رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 18

0
(0)

 

 

در لحظه دچار چنان سردردی شدم که  احساس میکردم تمام رگهای سرم درحال انفجار هستن!

من با این آشفته حتلی چه جوری سر میکردم آخه؟

اینها به کنار…اینهمه اتفاق رو چه جوری هضم میکردم!

اینهمه داستان جدید رو…

اینهمه انگی که چسبونده بودن به بهار.

اما…واقعا اون یه همچین آدمی بود !؟

چرا نمیتونستم قبول کنم و بپذیرم؟

 

چند دقیقه ای ساکت بود اما بعد آهی کشید و گفت:

 

 

-فکر میکردم از زندگیم رفته…فکر میکردم دیگه واسه همیشه شرش خلاص شدم اما انگار هنوز هم با مهرداد در ارتباطه!

 

 

نسبت به این یکی موضوع نتونستم بی تفاوت بمونم.

سرمو بالا گرفتم و با صدایی که نه جون داشت نه رمق و نه حتی ولوم پرسیدم:

 

 

-چرا اینقدر مطمئن همچین چیزی رو میگین !؟

 

 

بلافاصله جواب داد:

 

 

-چون این یه واقعیته….

 

 

با وجود تمام حرفها و این داستانها باز نمیشد قضاوت کرد برای همین گفتم:

 

 

-همه چیز شما در حد یه ادعاست…

 

 

پوزخندی نثار حرفهام کرد و با قاطعیت گفت:

 

 

– ادعااااا ؟!

 

 

جواب دادم:

 

 

-بله ادعا…حدس و گمان…یا هر چیزی شبیه به این

 

 

با تاسف سری تکون داد و گفت:

 

 

– هیچ چیز ادعا نیست…همه چی واقعیته‌…همه چیز….

مهرداد به خونه ی شما وقتی که نیستی  رفت و آمد داره…وقتی اومدیم شیراز هرازگاهی ول میکرد و میرفت  بیرون

وقتی هم ازش  میپرسیدم کجا میری میگفت پیش رفقام درحالی که مهرداد اصلا رفیق شیرازی نداره…

همون روز که تو رستوران  همو دیدن حدس میزدم هوایی شده!

نگو باهم ارتباط دارن و من خر نفهمیدم…

هی خودمو قانع میکردم این فقط یه شک الکیه تا وقتی که عکسش رو جلوی خونه ی شما دیدم.

اونجا بودکه فهمیدم بله اینا هنور باهمن وگرنه مهرداد از کجا باید آدرس خونه شمارو داشته باشه!؟

 

 

نفس عمیق آه مانندی کشیدم و  سرم  رو با منتهای اندوه و تاسف پایین انداختم…

 

 

 

 

 

نفس عمیق آه مانندی کشیدم و  سرم  رو با منتهای اندوه و تاسف پایین انداختم.

من واقعا مونده بودم چیبگم و چیکار کنم!

خودمو تو برزخی می دیدم که قابل وصف نبود.

تصور کن بعد از کلی سختی و جفا دیدن و خیانت دیدن، حس کنی زندگی دوباره به کامت شیرین شده.

حس کنی خدا اونی که واقعا لایقت بوده رو سر راهت قرار داده.

اونی که میدونی قراره تا آخر عمرت کنارش خوش باشی!

یه زندگی خوب داری…

یه زن مهربون و فهمیده و خوشگل و یه بچه ی دوست داشتنی اما بعد همون زندگی قشنگ هوار میشه روی سرت چون تازه میفهمی نه!

اون آدمی که فکر میکردی بهترینه در واقع یه هیولاست!

و بهار یه هیولا بود !؟

حسم‌میگفت نه و شواهد میگفتن آره….

 

دستهامو توی موهام فرو بردم.

چرا سرم سنگینی میکرد؟

چرا باورم نمیشد بهار همچین آدمی باشه !؟

 

صدای بغض دار اون زن منو از فکر کشید بیرون.

بلند بلند و با دلخوری و ناراحتی گفت:

 

 

-آقا نیما…

 

 

نگاه بی فروغم رو به اون زن دوختم.

چند قطره اشک ریخت و بعد هم خیلی محکم و جدی گفت:

 

 

-لطفا زنتو جمع و جور کن!

لطفا پای این لعنتی رو از زندگی من بکش بیرون من یه بچه کوچیک دارم…

بچه ای که نمیخوام بشه فرزند طلاق!

بچه ای که نمیخوام محبت پدرش براش نصف بشه!

بچه ی من تنها وارث اون خانواده و عزیز دردونه شون هست.

هم من و هم مهراد شدیم تاج سر اون خانواده!

من نمیخوام این  زندگی رویایی رو از دست بدم.

میخوام با مهراد و مهرداد یه زندگی عالی داشته باشم پس لطفا لطفا لطفا زنتو جمع کن وگرنه قید همچی رو میزنم و چنان بلایی سرش میارم که اون سرش ناپیدا باشه!

کاری میکنم نتونه تو شیراز که هیچی تو کل شهرای ایران سرشو بالا بگیره!

 

 

مگه یه مرد برای ویران شدن دیگه به چی احتیاج داشت !؟

حالا دیگه حس میکردم حتی قلبمم تو سینه ام سنگینی میکنه!

دلم میخواست درش بیارم و بندازمش دور.

حالم خراب بود …خیلی خراب…

 

 

 

 

 

*بهار*

 

 

 

اگرچه داشتم لباسهای  نیما رو اتو میزدم اما مدام حواسم پی نورهان بود.

از وقتی یاد گرفته بود راه بره خرابکاری هاش چند برابر شده بودن و مدام باید می پاییدمش یه وقت دسته گل به آب نده و یا بلاملایی سر خودش نیاره.

مثلا اون لحظه که رفته بود سراغ لوازم  آراییشی من.

سرمو چرخوندم سمتش و گفت:

 

 

-نه نه! اونا نه! دعوات میکنماااا….به اون دست نزن! یه دونه رژ  و کرمپودر سالم تو  واسه من نذاشتی!

پدرسوخته!

 

 

یکی از رژهامو برداشت و نگاهم کرد.

منتظر بود ببینه چه واکنشی نشون میدم که اگه نگاهم اخمو بود بزارش کنار و اگه نه دخل این یکی رو هم بیاره.

بهش که نگاه کردم رژ رو بدون باز کردن درش به حالت نمایشی و انگار که داره روی لبهاش میکشه تکون داد و گفت:

 

 

-ناز ناز…

 

 

منظورش از تکرار این کلمه این بود که “من خوشگل و ناز میشم اگه بزنم” ولی آخه اون جوجه بدون این چیزاهم خوشگل بود.

پیرهن نیما رو برداشتم و بعد از آویزون کردنش کنار مابقی لباسهاش،  رفتم سمت نورهان و گفتم:

 

 

-رژ بزنی ناز میشی !؟ نزنی هم نازی آخه قربون این لپات برم من…تپلی من! نیما کوچولوی من…

حتلا این بده که به جون خودت فقط همینو واسم سالم گذاشتی! دیگه رژ ندارم بزنم ناز ناز بشم واسه بابایی هاااا ؟

 

 

تلفنم که زنگ خورد از کنار نورهان بلند شدم و موبایلمو از لابه لای خنزرپنزرها و عروسکهای نورهان برداشتم.

دیدن شماره ی سهند لبخندی روی صورتم نشوند.

تماس رو وصل کردم و بی مقدمه گفتم:

 

 

“سلام آقااا سهند کم پیدا”

 

 

“سلام عزیزم…چطوری؟ چه خبری؟ نوری چطوره؟”

 

 

وقتی نورهان رو ابنجوری صدا میزد احساس میکردم یه مرد گنده اس نه یه بچه…

خندیدم و گفتم:

 

 

“سهند…دلت میاد بهش بگی نوری ؟ اینجوری صداش میزنی یاد نوری فیلم من یک مستاجرم میفتم! خوبی؟ چخبر؟ چیکارا میکنی؟دو سه روزی هست نیستت اصلا…دلم واست تنگ شده کاش میشد ببینمت”

 

 

خودش هم خندید و بعد گفت:

 

 

“اتفاقا منم دلم واست تنگ شده”

 

 

خیلی رود گفتم:

 

 

” پس بیا  ببینمت…”

 

 

تو ماشننش که نشست دیگه دور و برش صدا نیومد و آرومتر گفت:

 

 

“اتفاقا با یه گرافیست تو پارک قرار داشتم بعد نیما رو هم اونجا با یه خانم دیدم فکر کردم تویی ولی وقتی رفتم جلوتر دیدم تو نیستی”

 

 

متعجب و جاخورده پرسیدم:

 

 

“نیما با یه خانم تو پارک ؟مطمئنی؟”

 

 

خیلی جدی جواب داد:

 

 

“آره الانم هست…خیلی با من فاصله نداره”

 

 

خیلی تعجب کردم آخه او زن کی میتونست باشه که نیما باهاش تو پارک قرار بزاره.

نمیدونم چرا ناخواداگاه عصبی شدم…….

 

 

 

 

 

 

خیلی تعجب کردم آخه او زن کی میتونست باشه که نیما باهاش تو پارک قرار بزاره.

نمیدونم چرا ناخواداگاه عصبی شدم.

هر چقدر با خودم فکر میکردم  به نتیجه ی خاصی نمی رسیدم…

 

از فکر بیرون اومدم و پرسیدم:

 

 

“شاید نیما نباشه…”

 

 

“خودشه…خیلی باهاش فاصله نداشتم.در حد چند متر…”

 

 

 

صروع کردم جویدن ناخنم.یکم فکر کردم و دوباره مثل خل و چلها پرسیدم:

 

 

“سهند واقعا مطمئنی؟”

 

 

گله مندانه گفت:

 

 

“دست شما درد نکنه یعنی من الان شوهر خواهرمو نمیشناسم ؟”

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بازهم به این فکر کردم نیما ممکنه با کی قرار داشته باشه؟

آخه اصلا چرا تو پارک…

مضطرب تر شدم و پرسیدم:

 

 

“سهند ….خانمه آشناست؟”

 

 

خیلی سریع جواب داد:

 

 

“نه! تا حالا ندیدمش…ولی ببین یه وقت فکر ناجور نکنیا…چون من اینجور که میبنم اینا اصلا درحال بگو بخند نیستن..اتفاقا من حس میکنم نیما خیلی ناراحت…”

 

 

قضیه یکم عجیب به نظر رسید واسه همین متعجب پرسیدم:

 

 

” ناراحته !؟”

 

 

زود جواب داد:

 

 

“آره…کلا یه جوریه…خیلی هم داره تو کشیدن سیگار زیاده روی میکنه….احساس میکنم عصبیه”

 

 

جوابهای سهند باعث شد  ناخواسته دچار آشوب بشم.احساس کردم اوضاع یکم عجیب غریب!

 

 

 

نمیدونم این مسئله یه اتفاق عادی بود یا نه…غیر عادی بود و من زیادی داشتم حساس میشدم.

اما…

یه چیزی این وسط برای خودمم عجیب بود.

دلشوره ای که داشتم و درگیرش بودم.

دلشوره ای که هیچ جواب مشخص و هیچ دلیلی واسه شکوفا شدنش توی درون خودم نشدم!

 

یه خانم که نیما باهاش تو پارکه و به نظر کنارش احساس ناراحتی داره  آخه کی میتونست باشه ؟

لبهامو روی هم مالیدم و پرسید:

 

 

” سهند…میتونی یه کاری واسم انجام بدی !؟ ”

 

 

با جون و دل گفت:

 

 

” جون بخواه تو…چه کاری ؟”

 

 

تند تند جواب دادم:

 

 

“از نیما برام عکس بگیر بفرست. از نیما و اون خانم”

 

 

توقع همچین حرفی رو نداشت برای همین گفت:

 

 

“چی؟ عکس بگیرم ؟بیخیال بهار…این وصله ها به نیما نمیچسبه”

 

 

تند تند گفتم:

 

 

“سهند سهند….گوش بده سهند‌…من نا نفهمم اون زن کیه فکرم آروم نمیگیره پس خواهش میکنم اینکارو واسم انجام بده…

خواهش میکنم”

 

 

کوتاه اومد و با کشیدن یه نفس عمیق جواب داد:

 

 

“خیلی خب…باشه”

 

 

تند تند گفتم:

 

 

“پس یه جوری ازش عکس بگیر برام بفرست که  بشه تشخیصشون داد….میخوام ببینم خانمه کیه؟ خب ؟ فقط نیما نفهمه…یعنی هیچکدوم نفهمن”

 

 

یه نفس عمیق  دوباره کشید و گفت:

 

 

“عجبااا…باشه پس یکم صبر کن ”

 

 

“خیلی خب منتظرم”

 

 

تماس رو قطع کردم و با حالی پریشون شروع کردم قدم رو رفتن تو اتاق

 

 

جون به لبم شدم تا سهند بخواد کاری که ازش خواسته بودم رو برام انجام بده.

ذهنم هزار جا رفته بود.

پس اونی که بهش پیام داد و اون سراسیمه از خونه زد بیرون یه خانم بود !

نکنه رویا باشه !؟

ولی نه…اگه رویا بود سهند میتونست بشناسش!

پس کی میتونست باشه !؟

 

موبایلم ویبره خورد و من فورا شروع کردم به باز کردن پیامهایی که خوشبختانه از طرف سهند بود.

چندتا عکس فرستاده بود و نوشته بود:

 

 

“دیگه بدون اینکه نفهمن  واضحتر از این نمیشد امیدوارم به دردت بخورن”

 

 

زدم رو عکسها که دانلود بشن و وقتی شدن…وقتی شدن نفسم از اضطراب بند اومد!

نوشین پیش نیما چیکار میکرد !؟

نوشین لعنتی اونجا چی میخواست !؟

دستمو رو قلبم گذاشتم و عقب عقب رفتم و خوردم به دیوار…

 

پیام دیگه ای از طرف سهند برام اومد:

 

 

“بهار کی هست حالا دختره؟ میشناسیش !؟”

 

 

انگشتهام شل و بیجون شدن و تلفن همراهم از لا به لاشون سُر خورد و افتاد روی زمین.

دنیا دور سرم چرخید و جهانم تیره و تار شد!

یه مرور ساده بهم فهموند میشه حدس زد دلیل نوشین رفته پیش نیما چی هست!

حرفهای نیما…

سوالهاش…

اصرارهای خطرناک مهرداد.

بله!

عاقبت افتاد اون چیزی که نباید میفتاد.

میتونستم تصور کنم نوشینی که از من بیزاره الان داره راجع بهم چه حرفهایی به نیما میزنه!

اشک تو چشمهام جمع شد و بعدهم سرازیر.

زندگیم خراب شد.خراب و ویرون!

 

دستپاچه و پریشون حال ،تکیه از دیوار برداشتم و  با پریشون ترین حالت ممکن لب زدم:

 

 

“چیکار کنم ؟! چیکار کنم الان خدا !؟

نیما حتما الان به خونم تشنه اس…

حتما الان ازم متنفره…طلاقم میده…میدونم…میدونم طلاقم میده”

 

 

زدم زیر گریه و صدای گریه هام اونقدر بلند بود که حتی نورهان هم اومد سمتم.

نشستم رو زمین و های های زدم زیر گریه.

همیشه این ترس تو وجودم بود.

ترس از اینکه یه روز همچین اتفاقهایی بیفته و اقتاد.

نورهان انگشتامو گرفت که دستهامواز جلوی صورتم پایین بیاره و همزمان گفت:

 

 

-ماما…ماما….

 

 

دستهامو پایین آوردم و محکم بغلش کردم و شروع کردم بوسیدن جای جای سرو تنش و صورتش و همزمان با گریه گفتم:

 

 

“اگه نیما  تورو ازم بگیره…اگه نیما طلاقم بده و تورو ازم بگیره چی !؟  می میرم…می میرم اون لحظه”

 

 

اون لحظه به هیچی فکر نمیکردم جز اینکه  احتمالا بازگو کردن اتفاقات گذشته واسه نیما اونو ازم متنفر کرده و من با شناختی که از نیما داشتم مطمئن بودم حتی یک ثانیه هم منو کنار خودش نگه نمیداره…

 

 

 

 

 

باید میرفتم.

یاید قبل از اینکه نیما ازم  متنفر بشه و طلاقم بده و از دیدن و داشتن نورهان محرومم بکنه از اینجا میرفتم

نورهان رو رها کردم و دویدم سمت کمد.

کیف های خودم و   نورهان رو از تمام وسایل مورد نیازمون جمع کردم.

حتی شناسنامه و مدارکمون رو هم برداشتم و گذاشتم تو کیف.

کشوی  لباسها رو وا کردم و صندوقچه کوچیکم رو  از داخلش بیرون آوردم.

یه مقدار پول نقد داخلش بود که فکر کنم حالا شدیدا بهش نیاز داشتم.

درشو باز کردم و هرچی داخلش بود رو برداشتم  درحالی که دستپاچه و پریشون زیر لب زمزمه میکردم:

 

 

“باید برم…باید از اینجا برم.

بمونم نیما پرتم میکنه بیرون و نورهان رو ازم میگیره باید برم”

 

 

تمام مدت مثل سرگشته ها تو خونه می چرخیدم و  وسایل ضروریم رو جمع میکردم.

دیگه هیچی برام  مهم نبود چون شد آنچه نباید میشد.

هیچی و هیچکس جز  نورهان.

نیما بخاطر اینکه رویا بهش خیانت کرده بود پا روی احساسی که بهش داشت گذاشت و ترکش کرد.

حتما الان خیلی چیزا فهمیده و بی درنگ منم از زندگیش میندازه بیرون و دیگه هیچوقت نمیزاره پسرمو ببینم.

پس باید میرفتم…باید میرفتم!

یه خودکار برداشتم و با گریه  روی یه تیکه  کاغذ نوشتم:

 

 

“متاسفم نیما…ای کاش…ای کاش قبل از نوشین من رو می دیدی.کاش هرچی که دوست داشتی بشنوی از من میشنیدی‌‌.کاش…”

 

 

کاغذ رو چسبونوم به آینه و با چشمهای گریون تمام وسایلی که جمع کرده بودم رو برداشتم و زدم بیرون.

همه ی وسایل رو عجولانه  گذاشتم تو ماشین و دوباره برگشتم داخل.

نورهان رو بغل کردم و با گریه از  اتاق زدم  بیرون درحتلی که زیر لب زمزمه میکردم:

 

 

“نیما ببخشید…ببخشید…

باید برم.

باید از اینجا برم…باید برم…ببخشید که تنها راه من همین بود…ببخش…”

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 0 (0)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهره
زهره
1 سال قبل

پیجی یا کانال تلگرامی نیست که کامل بتونیم بخونیم رمانو

زهره
زهره
1 سال قبل

اعصابم خوردشد😭😭

mmmmmmm
mmmmmmm
1 سال قبل

داستان داشت خوب پیش می‌رفت با این تصمیم احمقانه از خوندنش سیر شدم خواهشمندم یکمم عقل و منطق روهم قاطی داستان بزن همش رفتارهای احساسی 😑 😑 😑 😑

Haana
Haana
1 سال قبل

هر دو طرف تو خیانت مقصرن ، ولی همه بلاها فقط داره سر بهار میاد و مهرداد انگار نه انگار ، خیلی راحت برگشت سر زندگیش ، خود مهرداد آدم عوضیه ای که با وجود زن و بچه رفت با یه دختر ، حالا بهار تو گذشته اشتباه کرد باعث شد مادرش طردش کنه بس نیست ، حالا نیما میخواد گیر بده به یه اتفاق تو گذشته ی بهار که اصلا اون موقع نیمایی وجود نداشته

...
...
1 سال قبل

نرووووو اگه بری بدتر میشههههه

Mobi☆
Mobi☆
1 سال قبل

وایییییی چی شدددددددددد😣😣😣
بیچاره بهار
نویسنده جون خسته نباشی خیلی جالبه رمانت 😍😍
ولی چرا اینقدر پارتات کمه بعد از یک هفته توقع بیشتری داریم 😶 😶 🤗 🤗

یاس
یاس
1 سال قبل

بیچاره بهار🥺ولی رفتنش اشتباهه…

دسته‌ها

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x