رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 12

0
(0)

 

تو فرصتی که نیما حموم بود اول یه سری به نورهان زدم و بعدهم چون مَشت خواب بود برگشتم تو آشپزخونه که میز ناهار رو بچینم.
بشقابها، ظرف سالاد و ترشی و هر چیزی که آماده کرده بودم رو روی میز چیدم  و خواستم در قابلمه رو بردارم که حس کردم گوشی نیما باز داره ویبره میخوره.
سعی کردم نسبت به چیزی که دوست نداشت درموردش توضیح بده و یا من حتی در موردش کنجکاوی به خرج بدم حساس بشم اما به گمان اینکه شاید کس دیگه ای باشه که اینهمه زنگ پشت زنگ میزنه از آشپزخونه رفتم بیرون و  خودمو به میز کنار کاناپه رسوندم.
به صورت وارونه گذاشته بودش رو میز.
برداشتمش و بهش نگاه کردم.
شماره ناشناس بود پس احتمال دادم همونی باشه که در موردش میگفت.
تماس قطع شد.
شونه بالا انداختم و خواستم گوشی  رو بزارم رو میز که همون موقع یه پیام از طرف همون شماره اومد و من تو قسمت نوتیف خوندمش:

“هه از زنت میترسی جوابمو نمیدی ؟ میخوام ببنیمت یه قرار بزار خودت مشخص کن که….”

مابقی پیامی که حالا حدس میزدم از طرف رویاست رو نشد که بخونم چون پیام باید باز میشد.
رمز موبایل نیما تاریخ تولد نورهان بود پس میتونستم پیام رو بخونم ولی….
ولی نمیخواستم اینکارو بکنم!
نمیخواستم فکر کنه چِکِش کردم.
این کار به خودمم حس خوبی نمیداد.
موبایل زو روی میز گذاستم و  با  دپرس ترین حالت ممکن برگشتم تو آشپزخونه و زیر لب زمزمه کردم:

“تو یکی دیگه چرا بیخیال نمیشی….اه…تو که خودت زندگی با نیما رو نخواستی….”

سرم روی میز بود و چشمهام بسته.
نمیدونستم برای خودم ناراحت باشم که گذاشته ام لنگشو دراز کرده بود وسط زندگی جدیدم یا از  نیمایی ناراحت باشم که همچنان با زن سابقش گفت و گو و تماس داشت!
تازه داشت همچی خوب پیش میرفت.
تلزه داشت زندگی اون روی خوشش رو بهمون نشون میداد آخه چرا اینطوری شد؟!

-بهار…

صدای نیما باعث شد چشمهام رو باز کنم و  سرم رو از روی میز بردارم.
انگشتهاش رو لا به لای موهای سشوار کشیده اش عقب و جلو کرد و بعد صندلی رو عقب کشید و روش نشست و پرسید:

-خوابیده بودی؟

سرم رو تکون دادم و جواب دادم:

-نه…بیدارم!

لبخند رو و گفت:

-پس پاشو غذا بکش!

نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم.
یه چیزایی به ذهنم خطور کرده بودن که اصلا مثبت نبودن.
چه طوری بگم!
واهمه ی بدی سراغم اومده بود.
حس میکردم نیما وقتی بفهمه من تو گذشته چیکار کردم ولم میکنه و نورهانو ازم میگیره و برمیگرده سراغ رویا…
به هر حال همه میدونستن که اون در گذشته دیوانه وار خاطر رویا رو میخواست.
دستکم خودم اینو میدونستم!

تو سکوت مشغول خوردن بودیم.
من کاملا بی اشتها اما اون با لذت غذا میخورد.
همیشه از دستپختم تمجید میکرد و هیچوقت فراموش نمیکرد اینکارو نکنه مثل اون لحظه که باز با تحسین و قدردانی گفت:

-بهار من دسپخت هیشکی رو به تو ترجیح نمیدم!

به صورت شاداباش نگاهی کوتاه انداختم.
یکی از رفتارای خوب نیما همین بود که فکر کنم هر زنی میپسنیدید همچین ویژگی ای رو.
آهسته گفتم:

-حتی رستورانای مورد علاقه ات ؟

با اطمینان  جواب داد:

-حتی اونا….هیشکی غذاهاش به خوشمزگی تو نیست!
حتی مامان….

فقط تونستم یه لبخند بزنم و بگم:

-نوش جونت…

اخه سرحال نبودم.چرا رویا باید شماره نیمارو داشته باشه؟
جرا بخوان همدیگرو ببینن!؟
چرا چرا چرا…
این چرا ها راحتم نمیذاشتن و از یه جایی به بعد دیگه نتونستم دهنمو بسته نگه دارم…

سرمو بالا گرفتم.
خیره شدم به نیمایی که با اشتها غذا میخورد.
دل دل کردن و یکی بدو کردن باخودم رو کنار گذاشتم و   خیلی بی مقدمه  پرسیدم:

-نیما چرا رویا هنوزم بهت زنگ میزنه !؟

تا اینو پرسیدم دیگه به غذا خوردنش ادامه نداد.
اصلا شبسه کسی بود که هرچی کشیده پریده. یه راست هم رفت سراغ این سوال که:

-رفتی سراغ گوشیم !؟

نمیخواستم فکر کنه چِکش کردم واسه همین  خیره به اون که حالا صورتش کمی درهم شده بود جواب دادم:

-نه! خیلی زنگ خورد گفتم شاید کسی کار واجب داشته باشه واسه همین نگاه انداختم.
زنگ خورد قطع شد بعدش پیام اومد…

عصبی پرسید:

-ولی نباید میخوندی درسته؟

خیلی سریع گفتم:

-من نخوندمش نیما…

قاشق و چنگال توی دستش رو رها کرد و با اینکه چنددقیقه پیش با لذت از غذا تعریف میکرد اما بیخیال خوردنش شد و گفت:

-ولی خوندی…

مکث کرد و شمرده شمرده ادامه داد:

-ولی…تو…خوندی!

از من بیخود و بیجهت دلخور بود.
اون بود که دروغ و پنهون کاری کرد.
اون بود که حقیقت رو پنهون کرد حالا داشت منو شماتت میکرد.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-من کار اشتباهی نکردم.

عصبی گفت:

-تو موبایل منو چک کردی این کار اشتباهی نیست !؟

دستهامو از روی میز برداشتم و گفتم:

-من اینکارو نکردم نیما.

صداشو برد بالا و پرسید:

-اگه نکردی پس از کجا فهمیدی که اونه !؟

سکوت کردم.
واسه این حرفها جوابی نداشتم.نیما یه جوری حرف میزد انگار مقصر منم.
لبهامو با استرس روی هم مالیدم و بعد گفتم:

-تو هم به من دروغ گفتی….گفتی همکارته.ولی نبود…رویا بود.
این کار تو بدتر نیست…

عصبی تر از قبل گفت:

-من حقیقتو نگفتم چون نمیخواستم ذهنت مشغول اون آدم بی اهمیت بشه…

انگشتهامو عصبی وار توی هم قفل کردم و پرسیدم:

-رویا چرا میخواد تورو ببینه؟

نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و بدون اینکه چیزی بگه  از روی صندلی بلند شد و بعدهم از آشپزخونه رفت بیرون…

میز  رو که جمع کردم و ظرفهارو که شستم از اشپزخونه رفتم بیرون و خودمو به اتاق رسوندم.
درو به آرومی کنار زدم و به اندازه ی یه درز بازش کردم.
نورهان بیدار شده بود و نیما با اون سرگرم بود.
یه نفس عمیق کشیدم و بعد هم درو کامل بازکردم و رفتم داخل پیششون.
بهم نگاه نکرد.
نمیخواستم همچین مسائلی مارو از هم دور و سرد کنه.
کنارش نشستم و خواستم حرف بزنم که به بهانه ی بلند کردن نورهان از اونجا بلند شد و رفت سمت پنجره.
پرده رو کشید کنار و گفت:

-ببین بیرونو…ببرمت دور دور؟ هان ؟ هان بابایی؟ ببرمت !؟

آهان…پس قصد نداشت باهام صحبت کنه.این یعنی ازم دلخور بود.
ای رو زمین بلندشدم و قدم زنان به سمتش رفتم و همزمان پرسیدم:

-ازم دلخوری ؟

بدون اینکه نگاهم بکنه جواب داد:

-نه!

با اخم و دلخوری پرسیدم:

-ولی این رفتارات نشون میده که هستی.اینکه نگام نمیکنی.اینکه غذاتو نصف و نیم ول میکنی…اینکه باهام حرف نمیزنی!

سرش رو چرخوند سمتم و پرسید:

-خب الان بهت نگاه کردم.مشکلت حل شد !؟

عصبی شدم.
من  تحت فشار بودم و این رفتارها  بیشتر عصبیم میکردن.
سرمو بالا انداختم و جواب دادم:

-مغلطه نکن نیما…تو از من دلخوری.
من باید دلخور یاشم ولی تو دلخوری..
زن سابقت مدام بهت زنگ میزنه پیام میده.
جای اینکه من عصبی بشم تو شدی!
ای انصافه؟ نه نیست…این انصاف نیست…

ازش فاصله گرفتم  و رفتم سمت تخت.
دوستش داشتم….
اونقدر که تا مهرداد سرو کله اش پیدا شد دل آشوب شدم مبادا بشه یه بهانه واسه از دست دادنش.
یه بهانه برای نداشتنش….ندیدنش یا جدا شدنش.
من واقعا دوستش داشتم…
اونقدر که تا فهمیدم رویا بهش پیام میده دلشوره ول کنم نشد!
همه ی این آشوبها بخاطر واهمه ی از دست دادنش بود و بس!

نورهان رو زمین گذاشت و قدم زنان اومد سمتم.
کنارم روی تخت نشست و گفت:

-من ازت ناراحت نیستم….

سرم رو خم کردم و گفتم:

-خودم که فکر میکنم هستی…

نفس عمیقی کشید و بعد بی مقدمه  گفت:

-وقتی باهم زندگی میکردیم روز تولدش از یه ویلا خوشش اومد گفت به عنوان هدیه براش بخرمش.
اتفاقا گذاشته بودنش برا فروش.
خریدمش  و  قلنامه  رو بهش دادم ولی یه داستانهایی پیش اومد نشد بریم و سند رو بزنم  اسمش خودش..
میخواست بفروشش که جلوش رو گرفتم.
غیرقانونی خواست اقدام کنه بازم جلوش رو گرفتم.
حالا عین رنگ زدنهاش بخاطر همون خونه اس.
میگه اونجا مال خودشه چون یه مقداریش رو خودش داد.
آره یه مقداری ار اون پول رو خودش داد.
اون زمان من به دلایلی نمیتونستن از  حسابم برداست داشته باشم برای همین یه مقداریش رو خودش داد…حدودا ۳۰۰ تومنش رو.
ولی خود اون پوله هم از پولایی بود که من بهش میدادم
سند رو میخواد منم نمیخوام بهش بدمش.
این زنگ زدنهاش هم بابت همونه.
وگرنه من بهترین زن دنیارو دارم و فوق العاده ترین بچه رو چه احتیاجی به بقیه!

سر خمیده ام رو بالا گرفتم و بهش خیره شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mah
Mah
1 سال قبل

سلام میشه عکس شخصیت های رمان رو بگذارید ممنون

شيوا
شيوا
1 سال قبل

هی بهار یتیم بدبخت بدشانس یعنی هیچی نمیتونم بگم چون واقعا بدشانسه و همش تو استرسه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x