نمیشدم اما نمیگفت تو چه غلطهایی کردی….

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-شما منو قصاص قبل از محاکمه کردین..حتی نمیخواین حرفهامو بشنوین….

با همون ولوم صدای بلند جواب داد::

-آره نمیخوام ….دیگه شنیدنشون به درد من نمیخوره…آبرویی که نباید می رفت رو به باددادی….وقتشه که برت گردونم همون شیراز..تو جنبه ی بودن تو تهرانو نداری

#پارت_۴۷۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

اون نه حاضر بود حرفهام رو بشنوه و نه حتی حاضربود باورم بکنه.
هیچوقت اینجوری خداحافظی کردن از تهران جز پیش بینی هام نبود اما حالااااا ….
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

-اگه مایه ی آبرو ریزیت هستم خب همینجا میمونم!

پوزخندی زد و با تاسف و طعنه پرسید:

-بمونی که یه گند دیگه بالا بیاری!؟ گفتم که…تو جنبه ی بودن توی این شهرو نداری..تو مایه ی خاری و آبرو ریزی من شدی.. مایه ی خجالتم…

با زدم این حرفهای رک و راست تلفن همراهش رو از جیبش بیرون آورد و شماره ی دایی رو گرفت و ازش خواست بیاد بالا وسایل منو تو ماشینش جا بده ….
نمیدونم اون هم از کارم باخبر بود یا نه اما از تغییر رفتارش و از اینکه حاضر نشد باهام حتی بهم سلام بکنه پیدا بود کم و بیش حالیش چه خبر شده!
انگار از این به بعد باید با این موضوع کنار بیام.
با اخم‌و تَخمهاشون…..
با نگاه های پر انزجار و شماتت گونشون…..
قدم زنان از ساختمون زدم بیرون….
نفس عمیقی کشیدم و تکیه ام رو به دیوار دادم.
مهردادی که به چشم یه منجی بهش نگاه میکردم تمام زندگی منو بهم ریخت.
چقدر بهش گفته بودم دست از سرم بردار و بچسب به زندگیت…دل بده زن به بچه ات اما اونقدر کشش داد و اونقدر پاپیچ من شد که تهش شد این!
تهش اتفاقی افتاد که نباید….
یه رسوایی بزرگ پیش اومد که دیگه نمیشد جمعش کرد!
خیره بودم به زمین که حس کردم یه نفر گاهی تند تند و گاهی بدو بدو سمت من میاد.
سرمو که بلند کردم چشمم افتاد به پگاه….
پیاده و تنها سمتم میومد و لحظه به لحظه فاصله اش هم کمتر و کمتر میشد.
چند ثانیه بعد وقتی تقریبا بهم نزدیک شده بود گفت:

-سلام بهاااار….چیشده!؟ چه اتفاقی افتاده!؟ چرا پیام دادی که داری میری؟ سرم به سرم گذاشتی آره!؟

خودم بهش پیام داده بودم بیاد اینجا که لااقل کلیدخونه رو بدم دستش.نفس نفس میزد و حتی درست و حسابی نمیتونست کلمات رو ادا کنه.
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم:

-همه چیز بهم خورد پگاه…همه چیز…

نفس زنان رو به روم ایستاد و بهم خیره شد.انگار درست و حسابی متوجه حرفهام نشده بود.چند لحظه بعد دایی رو دید که از ساختمون اومد بیرون درحالی که چندتا جعبه ی روی هم انباشه شده تودستش بود.
همه ی جعبه هارو گذاشت عقب ماشینش و دباره بااخم برگشت داخل.
پگاه دایی رو با چشم تعقیب کرد و وقتی فهمید نسبتی با من داره و اون وسایل هم وسایل نن هستن گفت:

-آخه اصلا چه خبره؟ چیشده!؟

بغضمو قورت دادم و گفتم؛

-مامان همچی رو فهمید…

هاج و واج نگاهم کرد.اونم مثل من شوکه و گیج و سردرگم شده بود.
چند ثانیه ای مکث کرد و بعد پرسید:

-منظورت از همه چیز ارتباطت با مهردادبود!

سرم رو تکون دادم و گفتم:

-آره…

عین من بهت زده شد.اون ارتباط به حدی غلط و آلوده به گناه بود که تجسم لو رفتنش هرکسی رو میتونست بترسونه وای به اتفاق افتادنش!
چنددقیقه ای فقط شوکه نگاهم کرد د بعد پرسید:

-حالا داری واقعا بر میگردی شیراز!؟

پوزخندی زدم و جواب دادم:

-دارن برم میگردونن …دایی و مامان!

دستشو پشت سرش گذاشت و با تاسف و نگزانی و دلشوره گفت:

-ای بابااا….آخه اصلا کی بهشون خبر داد!؟؟

سرمو پایین انداختم و با بغض جواب دادم:

-نوشین!

متحیر نگاهم کرد.اونم عین خودم نگران شده بود.
جوری که انگار اصلا اون اتفاق واسه خودش افتاده
دستمو گرفت و پرسید:

-یعنی نوشین همچی رو فهمید؟

آهی کشیدم و سرم رو آهسته جنبوندم و لب زنان جواب دادم:

-آره همچی رو…همچی رو فهمید…

ای وای کنان جلو چشمهام قدم رو رفت و حتی کنج ناخنشو لای دندونهاش گذاشت و مضطرب وار باهاش رفت.
این عادتش رو میدونستم…
که تا عصبی میشه و میترسه میفته به جون ناخنهاش.
دستشو از دهنش بیرون کشیدم و گفتم:

-مامانم ازم متنفر شده….دست خودش بود حتی به چشمهام هم نگاه نمیکرد.باید برام یه کار بکنی…
کلید خونه رو تو پس بدی.اگه هم قراره چیزی رو امضا کنی یا چیزی بدی یا حتی بگیری خودت اینکارو بکنی…

غمگین نگاهم کرد.
میدونستم بخاطر شرایط روحیش خیلی با کسی سازگاری نداره و همیشه با من بیشتر میچرخیده وبیشتر صمیمی بوده پس رفتن من یه جورایی تنهاش میکرد.
واسه همین بغض کرد و گفت:

-یعنی واقعا واسه همیشه میری!؟

چشمهام روی اشکهای لباب از اشکش به گردش در اومد.
تکیه از دیوار برداشتم و با باز کردن دستهام بغلش کردم.
خودشو انداخت تو آغوشم.
دستمو پشت کمرش گذاشتم و با صدای لرزونی گفتم:

-پگاه این اون چیزی نبود که میخواستم . زندگی من از این به بعد جهنم خالص…

با بغض و صدایی تو دماغی شده گفت:

-دلم برات تنگ میشه….

با بغض لب زدم:

-من بیشتر….

#پارت_۴۷۴

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

با بغض لب زدم:

-من بیشتر….

اینکه آدم با اون سن و سال فقط دو رفیق صمیمی داشته باشه سخت بود و سخت تر اینکه از همین دو رفیق هم دور بشه.
من میدونستم این شرایط واسه هردومون سخت هم من و هم پگاه.
این دوری اجباری یه ضربه ی بزرگ روحی بود.یه ضربه ی تلخ!

ازهم که جدا شدیم فین فین کنان گفت؛

-بهار تو بری من خیلی تنها میمونم ….

اینجا اونقدر اتفاقهای ناخوشایندی برام افتاد که دوستش نداشتم اما دلمم نمیخواست اینقدر تلخ ازش جدا بشم.
من تو این شهر هم خاطره ی خوب داشتم و هم خاطره ی بد.بودن با فرزین ، دوست داشتنش، شب تا صبح بیدار موندن با پگاه….
درد و دل کردن…سینما رفتن…
چطور میتونستم قید همه ی این روزای خوب رو بزنم!؟
چطور میتونستم خاطراتم با فرزین رو از یاد ببرم وبا نبودن و نداشتنش کنار بیام!؟
لبخند تلخی روی صورت غمگینم نشوندم.
دستشو گرفتم و گفتم:

-من تنها تر میشم….خیلی تنها تر…میبینی؟ حتی دلشون نمیخواد تو چشمهام نگاه کنن.اونا منو تردد میکنن…محال دیگه دوستم داشته باشم.محال بهم اهمیت بدن….
محال زندگی راحتی داشته باشم.

انگشتامو تو دست فشار داد و گفت:

-خب بمون …همینجا بمون.اصلا یه خونه اجاره میکنیم فقط من و خودت هان !؟ باهم میگردیم دنبال کار…دنبال یه جای بهتر…

پیشنهاد های جور واجور پگاه دیگه فایده ای نداشتن.موندن من دست خودم نبود.
دست مامانی بود که با دایی اومد که چنان من رو از این شهر ببره انگار هیچوقت نبودم.هیچوقت و هیچ زمان…سرم رو به آهستگی تکون دادم و گفتم:

-نمیشه …یعنی نمیتونم.من باید برم پگاه….مامان و دایی اجازه نمیدن بمونم.پگاه….

صدام لرزید.سرم رو پایین انداختم تا قطره اشکم جاری نشه رو گونه ام.
افتاد رو کفشم.و اون قطره پخش شد رو سیاهی رنگ. خجالت زده گفتم:

-فکر نکنم دیگه حتی روم بشه تو چشمهاشون نگاه کنم.همش میگم ای کاش زمان بر میگشت به عقب….ای کاش هیچوقت رام وسوسه های مهرداد نمیشدم….هیشکی محو درک نمیکنه پگاه…هیشکی

دستشو زیر چونه ام گذاشت و بعد خیلی آروم سرم رو بالا آورد و گفت:

-همه ی آدما خطا میکنن…همه ی آدما…بعضیا خوش شانسن و لو نمیرن بعضیا هم بدبیاری میارن….
تو فقط بدبیاری آوردی …همین! تو که نمیخواستی ادامه بدی اون ارتباط رو…لو رفت.دست تو که نبود!

آه از نهادم بلند شد.چیزی که منو بیش از هر چیز دیگه ای غمگین و دپرس و افسرده میکرد فرزین بود.
فرزینی که دلم میخواست بشینم و بخاطر رفتنش از زندگیم هاای های بزنم زیر گریه…..
خدایا آخه چی میشد؟ چی میشد اگه زندگی من اینجوری پیش نمی رفت….
اگه نوشین نمیفهمید…
اگه زنگ نمیزد به خانواده ام.
غمگین و دپرس لب زدم:

-آره….من بدبیاری آوردم.یه بدبیاری بزرگ….

دستشو نوازشوار روی شونه ام کشید و بعد پرسید:

-آخه اصلا چه جوری متوجه شد!؟

ماتم زده، خیره به نقطه ای نامعلوم جواب دادم:

-نمیدونم…ولی احتمالا به مهرداد شک کرده بعدهم تعقیبش کرد و….البته…یه حرفهایی هم راجب شهناز زد.من مطمئنم اون زن هم یه چیزایی بهش گفته….شک ندارم ولی….

بغضمو قورت دادم و گفتم:

-ولی تو که میدونی من نمیخواستم ادامه بدم….تو میدونی …

قبل از اینکه پگاه جوابی بهم بده صدای بی مهر مامان از پشت سر به گوشمون رسید:

-بیا برو سوارشو….

پوزخند کمرنگی زدم.حتی حاضر نبود اسممو به زبون بیاره.نگکاه آخرو به پکاه انداختم و گفتم:

-من فراموشت نمیکنم پگاه…من بهت زنگ میزنم.پیام میدم….تو هم منو فراموش نکن خب…؟!

فکر میکردم فقط خودم احساساتی ام اما اون بیشتر احساستی بود چون به محض اینکه حرف از خداحافظی زدم دوباره شروع کرد اشک ریختن و بعدهم گفت:

-دلم برات تنگ میشه….من از امروز تنهایی هام شروع میشه..دیگه نه تورو لازم نه آرتینو….

ما هردومون مثل هم بودیم.
اون نه من رو داشت نه آرتین رو و من نه اونو داشتم نه فرزین…..
دسته کلید رو گذاشتم تو مشتش و گفتم:

-شرایط تو خیلی بهتر …حدااقل کسی به چشم یه خیانتکار نگاهت نمیکنه.پگاه.مراقب خودت باش….خیلی دوست دارم…خیلی…

هرچه بیشتر کنارش میموندم خداحافظی برام سخت تر و مشکلتر میشد.
آه کشیدم وعقب عقب ازش فاصله گرفتم و بعد اشک ریزان رو برگردوندم و به سمت ماشین دایی رفتم و سوار شدم….
درو بستم و سرمو پایین انداختم.
اگه نگاهش میکرم دل کندن واسم سخت میشد…

#پارت_۴۷۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

*چند ماه بعد*

برای هزارمین بار شماره اش رو گرفتم اما لحظه ی که میخواستم تماس بگیرم خیلی سریع منصرف و پشیمون میشدم.
آه از نهادم بلند شد.
گوشیمو ول کردم رو میز زیر آلاچیق و سرمو گذاشتم رو کتابها و جزوه ها…
خسته بودم.خسته بودم از هین زندگی، از این شرایط مزخرف….
از روزهایی که تلخ و سخت میگذشت.
از فرزینی که با وجود گذشت چندماه هنوزم حاضر نشده بود حتی یه پیام بهم بده.
و من مدام از خودم‌میپرسیدم واقعا به همین سادگی و آسونی فراموشم کرد؟به همین راحتی؟
دیگه نه ارج و قربی پیش بقیه داشتم و نه حتی پیش خودم.
به چشم یه هرزه نگاهم میکردن و گاهی حتی یه قاتل زنجیره ای…
سرمو بلند کردم و دوباره تلفتم رو برداشتم .
جزوه و کتابهارو جمع کردم و انداختم تو کیف وبعدهم پیاده به راه افتادم و از در دانشگاه زدم بیرون….
کلی عکس از فرزین داشتم که دلم نمیومد حذفشون کنم از طرفی خسته شده بودم.
خسته بودم از تماشای بی حاصل این عکسها چون فقط باهاشون خودمو رنج میدادم و هیچ فایده و اثری برام نداشتن …
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم خونه.
نیازی به در زدن و زنگ زدن نبود.
در حیاط نیمه باز بود و بهراد با توپ گرونقیمتی که نو هم بود تو حیاط بازی میکرد.
رفتم سمتش.
توپش قِل خورد و اومد سمت من.
با پام نگهش داشتم و بعد خم شدم و برداشتمش.
دوید سمتمو با دراز کردن دستهاش گفت:

-بهار توپمو بده!

سرمو به سمتش برگردوندم و گفتم:

-باشه ولی کی اینو برات گرفت.مامان ؟

قیافه اش که نشون میداد خیلی راضیه.لبخندی روق صورت معصومش نشوند و جواب دادم:

-نه عمو صادق گرفت…

اصلا همچین آدمی رو نمیشناختم.متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

-کی؟ عمد صادق کیه!؟

خودشم انگار نمیدونست و فقط با این لفظ آشناش کرده بودن.شونه بالا انداخت و جواب داد؛

-نمیدونم دیگه …عمو صادق…بابای بعدیمون….

تا اینو گفت جاخوردم.سنش کمتر از اونی بود که بتونه همچین مسایلی رو درک و تجزیه کنه.
توپش رو بهش دادم و قدم زنان سمت پنجره ی پذیدایی کوچیکی که به سمت حیاط باز میشد رفتم.
پشت دیولر ایستادم وبا کج کردن سرم نگاهی به داخل انداختم.
حس کردم میشناسمش….همون خواستگار مامان بود.همونی که خیلی وقت پیش هم یکبار اینجا اومده بود.
مامان سرش خم بود و اون مرد که نیمرخش رو میتونستم ببینم حرف میزد:

“من راستش با وجود بهراد مشکلی ندارم.اونو مثل پسر خودم میدونم ولی در مورد دخترتون بهار خانم فکر نکنم حتی از لحاظ شرعی هم روا نباشه با ما زندگی کنه….”

زنی که همراهش بود گفت:

“حالا میشه بعدا راجب این مسائل هم صحبت کرد….فعلا اصل موضوع اینکه …”

حوصله ی گوش دادن به حرفهاشون رو نداشتم.پوزخند تلخی زدم.ببین کار ما به کجا رسید.
مادر گل گلابم میخواست ازدواج کنه و ناپدری آینده ی گل گلاب منو لایق اینکه تو خونه لش باشم نمیدونست.
هر چند فکر نکنم اصلا نیازی باشه اون مرد همچین چیزی بگه….
مامان بعداز اون اتفاق اونقدر از من بیزار شده بود که حتی چشم دیدنم رو هم نداشت.
چنددقیقه ای همونجا موندم تا وقتی که حس کردم دارن خداحافظی میکنن….
رفتم و پشت در دستشویی پنهون شدم تا وقتی که اومدن بیرون…
حالا بهتر تونستم ببینمش.
یه مرد حدودا ۴۵_۴۶ساله با ظاهری نسبتا مذهبی…
بد نبود قیافه اش اما واقعا مامان میخواست به ازدواج کردن فکر کنه؟؟؟
تا دم در همراهیشون کرد‌ و صحبتهای بعدیشون رو به جلسه ی بعد موکول کردن.
ظاهرا این یکی خواستگار واسه مامان خیلی جدی بود.
به محض رفتنشون وقتی مامان درو بست و اومد داخل من هم از پشت در دستشویی بیرون اومدم و گفتم:

-میخوای ازدواج کنی!؟

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند.سرتا پام رو از نظر گذروند و گفت:

-چیه؟دلت میخواد تا ابد ور دلت بمونم !؟بهراد بابا میخواد…یکی که حمایتش کنه….

پوزخند زدم وبه طعنه پرسیدم:

-چطوری میخواد پدری کنه وقتی از همین حالا این گوجه خریدن داره بچه هاتو سوا میکنه!؟

حرفهای من اخمو و عبوسش کرد.بعداز اینهمه مدت شاید این اولینیاری بود که اینجوری رو دروی هم‌می ایستادیم و حرف میزدیم.
آره….اون اتفاق بد مارو ازهم خیلی دور کرد!
لبخند تلخی زد و با صدای غصه دار گفت:.

-چیه؟خیلی دوست داری با من بیای خونه ی اون ؟میخوای به اون هم….

صدامو بردم بالا و چون میدونستم چه تیکه ای میخواد بپرونه گفتم:

-بسه دیگه مامان…بسه…یه گهی خوردم یه غلطی کردم و بعداز اینهمه مدت چرا بیخیالم نمیشی؟

دستشو بالا آورد و خشمگین جواب داد:

-چون گهی که خوردی قابل بخشش نیست…چون آبرو و شرف منو بردی….چون پیش خواهرم و دخترش شرمنده و خجلم کردی….
چون رو سیاهم کردی…

بغض کردم.هنوزم دست بردار نبودن.
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:

-باشه…پس شما برو باخیال راحت ازدواج بکن و برو پی زندگیت….منم اینجا می مونم…به هرحال رهن اینج

ارو که خودم دادم اجاره اش رو هم یه جوری جور میکنم….
شما به فکر سور و ساتتون باش عروس خانم…

پوزخندی زدم و از کنارش زد شدم و سمت دررفتم

#پارت_۴۷۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و سمت دررفتم.
چطور میتونست با دختری که از پوست و گوشت و استخون خودش هست همجین کاری بکنه.
مگه میشه یه مادر اینقدر بی احساس باشه!؟
دنبالم اومد و لباسم رو از پشت کشید و نگه ام داشت.
شاکی بود….
شاکی تراز اولینباری که اومد تهرون و دستمو گرفت و با دایی برم گردوند شیراز.
زلزد تو چشمهام و طلبکارانه گفت:

-بزارم تنها بمونی که باز هر گهی دلت خواست بکنی!؟ بزارم تنها بمونی که عین هرزه ها پا تو زندگی اینو اون بکن….

خفه خونی دیگه بس بود.حس کردم کلی حرف داشتم که بیخ گلوم گیر کردن و اگه به زبونشون نمیاوردم راه نفسم بند میومد.
دستمو به زور پس کشیدم و گفتم:

-جرا بس نمیکنی؟ چرا تا تقی به توقی میخوره این مزخرفاتو تحویلم میدی!؟ تو میخواستی آواره بشی….
چادرنشین بشی …
خرج یومیه نداشتی….گفتی حتی پول خرید وسایل خونه رو هم نداری….
راه به راه زنگ میزدی که بهراد رو حتی نمیتونی مهد ثبتنام کنی…
من اون گه رو نمیخوردم تو الان ورد زبون همه بودی…میگفتن عه فلونی؟ همونی که دروازه قران چادر زده با یچه نیم قدش ….
من فدا شدم برای شما چرا به دخترت میگی هرزه …؟
چراااا…

دستش بالا رفت و زد تو گوشم.دیگه جا نخوردم.
به این سیلی های گاه و بی گاهیش عادت کردم.
گوشه لباسمو با خشونت کشید و گفت:

-دهنتو ببند دختره ی کثافت …تو کدوم لقمه حرومی رو خوردی که همچین مار خوش خط و خالی شدی؟؟؟
من گفتم از گشنگی مردم برو هرزگی کن پول بفرست؟
گفتم پول ثبتنام بهرداد و ندارم پا تو زندگی دخترخاله ات کن پول بفرست!؟
تو کی اینقدر گه شدی دختر؟ کی!؟من تورو فرستاده بودم درس بخونی…فرستادمت یه پخی بشی برگردی….
اما تو چیکار کروی؟
آبروی منو برباد دادی….روسیاه عالمم کردی…فکر میکنی اگه این حرفها به گوش صادق برسه دیگه پاپیش میزاره!؟

پوزخند زدم.زبونمو به کنج لبم مالیدم و گفتم:

-چه زود شد صادق….خیلی وقت زیر سرش داری آره!؟

دستشو دراز کرد و باعصبانیت گفت:

-بفهم جی از دهنت درمیاد!؟

اینبهر من شاکی شدم.من بخاطر اونا تا خرخره زیر بار قرض و منت مهرداد رفتم.
بهش بدهی نداشتم که وضعم این نبود.
زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-مگه چی از دهنم دراومد!؟ من این مرده رو خیلی وقت پیش دیدم….خیلی خیلی وقت پیش …پرسیدم خواستگاره ؟ گفتی این چه حرفیه …من و چه به این حرفها….حالا میفهمم که اتفاقا توروخیلی هم به این حرفها…تو صادق جون رو زیر نظر داشتی اما الان روش کردی ….

براش اهمیت نداشت.
باخیلی حرفها خودش رو قانع کرده بود.
که حقشه…که میتونه همچین کاری بکنه!
نفس عمیقی کشید و بعد گفت:

-آره…تو هرجور دلت میخواد فکر کن! هرجورررر!
من تا وقتی جوونم خواستکار دارم….تا وقتی جوونم میتونم یکی رو پیدا کنم بشه پشت و پناه خودمو اون بچه باشه….میفهمی!؟

ابروهامو بالا انداختم و گفتن:

-نه نمیفهم! میدونی …درکت نمیکنم…مثل خودت درکم پایین …
همونطور که تو منو درک نکردی منم تورو درک نمیکنم!

اومد سمتم دستمو گرفت و باعصبانیت تکونم داد و بعدهم گفت:

-دهنتو ببند بهار…دهنتو ببند! اسم کار تو هرزگی بود…میفهمی!؟
پلشت کاری…کثیف کاری…خیانت….

هیچی نگفتم.حتی وقتی بدنم رو تکون داد هم مقاومت نکردم و جلوش رو نگرفتم.
فقط یه پوزخندی زدم و برو بر تماشاش کردم.
نفس عمیق اما خسته ای کشید و ولم کرد.عقب عقب رفت و با تاسف بهم خیره شد.
بعداز یه مکث طولانی گفتم:

– خب…باشه…به سلامت.خوشبخت بشی.
چمدون گل گلیتو جمع کن برو خونه ی شازده دوماد! اما من و داداشم اینجا میمونیم!

خنده اش گرفت از حرفهام.
با تنفر گفت:

-حرف مفت نزن بهار.من سگ کوچه روهم دست تو نمیدم چه برسه به بچه ام….

بغضم گرفت.لبهام رو هم لرزیدن.باتاسف گفتم:

یه جوری میگی بچه ام انگار من بچه ات نیستم….
لابد بعدشم میخوای منو ول کنی تو کوچه و خیابون و بری پی عیش و نوشت….؟

نفس عمیقی کشید.چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بعد گفت:

-نترس…آواره ی کوچه خیابون نمیشی…

اینو گفت و از کنارم رد شد و به سمت دزرفت.
حس کردم داره یه چیزایی رو ازم مخفی میکنه.
مشکوک بود و من هم با شک نگاش کردم و گفتم:

-چیه؟ میخوای سر به نیستم بکنی مایه ی خجالتتو؟

دمپایی های سفیدرنگ پاشنه بلندشو از پا درآورد و جواب داد:

-مزخرف نگو بهار…وقتی میگم قرار نیست آواره بشی یعنی نمیشی….

دستشو به درتیکه داد و بعد ما دمپایی هارو جفت کرد و رفت داخل…
نمیدونم چی تو سرش بود.
فقط حس کردم داره یه چیزایی رو از من مخفی میکنه….

#پارت_۴۷۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

بهراد هر پنج دقیقه یکبار میومد سمتم و نقاشی های که کشیده بود رو به سمتم میگرفت و میگفت:

“آبجی حالا نمره بده”

این دهمین باری بود زیر نقاشی هاش عدد بیست رو مینوشتم و اون کیف میکرد و بدو بدو میرفت و دوباره به شکم دراز میکشید و صفحه ی جدیدی رو برای خط خطی کردن انتخاب میکرد.
وقتی بهش نگاه میکردم دلم میگرفت و دلتنگش میشدم .
کنارم بود اما میدونستم مامان قراره به زودی دستشو بگیره و باخودش ببره خونه ی شوهر جدیدش!
آهی کشیدم.
سخت تر از اینکه مدام به این فکر میکردم پس تکلیف من چی میشه همین جدایی اجباری بود.
انگار زندگی من افتاده بود رو دور بدبیاری….
هی بدبیاری پشت بدبیاری.
پس کی می رسن اون روزای خوبی که هیچوقت قرار نیست از پشت جاده های مه آلودی که قیصر امین پور وعده داده بود بیرون بیان؟
کاش اون اتفاق برای بابا نمیفتاد.
کاش فقیر و بی پول ترین آدمای شهر بودیم اما بابا رو کنار خودمون داشتیم…کاش!
تلفن موبایلم که زنگ خوزد از فکز بیرون اومدم.
کتاب پر حجم و سنگین رو از روی پاهام برداشتم و گذاشتمش کنار و بعدهم دست دراز کردم سمت تلفنم.
چشمم که به شماره ی پگاه افتاد غم و غصه ام واسه چند لحظه هم که شد پر کشید.تماس رو وصل کردم و واسه سلام و احوالپرسی پیش قدم شدم؛

“سلام خانووووم…ملکه ی پاستیل خورها”

خندید و هیجان زده پرسید:

“چطوری بهاااار.خوبی عشقم!؟ حالا دیگه اینجوریاس دیگه آره؟تا من زنگ نزنم تو هیچ خبری ازت نمیشه آرهههه ؟!”

بی رمق خندیدم و جواب دادم:

-به جون پگاه من هر لحظه بیادتم.حالا گلایه هارو ولش کن.بگو ببینم خوبی؟چه خبر”

از اطرافش صدای ماشین میومد واسه اینکه صدای خودش بهتر به گوشم برسه یکم تن و ولوم صداشو برد بالا و جواب داد:

“منم اییییی….بد نیستم…تازه از آرایشگاه اومدم بیرون.مدل ناخنهامو عوض کردم …رنگ موی جدید گذاشتم…مژه هامو ترمیم کردم…خلاصه….رفتم کیف پولمو تو سطل زباله ی خانم آرایشگر خالی کردمو اومدم”

باهم خندیدیم.پگاه همیشه زیادی پول خرج لباس و آرایشش میکرد.خب اون گرچه پدر و مادرش ازهم جدا شده بودن اما هردوتاشون آدمای مستقل مایه داری بودن که بیزینس های پر سودی داشتن.
ناخواسته ذهنم رفت سمت دانشگاه.یا بهتره بگم فرزین و بعدهم پرسیدم:

“از دانشگاه چه خبر ؟ از استادهامون….از….از استاد…”

اونقدر من و من کردم تا پگاه گفت:

“اینجا هم همچی مثل قبل فقط عین بنده ی حقیر جدیدا با یکی از همکلاسی هامون ریختم روهم اتفاقا جای تو از شیراز اومده تهران…بهتر کاش زودتر می رفتی بهار…”

قه قه زنان خندید.دختره ی دویونه بلند شدم و قدم زنان رفتم سمت پنجره و همزمان کفتم:

“عه…مثل اینکه بعضیا از رفتن من حسابی سود بردن…حالا جدی جدی باهاش رفیق شدی؟ کی هست؟ اسمش چیه؟ خوشگل؟ ”

“اسمش رضاست…دو سال از من بزرگتره…قدش خیلی بلند…خیلی خوشتیپ.خیلی پسر خوبیه و من یه تار موش رو هم یه اون آرتین گه پدرسگ نمیدم…خودشم بچه تهران اما شیراز میخونده تا اینکه که انتقالی گرفت و اومد”

سرم رو آهسته تکون دادم و با کنار زدم پرده ی پنجره ای که رو به کوچه باز میشد گفتم:

“پس بگو واسه کی ایجوری سانتی مانتالی کردی”

‘دیگه دیکه….دختر باید همیشه به خودش برسه””

دلم میخواست در مورد فرزین ازش سوال بپرسم اما مردد بودم.
یه نگاه به بهراد انداختم و وقتی دیدم حواسش پرت و حسابی سرگرم تقاشیه گفتم:

“از استاد حاتمی چه خبر؟”

خبلی سریع جواب داد:

“استاد حانمی؟فرزین جوووون رو میگی دیگه آره؟”

حتی اسمش هم منو حالی به حالی میکرد.دلتنگم میکرد…بهممم می ریخت و دوباره باعث میشد بدجور هواش رو بکنم.گوشم به حرفهاش بود:

“آره…فرزین حوون”

“اون که رفته…یه یکی دو هفته ای میشه که رفته”

متعجب پرسیدم:

“رفته؟ کجا رفته؟”

“دقیقا نمبدونم کدوم کشور ولی میدونم که رفته….من که این ترم باهاش کلاس نداشتم.بچه هایی که داشتن گفتن رفته یه کشور دیگه البته در شرف رفتن هست…شاید تا یکی دوماه دیگه قطعی بشه”

پرده رو ها کردم و تکیه لم رو به دیوار دادم.
باورم نمیشد فرزین دیگه حتی ایران وزیر سقف آسمون این کشور هم نیست.
چرا آخه میخواست بره؟
چرا اینقدر کله شق بود که نمیخواست به هردومون یه فرصت دوباره بده؟
آه عمیقی کشیدم و پرسیدم:

“تو مطمئنی؟”

کاملا مطمئن جواب داد:

“آره بابا…اتفاقا آخرین بار که دیدمش بچه ها دوره اش کرده بودن که استاد بمون و نرو و فلان و از این حرفها اونم گفت که نه…سالهاست پیشنهادداشته بهش فکر نمیکرده اما الان دیگه به صورت جدی میخواد بهش فکر بکنه…یکی دو روز بعدش هم بچه ها گفتن رفتنیه و حتی استاد دیگه ای جایگزینش شده ولی من که ندیدم…فور کنم اواخر ترم بره آخه میبینم که گاهی کلاسهاشو میاد….”

بغضم گرفت….میدونم کنارم نبود اما دست کم ایران بود.تو همون کشوری که

منم زیر آسمونش بودم اما اگه می رفت خارج چی؟
این رفتن یعنی اینکه هیچوقت فرصت دیدنش رو پیدا نمیکردم هیچوقت‌.‌
سوال پگاه از فکر بیرونم کشید:

“بهار…از مهرداد هم خبری شده؟”

لعنت به مهرداد.لعنت به مهرداد که مسیر زندگیمو کشوند به بیراهه.
آخ که چقدر ازش بیزار و متنفر بودم.
با نفرت گفتم:

“نه…”

“خب خداروشکر…اصلا چه بهتر…”

اون شروع کرد دلداری اما من فکرم پی فرزین بود.یعنی واقعا میخواست بره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سحر
سحر
2 سال قبل

خواهش میکنم لینک تلگرام این کانال و بفرست مرسی ممنون

رها
رها
2 سال قبل

ببخشید این رمان کلا چند پارت هست میشه بگید ؟

eliii
eliii
2 سال قبل

من کانالاشو بعد از تلاش های مداوم پیدا کردم .بهاز از نیما حامله میشه نیما هم عاشقش شده 😍😍فرزین هم دوباره بهش میگه که بیا دوباره باهم باشیم اما بهار میگه الان دیگه دیر شده من ازدواج کردم😖

هستی
هستی
پاسخ به  eliii
2 سال قبل

پس چرا نمیره با فرزین میره با نیما

ببخشید میشه اسم کانالشو بگید ؟

هستی
هستی
پاسخ به  هستی
2 سال قبل

ببخشید شما از کجا این هارو میدونید من ک هرچی گشتم چیزی نبود درمورد این رمان الان با کامنت های شما خیلی بیشتر از قبل کنجکاو شدم ببینم اخر رمان چ میشه بهار با کدوم ازدواج میکنه

من کلا ادم کم صبری هستم در طول رو فکر کنم بیست بار میام چک میکنم ببینم پارت جدید گذاشته یا ن حال هم با حرف های شما کنجکاویم بیشتره شده نمیدونم چطور باید سرکوبش کرد این کنجکاوی رو 😂

eliii
eliii
پاسخ به  هستی
2 سال قبل

خوب عزیزم میگم که با نیما ازدواج کرده و فعلا ازش حامله شده

یاس
یاس
2 سال قبل

توروخدا پارتارو زود زود بذاريد برسه به اونجا که بهار بخاطر رویا افتاد بازداشتگاه چهار ماهه منتظرم 😥😥😥😥😥😩😩😩😩

هستی
هستی
پاسخ به  یاس
2 سال قبل

ببخشید شما از کجا این هارو میدونید من ک هرچی گشتم چیزی نبود درمورد این رمان الان با کامنت های شما خیلی بیشتر از قبل کنجکاو شدم ببینم اخر رمان چ میشه بهار با کدوم ازدواج میکنه

من کلا ادم کم صبری هستم در طول رو فکر کنم بیست بار میام چک میکنم ببینم پارت جدید گذاشته یا ن حال هم با حرف های شما کنجکاویم بیشتره شده نمیدونم چطور باید سرکوبش کرد این کنجکاوی رو

eliii
eliii
پاسخ به  یاس
2 سال قبل

ببین من خودمم با هزار زار و زحمت پیداش کردم اگه تل داری ایدی بده لینک کانالو برات بفرستم

سحر
سحر
پاسخ به  eliii
2 سال قبل

خواهش میکنم لینک تلگرام این کانال و بفرست 😭

دسته‌ها

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x