رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 13

0
(0)

 

من دلم نمیخواست آدمای توی گذشته مون  زندگی خوب الانمون رو بهم بریزن واسه همین زل زدم تو چشمهاش و گفتم:

-سند رو بهش بده!

سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:

-نمیدم عزیزم! خودشو جر بده هم نمیدم.
بدم که بفروشه و بده دوست پسرش ؟
نه…محاله از من چیزی به اون بماسه!
مهریه اش رو  تمام و کمال دادم.همون از سرش ریاده.
چیز بیشتری قرار نیست از من بهش برسه!

غمگین گفتم:

-احساس خوبی ندارم از اینکه به تو زنگ بزنه! یا هی بهت پیام بده!
این موضوع واسش میشه یه بهونه..

شونه بالا انداخت و گفت:

-برای من مهم نیست.
من اهمیت نمیدم تو هم نده!هیچ کاری نمیتونه بکنه جز زنگ زدن…
منم اگه گوشیم‌زنگ بخوره نه از خودم کم‌میشه نه از تلفن همراهم…تو هم تو فکرش نباش خب ؟

چون بهم خیره شد و منتظر جواب موند چشمهام رو بازو بسته کردم و جواب دادم:

-باشه…

نورهان تاتی تاتی کنان اومد سمت نیما و باز اونو سرگرم خودش کرد.
نیما دستهاش رو ازهم  باز کرد و گفت:

-بدو بدو…بدو بیا بغل…

نفس عمیقی کشیدم و دیگه در این مورد حرف نزدم…

* مهرداد*

سیگار توی دستم رو پرت کردم روی زمین و  کفشمو روش فشار دادم.
سه  ساعت زل  زدن به نمای اون خونه کافی بود!
دود سیگارو فوت کردم بیرون و قدم زنان سمت خونه ای که یه کوچولو باهاش فاصله داشتم  رفتم.

این آخرین روز از این سفر چند روزه بود.
بعدش باید برمیگشتم تهران و فکر اینکه دیگه بهارو نبینم منو بهم می ریخت.
بله حاضر بودم تمام بدخلقی هاش رو تحمل کنم اما فقط کنارش باشم و دست کم صورتش رو تماشا کنم.
اون صورتی که خیلی سعی کردم به خودم بفهمونم یه رخ معمولیه ولی نشد چون نبود!
واسه من نبود!
میتونستم بجای اون نوشین  اونو داشته باشم.
بچه ی من میتونست از بهار متولد بشه ولی …

تلفنم تو مسیر زنگ خورد.
بیرونش آوردم و چون فهمیدم نوشینه از اونجایی که بعدا حال و حوصله گیر دادنهاش رو نداشتم تماس رو وصل کردج و گوشی رو کنارگوشم نگه داشتم و خیلی سرد گفتم:

“چیه نوشین !؟ بیرون هم که میرم ول کن نمیشی ؟”

کلافه پرسید:

“کجایی تو  !؟ هااان !؟ پاشو بیا خونه وسایلتو جمع کن صبح باید بریم…
امشب خونه خواهرم دعوتیم.
منم یکی دو ساعت دیگه باید برم بیرون پیش دوستم
اصلا من نمیدونم تو از کی تاحالا رفیق شیرازی پیدا کردی که هی فرت و فرت میری بیرون دیدنشون”

عصبی غریدم:

“کم چرت و پرت بگو…دیگه هم زنگ نزن و منو چک نکن”

” یکساعت دیگه خونه نبودی پا پیشم میام تو شهر دنبالت”

اینو گفت و قبل از اینکه من بهش بتوپم تماس رو قطع کرد…

علاقه ای به شیراز اومدن نداشتم اما از وقتی اتفاقی بهار رو دیدم دیگه دلم نیومد از این شهر که توش هیشکی رو نداشتم دل بکنم!

طعم لبای اون دختر هنوز که هنوزه زیر زبونم بود.
گاهی حتی شبها  خواب بدنش رو میدیدم.
خواب اون بدن کشیده و خوش موزون!
اون قوسهای شگفت انگیز و اون برجستگی هایی دلبرانه!
اگه  نوشین توی زندگیم نبود بهار میشد مال من نه اون مرتیکه!
تلفن همراهم رو تو جیبم شلوارم فرو بردم و به سمت خونه اش رفتم.
بی تعلل زنگ در رو فشردم و منتظر موندم صدای قشنگش رو بشنوم.
چنددقیقه بعد بالاخره به اون چیزی که چند ساعتی هوسش رو کرده بودم رسیدم.
یعنی شنیدن صداش:

“بله ؟ بفرمایید…”

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

“بهار…اومدم قبل رفتن ببینمت”

تا اینو گفتم دیگه صداش رو نشنیدم.
میدونستم احتمالا چقدر اون لحظه از دستم عصبانی شده اما باور نمیکردم واقعا ازم متنفر شده باش.
آخه من همونی بودم که هرشب قبل خواب انتظار اومدنم به اتاقش رو میکشید.
همونی که باهاش پنهونی شهر رو قدم میزد…
همونی که راهاش کوه میرفت…
همونی که باهاش درد و دل میکرد…
من اون موقع هم زن داشتم پس چرا اون زمان ازم متنفر نبود !؟

دوباره زنگ رو فشردم .
جواب ندادم.
اینکارو اونقدر تکرار کردم تا بالاخره جواب داد اما با عصبانیت:

“تو چرا دست از سر من برنمیداری؟ یعنی چی که تعقیبم میکنی و میای اینجا؟ تو چرا حالیت نمیشه مم دیگه اون بهار سابق نیستم…
بابا لعنتی من ازدواج کردم.
شوهر دارم…بچه دارم…
هرچی بین من و تو بوده تموم شده مهرداد…تورو خدا دست از سرم بردار.
خواهش میکنم…”

وسط گله ها و خواهش هاش گفنم:

“من فقط میخوام واسه بار آخر ببینمت همین…”

عاجز بود  از شنیدن این حرفم!
خسته و کلافه و رنجور و عصبی گفت:

“واسه بار آخر واسه بار آخر…
بس کن دیگه!
به حال تو چه فرقی داره؟
تو داری به طرز مسخره ای حال منو بد میکنی مهرداد!
این سماجتهات قبلا حاصلش شد اون اتفاق حالا هم انگار دلت میخواد عمدا به من آسیب بزنی”

کف یکی از دستهامو به دیوار تکیه دادم و گفتم:

“من هیچوقت همچین چیزی واسه تو نمیخوام بهار”

نفس عمیقی کشید و گفت:

“پس برو چون اصلا نمیخوام همسرم اینجا ببینت…لطفا”

پرسیدم:

“یعنس نمیخوای منو ببینی؟”

خیلی محکم جواب داد:

“نهههه…نمیخوام….هیچ دلیلی نمیبینم که اینکارو انجام بدم”

سعی کردم منصرفش کنم و از خونه بکشمش بیرون تا واقعا واسه آخرین بار ببینمش  اما اون گوشی رو گذاشت و دیگه فرصت صحبت کردن باهاش رو پیدا نکردم.
ولی واقعا این آخرین بار بود.
آخرین روز…
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و چرخیدم که خیلی ناگهانی شخصی رو پشت سر خودم دیدم.
یه زن جوون که پشت سرم ایستاده بود   و خیره شده بود به صورتم.

کنج لبش رو داد بالا و گفت:

-شما آشنای بهارجونی !؟

نمیخواستم واسه بهار مشکلی پیش بیاد که بیشتر از این ازم عصبانی بمونه.
هنوز بهش حس خوبی داشتم و احساس عجببی بهم میگفت اون دست نیافتنی نیست!
هست!
اتفاقا دست یافتنی هست.
اصلا کی میتونه فردای خودش رو پیش بینی کنه؟
کی قراره با قاطعیت بگه من تا همیشه کنار نوشینم و بهار تا همیشه کنار این مردی که احتمالا به اجبار باهاش ازدواج کرده !؟ کی؟
من به آینده خوشبین بودم اما علی الحساب باید این دختر فضول رو  دست به سرش میکردم واسه همین گفتم:

-بله!

سرش رو به آرومی جنبوند و گفت:

-که اینطور!ولی من خودمم از دوستای  بهار جونم چطور تا حالا شمارو ندیدم!؟

دختره ی فضول وراج کم کم داشت می رفتم رو مخم.
جدی و عبوس تماشاش کردم و بعد هم گفتم:

-من شوهر دخترخاله اشم و خونه ام اینجا نیست…تهرون میشینم احتمالا واسه همین کم مارو دیدی!

لبخندی آشکار روی صورت مرموز خودش نشوند و گفت:

-آهان! پس شما شهر دخترخاله اش هستین و اومدین بهش سر بزنین… درسته درسته!

مکث کرد.دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-خیلی خوشحالم از آشنایی باشماااا

یه نگاه به صورت و یه نگاه به دستش  انداختم.
ولی من اصلا این زن به دلم ننشسته بود  و ابدا از دیدنش خوشحال نبودم واسه همین بدون اینکه دستشو فشار بدم فقط آهسته گفتم:

-همچنین…

و بعد هم از کنارش رد شدم و به سمت ماشینم که اونور خیابون پارک بود رفتم…

*رویا*

رو پاشنه پا چرخیدم و نگاهمو دوختم به مردی که حالا سوار ماشینش شده بود.
پوزخندی زدم و با بالا آوردن گوشیم ضبط صدا رو متوقف کردم.
همه چیز این ارتباط و خویشاوندی وقتی میتونست عادی باشه که من اون حرفهایی که بینشون رو شنیده بودم رو فاکتور بگیرم.
پس بین این دوتا ارتباطی بوده.
یه ارتباط غیر مشروع و خاص و مخفی…
و چرا من حس میکنم اینکه تو همچین زمانی اینجا اومده بودم اصلا اتفاقی نیست و اسمش یه خوش شانسی بزرگ هست؟
من ازش عکس گرفته بودم و حرفهاش رو ضبط کرده بودم چرا نشه به واسطه ی همینها انتقاممو نگیرم و حتی کاری نکنم هرچیزی که داشتم و نیما ازم گرفته بود رو دوباره پس نگیرم !؟

فورا به خودم اومدم و دویدم سمت ماشینم.
درو وا کردم و پشت فرمون نشستم و ماشین پسره رو تعقیب کردم.
تو طول مسیر همش به این فکر میکردم چطوری باید با این چندتا مدرک کارایی که میخوام رو انجام بدم !؟
چطوری میتونم هم رفتاراشون رو تلافی کنم و هم دارایی هامو پس بگیرم!!!

اونقدر دنبالش رفتم تا بالاخره رو به روی یه  خونه ماشینش رو متوقف کرد.
پیاده که شد
با فاصله  ماشینم رو یه جا زیر سایه درختها پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
باید میفهمیدم اینجا خونه ی کیه!
پشت ماشینم پناه گرفتم و تماشاش کردم.
زنگ در خونه رو که زد چنددقیقه بعد یه زن  درحالی که دست یه بچه کوچیک رو گرفته بود درو براش باز کرد اما از همون لحظه هم شروع کرد با پسره جرو بحث کردن.
صداشو میشنیدم که بهش میگفت:

“یعنی چی که هی میپیچونی و میری بیرون؟ اصلا معلوم هست کجا بودی؟”

اون مرد خم شد.پسرش رو بغل کرد و بعد هم حین داخل رفتن  خطاب به زنش گفت:

“بیخیال نوشین…اینجا هم نمیخوای دست از رفتارات برداری؟”

پوزخندی زدم و پچ پچ کنان گفتم:

“اوممم…پس زنتو میپیچونی میری پیش بهارجون!
دارم برات بهار جون…واسه تو هم دارم آقا نیما ی عاشق پیشه..بشینین و تماشا کنین”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید
مهشید
1 سال قبل

آقـــــــــــــــــــا
خدا لعنتت کنه رویای عوضیییی کثافت اشغاللل بیشرف
ط خودت رفتی خیانت کردی بد میگی بهار نیما رو ازت گرفته و میخای پس بگیری نیما رو
اقا من از الان تا اخر این رمان از استرس جون میدم میدونمممم

راحله
راحله
پاسخ به  مهشید
1 سال قبل

وای منم استرس گرفتم بهار دیگه بسشه تاوان اشتباهش رو داده 😢  خدا لعنت کنه رویا رو 😕 

Merry
Merry
1 سال قبل

بهار تاوان اشتباهش رو داده نباید دیگه بلایی سرش بیاد 😭😭

...
...
1 سال قبل

رویای کثافت مهرداد،بهار و نابود میکنی تووو

《¿》
《¿》
1 سال قبل

واییییی خیلی داره جالب میشههههههههه توروخدا رود تر پارت بزاریننن

Tamana
Tamana
1 سال قبل

این دیگه کیه😐

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x