رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 10

5
(1)

 

موند و بهم خیره شد و من نمی فهمیدم از این خیره شدن چه چیزی به دست میاورد.
منی که همه جوره بهش فهمونده بودم دلم نمیخواد اینجا ببینمش.
کنج لبش رو به آرومی داد بالا و پرسید:

-بهار چرا با من اینجوری رفتار میکنی ؟ من و تو قبل از اینکه نوشین یه بچه پس بندازه  قبل از اینکه تو با پسرعموت عروسی کنی روزای خوبی داشتیم.
بعنی من به  قدر اون روزها واسه تو اهمیت ندارم ؟

سرم رو خم کردم و با دست صورتم رو پوشوندم.
لعنت به بخت آدمهایی که گذشته شون دست از سرشون برنمیداره.
آدمایی مثل من…
آدمایی که نمیدونن چیکار کنن و چه جوری خطاهای گذشته رو از زندگی جدیدشون دور کنن!

وقتی من سرم خم بود دوباره گفت:

-من نمیفهمم تو چرا از من فراری هستی یا یه جوری رفتار میکنی انگار طاعون و وبا دارم !؟
من همون آدمم…همون مهرداد

سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-نه! ما آدمای گذشته نیستیم.
آره من همون بهارم اما حالا ازدواج کردم.بچه دارم.تو هم زن داری بچه داری.
درستش اینه هیچوقت سر راه هم قرار نگیریم.
درستش اینه مثل الان نپریم تو ماشین اون یکی و بگیم سلام یادته ما یه روزی چه غلطی کردیم !!!

پوزخند زد و پرسید:

-غلط  !؟ تو اسم رابطه ی قشنگمون رو گذاشتس غلط؟

شنیدن اسم رابطه ی قشنگ به همون اندازه واسه من جای تعجب داشت که لفظ “رابطه ی غلط”  واسه اون داشت!

ناباورانه نگاهم کرد.
چنددقبقه ای همینطور بهم خیره موند و بعد گله مند پرسید:

-رابطه ی غلط  !؟

نفس عمیقی کشیدم و برای اینکه به کل از خودم برونمش و دورش کنم جواب دادم:

-آره! رابطه ی غلط…

با دلخوری گفت:

-از نظر من اسمش رابطه ی غلط نیست چون من عاشقت بودم…

عصبی گفتم:

-اما از نظر من هست…
میدونی چیه مهرداد !؟ من فکر میکنم که اگه گذشته ی سختی نداشتم اگه تو مدام با پولها و هدیه های گرونقیمتت منو میدون خودت نمیکردی هیچوقت باهات وارد رابطه نمیشدم یا هیچوقت اون رابطه رو ادامه نمیدادم…
با تویی که شوهر دخترخاله ام بودی.
من الان خوبم.
همسرمو خیلی دوست دارم و عاشق بچه امم و نمیخوام تغییری تو زندگیم و روالش پیش بیاد پس منو فراموش کن!
فراموش کن اصلا منی وجود داره…حالا هم ممنون میشم از ماشین پیاده بشی چون باید زودتر برم خونه!

خیره و دلگیر  نگاهم کرد.
معنی دار و شماتت گرانه….

سرمو  برگردوندم و سمت دیگه رو نگاه کردم و در ادامه گفتم:

-منتظرم پیاده بشی….

با اینکه نگاهم سمت دیگه ای بود اما سنگینی نگاه هاش رو روی خودم احساس میکردم.
نگاه های که شاکیانه بود.
نگاه هایی سراسر گله…

آهسته و با تاسف گفت:

-رسمش این نبود دختر خوب!
مثل ناسپاسها حرف میزنی.
اونم با کی؟
با منی که یه زمانی بقول خودت با اینکه زن داشتم اما تمامم رو واسه تو گذاشته بودم!
به منی که هر کاری میکردم تا تو شاد باشی…
تا مادرت اینجا تو این شهر آواره نباشه.
تا با خیال راحت درس بخونی.
منی که حتی وقتی اومدم اینجا یه راست اومدم سراغت که حالتو بپرسم.
حالا من و رابطه ام شد رابطه ی غلط  !؟

سرمو چرخوندم سمتش و پرسیدم:

-داری منت چی رو سرم میزاری ؟ جهاد فی سبیل الله؟
کمکهای بی چشم داشتت؟هان ؟کدوم ؟

چند ثانیه ای  به طعنه نگاهم کرد و پوزخند صدا داری زد و گفت:

-دست گلت درد نکنه! خیلی با معرفت و قدردانی…هه!

آهی کشیدم و سرم رو خم کرم.
دیگه نتونستم نگاهش کنم حتی  واسه چند لحظه فقط بارهم تکرار کردم:

-لطفا برو….

اونقدر تو همون حالت موندم تا در ماشین رو وا کرد و پیاده شد…

مثلا قرار بود امروز  رو ، تبدیل کنم به یه روز متفاوت برای خودم و نیما اما حالا و بعد از دیدن مهرداد حس و حال انجام هیچ کاری رو نداشتم.
دمغ شده بودم و پکر…
غمگین و درهم!
من حتی حس و حال درست کردن غذا هم نداشتم چه برسه به آماده شدن واسه یه رابطه ی داغ با نیما!
یا ساختن یه روز متفاوت !
واقعا که آدم از چند لحظه بعد خودش  هم خبر نداره.
اما من مجبور بودم کارامو انجام بدم و خانوم خونه باشم حتی وقتی یه نفر روزمو و حالمو خراب میکنه!
نورهان رو آوردم پیش خودم.
بهش غذا دادم و بردمش توی اتاق و گذاشتمش تو گهواره اش.
آروم بود و  به نطر نمی رسید بخواد باز مثل فرفره تمام خونه رو دور بریزه و همچی رو مثل پدرش بریزه اینور اونور…
گهواره اش رو به کوچولو  تکون دادم تا خوابش بگیره و بعد هم گفتم:

“میشه بخوابی من یه دوش بگیرم؟جون مادرت!”

خوابالود خندید تا من ضعف برم براش.
طاقت نیاوردم و لپش رو کشیدم و گفتم:

” بخواب دیگه نیما کوچولو…نه ما تو شکم من بودی اما یه کم بهم نرفتی دلم خوش بشه…انگار بابات تو رو زایید…”

پلکهاش روی هم افتادن و نرم نرمک خوابش گرفت.
به آرومی از کنار گهواره اش بلند شدم  و خودمو رسوندم حموم.
فقط یه دوش آب ولرم الان میتونست حال منو یکم‌جا بیاره.
وان رو از آب پر کردم و توش دراز کشیدم
سرمو به عقب و روی لبه ی وان سفید رنگ تکیه دادم و با کف های توی وان ور رفتم.
کاش بقیه نمیدونستن من یه زمانی با مهرداد بودم. اگه نمیدونستن اوضاع واسم به سختی و دشواری الان نبود.
کف توی دستم رو فوت کردم  و
پلکهامو روی هم  گذاشتم و آهسته زمزمه کردم:

“کاش تموم بشن این روزای پر دردسر….”

موهام رو سشوار کشیدم و بعد از خشک کردنشون، لباس پوشیدم و رفتم سراغ نورهان.
خم شدم و دستهامو روی زانوهام گذاشتم و به اون که توی گهواره اش گذاشته بودمش خیره شدم.
شباهت فاحشی با نیما داشت و حتی هر جا که  سه نفری میرفتیم  همه با تعجب از زیادی شبیه بودن پدرو پسر میگفتن.
ولی دروغ چرا…
خودمم ته دلم ذوق مرگ بودم از اینکه اینقدر به باباش رفته و خوشگل و دوست داشتنیه!
تو خواب انگشتشو میک میزد و وقتی اینکارو انجام میداد لپهاش چال میفتاد.
دندونامو رو هم فشردم و زمزمه کردم:

“اوووف تو چقدر تپل و خوشمزه ای! قربون اون چال لپات برم من… کاش میشد بخورمت!”

پتورو به آرومی روی تنش بالا کشیدم و بعد هم کمر خمیده ام رو صاف نگه داشتم و پاورچین از اتاق بیرون رفتم و خودمو به آشپزخونه رسوندم.
چیزی نخورده بودم و صبر کردم تا نیما بیاد.
این چند روز مهرداد فکر و ذهنم رو حسابی بهم ریخته بود و اصلا نمیتونستم خودمو جمع و جور کنم.
نیما فکر میکرد این رفتارهام حاصل خستگی کاریه برای همین گاهی پیشنهادمیداد کارمو رها کنم اما …
اما داستان چیز دیگه ای بود.
داستان این بود که گذشته ی لعنتی من پا کرده بود تو زندگی الانم.
تو آرامشم….
گذشته ای که بخاطرش رابطه ام با ملدرم خراب شد.
گذشته ای که دیگه هیچوقت نتونستم  بخاطرش تو چشمهای داییم نگاه بندازم….

داشتم آب  میخوردم که صدای زنگ تو خونه پیچید.
سرمو به سمت در برگردوندم.یکبار دیگه صدا تو خونه پیچید.
نفس عمیقی کشیدم و با کنار گذاشتن لیوان سمت در  رفتم.
نمیدونم چرا این روزا از زنگ زدن خونه هم وحشت داشتم.از هر زنگ خوردنی.
به سمت آیفون رفتم و رو به روش ایستادم.
کسی رو ندیدم.
یعنی هر کی بود رو به روی ایفون نمیومد که بشه دیدش و  همین باعث شد قلبم به تپش بیفته از ترس…
حسی بهم میگفت مهرداد تعقیبم کرده و تا اینجا اومده….

وقتی زنگ برای سومین بار به صدا دراومد  دیگه نتونستم نسبت به این صداها بیتفاوت بمونم برای همین گوشی رو برداشتم و با صدای لرزون جواب دادم :

“ب…بله ؟ کیه ؟”

و نیما یهو از خودش رو نمایی کرد و درحالی که لبخند عریضی روی صورت داشت گفت:

“سلام علیکم…”

وای که حس کردم رمقی تو پاهام نمونده و زانوهام سست شدن.
آخه به طرز احمقانه ای مدام فکر میکردم  مهرداد تعقیبم کرده و تا اینجا دنبالم اومده و یک درصد هم حدس نمیزدم شاید نیما شوخیش گل کرده باشه.
اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد گفتم:

“نیما…دیوونه! مگه کلید نداشتی ؟”

“داشتم ولی دلم میخواست زنگ بزنمو تو درو واکنی برام”

لبخند کمرنگی روی صورتم نشوندم و بعد درو براش باز کردم وقدم زنان سمت در رفتم و منتظر موندم تا بیاد داخل.
تا وارد شد لبخندی زدم و به سمتش رفتم و گفتم:

-خسته نباشی!؟

کیفشو سر راه کنار گذاشت و یه راست اومد سمتم.
سرش رو یه کم خم کرد تا بتونه صورتمو ببوسه و بعد هم گفت:

-مرسی…نورهان کجاست؟ آوردیش خونه !؟
خوبه ؟ خوابه یا بیدار!؟

همونطور که یه بند از نورهات میپرسید از کنارم رد شد.
دلخور و دست به سینه تماشا کردم و همونطور که دنبالش میرفتم گفتم:

-حواست هست که همش حواست به نورهانه  ؟
چرا اول حال منو نمیپرسی؟
چرا همش به اون توجه میکنی؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مانیا
مانیا
1 سال قبل

چه عجب 😏

reyhaneh
reyhaneh
پاسخ به  مانیا
1 سال قبل

مگه هفته ای یبار پارت گذاری نمی شه ‍؟
چرا چه عجب ؟

مانیا
مانیا
پاسخ به  reyhaneh
1 سال قبل

فاصله پارت هارو دیدی !؟ 😒

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x