رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 17

5
(1)

 

 

 

 

راستش  همونطور که گفتم اولش تنم از سوالش لرزید ولی بعد وقتی حرف زد به این فکر کردم که شاید مردها هم مثل ما زنها گاهی دلشون بخواد همچین سوالهایی بپرسن و جوابهایی بگیرن که دلشون باهاشون قرص تر بشه واسه همین  دستمو روی ساعد دستش گذاشتم و با فشردنش گفتم:

 

 

-نیما من دوست دارم…

 

 

نفس عمیقی کشید وقتی اینو گفتم ولی همچنان ساکت موند.

با یه مکث کوتاه ادامه دادم:

 

 

 

-من خیلی دوست دارم…من اونقدر دوست دارم که هر شب به روز و لحظه ای که به زور مامان و عمو مجبور شدم بهت جواب بله بدم میخندم!

من اونقدر دوست دارم که دلم میخواد …

 

 

حرفم تموم نشده بود که تلفنش لغزید و ویبره خورد و اون تماس اونقدر براش مهم بود و اهمیت داشت  که نخواست بقیه حرف من رو بشنوه چون خیلی زود رو برگردوند و موبایلش رو از روی کوسن برداشت و  با دقت پیامی که واسش  اومده بود رو خوند.

نفهمیدم اون یه نفر کی بود و چی میخواست اما محتوای اون پیام انگار واسه نیما خیلی مهم بود که فورا از جا بلند شد و گفت:

 

 

-من باید یرم جایی!

 

 

نورهان گریه کنان دنبالش رفت اما توجهی نکرد.

از جا بلند شدم و پرسیدم:

 

 

-کجا آخه !؟حتی کیک و  چاییت رو هم نخوردی!

 

 

درحالی که یا عجله سمت اتاق میرفت جواب داد:

 

 

-یه کار واجبه! باید یه نفرو ببینم

 

 

نفس عمیقی کشیدم و به سمت نورهان رفتم و واسه اینکه گریه هاش بند بیاد بغلش کردم.

اگه نیمارو موقع بیرون رفتن از خونه می دید گریه هاش شدیدتر میشدن واسه همین بردمش تو آشپزخونه تا اونجا با خوردن کیک سرگرمش کنم…

 

 

 

*نیما*

 

 

 

خیلی باخودم سر رفتن یا نرفتن به این قرار کلنجار رفتم اما از یه جایی به بعد واسه اینکه  به این دغدغه پایان بدم تصمیم گرفتم اون زن  رو ملاقات کنم.

نمیدونم چی در انتظارم بود.

یه دروغ بزرگ یا یه حقیقت تلخ اما باید اثباتش میکردم.

ایندفعه نمیخواستم برم سراغ بهار و سر حرفهایی که شنیده بودم بیفتم به جونش.

باید همچی واسم روشن میشد.

باید اطمینان پیدا میکردم.

باید اول حقیقت واسم اثبات میشد بعد تصمیم میگرفتم با بهار چیکار کنم….

 

از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت پارکی که آدرسش رو برام فرستاده بودن رفتن.

یه جای مشخص پشت میز آهنی ای که معمولا پاتوق یپرمردا  و بازنشسته ها واسه بازی شطرنج بود، زنی با صورتی عبوس نشسته بود که هر از گاهی ساعت مچیش رو چک میکرد.

یقین پیدا کردم خودش هست.

سرعت قدمهامو بیشتر کردم و به سمتش رفتم.

نزدیک که شدم خودش با دیدنم بلند شد و پرسید:

 

 

-شما نیما احمدوندی!؟

 

 

براندارش کردم.

حالا که اینو پرسید بیشتر اطمینان پیدا کردم خودشه‌

سری تکون دادم و گفتم:

 

 

-بله! و شما…

 

 

من مکث کردم و اون همچنان عبوس و با حالتی طلبکار جواب داد:

 

 

-منم نوشینم! زن دوست پسر زنت! هه!

 

 

اصلا از این حرفش خوشم نیومد خصوصا اینکه ادعای اون و رویا هنوز واسه من ثابت نشده بود برای همین خیلی جدی گفتم:

 

 

-لطفا..لطفا لطفا مراقب حرف زدنتون باشید!

هنوز چیزی ثابت نشده!

 

 

پورخندی زد و گفت:

 

 

-ولی برای من شده…

 

 

 

 

نشست روی همون صندلی ای که مشخصا خیلی هم راحت نبود.

از اون زنهایی به نظر می رسید که با ظاهرش سعی میکرد سنش رو کمتر از  اونچیزی که بود نشون بده و خب تا حدودی هم موفق شده بود.

شالی از ترکیب سه  رنگ روشن شیری با نوارهای باریک نارنجی و صورتی!

بخشی از موهای رنگ شده اش رو یه طرف آزاد گذاشته بود و بخش دیگه رو پشت گوشش نگه داشته بود تا اینجوری چهار مدل گوشواره و گلگوشش که حرف انگلیسی ام بودن رو به نمایش بزاره!

چشمهام روی صورتش به گردش دراومد.

 

پا روی پا انداخت و پوزخند روی صورتش رو پررنگتر کرد و گفت:

 

 

-خیلی خوش شاسنه! نه نه! موندم بگم خیلی خوش شانس یا خیلی خوش خط و خال!

 

 

مکث  کرد.آهی کشید و با صدای آرومتری ادامه داد:

 

 

-بهار مصداق بارز مار تو آستین! آدمی که نمک منو خورد و نمکدونمو شکست!

آدمی که به من که هیچی…به بچه ام هم رحم نکرد!

 

 

حرفهای جسته و گریخته اش منو عصبی  میکرد واسه همین گفتم:

 

 

-ممنون میشم اگه جوری حرف بزنید که منم متوجه  بشم!

 

 

دو تا دستس رو روی میز گذاشت و مستقیم تو چمشهام نگاه کرد و بعد هم پرسید:

 

 

-شما میدونی بهار جونتون با همسر من یه ارتباط کثیف و غیراخلاقی داره !؟

 

 

واسه زدن همچین تهمتها و برچسبهایی یکم زود بود.

اون عصبانی بود واسه همین هر چیزی که دلش میخواست و به واسطه اش دلش خنک میشد رو به زبون میاورد.

منم عصبانی بودم اما میخواستم خودمو کنترل کنم.

میخواستم زمانی به خودم اجازه ی بروز این عصبانیت رو بدم که واقعا مطمئن بشم بهار همون آدمیه که اونا میگن برای همین

خیلی جدی جواب دادم:

 

 

-هموز هیچی برای من مشخص نیست و تا زمانی که این اتقاق نیفته به شما هم اجازه نمیدم هر چیزی که دوست دارین راجب اون بگین!

 

 

پوزخندی تاسف بار روی صورت نشوند و بعد هم زمزمه کرد:

 

 

-به خوش شانس بودنش دارم ایمان میارم!

 

 

 

 

 

دست برد تو کیفش و  درحالی که به دنبال چیز خاصی میگشت  با حالتی تقریبا عصبی پرسید:

 

 

-این ازدواج دومت هست آره؟

 

 

دستهامو روی میز گذاشتم و با قفل کردن انگشتهام توی هم جواب دادم:

 

 

-بله

 

 

از تو کیفش یه پاکت سیگار بیرون آورد و بعد نیشخندی زد و با تماشا کردنم پرسید:

 

 

-میتونم یپرسم متولد چه سالی هستی؟ آخه…نمیشه از ظاهرت تشخیص داد…

 

 

اگرچه نمیدونستم چرا داره همچین سوالهای بی ربطی رو میپرسه اما جواب دادم:

 

 

-شصت و شیش!

 

 

گشت و گشت ولی فندک پیدا نکرد.

خندید و گفت:

 

 

-و بهار احتمالا متولد 76

..77…شایدم 78 یا حتی 79 هست….

 

 

مکث کرد.باز عصبی خندید و بعد گفت:

 

 

-ولی اصلا به شما نمیاد متولد شصت و شش اصلا…

به نظر من که تو بیشتر یه پسر 28-29 ساله هستین!

ولی در هر صورت یه اختلاف سنی فاحش با بهار خانم خوش خط و حال دارین…اه! نمیدونم این فندک رو کدوم گوری گذاشتم…

 

 

نفس عمیقی کشیدم و فندکم رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم.

لبخند زد و فندک رو ازم گرفت و ادامه داد:

 

 

-نمیخوام بگم من و شوهر اولم زندگی فوق العاده ای داشتیم اما بد زندگی ای هم نداشتیم

تازه حامله شده بودم که فوت کرد و جوون مرگ شد.

بعد از اون پدر شوهرم حکم کرد که باید با پسر کوچیکترش ازدواج کنم.

با مهرداد…

 

 

سیگارو آتیش زد و بعد از اینکه بهش پک زد ادامه داد:

 

 

-دلایل زیادی واسه قبول پیشنهاد پدر شوهرم داشتم.

اولیش این بود که ترجیح میدادم بابای  بچه ام  عموش باشه نه یه غریبه دوم اینکه مهرداد جذاب بود و باهوش و کاری و بزرگتر از سنش…چی میخواستم دیگه !؟

اینا واسه قبول این ازدواج مصلحتی کافی بودن .

 

 

 

 

 

از سیگارش یه کام خیلی عمیق گرفت.

مشخص بود سالهاست مصرف میکنه.

بغضشو فرو خورد و ادامه داد:

 

 

-من شیرینی خورده بودم.شیرینی خورده ی پسرعموم

اون زمان که من و احمد نامزد بودیم یه  دیپلمه  ی پشت کنکوری بود.

باهوش بود و خوب اما بیکار!

دانشگاه   رشته دندان پزشکی که قبول شدم پا شدم اومدم تهرون…اونجا باشوهرم توی یه مهمونی آشنا شدم.

آشناییمون از مهمونی کشیده شد به مسائل کاری آخه اون تو کار وادارات ایمپلنت بود و یه جورایی حرفه ی اون و شغل من بهم نزدیکمون کرد…

پدرش از کارخونه دارای بزرگ و قدیم تهرون بود.

یه آدم شناخته شده و معتبر که اسمش برند کبیری بود.

شوهرم کمکم کرد مطب بزنم کمک کرد مستقل و پولدار بشم و خب مجموع اینا منو به این باور رسوند  اونی که در شان منه قطعا احمد نیست.

خانوادم به شدن مخالف بهم زدن نامزدیم و ازدواجم با یه مرد تهرونی بودن  خصوصا پدرم که بابت این اتفاق حتی ناخوش هم شد….

ولی من اهمیت ندادم و علیرغم تمام مشکلات  اون کاری رو انجام دادم که خودم میخواستم هر چند حاصلش شد دوری کامل از خانواده!

این بخش اول دلخوری خانوادم بود…بخش دومش وقتی بود که با مهرداد ازدواج کردم.

با پسری که ازم کوچیکتر بود.

اما من از مهرداد بدم نمیومد و حتی بعد از ازدواج عاشقش شدم و حس میکردم همه جوره از شوهر اولمم بهتره!

دوست داشتنم منو حساس کرده بود خصوصا وقتی می دیدم همه  حتی دوستام وقتی میبیننش دست و پاشونو گم میکنن و به من بابت داشتن همچین شوهری غبطه میخورن!

من موفق نشدم بچه ی اولم رو به دنیا بیارم چون تو چند ماهگی سقط شد اما بازم نخواستم مهرداد رو از دست بدم چرا؟چون بهش علاقمند شده بودم و واقعا دوستش داشتم

اگه جارو جنجالهای گه گاهیمون که اسمش  همون دعواهای زن شوهری بود رو فاکتور میگرفتیم باید بگم بد زندگی ای نداشتیم….

 

 

مکث کرد.

دود سگیارو رها کرد تو صورتم و تاکید کنان ادامه داد:

 

 

– نداشتیم تا وقتی که سرو کله ی بهار پیدا شد…

 

 

 

 

 

بدون اینکه وسط حرفهاش بپرم بهش خیره شدم تا خودش ادامه بده.

ترجیح مدادم  اون لحظه فقط یک شنونده باشم.

یکنفر که  باید همه چیز رو خوب بشنوه که بتونه بعدا به یه جمع بندی برسه.

 

سیگار رو بین دو انگشتش نگه داشت و گفت:

 

 

-مادرم که خیلی دوست نداشت یاهام همصحبت بشه زنگ زد و گفت که بهار دانشگاه تهرون قبول شده و هیچ جوره واسش کم نزارم.

خصوصا که اون زمان پدرش فوت کرده بود و از لحاظ مالی هم توی شرایط خوبی نبودن.

بدبخت بیچاره بودن دیگه…

من احمق ساده لوح هم اومدم نیک کنم اما رکب خوردم!

 

 

سر انگشتش رو زد به میز و با نفرت گفت:

 

 

-اصلا بدبختی های من از همون روزی شروع شد که خانم رو آوردم تو خونه ام

چه میدونستم میخواد با شوهرم وارد رابطه بشه.

چه میدونسم وقتی  من ساده لوح خونه نیستم خانم واسه شوهرم قر و فر میاد که مخش رو بزنه!

من هیچی واسه بهار کم نذاشتم.

خدای من شاهده که هم بهش پول میدادم هم واسش لباس می خریدم هم باخودم اینور اونور میبردمش هم با یکی از دوستای پزشکم که اتفاقا مرد بسیار جنتلمن و کاردرستی بود آشناش کردم تا شاید یه مرد عالی وارد زندگیش بشه و اونو و خانوادش رو از اون بدبختی نجات بده.

فرزین فوق العاده بود.

چشم خیلیا هنوز هم که هنوزه دنبالشه اما من زورمو زدم به بهار نزدیک بشه و شد…

ولی فکر میکنی چی پیش اومد؟

 

 

ساکت و صامت بهش خیره موندم.

اینها اصلا خوشایند نبودن…اصلا!

با تاسف و غم سرش رو تکون داد و خودش جواب خودش رو داد:

 

 

-خانم خانما هم با شوهر من پرید و هم با فرزین…البته اینو بعدا فهمیدم.

اونم فرزینی که واسه خاطر بهار همه کار کرد.

بردش تو کلینک دوستش بهش گفت حقوق این دخترو سه برابر بهش بده من از جیب بهت میدم

.ساعت کاریش رو هم  بزار واسه وقتهایی که درس نداره تا بهش فشار نیاد

اینقدر فررین آدم خوبی بود

ولی خب اونم مثل من قربانی این گرگ در پوست بره شد!

انکار…انگار این دختر ذات و درونش خراب بود…

 

 

بهم ریخته و داغون درحالی که سعی داشتم به این زودی خودمو نبازم پرسیدم:

 

 

-چرا باید همچین چیزایی رو باور کنم !؟

 

 

 

 

 

واقعا چرا باید اون حرفهای وحشتناک رو راجب آدم بی آزاری که میشناختم باور میکردم ؟!

اون آدمی که اونا تعریف و توصیف میکردن یه  آدم حروم لقمه ی ترسناک بود اونی که من باهاش زندگی میکردم یه دختر مهربون و دوست داشتنی بود که هیچ بدی ای جز زیادی خوب بودنش ازش ندیدم!

من نمیتونستم حرفهایی که میزنن رو باور کنم!

سخت بود واسم…سخت!

 

سیگارش رو روی زمین تکوند.

انگشتهاش کمی لرزش داشتن.

شالش رو مرتب کرد و گفت:

 

 

-نبایدم باور بکنی چون بهار  زرنگ و آب زیرکاس …

چون یه بازیگره!

باید بهش اسکار  دختر هزار چهره بدن.

خوب بلده چطوری نقشششو بازی بکنه !

کی باورش میشد اون بخواد قاپ یه مرد زن دار رو بدزده؟

کی باورش میشد اون بخواد کاری کنه مهرداد منو طلاق بده و خودشو بگیره ؟

کی باورش میشد هم مهرداد رو داشته باشه هم فرزین رو؟ هااان ؟

هیشکی…هیشکی باورش نیمشد!

فکر میکنی چرا یه دختر یتیم بی پول باید آیفون چند میلیونی داشته باشه!؟

چرا دختری که تو خرج یومیه اش مونده رو من باید تو کیف لوازم آرایشیش رژ لب و سایه و ریمل و کرمپودر چند میلیونی پیدا کنم؟

خانم هی مهرداد و فرزین رو تیغ میزد و هی به خودش حال میداد…

ولی میدونی چیه؟

خدا دستشو رو کرد…

 

 

بغض کرد.

حال منم خراب شد.

رنگم پرید و بدنم بس حس و سست شد!

دست لرزونشو به لبهاش نزدیک کرد و بعد اینکه از سیگارش کام گرفت کفت:

 

 

-اون حتی وقتی فهمید من باردارم هم به زندگیم رحم نکرد…باز حاضر نشده بود دست از سر مهرداد برداره.

حاضر نشده بود فرزین رو بیخیال بشه…

حاضر نشده بود سر به راه بشه!

شما شاید باورت نشه اما مهرداد حتی واسش خونه اجاره کرده بود.

اصلا من مچش رو با مهرداد تو همون خونه گرفتم.

گواه حرفهام هم داییم و خاله!

اوناهم بودن…

خودم بهشون زنگ زدم.گفتم بیاد دخترشو جمع کنن ببرنش.

 

 

متحیر و جاخورده تماشاش کردم.انگار هر لحظه داشت منو با کسی آشنا میکرد که اصلا نمیشناختمش…

 

 

 

 

 

با حالتی عصبی و متشنج قسمت دیگه ی  موهاش رو هم پشت گوشش نگه داشت.

چشمهاش بخاطر بغضهای پی درپیش سرخ شده بودن.

شاید بخاطر عصبی بودن زیادیش.

سیگار دیگه ای روشن کرد و در ادامه تلنگر زد و پرسید:

 

 

-اصلا شما فکر میکنی چرا این دختر کم سن و سال خوش خط و خال رو مادرش مجبور کرد زن شما بشه؟

 

 

نفس عمیقی کشیدم و هیچی نگفتم.

چی داشتم که بگم!!!

با صدای لرزونی گفت:

 

 

-من نمیگم شما بدی هااااا…نه اصلا!

گفتم که…شما یه مرد با ظاهر فوق العاده جذابین که خیلی خیلی زیاد جوونتر و کم سن و سالتر از سنتون هستین و کاملا هم مشخص پولدارین…اما چرا اون حاضر شده زن شما بشه ؟

چون وادارش کردن…خاله و دایی وادارش کردن تا بیشتر از این هدز نپره و ول  نچرخه و تو زندگی های مردم کنفیکون راه نندازه…

حتی فرزین هم بعد اینکه همه ی اینارو فهمید ولش کرد.

باور نمیکنی از خودش بپرس!

 

 

مکث کرد.

گوشیش رو از کنار دستش برداشت و رفت تو لیست مخاطبینش.

شماره ای بیرون آورد و بعد همراهشو رو میز سر داد سمتم و گفت:

 

 

-بگیر…اینم شماره فرزین…اگه دوست داری بهش زنگ بزن و ازش بپرس…

اتفاقا از اساتید دانشگاه بهار هم بود.

اول اونجا آشنا شدن بعد تو مهمونی هایی که من خانمو برده بودم تا حال و هواش عوض بشه که دوری از خونواده و فوت پدرش از پا نندازش!

 

 

سری به تاسف تکون داد و بلند بلند گفت:

 

 

-تف …تف به دست بی نمک….آقا نیما…

 

 

چشمهام‌زوم شدن رو چشمهای سرخ شده اش.دستشو تکون داد و گفت:

 

 

-فقط خدا میدونه چند بار وقتی من خونه نبودم یا قرص آرامشبخش  و خواب آور میخوردمو میخوابیدم اون نمک نشناس با مهراد عشقبازی میکرد

 

 

اینو که گفت پریشون حال تر شدم و چشمهام رو به تاری رفتن.

فشارشون دادم و برای چندمینبار نفس عمیق یا بهتر بود بگم آه عمیق کشیدم.

همه چیز باز سخت شد.

خیلی سخت تر….

بی میل و بی رغبت، با حالی خراب و داغون گوشی رو پس زدم.

این حرفها حالمو به حدی بد کرده بودن که نمیتونستم حتی چشمهام رو وا کنم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 2.3 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahar
Bahar
1 سال قبل

خیلی دوستش داشتم
ممنونم

F....
F....
1 سال قبل

نیما و نوشین قبلا هم دیگه رو تو رستوران دیده بودن و همدیگرو میشناختن☺️
جاهایی از سری اول رو نویسنده کاملا فراموش کرد تو داستان و جور دیگه تعریفشون کرد

یاس
یاس
1 سال قبل

خب آخه مهردادم بی گناه نبود😕نیما باید با مهردادم صحبت کنه مهرداد نامرد😑دلم به حال نیما میسوزه🥲

Mobi☆
Mobi☆
1 سال قبل

میگن ماه پشت ابر نمی مونه جریان همین بهار خانومه با اینکه دلم براش می سوزه ولی تاوان کاراش و باید پس بده دیگه 🤕😢

رها
رها
1 سال قبل

فاک ای خداااا بی چاره نیمااا حس الانش واقعا مزخرفهههه . ای خدا بهار اخه یکی نیست بهش بگه تو گوه خوردی وارد زندگی مرد زن دار شدی . باید زد تو دهن نوشین واقعا فکر میکنی مهرداد بی گناه بودددد ؟ فاک فاک فاککککککککک اوف خدایا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x