رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 20

0
(0)

 

 

 

 

کاملا مشخص بود از دیدنم جاخورده.

خصوصا وقتی منو با اون حالت پریشون و بهم ریخته دید.

سری تکون داوم و بی مقدمه پرسیدم:

 

 

-سلام سهند…تو از بهار خبر داری !؟

 

 

بیشتر جاخورد.اول که بربر نگاهم کرد و بعد هم گفت:

 

 

-نه! مگه…مگه نیست ؟

 

 

سرمو با اندوه جنبوندم و  جواب دادم:

 

 

-نه نیست….کاری داشتی؟

 

 

زبونشو توی دهن چرخوند و بعد درحالی که با سوئیچ ماشینش ور میرفت جواب داد:

 

 

-راستش..راستش من نگرانش شدم هرچی زنگ زدم در دسترس نبود اومدم ببینم چرا در دسترس نیست!

 

 

حس میکروم سهند یه چیزایی میدونه. یه چیزایی بیش از اونایی که داشت اون لحظه تحویل من میداد.

آخه اشکارا  دستپاچه بود و مشوش….

دو سه قدم سمتش رفتمو گفتم:

 

 

-من…من بیرون بودم ولی وقتی برگشتم خونه بهار نبود.

یه کاغذ گذاشته و بیخبر رفته..‌‌

 

 

مکث کردم و عاجزانه ادامه دادم:

 

 

-سهند لطفا اگه میدونی کجاست به من بگو…خواهش میکنم….بگو تا دیر نشده

 

 

باز فقط بهم خیره شد.

کاملا مشخص بود یه چیزایی میدونه.

میدونه که اینجوری دستپاچه است و نمیدونه چی جواب بده.

اما…اما شاید هم من اشتباه فکر میکردم.

آب دهنشو قورت داد و گفت:

 

 

-من تو پارک شمارو دیدم بعد فکر کردم با بهاری…واسه همین زنگ زدم بهش گفتم…

 

 

تند تند گفتم:

 

 

-خب….خب…

 

 

لبهاشو روی هم مالید و بارهم زل زد به صورتم.

انگار واسه  به حرف اومدن تردید داشت و نمیدونست من چقدر محتاج شنیدن جوابهاشم…

 

 

 

 

 

نگاه های سنگین و خیره ی من  در نهایت وادارش کرد من من کنان جواب بده:

 

 

-من فکر کردم اون خانم که با شما هست  بهاره برای هم بهش زنگ زدم ولی نبود.

اونم خواهش کرد عکس بگیرم و براش بفرستم که بفهمه کیه…

 

 

جاخورده ودرحالی که کم کم همچی داشت برام روشن میشد  پرسیدم:

 

 

-فرستادی !؟

 

 

با ندامت و افسوس جواب دادم:

 

 

-آره

 

 

همین جواب اگرچه ثابت میکرد احتمالا سهند دلیل فراری شدن بهاره اما خوشحالم کرد.

خوشحالم کرد چون مطمئن شدم که مهرداد بهش خبر نداده.

با ابن حال من همچنان نمیدونستم بهار  و نورهان کجاس هستن و هیچ ایده ای هم نداشتم.

سهند سکوت رو شکست و خطاب من پریشون احوال پرسید:

 

 

-نباید اونکارو میکردم درسته!؟

 

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره ولی دیگه نمیشه کاریش کرد.فقط اگه ازش خبری به دستت رسید حتما به من اطلاع بده.

حتمااا…

 

 

سری تکون داد و  آهسته گفت:

 

 

-باشه باشه!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و  بهش نزدیک تر شدم.

دستمو رو شونه اش گذاشتم و خیره به چشمهاش گفتم:

 

 

-سهند…من دلم نمیخواد اتفاق بدی برای بهار و پسرم بیفته.

نمیخوام دیر بشه…نمیخوام بعدا افسوس این لحظه رو بخورم…اینکه میتونستم زودتر برم پیشش اما…

 

 

مکث کردم.

زل زل نگاهش کردم که بفهمه چشمها دروغ نمیگن.

سکوتمو شکستم و دوباره ادامه دادم:

 

 

-لطفا اگه ازش با خبر شدی مطلعم کن….

 

 

دستمو از روی شونه اش پایین آوردم و خیلی سربع به سمت ماشین رفتم

 

به هرجا که ذهنم می رسید  و احتمال میدادم ممکنه بهار و نورهان اونجا باشن سر زدم.

هر جا ولی…ولی هیچ خبری نبود.

انگار آب شده بودن و رفته بودن تو زمین!

آخرین جایی که نرفته بودم و سر نزده بودم جایی بود که میدونستم  احتمال  قراره نود درصد از اونجا هم مایوس برگردم خونه ی آقا صادق شوهر زن عمو بود.

میدونستم که بهار هرگز اونجا نمیره اما همون یک درصد وادارم کرد بهش سر بزنم.

از ماشین پیاده شدم و خواستم سمت خونه برم اما خوشبختانه وقتی بهداد رو تو کوچه دیدم دیگه احتیاجی ندیدم برم دم در خونه شون.

به سمتش رفتم و صداش زدم:

 

 

-بهراد…

 

 

تا صدامو شنید لبخند زنان از جمع دوستاش دور شد و دوید سمتم.

رو به روم ایستاد و گفت:

 

 

-سلام…

 

 

خم شدم و دستمو روی سرش کشیدم و گفتم:

 

 

-سلام پسر خوب…خوبی؟

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره…خوبم

 

 

اونقدر پریشون حال بودم که نمیدونستم  چه جوری از زیر زبونش حرف بکشم.

نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:

 

 

-مامانت چی؟ اونم خوبه ؟

 

 

بازم سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-آره خوبه…رفت نونوایی.

آبجی بهار و نورهان هم باخودت آوردی !؟

 

 

تا اینو پرسید فهمیدم که نیازی نیست از زیر زبونش حرف بکشم.

اینجا نبودن که همچین چیزی میگفت.

حدسم درست بود.

محاله بهار اینجا بیاد.

چشمهامو رو هم فشردم و بعد هج دستمو گذاشتم رو شونه اش و گفتم:

 

 

-نه…آبجی بهار و نورهان خونه ان.قول میدم بعدا ببرمت پیششون!

 

 

دست بردم تو جیبم و با بیرون آوردن کیف پولم،

چند تا تراول  بیرون آوردم و به سمتش گرفتمو و گفتم:

 

 

-اینا واسه تو عوضش به مامانت نگو منو دیدی! قبوله !؟

 

 

خندید و گفت:

 

 

-قبوله!

 

 

بوسیدمش و خیلی سریع ازش دور شدم و برگشتم سمت ماشین و همزمان نخ دیگه ای روشن کردم و لای لبهام گذاشتم..

 

 

 

 

خسته و کوفته و بی رمق ماشین رو به جا نگه داشتم و پیاده شدم.

دیگه عقلم یاریم نمیکرد.

دیگه نمیدونستم باید به کجا سر بزنم…باید کجای این شهر رو بگردم؟

کجارو…

در ماشین رو وا کردم و بدون بستن در  جلو رفتم و خم شدم رو میله های حفاظ پل…

به درجه ای از استیصال رسیده بودم که دلم‌میخواست خودمو از اونجا پارت کنم پایین‌.

دلم نمیخواست برگردم خونه.

خونه بدون بهار و نورهان به چه درد من میخورد ؟

چه جوری میتونستم اونجا سر راحت رو زمین بزارم و بخوابم ؟

 

سیگاری لای لبهام گذاشتم و فندکو زیرش گرفتم.

داشتم دیوونه میشدم.

نه از زنم با خبر بودم نه از بچه ام…

کجا بودن این دوتا؟

کجا…

هیکلم بوی سگیار گرفته بود و حتی دیگه همین نخ های سیگار هم آرومم نمیکردن.

در واقع هیچی منو آروم نمیکرد.

هیشچی جز دیدن بهار و نورهان!

 

دود رو به آرومی بیرون فرستادم و با تاسف زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“بهار چرا رفتی؟ چرا فکر منو نکردی….چراااا..”

 

 

تو چشمهاش اشک جمع شده بود و به یاد ندارم تا حالا موردی توی زندگیم منو به همچین حالی بندازه و از پا دربیاره!

اما من از پا در اومده بودم…من داشتم کم میاوردم.

کم….

 

تلفنم که زنگ خورد فورا از تو جیب شلوارم بیرونش آوردم.

سهند بود.

پشت دستمو روی چشمهام کشیدم و بابیرون آوردن سیگار از لای لبهام جواب دادم:

 

 

“بله سهند….”

 

 

آهسته و آروم پرسید:

 

 

“آقا نیما میتونم الان ببینمت؟”

 

 

بی رمق پرسیدم:

 

 

“حالا ؟  چرا؟”

 

 

“باید راجع به بهار باهات حرف بزنم…”

 

 

تا اینو گفت فورا پرسیدم:

 

 

“سهند از بهار خبر داری؟ هاااان؟

اگه داری بگو…خواهش میکنم…میدونی کجاست ؟”

 

 

جواب واضحی بهم نداد و گفت:

 

 

“باید ببینمتون….”

 

 

خیلی سریع گفتم:

 

 

“آدرس بده من بیام…بگو کجا بیام ؟”

 

 

بلافاصله جواب داد:

 

 

” نه نه…نیازی نیست…شما آدرس بدین من بیام”

 

 

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

” خیلی خب باشه….”

 

 

 

 

فقط خدا میدونه تا سهند خودش رو بهم برسونه چند نخ سیگار کشیدم و چقدر  زجر کشیدم و چند سال پیرتر سدم.

اما از اول میدونستم سهند یه چیزایی میدونه…

چیزایی که واسه گفتن یا نگفتنشون مرددبودم.

 

تا از ماشینش پیاده شد و به سمتم اومد فورا نخ سیگار رو دور انداختم و به طرفش پا تند کردم و گفتم:

 

 

-سهند…بگو…بگو از بهار خبر دادی! بگو…

 

 

رو به روم ایستاد و یه نفس عمیق کشید و بعد جواب داد:

 

 

– یه حال مستاصلی بهم زنگ زد و ازم خواست بهش آدرس جایی رو بدم که به اونجا پناه ببره.

 

 

بهت زده اما امیدوار و تند تند گفتم:.

 

 

-خب…خب…بگو…کجاست الان ؟آدرسش رو بهم بده…بده تا برم سراغش…

 

 

بدای چندمینبار نف عمیقی کشید و بجای دادن آدرس  گفت:

 

 

-بهار میگفت نباید شما بفهمین کجاست…نه شما نه هیچکس دیگه اما من خودمم الان نگرانش شدم…

همش به این فکر میکنم آخه چی قراره پیش بیاد یا چی پیش اومده که اون اینقدر درمونده شده بود…و فقط میخواست بره…فقط بره…

 

 

مکث کرد و گفت:

 

 

-آقا نیما…من نمیتونم آدرس رو بدم مگر تا وقتی که مطمئن بشم دقیقا مشکل چیه و شما چه بلایی میخوای سرش میخوای بیاری؟

 

 

پوزخند زدم و پرسیدم:

 

 

-بلا !؟ تو منو چی فرض کردی…چرا باید سر زن و بچه ام بیارم…

 

 

زبونشو به لبهاش زد و گفت:

 

 

-با شناختی که از بهار دارم میدونم که تا مرز پرس شدن پیش نرفته باشه زندگیشو ول نمیکنه و بره…

 

 

با تمام وجود گفتم:

 

 

 

-قسم میخوووورم هیچ خطری تهدیدش نمیکنه…من بهارو دوست دارم و به هیچ قیمتی ازش دست نمیکشم مگر اینکه خودش منو نخواد…حالا اگه میدونی کجاهستن بگو و نزار زن و بجه ام آواره بشن…

 

 

چند لحظه ای تماشام کرد و بعد گفت:

 

 

-میگم….

 

 

 

 

 

* بهار*

 

 

دیگه نای رانندگی نداشتم.

اما حتی اگه میخواستم اینکارو بکنم هم نمیتونستم چون دیگه بنزینی تو ماشین نبود.

نزدیک یه مسافرخونه کوچیک سرراهی ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم.

کش و قوسی به بدنم دادم و اومدم سمت دیگه و نورهان رو که خوابیده بود بغل کردمو و به سمت مسافرخونه رفتم.

دیر وقت بود همه جا ظلمات اما یه چراغ اونجا روشن بود و همون روشنایی امید بود.

خسته و کوفته واز پله هاش بالا رفتم.

احتمالا اینجا باید همون مسافرخونه ای باشه که گلنار بهم گفت وقتی خوردم به شب میتونم اونجا بمونم.

 

چند مشت به در کوبیدم و عقب رفتم.

چنددقیقه بعد صدای نزدیک شدن یه نفر رو به در شنیدم اما بازش نکرد.

به اندازه ی یه مربع کوچیک قسمت بالایی در یه شیشه بود که  پرده ی کوچیکی هم داشت.

پرده کنار رفت و یه نفر از پشت اون شیشه ی  مات نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-کی هستی !؟

 

 

دستمو رو کمر نورهانی که دستها و پاهاش یخ کرده بودن گذاشتم و جواب دادم:

 

 

-میشه درو باز کنید !؟

مسافرم…

 

 

خیلی زود گفت:

 

 

-برو…جا ندارم ..

 

 

جوابی که داد رو اصلا نمیتونستم تو اون شرایط بپذیرم.

من با ماشین بدون بنزین و این بچه باید کجا میرفتم !؟

عاجزانه گفتم:

 

 

-خواهش مبکنم بزاید بیام داخل.ماشینم بنزین نداره…بچه کوچیک دارم.

بچه ام سردشه…خواهش میکنم!

 

 

غرولند کنان گفت:

 

 

-متوجه نیستی ؟ کری؟میگم اینجا جا نیست…

 

 

کم کم داشت گریه ام میگرفت.

سرم رو چرخوندم سمت ماشین و نگاهی بهش انداختم.

تصور اینکه بخوام نورهان رو توی این هوای یخ اونجا بخوابونم عذابم میداد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-خواهش میکنم…من دوست گلنارم..اون گفت شما میتونید کمکم بکنین.خواهش میکنم…

 

 

اینبار اما دست رد به سینه ام نزد و بالاخره بعد از یه تعلل کوتاه درو برام باز کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم موسوی
مریم موسوی
1 سال قبل

دوستان متوجه هستین بین خط ها خیلی فاصله هست تا پارت طولانی به نظر بیاد؟؟؟

Hani
Hani
پاسخ به  مریم موسوی
1 سال قبل

گلم برو رمان دارای رو ببین سه خط هم نمیشه ولی رمانش خیلی قشنگه و هر سه رو بیار میزاره.نصف اینم هم نمیشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x