رمان دختر نسبتاً بد (بهار)پارت 48

0
(0)

#پارت_۴۶۵

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد گفت:

-بعضی وقتها با یه اشتباه 19نمیشی….صفر میشی.صفر…

اینو گفت که بهم بفهمونه در نظرش صفر شدم.
که بهم بفهمونه بیخودی بلند شدم و اومدم اینجا اما من همچنان در پی یه فرصت بودم.
که فقط حرفهامو بزنم برای همین گفتم:

-بعضی اشتباهات رو مجبوری انجام بدی….یا آدما مجبورت میکنن انجامشون بدی یا زندگی….

لبخند تلخی زد.به تلخی اوقات هردومون.جمله ام رو هیچ رقمه حاضر نبود بپذیره و باور بکنه.شاید هم این واسه خطاهای من یه توجیه مسخره به حساب میومد به همین دلیل گفت:

-واسه خطای بزرگت دنبال هر جواب دروغ و راستی هم که بگردی فایده نداره….

-من هیچ دروغی بهت نمیگم

مرد آروم من حتی حالا هم سعی میکرد صداشو واسه من بالل نبره اما کلافه گفت:

-بس کن دیگه بهار…همه چیز رو شده صحبت کردن در موردش بیفایداس

غمگین و مستاصل لب زدم:

-فرزین بهم فرصت توضیح بده

لبهاشو ازهم باز کرد و جواب سرد و تلخی بهم داد:

-از اینجا برو….دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت….

اشک تو چشمهام حلقه زد.از پشت پرده ی همون اشکهایی که دیدمو تار کرده بودن گفتم:

-اما من میخوام تو حرفهامو بشنوی…میخوام بدونی چیشده…

-من هرچیزی که لازم بود یدونم رو میدونم و مابقی حرفها اضافه ان و بیخودی…

امیدوارانه گفتم:

-پس همین حرفهای بیخودیمو گوش بده …همین بیخودیا شاید همه چی رو درست کنه و بفهمی این وسط بیگناهم.

نفس عمیقی کشید.حالش عین حال خودم خوب و میزون نبود.پوزخندی زد.تلخ و سرد.بعدهم گفت:

-بعضی آدما هستن که قاضی تو دادگاه خیلی محاکمه و سوال و جواب کردنشون رو طول نمیده…میدونی چرا؟ چون جرمشون مشخص…تو اصطلاح میگن جرم محرز…حالا شده حکایت تو…جرمت محرز بهار خانم…نیازی به شنیدن هیچ توضیحی نیست

تو اون لحظه ای بودم که آدم واسه موندن طرف مقابلش حاضر به هر ریسمونی چنگ بنداره.
لحظه ای که میخواد واسه موندنش همه کار کنه اما نمیدونه چی اونو از تصمیمش منصرف میکنه!
یک گام جلو رفتم و با بغض گفتم:

-تو هیچی نمیدونی…قضاوتم نکن.بهم امون گپ زدن بده شاید باورم کردی.شاید حرفهام قانع کننده باشن!

پوزخندی زد و گفت:

-هه!؟ قانع کننده؟تو منو بازی دادی بهار…من باتو صادق بودم.من واقعا عاشقت بودم اما تو منو بازی دادی…
تو اینکارو انجام دادی و حالا فرصت توضیح میخوای؟
هیچ توضیحی بدرد من نمیخوره!هیچ توضیحی

آروم آروم داشتم به از دست دادنش واسه همیشه نزدیک میشدم.
اما من چی میخواستم جز یه فرصت واسه توضیح اون چیزی که تو زندگیم اتفاق افتاده بود!؟
صدام بغض داشت و می لرزید.سعی کردم به خودم مسلط بشم که گمون نکنه واسه خاطر تحریک احساسات یا مظلوم نماییه که اینجوری دارم بغض میکنم و بعد گفتم:

-من به تو خیاتت نکردم…نکردم فرزین…باورم کن

سرش رو به طرفین تکون داد و تلخ ترین جواب ممکن رو بهم داد:

-متاسفم باور نمیکنم..دیگه نه تنها تورو…بلکه هیچ کس دیگه ای رو باور ندارم…

دستهامو رو قلبم گذاشتم واز ته دل گفتم:

-اما من دوستت دارم

بازم پوزخند زد.پوزخند زد که اثبات کنه پشیزی برای حرفهام ارزش قائل نبست و بعد شمرده شمرده گفت:

-من… تورو…با تمام وجودم دوست واشتم…ولی تو وجودتو تقسیم کرده بودی

قبل از اینکه تمام فرصت ها برای من نابود بشن لب زدم:

-فقط بهم چنددقیقه مهلت توضیح بده همین….فقط چنددقیقه…

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

-برو….یه جوری برو که نه تو یادت بمونه آدمی به اسم من میشناسی و نه من…

اشک بالاخره از چشمهام سرازیر شد.مستاصل لب زدم:

-اما من نمیخوام برم….نمیخوام

سرش رو با تاسف تکون داد و عقب عقب رفت داخل….
این یعنی واقعا میخواد بره.بدون اینکه به من فرصت دفاع بده….فرصت توضیح…
لنگه درو گرفت که ببنده و همزمان گفت:

-واسه همیشه خدا….

نذاشتم حتی حرفشو کامل بزنه و خیلی سریع گفتم:

-نه فرزین….لطفا…..

#پارت_۴۶۶

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

نذاشتم حتی حرفشو کامل بزنه و خیلی سریع گفتم:

-نه فرزین….لطفا…..بمون.بزار حرفهامو بزنم…لطفا

کاملا مطمئن بود بین من و خودش همه چیز تمام شده است.
با وجود اینکه کلا آدم مهربون و رئوفی بود امل اینبار مشخص و عیان بود که علاقه ای به شنیدن حرفهام نداره.
انگار بدجور از چشمش افتاده بودم.در اون حد که دیگه حتی حاضر نبود حرفهامو بشنوه.
شاید باخودش مطمئن بود شنیدن حرفهام هم هیچی رو عوض نمیکنه اما من امید داشتم.به اون یک درصد احتمالی که شاید همچی رو درست میکرد.
امید به اینکه بپذیره از یه جایی به بعد من بودم که تلاش کردم هیچی بین من و مهرداد نباشه اما اجبار اون اوضاع رو بهم ریخت.
آره باید بدونه یه چیزی به اسم اجبار باعث به وجود اومدن اون ارتباط بود.
آهسته و قبل از بستن در گفت:

-از اینجا برو بهار…برای همیشه!

پشت دستمو زیر چشمهام کشیدم و مصمم و راسخ گفتم:

-من لعنتی هیج جا نمیرم تا وقتی که تو بزاری حرفهامو بزنم و به زبونشون بیارم….پس حتی اگه مجبور بشم تا خود صبح اینجا بمونم توی این بارون اینکارو میکنم…

لب زنان نجوا کرد:

-متاسفم ولی مهم نیستی دیگه….

با تاسف سری تکون داد و بعدهم رفت داخل و درو به روم بست.
چشمهامو با بستن در روی هم گذاشتم و آه عمیقی کشیدم.
من براش قَدِ چند دقیقه حرف شنیدن هم ارزش نداشتم!؟
درد این احساس از درد بقیه ی بدبختیام بیشتر بود.
همونجا کنار در نشستم روی زمین.
بخاطر سایبون در خیس نمیشدم اما هرگاه بارون شدت میگرفت بودن اون سایبون هم بی اثر میشد.
دستهامو دور خودم حلقه کردم و خیره شدم به رو به رو…
سردم بود….تنم حس یخ زدگی داشت اما
من واسه زدن حرفهام مصمم بودم.
میخوام حتی اگه فرزین رو دوباره به دست نیاوردم بعدها افسوس نخورم که چرا تلاشمو نکردم !؟
چرا به اون راحتی پا پس کشیدم؟
چرا نموندم و سماجت نکردم واسه زدن حقیقت.
اون حرفهای نوشین رو فقط شنید.
باید حرفهای منم بشنوه…

حدودا یک ساعتی رو زیر همون بارون کنار در نشسته بودم.
هرچه بیشتر میگذشت بیشتر مایوس و ناامسد میشدم.
بیشتر مطمئن میشدم قرار نیست دیگه سراغمو بگیره یا راهم بده تو خونه اش. این غم انگیز بود….بود چون
فرزینی که جونش رو هم واسم پیداد حالا ذره ای براش مهم نبود تو این تاریکی و سردی و بارون اینجا نشستم تا درو به روم باز کنه.
کم کم داشتم به کل امیدم رو از دست میدادم
تا اینکه بی هوا ودر اوج ناامیدی درو به روم باط کرد.
برق امید تو چشمهام درخشید.
فورا از جا بلند شدم و بهش خیره شدم.
کلافه و عصبی گفت:

-برو بهار…برو از اینجا…موندی که چی آخه!؟

چمد قطره آب بارون رو پیشونیم یود که عین اشک سرازیر شدن.رو صورت و گونه ام.
بی توجه به اون قطره های بارون جواب دادم:

-من میخوام حرف بزنم باهات…

تو چهارچوب در ایستاد و باحالت حسته و بهم ریخته و عصبی ای جواب داد:

-آره خواسته ی زیادیه چون من نمیخوام حرفهاتو بشنوم…

مستاصل پرسیدم:

-آخه چراااا….هان ؟

بهم خیره شد.از ظاهرش از درهمی و خستگی صورتش از آشفتگیش مشخص بود اون هم عین من دلگیر…عین من دپرس….
آه عمیقی کشید.چشماشو یا کلافگی بازو بسته کرد و جواب داد:

-چون تو هر توضیجی هم که بدی دیگه برای من مهم نیست و هیچ گونه اهمیتی نداره!

وقتی اینقدر محکم همچین حرفهایی میزد واقعا از درون احساس شکست میکردم.احساس خرد شدن و هزار تیکه شدن .
دستمو رو قلبم .گذاشتم.زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-فرزین..منم.. بهار…چرا عین غریبه ها باهام رفتار میکنی!؟

لبخند تلخی زد وبه طعنه پرسید:

-عین غریبه هااا!؟ نه تو دیگه حتی واسه من غریبه هم نیستی….آخه بعید بدونم غریبه هام هم با کسی که ادعا میکنن عشقشون هست همچین کاری کنن که تو کردی با من…

بَد از چشمش افتاده بودمو خدا کنه یه ذره از اون عشق هنوزم تو وجودش باشه.
برای هزارمین بار بغضمو قورت دادم و گفتم:

-باشه من بد…من عوضی من لعنتی من هرچی که تو بگی.ولی شماها نمیتونید قصاص قبل از محاکمه ام بکنید….

آهسته و با صدای خش دار و گرفته گفت:

-تو کاری کردی که دیگه تا آخر عمرم هم نمیتونم به عشق و دوست داشتن فکر کنم.تو از هردوی اینارو از چشم من انداختی….حالا اومدی که چی؟ اومدی که با چه توضیحی خودتو تبرعه کنی…

با چشمهای لباب از اشکم به چشمهای غمگینش نگاه کردم و با صدای ضعیفی جواب دادم؛

-نمیخوام تبرعه ام کنی فقط حرفهام رو بشنو

کلافه دستی لای موهلش کشید.حس کردم باخودش در جنگ هست.
جنگ سر اینکه این فرصت رو به من بده یا نده.
برای همین قبل از اینکه باخودش به این نتیجه برسه گوش دادن به حرفهای من بیفایده اس غمگین و درمونده گفتم:

-فقط بهم فرصت حزف زدن بده….قسم میخورم بعدش برم…برم و اگه نخواستی ببینیم دیگه هیچوقت سمتت نیام….قسم میخورم….

چندثانیه ای تو سکوت نگاهم کرد و بعد

نفس عمیقی کشید و با پ

ایین آوردن دستش گفت:

-ما از نظر من دیگه حرفی واسه گفتن نداریم….

داشتم ناامید شدم که مکث کرد و در ادامه گفت:

-اما….اما باشه….

اینو باخودش تکرار کرد و بعد از سر راهم کنار رفت تا بتونم برم داخل……

#پارت_۴۶۷

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

اینو باخودش تکرار کرد و بعد از سر راهم کنار رفت تا بتونم برم داخل.
میدونم اوضاع اصلا به نفعم نبود.اصلا.
اما همینکه بهم اجازه داده بود برم داخل و حرفهامو بزنم خیلی برای من اهمیت داشت.
آره…
خیلی وقتها فرصت حرف زدن و توضیح واسه هرکسی پیش نمیاد.
اما فرزین اینو به من داد.
درو بستم و بهش نگاه کردم.
پشت به من قدم زنان رفت سمت شومینه.
با گام های آهسته و آروم دنبالش به راه افتادم.اونجا،نزدیک به آتیش گرم ایستاد و گفت:

-حرفهاتو بزن زودتر برو….هرچند بعید بدونم شنیدنشون چیزی رو تغییر بده

تیکه ی آخر حرفش دلگیر کننده بوداما نمیخواستم به این زودی تسلیم بشم حتی اگه اوضاع به نفعم نباشه‌
حتی اگه حرفهام و اعترافاتم منو آدم بدتری نشون بده‌.
چند قدمی جلوتر رفتم و مقابلش ایستادم‌
وقت اعتراف بود….
اعتراف به یه زندگی لیمو شیرینی!
موهام خیس بودن و چسبیده بودن به پیشونیم اما مهم نبود.
لبهام ازهم باز کردم و گفتم:

-روزی که دانشگاه تهران قبول شدم تقریبا مطمئن بودم هیچ تصمیمی برای اومدم به اینجا ندارم….از فوت پدرم زمان زیادی نمیگذشت.هرچی داشتیم و نداشتیم رفت واسه طلبکارهای بابا….
فامیل هم که اصلا ب اشون اهمیت نداشت ما چه به روزمون اومده
نمیخواستم بیام تهران اما مامان مجبورم کرد واسه….

پوزخند زدم و ادامه دادم:

-واسه ساختن آینده ی بهتر بیام‌ اینجا.اون روز قبلش خبر اومدن منو به نوشین داد تا کمکم کنه اونم به مامان قول داد حتما هوامو داشته باشه و بیاد دنبالم اما همون روز هرچقدر تماس گرفتم تلفنش رو جواب نداد.
روز اول بهم خوابگاه ندادن‌.هیشکی رو هم اینجا نداشتم جز نوشین.نمیخواستم برم پیشش چون فکر میکردم از عمد جوابمو نمیده واسه همین ترجیح دادم همراه دختری که نمیشناختمش برم.
گفت یه خونه داره و چون اینجا غریبم میزاره رفاقتی پیشش بمونم تا وقتی بهم خوابگاه بدن.همون شب فهمیدم از این دختراییه که دختر جور میکنه واسه پسرا برای همین با بدبختی از اون خونه زدم بیرون و فرار کردم.‌‌‌شروع خوبی نبود‌…شب شد و من آواره ی شهر سردی که هیچی ازش نمیدونستم و هیشکی رو اونجا نداشتم
نمیدونستم چیکار کنم
تو شهر سرگردون بودم که نوشین بالاخره بهم زنگ زد و گفت سرش شلوغ بوده و معذرت میخواد و از این حرفها…
گفت خودش دستش گیر اما شوهرشو میفرسته دنبالم….
و این شروع آشنایی با مهرداد بود

بارهم مکث کردم.با جرات به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:

-من …هیچوقت جز به چشم شوهر دختر خاله ام به اون نگاه نکردم.
اما اون کم کم و ذره ذره با رفتارهاش به من نشون داد دوست داره بهم‌نزدیک بشه.
اهمیت ندادم و جدیش نگرفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت دوستم داره.
شوکه شدم ولی سعی کرد خودش رو یه قربانی نشون بده که حالا عشق واقعیشو پیدا کرده
گفت از زنش خسته اس…درکش نمیکنه…خیلی ازش بزرگتره…به زور با هاش ازدواج کرده….
تو زندگی عشق رو جز با دیدن من تجربه نکرده…
حسش پاک و صادق و هرار حرف دیگه..

پوزخند زد و پرسید:

-و تو هم باهاش ریختی روهم؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-قبول نکردم ولی سماجت کرد….خیلی…خیلی زیاد..

بازم با پوزخند پرسید:

-میخوای بگی عاشق سماجتهاش شدی!؟

سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه …من …من از سر ناچاری حضورشو تو زندگیم تحمل کردم.

باورم نکرد.با لبخند تلخی زمزمه کنان باخودش گفت:

-هه…ناچاری…

میدونستم باورم نکرده اما با جدیت ادامه دادم:

-آره ناچاری….من ناچار بودم چون مادر و برادرم تو شیراز داشتن آواره و چادر نشین میشدن.حمایتهای مالی مهرداد نبود من نمیتونستم درس رو ادامه بدم….پول اون نبود خدا میدونه جه بلایی سر مامان و بهراد میومد….
من اینجا آواره میشدم و اونا اونجا…..

اینبار دیگه پوزخند نزد.حرفهامو که شنید گفت:

-اینا اصلا توجیه خوبی واسه کار کثیف و گناه نابخشودنیت نیست …

سرمو تکون داوم و گفتم:

-آره نیست ولی تو جای من نبودی….از کجا میدونی اگه جای من و تو موقعیت من بودی شرایطت بهتر از این میشد!؟هان!؟
صابخونه مامان و برادر کوچیکمو میخواست بندازه بیرون….خرجی نداشتن..مامان پولی مهد فرستادن بهرادو نداشت…
پول مایحتاج نداشتن….
من خودم اینجا حتی یه قرون هم واسه کرایه تاکسی نداشتم.
هرجا هم واسه کار میرفتم اول به هیکلم نگاه میکردن….
تو جای من نبودی اما بزار رک بهت بگم.
از یه جایی به بعد من مجبور بودم باهاش راه بیام چون خیلی پول خرجم کرده بود.
پول اون نبود من الان تهران نبودم.
خیلی زودتر از اینها برمیگشتم شهرم و بجای درس خوندن میرفتم کارگری….

آه کشیدم ..بغضمو قورت دادم و با کنار زدن موهای خیسم ادامه دادم:

-اما….قسم‌میخورم بارها خواستم همچی رو بزنم ولی اون اجازه نداد…
بهش بدهکار بودم همه جوره….
تا تقی به توقی میخورد و ازش میخواستم نزدیکم نشه فورا حرف پولایی که خرجم کرده بود ر

و وسط میکشید‌…دستم بدجور زیر ساطورش بود…
توانایی پرداخت بدی هاش رو هم نداشتم.
سعی کروم ازش فاصله بگیرم ولی نشد….
مزاحمم میشد و تهدیدم میکرد…

بازم لبخند تلخی زد.مطمئن بودم همچنان حاضر نشده این توضیحاتمو بپذیره….

#پارت_۴۶۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

بازم لبخند تلخی زد.مطمئن بودم همچنان حاضر نشده این توضیحاتمو بپذیره.
شاید هم بقول خودش این گناه نابخشودنی بود حتی اگه بیگناه باشم و تمام حرفهام درست!
اما سوال و جوابم میکرد گاهی.این یعنی خیلی هم بیتفاوت نیست مثل وقتی که
با لحن سردی پرسید:

-میتونستی به نوشین بگی اما همچی رو از اون هم مخفی کردی و بازیش دادی…

دستامو بالا و پایین کردمو گفتم:

-میخواستم بگم ولی جراتشو نداشتم چون…

حرفم تموم نشده بود که خودش با تاسف گفت:

-چون داشت بهت خوش میگذشت.چون خودتم بدت نمیومد یکی هی بهت برسه..‌.

تند تند گفتم:

-نه نه….فکر میکنی نوشین منطقی بود؟فکر میکنی گفتن همچین حرفهایی به اون کار ساده ای بود!؟هان!؟

با صورتی که حالت پکرش هیچ فرقی با چنددقیقه پیشش نداشت زل زد تو چشمهام و گفت:

-چرا نباید بپذیره!؟

جواب این سوال کاملا مشخص بود.ولی نمیدونم اون بااینکه سالها نوشین رو میشناخت اما چرا بازم حرف همچین چیزی رو پیش میکشید.
خیلی سریع جواب دادم:

-چون اون همینجوریش هم دنبال بهونه بود تا به من بپره…اگه بهش میگفتم شوهرت مزاحمم میشه چی فکر میکرد…؟
بنظرت به این باور می رسید که اونه که هی میاد سراغ من نه ….

مکث کردم و با کشیدن یه نفس عمیق به اون که همچنان حس میکردم حس سابقش به من برنگشته خیره شدم.
دیگه باید چه غلطی میکردم تا باورم کنه!؟
تا بپذیره این وسط از یه جایی بعد من واقعا گناهکار نبودم.
با صورتی دلگیر و لحنی شماتت گونه گفت:

-تو از بودن با مهرداد هم سود میبردی هم لذت….با دست پس میزدی و با پا پیش میکشیدی وگرنه هزار راه واسه ورود نکردن به این ارتباط غلط بود ….
خیلی ها هستن فقیرن….خیلی ها هستن ندارن….خیلی ها هستن که همچین شرایط سختی واسشون پیش میاد اما هیچکدوم از اون خیلیا تن به همچین کارایی نمیدن مگر اینکه ضعیف باشن….

اشک تو چشمهام درخشید و برق زد.
نمیدونم باید بابت شنیدن این حرفها دلگیر میشدم
یا می پذیرفتم که حق با اونه.
با بغض گفتم:

-شاید حق باتو باشه اما من هنوزم میگم تو جای من نبودی…تو توی شرایط بد من قرار نداشتی….

انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت و گفت:

-آره شرایط تو بد بود اما خودت هم مثل آدمای ضعیف همین شرایط بد رو تبدیل کردی به یه بهونه واسه انجام کارای اشتباه ….

مکث کرد.از خشم رباد نفس نفس زد و بعد با تشتر و تلنگر ادامه داد:

-تو بدترین انتخاب ممکن رو انجام دادی ….بدترین و نابخشیدنی ترین…

اسم خطای منو میذاشت گناه ی که غیرقابل بخشش اما حاضر نبود درک کنه اون روزا چی کشیدم.
تن صدام رو بالا بردم و با لحن گریه آلودی که بیشتر بغض دار و مستاصل بود گفتم:

-من اون روزا داشتم بدترین روزامو میگذروندم….بدترین روزا…باید چیکار میکردم!؟

پوزخند تلخی زد و گفت:

-باید محکم و قرص مقابل مشکلاتت وایمیستادی نه اینکه تا اون یارو بهت گفت چه پری چه دمی همه چیزو بهانه کنی و وارد یه رابطه ی غلط و کثیف و لجن بشی ..

نامحسوس آهی کشبدم و چشمامو بازو بسته کردم.با چه زبونی باید میگفتم من مجبور بودم.
لبهام به بغضی که هی سرکوبش میکردم تکون میخوردن .
بااستیصال گفتم:

-فرزین….من اون روزها مجبور بودم….اگه حمایت های اون نبود زندگی من از ریل و مسبر خارج میشد!

پوزخند زنان اومد سمتم و به طعنه پرسید:

-فکر میکنی الان نشده!؟ شده…فقط بزدلها هستن که مقابل مشکلات اونقدر زود تسلیم میشن….
میدونی چیه بهار!؟

مکث کرد.چند ثانیه ای رو ترجیح داد تو صورتم دقیقه بشه و بعد هم گفت:

-آدم شرفشو مفت نمیفروشه ولی تو به پول فروختیش… به یه عشق زود گذر فروختیش …
به مهرداد..به مردی که زن و بچه داشت فروختیش….

اشک از چشمم چکید.سرم رو آهسته تکون دادم و خواستم حرف بزنم اما صدایی از بین لبهام خارج نشد.
حس کردم حتی فرزین هم دلش میخواد گریه کنه.
آخه تن صداش لرزش داشن.
سیبک گلوش که بالا و پایین شد حس کردم حتی اونم هی بغضشو قورت میده .
آهسته و با تاسف ادامه داد:

-من یه تصور دیگه از تو داشتم.تو تمام اون تصوراتو سوزوندی….همه رو بر باددادی…..
تو اگه میخواستی میتونستی اینکارو نکنی‌….
روزای سخت روزای امتحانن..تو تو امتحانت رفوزه شدی…..

اشک همینطور از چشماپ سرازیر میشد.
راست میگفت.من رفوزه شدم ولی فرصت میخواستم.
فرصت جبران اشتباه….
آهسته لب زدم:

-اما من تمام تلاشمو کردم از اون فاصله بگیرم…ازش دور بشم….من …من….من حتی خونه ام رو هم‌جدا کردم.
گشتم کار پیدا کردم که محتاجش نباشم.که پولاشو پس بدم اما…

وسط حرفهام‌گفت:

-دقر بود…واسه جبران دیر بود…تو نه تنها به دختر خاله ات و خودت بلکه به من و عشقی که بهت داشتم خیانت کردی….

با پلک برهم زدنی صورتم غرق اشک شد.
بغضآلود گفتم:

-بهم فرصت بده فرزین‌…من نمیخوام از دستت بدم!؟

سرش

رو به آرومی تکون داد

و گفت :

-فرصت!؟ فرصت چی؟ دیگه چیزی بین ما نمونده که تو بخوای با یه فرصت دیگه جبرانش کنی….
منو فراموش کن….همونطور که من‌میخوام‌ اینکارو بکنم….

#پارت_۴۶۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

سرش رو به آرومی تکون داد و گفت :

-فرصت!؟ فرصت چی؟ دیگه چیزی بین ما نمونده که تو بخوای با یه فرصت دیگه جبرانش کنی….
منو فراموش کن….همونطور که من‌میخوام‌ اینکارو بکنم….

تیکه های آخرجمله اش نابودم کرد.
اونجا که مصمم و جدی گفت میخواد فراموشم بکنه.
یعنی واقعا میخواست اینکارو انجام بده!؟
عشق یعنی این….یعنی به سرعت از یاد بردن؟یعنی نبخشیدن!؟
دستمو بالا آوردم.سرانگشت اشاره و شستم رو بهم چسبوندم و پرسیدم:

-یعنی من حتی لایق به فرصت کوچیک هم نیستم!؟

برای اینکه اثبات بکنه حال خودش هم چندان رو به راه نیست نیازی به بیانش نبود.از قدیم گفتن رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.
نفس عمیق آرومی کشید و بعد جواب داد:

-شاید باشی…شاید اگه کس دیگه ای جای من بود میتونست اما من نمیتونم…

“اما من نمیتونم”…”اما من نمیتونم”….
این جمله هزاران بار تو سرم اکو شد .
چرا نمیتونست آخه؟ چرا حاضر نبود به منی که تا به اون حد میخواستمش فرصت دوباره بده!؟
مگه همیشه از عشق حرف نمیزد؟
و مگه عشق نه یعنی بخشیدن پس چرا حالا اون تا به این حد بی رحم شده بود که حتی اشکها و توضیحاتم هم قانعش نمیکردن و دلش یه رحم نمیومد!؟؟
محزون و مایوس لب زدم:

-آخه چرا….؟

صداش دوباره خیلی ضعیف به گوش من رسید:

-فکر کنم چرا هاش مشخص باش.من دوست داشتم اما الان حس میکنم دیگه حالم از عشق و دوست داشتن و همه ی اینا بهم میخوره ….

دستهامو تکون دادم و با گریه گفتم:

-ولس تو همیشه میگفتی عشق یعنی بخشیدن…یعنی فراموش کردن یعنی…

وسط جمله ام باز یاداور شد چه کاری انجام دادم:

-تو خیانت کردی….تو واسه این نمیذاشتی من با خانواده ات صحبت کنم چون اونو هم همچنان داشتی…

گریه کردم و گفتم:

-نداشتمش من فقط…

دستشو بالا گرفت:

-نه بس…خواهش میکنم در موردش صحبت نکن…به اندازه ی کافی فکر کردن راجبش داغونم کرده

باعجز گفتم:

-اونطور نبود که تو فکر میکنی….

سرزنشبار لب زد:.

-تو هم خدارو میخواستی هم خرمارو….

-من فقط تورو میخواستم فرزین….میخواستم فقط از عشقمون مراقبت کنم

پوزخند زد:

-مراقبت یا خیانت !؟

آه کشیدم.آخرین تلاشمو کردم و با اندوه و بغض و صدایی که می لرزید و بغض داشت ازش یه فرصت دیگه طلب کردم:

-به من فرصت جبران بده فرزین…نمیخوام از دستت بدم..فقط یه فرصت دیگه…

سرشو خم کرد و به آرومی تکونش داد.
رفت تو فکر و بعد خیره شد به زمین و گفتم:

-اولین بار وقتی عاشق شدم 21سالم بود…خیلی دوستش داشتم و فقط به این فکر میکرم که قراره بهم برسیم.
حتی وقتی نامزد کردیم هم به چیزی به جز از لحظه ی بعدمون فکر نکردم…
من فقط میخواستمش….کنارش خوشحال بودم.شاد بودم…آرامش داشتم….
بخاطر درس و دانشگاه من و خودش طول کشید تا تونستیم بالاخره قرارمدار ازدواجمون رو بزاریم اما بعد ناغافل توی یه حادثه از دستش دادم و چیزی ازش نموند جز یه سنگ قبر….
بعدش دیگه هیچوقت نتدنستم به عشق و ازدواج و دوست داشتن فکر کنم یعنی
سعیمو کردم اما نشد
بارها با چندنفر چندقرار مثلا عاشقانه و آشنایی گذلشتم ولی هیچ کدوم سرانجامی نداشتن.. .عشق یه آن بود و من اون آن رو تو اینهنه سال تنهایی باهیچکس تجربه نکردم تا وقتی که تو رو دیدم….
هربار که چشمم بهت میفتاد بدون این که خودمم از احساسم باخبر باشم واسه اینوه دفعه ی بعد هم ببینمت لحظه شماری میکرلم و هربار حریصانه تر از قبل انتظار دیدار بعدی رو میوشیدم ….ایتبار دیگه واسه احساسم به تو اسم داشتم…اسمش دوست داشتن بود.عشق بود…
میخواستمت و اولین دختری بودی که گاهی شبها زندگی آینده رو باهات تصور میکردم و صدرصد مطمئن بودم عشق و احساسهای قبل از تو واقعا سوتفهام بودن…

مکث کرد و اینبار نگاهشو دوخت به صورتم.
پشیمون بودم خدااااا….
پشیمون بودم از اینکه با مهرداد وارد رابطه شدم .
من فقط فرزینو میخواستم ..فقط فرزینو….
اشک از چشمم سرازیر شد وقتی در ادامه گفت:

-اما الان دیگه حتی نمیتونم به ادامه دادن فکر کنم…
دیکه اصلا نمیخوام عشقو تو زندگیم راه بدم چون هربار ما توی زندگیم گذاشت منو شکست و پیرم کرد و بعدهم رفت….

مستاصل لب زدم:

-من دوست دارم…

انگار دیگه این دوست دارمها واسش ارزشی نداشتن که به عنوان حرفهای آخر گفت:

-بهار …شاید تمام حرفهات درست باشن.شاید واقعا من جای تو نیستم و اگه بودم ممکن بود خطای تو رو تکرار بکنم.شاید راست بگی و واقعا بخاطر هزار و یک مشکل خودت و خانواده ات فداکاری کردی اما من نمیتونم دیگه باهات ادامه بدم و فقط میتونم بگم امیدوارم بعداز هرجا که هستی خوشبخت باشی….

درحالی که میدونستم چقدر آماده ی هق هق کردن هستم پرسیدم:

-این حرف آخرت!؟

چشماش رو بازو بسته کرد و جواب داد:

-آره…این حرف آخرم

#پارت_۴۷۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

چشماشو بازو بسته کرد و جواب داد:

-آره این حرف آخرم…

نفسم تو سینه حبس شد.اشکهام روون شدن و من پرسیدم:

-حرف آخر یعنی چی فرزین!؟

گرچه ای چشم تو چشم شدن باهام گریزون بود اما اون لحظه صاف تو چشمهام نگاه کرد و جواب داد:

-یعنی بهتره همچی در آرامش تموم بشه…

نامحسوس آهی کشیدم و گفتم:

-و یعنی تو دیگه منو دوست نداری…

آهسته جواب داد:

-تو میتونی هرجور میخوای تعبیرش کنی…

-من‌میخوام تعبیرش رو از تو بشنوم…

نفس گرفت و بی رحمانه جواب داد:

-تعبیرش یعنی….یعنی راه من و تو از اینجا به بعد از هم سوا میشه….

آره….آره…..وقتی میگفت این حرف آخرم یعنی برو.یعنی همه چیز واسه همیشه تمومه. یعنی گذشت اون روزای خوبمون.
یعنی تا صبح هم بشینی اینجا و واسه من قصه تعریف کنی باز فایده نداره که نداره….
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-فرزین…جرف آخر یعنی کشتن تموم فرصتها و خراب کردن تموم پلهای پشت سر.همه ی پلهارو خراب نکن….

بهم پشت کرد که چشمش به چشمهام نیفته و بعد گفت:

-متاسفم بهار…ولی خراب شدن این پلها واسه من اصلا اهمیت نداره…برات آرزوی خوشبختی دارم!

برام آرزوی خوشبختی داشت!؟ من چه جوری میتونستم به خوشبختی فکر کنم وقتی اون میخواست خودش رو از من بگیره.
سرم رو به آرومی تکون دادم و گفتم:

-من بدون تو خوشبخت نمیشم فرزین …

صدای آرومش با حالتی سرزنشبار به گوشم رسید:

-تو بدون من هم خوشبخت بودی…

با اندوه گفتم:

-نبودم و نیستم

واسه اولینبار صداش رو یه کوچولو بالا برد و گفت:

-چرااا بودی…بودی…وگرنه کار به اینجا نمیکشید…

خواستم توضیح بدم واسه همین گفتم:

-من وقتی با تو بودم به اون اجا…

نذاشت حرفهامو بزنم چون انگار اصلا علاق۶ ای به شنیدن حرفهام نداشت:

-بهار همه چیز تموم شده…و بهتره بری….

دیگه بیشتر از اون نمیتونستم غرورمو زیر پا بزارم و براش عجز و ناله کنم.
باید رسما به خودم میگفتم اون منو نمیخوااااد.آره اون نمیخواست….دیگه باید چیکار میکردم!؟
لبهامو رو هم فشردم تا بغضم نترکه و بعد آروم آروم عقب عقب رفتم و با صدای آرومی لب زدم:

-پس تموم شد….

نفس عمیقی کشید.اینو از بالا و پایین شدن شونه هاش متوجه شدم.
یه دستشو تو جیب شلوارش فرو برد و دست دیگه اش رو به آرومی پشت گردنش کشید.
گرچه همچنان پشتش به من بود اما گفت:

-هرجا میری خوشبخت بشی…

گریه کردم اما اجازه ندادم صدامو بشنوه.دستمو روی دهنم گذاشتم و نذاشتم هق هقم اونو مجاب کنه نیاز به دلسوزی دارم.
خوشبختی من کنار اون اتفاق میفتاد اما حالا که خودش رو ازم گرفته بود چطور میتونستم حتی به خوشبختی فکر کن….
نفسمو تو سینه حبس کردم تا به سکسکه نیفتم و بعد بغضمو قورت دادم و گفتم:

-اگه اینقدر از من متنفر شدی که حتی حاضر نیستی تو چشمهام نگاه کمی باشه….میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمیکنم

هیچی نگفت.سکوت یعنی تائید حرفهام.
اشک ریختم و بعدهم بدو بدو سمت دررفتم و از خونه اش زدم بیرون.
درو پشت سرم بستم.
خیابون تاریک بود و هوا بارونی‌….
عین حال و هوای من!
مثل دیوونه ها گریه کنان تو خیابون زیر بارون راه میرفتم….

بعداز این چه جوری میتونستم یه زندگی خوب داشته باشم!؟
یر یه خطاق احمقانه به شبه همه چیزم بر باد رفت.
آبروم….اعتبارم….عشقم….

#پارت_۴۷۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

درو باز کردم و رفتم داخل.
اگه کسی ازم میپرسید تو چه جوری راه خونه رو پیدا کردی میگفتم نمیدونم.
من تمام مسیرو پیاده تو تاریکی و زیر بارون قدم برداشتم و خودمم نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم خونه…!!!
درو بستم و با شونه های خمیده و چشمهایی که همچنان لباب از اشک بودن رفتم سمت اتاق.
از هیکلم آب میچکید و حتی تمام موهام هم خیس شده بودن.
اما مهم نبود.یعنی دیگه هیچی در مقابل از دست دادن فرزین واسه من مهم نبود و اهمیت نداشت.
اون تنها کسی بود که تمااااام ذرات وجودم خواهانش یودم و حالا یاس تو وجودم زبونه میکشید!
لباسهامو از تن ازآوردم و اشک ریزان به سمت تخت رفتم.
دراز کشیدم و پتورو تا روی صورتم بالا آوردم.
فرزین…فرزین…نه قادر بودم اسمشو از یاد ببرم و نه حتی میتونستم تصویر صورتشو از سرم بندازم بیرون….
زندگی دیگه واسه من معنا و ارزشی نداشت.
من دیگه میل و تمایلی به هیچی نداشتم حتی به نفس کشیدن….
همه چیزمو از دست داده بودم و دوست داشتم بمیرم.
انگار اصلا واسه آدمی مثل من که طبل رسواییش به صدا دراومد دیگه ادامه ی زندگی اهمیت و ارزشی نداشت….اصلا نداشت!

~~~

یه نفر پشت در بود و بی امان بهش ضربه میزد.
پشت سرهم و بدون وقفه…
نشسته بودم روی تخت و خیره بودم به پنجره .
خیلی وقت بود که انتظارشون رو میکشیدم اما دوست نداشتم ببینمشون یا باهاشون چشم تو چشم بشم.
یعنی روی رو به رویی نداشتم.
من دلم‌میخواستم باخودم تنها بمونم.تنهای تنها.
اما انگار این بودن بیفایده بود.
میدونستم میاد دنبالم حتی اگه شده تو دل سیاهی شب بزنه به جاده….
از جا بلند شدم و قدم زنان به سمت پنجره رفتم.
گوشه ای از پرده رو کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم.
دایی دست به سینه کنار ماشینش ایستاده بود و پاشو تکون میداد.
پس کاملا مشخص بود اونی که داره در میزنه مامان!
راه گریز نبود.
تهش چی؟
باید بالاخره باهاش رو به رو میشدم یا نه!؟
اصلا رو به رو شدن با اون سخت تر از مواجه شدن با نوشین یا فرزین که نبود!
از اتاق بیرون رفتم.
کاملا شبیه ارواح سرگردان بودم.
ارواح هایی که سرخود و بیصدا با گامهایی آروم تو خونه میچرخن….
به در که نزدیک شدم رو به روش ایستلدم و دستمو سمت دستگیره دراز کردم.
اصلا نیازی نبود از توی چشمی بیرونو ببینم.
برای من کاملا عیان بود کی پشت در هست پس در و باز کردم و چند قدم عقب رفتم.
مامان با صورتی غضب آلوده اومد داخل.
خشم از سرو صورتش میبارید.
هم خجل بود هم خشمگین هم….هم ناراحت.
شبیه به یه مادر مایوس بود.
یه مادر که به کل از بچه اش مایوس شده.
درو بست و قدم زنان به سمتم اومد.
چتددقیقه ای با ناباوری تو چشمهام نگاه کرد و بعد دستشو بالا برد و دوتا سیلی محکم به هردو طرف صورتم زد.
هیچی نگفتم.هیچی…شاید حق داشته باشه!
سرش رو به تاسف تکون داد و گفت:

-تو اینقدر حقیر و کوچیک بودی و من خبر نداشتم!؟چرا آبروی منو بردی….چرا تحقیرم کردی….

پوزخندی زدم و گفتم:

-اگه همین آدم حقیر و پست کوچیک نبود تو و بهراد آوره بودین و خودش یه ناکام….

با تاسف و صدای بلند و شماتت گفت:

-کاش آواره بودم اما شرمنده نه…کاش آواره بودم اما خجالت زده نه….کاش آواره بودم اما دخترم اینقدر بدبخت نبود که بخواد با شوهر دختر خاله اش…

دستشو گذاشت رو پیشونیش و بجای ادامه ی حرفهاش آهسته نالید.

سکوت کردم و به صورتش نه…بلکه به زمین خیره شدم.
دستاشو بالا و پایین کرد و گفت:

-تو چرا اینکارو کردی آخه؟چراااا
تو این تهرون خراب شده هیچ پسر مجردی نبود که توی صاب مونده باهاش دوست بشی و مهرداد رو انتخاب نکنی؟

حتی دیگه رمق گریه کردن هم نداشتم.
من فقط آماده ی شنیدن توپ و تشر بودم‌همین.
من گرچه ساکت بودم اما اون ادامه داد:

-لعنت به تو بهار…این چه روسیاهی ای بود که به بار آوردی….

سرمو بالا گرفتم و آهسته اما با بغض جواب دادم:

-من مجبور بودم….

داد زد:

-خفه شوووو…تو حق نداشتی اینکارو بکنی.تو نباید با شوهر نوشین دوست میشدی!

مامان چه راحت توپ و تشرهاشو روانه ام‌میکرد.
خبرنداشت اگه پول مهرداد نبود هم خودش هم مهرداد آواره ی این شهرو اون شهر بودن‌
یا حتی خود من…
سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-هرچی هم که بهت گفتو باور نکن….این تنها چیزی که ازت میخوام

بازم به نفرت و خشم گفت:

-دهنو ببند بهار…دهنتو ببند….وای وای که چقدر احساس خجالت میکنم…

دستهاشو دو طرف سرش گرفت وگفت:

-تو منو نابود کردی…نابودم کردی بهار…کاری کردی که دیگه حتی نمیتونم سرمو بالا بگیرم…

با دلخوری گفتم:

-چرا؟چون خودمو فدا….

نذاشت حرفمو بزنم و یه بار دیگه سیلی به گوشم زد و بعد هم گفت:

-من توزو فرستادم اینجا که درس بخونی نه اینکه کثافت کاری کنی و گند بالا بیاری….نه اینکه آبروی منو ببری..

آه عمیقی کشیدم و لب زدم:

-متاسفم…

پوزخند زد و گفت:

تو آبروی منو بردی….این احساس تاسفت به درد لای حرز هم نمیخوره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

پارت 46 /47 نگذاشتید اون وقت پارت 48 میزارید چرا ناقص؟

admin
مدیر
پاسخ به  Mahsa
2 سال قبل

همه پارت ها هست به دسته رمان دختر نسبتا بد برید

Mina
Mina
2 سال قبل

پارت 46 /47 نگذاشتید اون وقت پارت 48 میزارید چرا ناقص؟

سارینا
سارینا
2 سال قبل

اه چرا اینقدر دروغ میگه. اون موقع که می گفت عاشق مهرداد شده. اون موقع که می گفت آه مهرداد بکن بکن هم از سر اجبار بود. نویسنده خودت فراموش می کنی قبلش چی نوشتی؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x