رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت آخر

3.5
(2)

بجای عمو و زن عمو، من و نیما بودیم که اون دوتا
رو تا دم در همراهی کردیم.
ماشین جدید خریده بودن و مهناز دل خوش به همین
ماشین کلی کلس میرفت.
نیما خطاب به نوید گفت:
-مبارک باشه! لو ندادی که شیرینی ندی!
مهناز با غرور خندید و گفت:
-دیگه چیزی که هر ماه عوضش میکنی که شیربنی
دادن نداره نیما
نیما ابرو بال انداخت و حین تکون دادن سرش گفت:
-صحیح! صحیح!
دستهامو تو جیبهای لباسم فرو بردم و بهش خیره شدم.
چقدر عروسهای عمو عتیقه بودن و چقدر من روز
عروسی نوید به این دختر لعنتی غبطه خوردم.
چقدر اون روز اشک ریختم.
چقدر افسردگی و حس تلخ از دست دادن رو با بند بند
وجودم احساس و لمس کردم.
البته…هنوزهم به این باور خودم ایمان داشتم هر
دختری با مردی مثل نوید ازدواج کنه جز خوش بخت
ترین دخترای روی زمین.
نوید باهوش بود.خوش لباس، خوش برخورد، آروم،
منطقی، زن دوست و احساسی و مهربون…یه دختر
مگه از شوهر آینده اش چیزی بیشتر از این هم
میخواست!؟
در واقع حقیقت این بود که برخلف فیلمها و داستانها
مردهایی که کنارشون خوشبخت میشیم جذابها و
خوشتیپها و مغرورها و غیرتی ها نبودن.
مردهایی که میشه کنارشون عمر خوشی داشت ،
مردهای شاد و مهربونی بودن که با نداشتن دید
تاریک و غرغر نکردن و شکاک نبودن زندگی رو
برای شریکشون زیبا میکردن.
سوار ماشین که شدن یه بوق زدن و بعد هم رفتن.
نفسمو با صدا بیرون فرستادم و گفتم:
-عجب وزه ایه این مهناز!
نیما خندید و درو بست و گفت:
-با وجودش بساز!
چه سوخت و سازی میشه پس!
دستهامو از جیبهای لباسم بیرون آوردم و گفتم:
-نیما…دلم میخواد بریم پیاده روی! بریم گردش…
این هوا خیلی خوبه.خیلی دلچسبه.
نه سرد و نه گرم!
من دوست دارم اونقدر پیاده راه بریم که بعدش از
خستگی بیهوش بشم.
دستشو دور گردنم انداخت و گفت:
-باشه ولی…بریم خونه ماشینو بزارم اونجا لباس
مناسب بپوشیم بعدش از اونور بریم پیاده روی…
سرم رو با رضایت تکون دادم و گفتم:
-آره این عالیه! این خوبه…
-پس اول بریم از مامان و بابا خداحافظی کنیم!
مطیع و موافق گفتم:
-باشه بریم…

از عمو و زن عمو که خداحافظی کردیم همونطور که
نیما خواسته بود اول رفتیم خونه.
ماشین رو تو پارکینگ گذاشت و بعد هم لباس مناسب
پوشیدیم و پیاده و قدم زنان از خونه زدیم بیرون.
من مثل رویا ثروت و ماشین و خونه و جواهرات
نمیخواستم.
من حتی مثل مهناز هم چیزایی نمیخواستم که بتونم
باهاشون پز بدم.
واسه منی که فصل های سختی تو زندگیم داشتم واقعا
هیچ چیز مهمتر از داشتن آرامش نبود.
هیچ چیز…
دوشادوش هم تو خیابون به راه افتادیم.
هوا عالی بود و دلچسب.
از اون هوا هایی که جز ما خیلی های دیگه رو هم
مجاب کرده بود تو خونه نمونن و پیاده روی بکنن.
نیما درحالی که کنار من و سر حوصله قدم برمیداشت
پرسید:
-میگم یه وقت پیاده روی واست ضرر نداشته باشه!؟
هان ؟ مشکل نشه برامون؟
دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم:
-نه بابا! پیاده روی اتفاقا خیلی هم خوبه! تازه من
خیلی غذا و میوه و آجیل خوردم خونتون…حس
میکنم اگه نمیومدیم پیاده روی میترکیدم.
جواب من خیالش رو تا حدودی راحت کرد.سرش رو
جنبوند و گفت:
-باشه اگه اینطوره اشکال ندارع!
بهش نزدیک شدم و دستمو دور کمرش انداختم و
گفتم:
-نیما…
دست راستش رو تو جیب شلوار ورزشیش فرو برد
و گفت:
-جونم…
سرمو بال گرفتم تا بتونم به صورتش نگاه کنم و وقتی
اینکارو کردم و خیره شدم به نیمرخش گفتم:
-نه داشتن ماشینهای گرونقیمت واسه من شگفت انگیز
نه طل و جواهر، نه خونه تو منطقه های
بالشهر…منو فقط یه چیز خوشحال میکنه!
سرش چرخیده شد به سمت من.درحالی که گامهاش
رو به خاطر من آهسته و آرام برمیداشت پرسید:
-چی !؟
از ته دلم جواب دادم:
-بودن تو…مهربون بودن تو! داشتن تو…

ار ته دلم جواب دادم:
-بودن تو…مهربون بودن تو! داشتن تو…اعتماد تو
خندید و گفت:
-ولی اینا شدن چند تا چیز هاااا
سرم رو کج کردم و گفتم:
-من جدی ام نیما…
ایستاد و یه نفس عمیق کشید.حرفهام شعار نبودن.
من به یقین رسیدم که هیچ چیز توی این جهان لعنتی
جز آرامش ذهنی مهم نیست.
حاضر بودم تو بدترین شرایط مالی باشم اما نیما
دوستم داشته باشه.
اما بهم اعتماد داشته باشه.
اتفاقی پیش نیاد که باز زندگیمون برگرده به همون
نقطه ی اول.
دستشو روی سرم گذاشت و گفت:
-چرا نگران این چیزایی!؟ هیچ اتفاقی من رو از تو
دور نمیکنه! هیچ اتفاقی …
محو تماشای صورتش گفتم:
-من فقط میخوام تا همیشه دوستم داسته باشی.
بهم اعتماد داشته باشی..همین! هیچ چیز دیگه ای از
تو نمیخوام!
تک خنده ای رفت و گفت:
-تو چرا نگران این چیزایی هاان !؟

خودمم نمیدونستم.
تنها چیزی که میدونستم این بود که واهمه ی از دست
دادنش رو داشتم برای همین جواب دادم:
-نمیدونم…یه ترس!
خیلی قاطع گفت:
-ترس؟ یه ترس؟ واقعا که ترس بیخودی ای هست.
ذهنتو با این چیزای بیخودی ناراحت نکن!
من تا همیشه کنارتم…کنار تو و بچمون!
نه گذشته ی تو برام مهم نه میزارم گذشته ی خودم پا
تو زندگی حالمون بزاره .
خیالت راحت باشه…
نفس عمیقی کشیدم و سرمو گذاتم رو سینه اش و
دستهامو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
-خیلی دوست دارم نیما…خیلی
صورتشو ندیدم اما حس کردم لبخند زد و بعد هم گفت:
-منم دوست دارم…خیلی بیشتر از اون چیزی که
فکرش رو میکنی یا حس میکنی…
حرفهاش حس خوشایندی بهم میداد.
آهسته گفتم:
-ممنونم نیما…
دلم میخواست اونقدر دوستم داشته باشه و اونقدر منو
بخواد که حتی اگه یه روز خطاهای گذشته هم براش
آشکار بشن هم باز زندگیمون ازهم نپاشه…
باز قضاوتم نکنه.
سرم رو به سینه اش فشردم و آهسته گفتم:
-من خیلی دوست دارم نیما.من خیلی خیلی زیاد
دوست دارم…هیچوقت تنهام نزار.هیچوقت…
دستهاشو دور بدنم انداخت و گفت:
-منم عزیزم…منم دوست دارم هیچوقت هم قرار نیست
تنهات بزارم…
وسط اون خیابون جای مناسبی واسه ابراز علقه
نبود.
اینو خود اون هم متوجه شو که خم شد و شوخ طبعانه
کنار گوشم گفت:
-ادامه ی بحث عاشقانه بمونه واسه وقتی رفتیم خونه و
پامون رسید به اتاق خواب! هوم؟ قبول؟
دماغمو بال کشیدم و با خنده ازش جدا شدم و گفتم:
-دیوونه…ولی قبوله!
سرش رو با رضایت تکون داد و گفت:
-آفرین دختر خوب!
دوباره به راه افتادم.اشکهای حلقه زده تو چشمهام رو
دور از نگاهش با انگشت کنار زدم و دوباره به راه
افتادم.
دستمو گرفت و انگشتهاش رو قفل انگشتهام کرد و
گفت:
-یه وقت به حرفهایی که مهناز میزنه توجه نکنیا! اون
کل توی یه دنیای مزخرفی سیر میکنه!
خندیدم و گفتم:
-برام اهمیت نداره چی میگه! ولی از اول هم راضی
نبودم عمو و مامانت جلوی اون به من حتی یه لیوان
آب تعارف کنن!
نمیخوام اونو حسود کنم نسبت به خودم!
پوزخندی زد و گفت:
-عجب وزه ای هست این عجوزه! در هر صورت تو
بهش اهمیت نده!
خانواده که عین کل فامیل ایشونو میشناسن.
دو خصلت بارزش هم حسادت و خساسته!
خندیدم و گفتم:
-تازه کلی اصرار داشت که بگه من رفتم دکتر که
باردار شدم.این چیزی بدی نیست اتفاقا خیلی هم خوبه
اما نمیدونم چرا وقتی بهش گفتم نه باور نمیکرد!
خندید و پرسید:

-عجبا ! میگفتی بابا این حاصل بکن بکنهای
خودمونه!
چپ چپ نگاهش کردم و سقلمه ای بهش زدم و گفتم:
-نیمااااا!
بازم خندید و گفت:
-دروغ میگم مگه!؟
زدم به بازوش و گفتم:
-نیما بس کن…
آستینهاش رو داد بال و گفت:
-اوکی اوکی…بس میکنم! بیا به قدم زدنهامون ادامه
بدیم…پس گفتی نریمان نه!؟
خندیدم و جواب دادم:
-نههههه…
شوخ طبعانه پرسید:
-نورالل چی ؟ نورمحمد؟ نادر؟ ناصر؟ نیمای دو چی؟
بازم خندیدم و گفتم:
-نیمای دو خوبه!
حرف زدن و را رفتن کنار نیما چقدر شیرین بود و
من احساس میکردم هیچ اتفاقی لذتبخش تر از انجام
همین کارای معمولی کنار اون نیست.
سرمو واسه چند لحظه رو به آسمون گرفتم.
خدایا…
چرا وقتی حس میکردم داری از پرتگاه هلم میدی
نفهمیدم در واقع داری دستم رو میگیری ؟!
دستمو دور بازوی نیما حلقه کردم و سرم رو به شونه
اش تکیه دادم و به قدم برداشتنهام کنارش ادامه دادم
من دلممیخواد همه ی مسیر زندگیم رو کنار اون قدم
بردارم.
همه ی مسیر رو…
#پایان

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

46 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
1 سال قبل

قصه فوق العادیه

mahshid
1 سال قبل

سلام فاطی
فاطی جون میگم من تا یجایی خوندم بقیشو نخوندم چون یذره چیز شده بود چجوری بگم وحشتناک
من تا جایی خوندم که نوشین میفهمه و به مامان بهار خبر میده مامان بهارم زنگ میزه نه بهار
میشه بگی اینجایی که من خوندم پارت چند بود

بـهـار
بـهـار
1 سال قبل

خیلی خیلی خیلی قشنگ بود و خیلییییییی تاثیر گذار

D
D
2 سال قبل

این یه داستانیه ک یه نفر دیگ ساخته…
چرا من انقد نگران مهرداد،،ی شخصیت داستانی ام😐

rozhan__yari
rozhan__yari
2 سال قبل

ببخشید کسی میدونه که این رمان فصل دوم داره یا نه؟
اسم فصل دومش چیه؟
و از کجا میتونم دانلود کنم؟

کیانا
کیانا
2 سال قبل

من که به گور هفت جدم بخندم فصل دوم این رمان راشروع کنم حتی اگر مغز ده تا خر راهم خورده باشم دیگه همچین غلطی نمی کنم حیف از وقت.

کیانا
کیانا
2 سال قبل

بینهایت خوشحالم که تمام شد حداقل دیگه کنجکاوی مجبورمون نمیکنه مارت بعد رابخونیم.
واینکه دیگه بیشتراز این وقتمون را حرام این داستان نمیکنیم.
🤗

Shila
Shila
2 سال قبل

باورم نمیشه😑چه پایان مزخرفی
فک کنم نویسنده خودشم خسته شده از ادامه اش😂

sahar
sahar
پاسخ به  Shila
1 سال قبل

دقیقا آخرش چرت تموم شد حامله شد رفت ؟؟ پس مهرداد چی ؟؟؟

Zakerberg
Zakerberg
2 سال قبل

والسلام علیکم و رحمه الله وبرکاته
تامام شد!
همین؟!
خیلی تاثیرگذار بود…

یاس
یاس
2 سال قبل

تورو خدا الان نویسنده خوشحاله که رمان نوشته من تازگی رمان آشور رو خوندم تو دو روز تمومش کردم دوباره امروز شروع کردم خوندنش قسمش ميدي که رمان تموم نشه رمان های نیلوفر قايمی فر رو بخونيد ضرر نمیکنید

‌
2 سال قبل

ادمین جان خبری نداری فصل دومش کی پارت گذاری میشه؟

مریم موسوی
مریم موسوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

آدمین جان اسم نویسنده این رمان چیه

مریم موسوی
مریم موسوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

اسم نویسنده این رمان چیه

eli
eli
2 سال قبل

😐 چرا مهرداد پیداش نشد پس اگر نمیخاست پیدا شه چرا اسمشو اوردی خبلی تخمی تخیلی بود:)
مرسی😂🤣

الهه
الهه
2 سال قبل

نویسنده مطمئنا از یه جایی به بعد عوض شده چون اگه بخای مقایسه کنی اوایل رمان رو با اخراش میبینی که خیلی فرق کرده واقعا که خیلی ابکی تموم شد برای ۳ سال وقتم متاسفم که پای این رمان مزخرف تموم شد

رها
رها
2 سال قبل

واقعا که خیلی مسخره تموم شد.😑
من هر لحظه منتظر بودم سر و کله ی مهرداد پیدا بشه.
نیما باید از گذشته خبر دار میشد.
بهار باید مامانشو میبخشید .
سهندم ول کرد رفت به امان خدا.
هوف خداا نویسنده ……
یعنیا حیف این همه سال که من نشستم پای این رمان😑

Nafas
Nafas
2 سال قبل

نویسنده ازیک‌جا داستان عوض شد چون اوایل داستان به اون شدت هیجان وخوب بود بعد ازمدتی داستان آبکی شد بهار رفت بیمارستان رفت حمام رفت رو تخت نیما نعره زد تمام شد ولی حیف این داستان خوب که پایان خوبی نداشت❤❤❤

Lololo
Lololo
2 سال قبل

🥲چ زود تموم شد
مهرداد چی شد ک فهمید بهار شیرازه
پگاه و علی چی شدن
🥲

آذر
آذر
2 سال قبل

چرا اینطوری تمام شد؟پایانش دوست نداشتم دلم میخواست از سرگذشت مهرداد و فرزین و حتی رویا هم یه چیزی مینوشت مثلا میگفت ده سال بعد و بهار یه دخترم داشت از زندگیش همچنان راضی بود
نمیدونم شاید اگه همه داستان و با هم میخوندم انقدر حس نصفه تمام شدن نداشتم

Kia
Kia
2 سال قبل

سپاس اززحماتتون ولی به نظرم فقط خواستین تمومش کنیدبازم ممنون

نازی
نازی
2 سال قبل

خیلیییی مسخره تموم شد😏حیف منی که این همه مدت رو با اینکه خانواده ام مخالف رمان خوندن من بودن و باهاشون بخاطر همین رمان مسخره بحث و دعوا میکردم ولی همیشه خوندم
انتظار داشتم جالب و قشنگ تموم بشه ولی خداروشکر این رمان مسخره تموم شد😑😑

شراره
شراره
2 سال قبل

آه چ مزخرف تموم شد .حیف وقتی ک براش گذاشتم

سحر
سحر
پاسخ به  شراره
2 سال قبل

ادمین کی فصل۲رو میزازین خواهشا بگو یا باید بخریمش چون گفتی تو وی ای پیه
اگه فروشیه چه جوری بخرم ؟؟

دسته‌ها

46
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x