رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 14

0
(0)

 

از اونجایی که از حرفهای پسره به بهار متوجه شده بودم قصد داره برده تهران، به این نتیجه رسیدم زمان کافی ندارم و نمیتونم صحبت با اون زن رو از دست بدم!
زنی که احتمالا باید دختر خاله ی بهار باشه! بهار خیانتکار!
هه!
آقا نیما…آی آقا نیما!
تو منو محکوم به خیانت کردی درحالی که الان داری کنار یه خیانتکار و یه خائن کثیف زندگی میکنی!
به این میگن کارما !!!
حدودا یکی دو ساعت بعد اون  زن به تنهایی از خونه اومد بیرون.
تنها بودنش منو خوشحال کرد و به این نتیجه رسوند شانس امروز حسابی باهام یاره!
درحالی که تلفنی با کسی صبحت میکرد به سمت ماشین شوهرش رفت .
این بهترین فرصت بود واسه صحبت کردن با اون واسه همین به سمتش رفتم درحالی که حرفهاش رو میشنیدم:

“منم دلم خیلی واست تنگ شده بود صدف عزیزم!
ببخشید  دیگه…این چند روز که اینجا بودیم مدام با خانواده اینور اونور میرفتیم اصلا نفهمیدم کی رسیدیم به آخرین روزمون…
تو هم که درگیر بیمارات بودی!
حالا دیگه امرور همو میبینیم مفصل حرف میزنیم.
من الان مهراد رو سپردم دست باباش و میخوام بیام پیشت…اره  عزیزم…پس میبینمت…”

پا تند کردم سمتش چون پشت فرمون نشسته بود اما قبل از اینکه ماشین رو روشن کنه خم شدم و چند ضربه به شیشه زدم و گفتم:

-ببخشید…میشه شیشه رو بدین پایین…

اول متعجب تماشام کرد ولی بعد شیشه رو داد پایین و پرسید:

-شما  !؟

یه طرف از شالم رو که افتاده بود دوباره روی دوشم انداختم و با نشوندن لبخند ملیحی روی صورتم به کنجکاویش تاحدودی پایان دادم:

-من یه دوست هستم…رویا! اسمم رویاست…
تاحدودی شمارو میشناسم ولی فکر نکنم شما منو بشناسی مگر اینکه مفصل براتون توضیح بدم با دیتیل!

حالت صورت متعجب تر شد و حتی ابروهاش توی هم پیچ و تاب خوردن.
با دقت بیشتری تماشام کرد و بعد هم گفت:

-من اصلا شما رو بجا نمیارم!

سرم رو تکون دادم و گفنم:

-بله خب…گقتم که…تا توضیح ندم نمیشناسین! میتونم باهاتون صحبت کنم!؟ البته اینجا نه…
بریم یه جای خلوت تر و بهتر!

بی میل سری تکون داد و گفت:

-متاسفم! من با یکی از دوستانم قرار دارم و اصلا چرا شما میخوای منو ببینین؟

نگاهی عجولانه به سمت در خونه اش انداختم.
اگه شوهرش منو می دید اوضاع بد میشد واسه همین تند تند گفتم:

-این موضوع  ا نقدر مهمه که حتما باید باهاتون درمیونش بزارم!

بازهم اشتیاق و میلی نشون نداد چون گفت:

-گفتم که…متاسفانه من اصلا زمان خالی ندادم…

لبخند محوی زدم و پرسیدم:

-حتی اگه موضوع در مورد همسرتون و بهار باشه !؟

چیزی که از من شنید آشکارا  بهمش ریخت.
حتی حس کردم صورتش رنگ به رنگ شده و این تغییر حتی از زیر انبوه کرمهایی که به صورتش مالیده بود هم واسه من مشخص و عیان بود!
بعد از یه سکوت طولانی گفت:

-اون یه موضوع تمام شده اس!

متمسخرامه خندیدم و گفتم:

-پس معلومه خیلی از دور و بد خودتون و اتفاقای که بیخ گوشتون میفته بی اطلاع هستن!

سگرمه هاش رو زد توی هم و با آشفتگی و حتی عصبانیت  پرسید:

-میشه درست و حسابی حرف بزنی بفهمم داری چیمیگی!؟

کمدم رو صاف نگه داشتم و جواب دادم:

-اینجا نمیتونم درست و حسابی حرف بزنم! اون ماشین منه…سوارش میشم و شما هم منو دنبال کنید.
من خیلی چیزا هست که باید به شما بگم…

پرسید:

-چی مثلا ؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-فقط دنبالم بیا

حرفهامو که زدم با عجله  سمت ماشینم رفتم.
مطمئن بودم محاله اون زن دنبالم نیاد تا حرفهامو مسموه…
مطمئن بودم!

رو به روی هم نشسته بودیم و همدیگرو بر بر نگاه میکردیم بدون اینکه اون یا من تمایلی به خوردن نوشیدنی های روی میز داشته باشیم.
بیشتر مشتاق بود چیزایی رو بدونه که بخاطرش تا اینجا اومده بودم واسه با صورتی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر از قبل درهم میشد پرسید:

-چی رو میخواستی راجب اونا بهم بگی؟

لبخند تلخی زدم و جواب دادم:

-مطمئنم از شنیدنشون اصلا احساس خوبی بهت دست نمیده….

پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-مهم نیست…فقط هرچی رو میدونی بگو

از ا نجایی که این همون چیزی بود که خودمم منتظرش بود و میخواستم پس معطل نکردم و گفتم:

-من رویام…همسر سابق نیما احمدوند!

چشمهاش رو تنگ کرد و پرسشی اسم نیمارو جوری که نشون بده واسش آشنا نیست  به زبون آورد:

-نیما احمدوند !؟

سر تکون دادم و گفتم:

-آره…نیما پسرعموی بهار هست و همسر فعلیش!
من نمیدونم شما اصلا منو حتی به اسم میشناسی یا نه اما عالم و آدم میدونستن ومیدونن نیما چقدر خاطر منو میخواست…
دیوونه ی من بود!
دیوونه و شیدام .
حاضر بود جونش رو هم برام بده اما همچی وقتی بهم خورد که بهار از تهران برگشت شیراز!
البته…اونا یه چند باری تو تهرون همدیگرو دیده بودن و بهار خانم مارمولک  تو همون چندتا دیدار کاری که نباید میکرد رو کرد…

با دقت تماشام کرد و پرسید:

-منظورت از کاری که نباید میکرد چیه!؟

آهی کشیدم و جواب دادم:

-شوهرمو ازم گرفت…

اون با دقت به من خیره شد و من کمی حالت  صدام رو غمگین کردم و ادامه دادم:

-من به دلایلی سقط ناموفق داشتم و نیما منو برده بود تهران پیش یه متخصص معروف…
از اقبال بد بیمارستانی رفتیم که بهار هم اونجا بود و زندگی من از همون روزی آتیش گرفت که اون رفت به نیما در مورد من یه سری چرت و پرت گفت!
خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ولی معلوم نبود چی به نیما گفته بود که از اون روز نیمایی که منو دیوونه وار میخواست شد دشمنم و این دشمنی تا وقتی ادامه پیدا کرد که کار ما رسید به طلاق…

سکوت خودش رو شکست و پرسید:

-میخوای بگی اون دلیل طلاقت بود؟

با تحکم و اطمینان ولحنی که حرفهامو به اون بقبولونه جواب دادم:

– خب معلومه….ظاهر نیما و ثروتش اون دخترو طمع کار کرده بود…هی روزگار!
میبینی!؟
هیشکی باورش نمیشد نیمایی که در حد جنون منو میخواست ولم کنه…
اگه باور نمیکنیم برید پرس و جو کنید.
عشق ما زبانزد عالم و آدم بود.
الگوی عاشقها بودیم..یه پا نماد شده بودیم واسه خودمون اما اون مار هفت خط روزگار منو سیاه کرد.
وقتی هم که برگشت شیراز کاری کرد نیما منو به بهانه بچه دار نشون طلاق بده و خودش رو بگیره…

دستمال رو به چشمهام  فشار دادم و ادامه دادم:

-زمانی که  من و نیما زن شوهر بودیم من از یه ویلا خوشم اومده بود و چون نمیخواستم از دستش بوم خریدمش.
پولش رو خودم دادم اما به دلایی خونه به اسم نیما بود که البته اون زمان خیلی این مسئله واسم اهمیت نداشت
آخه پشت دستمو که بو نکرده بودم قراره ازم جدا بشه
بعد از طلاق و جدایی هر کاری کردم اونو بهم نداد..
حتی خونه ای که مال من بود و هنوز یه بخشی از وسایلم اونجا هستن رو فروخت و واسه سوگولیش خونه خرید…
این مدت همش میرفتم پیش نیما و بهش التماس میکردم لااقل خونه ای که خودم پولش رو دادم بهم برگردونه تا یه کاسبی راه بندارم.
شما زنی بهتر میدونی و میفهمی که زن مطلقه چه بدبختی هایی داره…

به زور یکی دوتا قطره اشک ریختم.
اون بهم یه دستمال  دیگه داد و من ادامه دادم:

-امروز هم رفته بودم تا ازش بخوام سند رو بهم برگردونه اما چیزی دیدم که شوکه ام کرد…

کنجکاوتر از قبل شد.
کنجکاوتر و ناراحت تر و عصبانی تر.
دستهاش رو مشت کرد و بیقرار پرسید:

-چی دیدین!؟

زل زدم تو چشمهاش و جواب دادم:

-شوهر شما از خونه شون زده بود بیرون اون هم وقتی نیما  خان سر کار تشریف داشت!

بهت زده بهم خیره شد.
چنان جاخورده بود که  واسه چنددقیقه شوکه فقط تماشام میکرد.
چشمهاش گرد شده بودن و ابروهاش بالا رفتن.
به سختی لب زد:

-ای…این…این امکان نداره…

لبخندی تلخ زدم و گفتم:

-ولی داره…

پریشون حال گفت:

-من حواسم به مهرداد بود این مدت…

پوزخندی زدم و گفتم:

-ای خانم….نیما هم احتمالا همین فکرو راجع به زنش میکنه….
در هرصورت من که چاخان نمیکنم.
چون من ازش عکس گرفتم.حتی ازش پرسیدم شما با بهار چه نسبتی دارین و اون خودش رو شوهر دختر خاله اش معرفی کرد.
من بدون مدرک حرف نمیزنم…اجازه بدین…

رنگش پرید و نفسهاش به شماره افتادن.
دستشو روی قلبش گذاشت و شروع کرد عمیق نفس کشیدن.
مویایلمو از تو کیفم بیرون آوردم و رفتم تو گالری.
چندتا عکسی که گرفته بودم رو بهش نشون دادم و بعد حتی صدای ضبط شده ای که از پسره سوال میپرسیدم و جواب میداد رو هم واسش پخش کردم.
خیره به گوشیم سرش رو با انتهای تاسف تکون داد و گفت:

-لعنت بهشون..لعنت به هردوتاشون…

وقتی اون با غمگینترین و بهم ریخته ترین حالت ممکن به عکس خیره بود من لبخندی رو صورت نشوندم و پرسیدم:

-شوهر شماست درسته!؟

با حالتی زار و عصبی جواب داد:

-آره…مهرداده…

شونه هام رو لالا و پایین کردم و با زدن یه یه لبخند پیروزمندانه گفتم:

-عزیزم!من که بهت گفتم بدون مدرک حرف نمیزنم

متاسف و پکر سرش رو تکون داد و باخودش زمزمه کرد:

“باورم نمیشه….بعداز اینهمه مدت دوباره؟آخه چرا؟

نذاشتم  بیشتر از اون باخودش خلوت کنه و خیلی سریع گفتم:

-از این بهار مارموز هرکاری که فکرش رو بکنید برمیاد.
هم خدارو میخواد هم خرما…
اصلا  از زدن مخ مردای متاهل شرم نمیکنه
من فکر میکنم باید این دختر خائن و عوضی رو سرجاش بنشونیم.
نیما باید بدونه بهار چه جور آدمیه و حقش رو کف دستش بزاره…
فقط اون میتونه این دخترو سر جاش بنشونه!

انگشتاش شل شدن و تلفن همراهم از دستش افتاد رو میز.
حسابی شوکه شده بود و این همون چیزی بود که من میخواستم.
تو فکر بود و من باید از فکر میکشوندمش بیرون:

-خب…حاضری کمک کنی این دختر پلید و بد ذات رو سرجاش بنشونیم !؟

از فکر بیرون اومد.
یه نفس عمیق کشید وبا صدای خیلی ضعیفی پرسید:

-چطوری !؟

و این دقیقاااا همون سوال مورد علاقه ی من بود…

به طرز قشنگی همه چیز داشت طبق امیال من پیش می رفت.
درست همونطور که دلخواه ک مورد پسندم بود.
لبخند پیروزمندانه ایی روی صورت نشوندم و گفتم:

-من یه ملاقات با نیما  ترتیب میدم برای شما د نیما واسه بیان اتفاقای که افتاددر حقیقت شما باید با خود نیما صحبت کنین و بهش بگین که زنش دست از سر شوهرت برنمیداره…
اگه یه نفر بتونه اونو سرجاش  بنشونه اون یه نفر فقط نیماست…
شما باهاش حرف نزنید نفکر میکنه  همه چی دروغ بوده و هست

باهمون آشفتگی جواب داد:

-اما من فردا صبح باید برگردم تهران!
باید مطب باشم!

نیشخندی زدم و با بالا و پایین کردن شونه هام
گفتم:

-میل خودته!میتونین برین ولی اگه زندگیت بازهن بهم خورد اون دیگه تقصبر خودته.
ما آنچه که شرط بلا بود رو گفتیم…

رفت توی فکر.
مگه میشه یه زن زندگی زناشویش واسش تو اولویت نباشه؟
اگر چه اون حرف رو زد اما باور داشتم نمیتونه بیخیال بشه.
کیفمو برداشتم و خواستم بلند بشم که تند و سریع گفت:

-خیلی خب…خیلی خب! یه بهونه میارم تاریخ رو تغییر میدم واسه پس فراد

و بعله! شد اون چیزی که من دلم‌میخواست.
چه شود این‌ملاقات شگفت انگیز.
سرم رو با رضایت تکون دادم و گفنم:

-آفرین ! درستش همینه

پرسید:

-کی باید اون مرد رو ببینم…همین شوهر بهار…؟!

نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

-راضی کردن نیما سخته چون اون بخاطر ماجراهای ویلا با من سرلج افتاده و حتی تماسهامو جواب نمیده اما من همین حالا میرم سراغش تا باهاش یه ساعت مشخص واسه قرار بزارم

آهسته لب زد:

-باشه….منتظرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس
یاس
1 سال قبل

فاصله پارتا دیر نیست ؟

Niki
Niki
1 سال قبل

واقعا ایشالله این رویا بمیره دست از زندگی بهار بر نمیداره اگه من به جای بهار بودم خودن با دستای خودم خفش میکردم که دست بردار از زندگیش نیست 😒

《¿》
《¿》
1 سال قبل

واییییییی واییییی شتتتتتت بهار بیچاره خوشی بهش نیومده 😑  خیلی رمان جذابیههه 😍 

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

بدبخت بهار… پنهون کاری همیشه بده و باعث از هم پاشیدن میشه.

...
...
1 سال قبل

کثافت آشغال

Tamana
1 سال قبل

کثافت میباره از این زن

Niki
Niki
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

حق گفتییی🤣🤣🤣

یاس
یاس
پاسخ به  Tamana
1 سال قبل

تمنا میکنم 😂😂

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x