رمان دختر نسبتاً بد فصل دوم پارت 8

0
(0)

 

اول خونه ی عمو رفتیم تا  نورهان رو از زن عمو بگیریم.
نورهانی که این روزها کمتر منو می دید و فکر کنم کم کم داشت به این باور می رسید عمو و زن عمو مامان و باباش هستن نه من و نیما و بعد هم رفتیم خونه ی خودمون!
خوشبختانه بر خلاف خیلی از اوقات مجبور نبودم تا دیر وقت باهاش بازی کنم یا دنبالش این اتاق و اون اتاق برم.
اونقدر بازی کرده بود که دیگه انرژی ای براش باقی نمونده بود.
گذاشتمش تو تختش و کنارش نشستم و آروم آروم تختش رو که یه حالت گهواره مانند داشت تکون داد تا خوابش ببره.
چشمهاش باز بودن و با بی حس و حالترین حالت ممکن با  انگشتای تپل مپل خودش بازی  بازی میکرد.
خسته ام بود ولی خوابم نمیومد.
گاهی لب باز میکردم که به نیما بگم بیا یه مدت از اینحا بریم ولی بعد یادم میومد که من جواب این پیشنهاد  رو قبلا گرفتم!

نیما درحالی که دستهای خیسش رو با حوله ی کوچیکی خشک میکرد از قاب در رد شد و اومد داخل.
اونقدر خسته بود که حوله رو مثل همیشه پرت کرد یه گوشه و بعد هم دراز کشید رو تخت.
گله مند گفتم:

-نیماااااا..

خودش فهمید چرا دارم شکوه کنان اسمشو کشدار به زبون میارم چون  خندید و گفت:

-عه دیدی !؟

چپ چپ نگاهش کردم و جواب دادم:

-په نه په! بردار بزار سرجاش!

سرش رو کج کرد و جمله ی معروف همیشگیش رو تحویلم داد:

-خسته ام بهار بعدا برمیدارم!

این جمله تقریبا تکراری ترین جمله ی نیما بعد از ریخت و پاش و خرابکهاری هاش بود.
همچنان به تکون دادن تخت ادامه دادم تا وقتی که نورهان  چشمهاش رو بست.
بلندشدم و حوله رو از کف زمین برداشتم و بعد از اینکه سر جاش گذاشتمش به سمت در رفتم.
پرسید:

-کجا میری !؟ نمیخوای بخوابی؟

تو قاب در ایستادم و سرم رو به سمتش چرخوندم.
دلم میخواست برم یه گوشه بشینم و با خودم خلوت کنم و حتی به این قضیه فکر کنم که چه جوری این چالش رو پشت سر بگذرونم اما نگاه های نیما که قطعا فکر میکرد من باید الان از خستگی بیهوش بشم منو به این وا داشت که بگم:

-هیچی فقط میخوام  درو ببندم…

لبخند زد و گفت:

-پس زود ببند و بیا بغلم!

درو بستم و قدم زنان به سمت نیما رفتم.
کنارش دراز کشیدم و اون بلافاصله انگار که بخواد بالشش رو بغل کنه دستشو دور بدنم انداخت  کشیدم تو بغلش و پرسید:

-فردا هم باید بری سر کار؟

دستمو رو سینه اش گذاشتم و جواب دادم:

-آره!

چشمهاش رو روی هم فشرد و  با صدای بم شده و آرومی  که به خاطر خوابالودگی کش دار شده بود گفت:

-کاش میشد کلا سر کار نری!

این هم یکی دیگه از تکراری ترین حرفهای نیما بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

-نیماااا…قبلا هزار بار در این مورد حرف زده بودیم درسته؟!

تائیدم کرد و جواب داد:

-آره ولی من بازم  میگم نیاز نیست تو کار کنی…
من دلم میخواد تو همش خوش باشی…وقتت تقسیم بشه بین خونه و نورهان و تفریح نه کار.

برای اینکه بیخیال این بحث بشه گلوش رو بوسیدم و گفتم:

-بخواب …بخوابی بهتره!

تو گلو خندید و گفت:

– فهمیدم  با  یه بوس خرم کردی ولی باش…

بارم بوسیدمش.اینبار لبش رو و بعد هم زمزمه کردم:

-نگو از این حرفها! من خیلی خاطرتو میخوام…

با چشمهای بسته لبخندی زد و بعد با بو کشیدن موهام گفت:

-کنار تو خوابیدن یه چیز دیگه اس!

تو بغلش مچاله شده بودم و این قشنگترین نوع بغل کردن بود چون آدم میتونه گرمای  وجود طرف مقابلش رو عمیقا و با تمام وجودش احساس بکنه.
حتی عطر تن طرفشو بو بکشه و این بوی خوب رو به ریه هاش بفرسته.
به صورت نیما نگاه کردم.چشماشو بسته بود و کم کم ریتم نفسهاش جوری شد که به نظر می رسید خوابش برده.
من اما…نمیتونستم بخوابم.
با اینکه شرایط واسه یه استراحت و خواب خوب مناسب بود  و تو گرم ترین و امن ترین جای دنیا بودم اما حتی پلکهام هم به زور روی هم نمیفتادن!
از بس فکر و خیال داشتم…
از بس ذهنم آشوب بود!
اجازه دادم خوابش سنگینتر بشه و وقتی شد خیلی آروم دستش رو از بدنم جدا  کردم و خیلی آروم ازش جدا شدم و از روی تخت اومدم پایین.
موهام رو دو طرف پشت گوش جمع کردم و بعد پاورچین از اتاق رفتم بیرون.
دستهام رو به پهلکهام تکیه دادم و خودم رو به آشپزخونه رسوندم.یه لیوان آب خوردم و برگشتم تو هال.
کنج کاناپه کز کردم و نشستم.
خیره شدم به نقطه ی نامعلومی و زیر لب زمزمه کردم:

“چیکار کنم ؟! چه جوری همچی رو به نیما توضیح بدم؟چه گِلی توی سرم بریزم؟ اگه بهش بگن؟ اگه خودش بفهمه چه جوابی بهش بدم؟”

شقیقه هام تیر کشیدم.
دستهامو دو طرف فشار دادم و سرم رو بین پاهام نگه داشتم.
از یه طرف احساس میکردم گفتن حقیقت بهترین راه حل هست و شبیه خلاصیه و از طرف دیگه باخودم میگفتن ممکنه این زندگی رو از دست بدم.
آااااه کشدار و عمیقی کشیدم.
چرا زندگی من یهو اینجوری جهنمی شد ؟!
چرا داشتم زیر فشار این فکرها پیر میشدم و راه به جایی نمی بردم!

احساس کردم کسی داره شونه ام رو تکون میده و من با اینکه خواب بودم اما اینو حس میکردم که قادر به تکون دادم سرم نیستم.
یه جورایی دلم‌میخواست بازهم بخوابم و کسی مزاحم این خواب نشه‌ ولی،
رفته رفته به اون تکون دادنها صدای متعجب نیما هم اضاف شد که یه جورایی منو وادار کرد از عالم خواب فاصله بگیرم:

-بهار…بهار…بهارجان…

بالاخره هوشیار شدم.به لطف اون صدا و اون تکون خوردنها.
سرم رو با درد شدیدی که تو ناحیه گردنم احساس میکردم و ناشی از خوابیدن در جا و حالت نامناسب بود   از رو دسته کاناپه برداشتم و با چشمهایی که به سختی ازهم باز شده بودن به نیما نگاه کردم و گفتم:

-چیه؟ چیشده…؟

براندازم کرد و جواب داد:

-چیزی نشده فقط من نمیفهمم چرا اینجا خوابیدی

چشمهلمو بازهم روی هم فشردم و زیر لب نالیدم:

-آخ گردنم….

و همزمان دستمو بین گردنم گذاشتم و با فشار دادنش  از درد گردن نالیدم.
کاش این گردن بعد از این گردن بشه برای من.
دستشو از روی شونه ام برداشت و متعجب پرسید:

-تو از کی تا الان اینجای؟

با اینکه اصلا  دلم نمیخواست حقیقت رو بگم اما از سر ناچاری جواب دادم:

-از دیشب!

عقب رفت و نفسش رو با حرص بیرون فرستاد.
مشخص بود کلافه اس…
دستهاش رو به پهلوش تکیه داد و پرسید:

-دقیقا چرا !؟

-چس دقیقا چرا نیما ؟

با صورتی عبوس پرسید:

-چرا باید تو از دیشب اینجا خوابیده باشی؟ چیزی شدی؟

خیلی آروم واز رو کاناپه بلند شدن.
موهام رو با دست از روی صورتم دادم بالا ودرحالی که همچنان گردنم رو فشار میدادم گفتم:

-تشنه ام شد اومدم آب بخورم پا خواب رفت اینجا نشستم دیگه نفهمیدم چیشد…خودمم نمیدونستم خوابم گرفته!

این دروغهارو واسش سرهم کردم و از کنارش رد شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و همزمان پرسیدم:

-راستی ساعت چنده؟

با لحن دلخوری جواب داد:

-هفت!

سرم رو به زحمت صاف نگه داشتم و گفنم:

-آخ آخ! دیرم شده! دیرم شده…

دست و صورتم رو شستم و بعد از مسواک زدن خیلی سریع اومدم بیرون.
تمام کارهام رو با عجله انجام میدادم چون زیادی خوابیده بودم و نباید دیر می رسیدم.
به پرستاری که از دوستام بود و  باید شیفت رو ازش تحویل میگرفتم زنگ زدم  و خواهش کردم یکم منتظر بمونه.
تو اون فاصله لباس پوشیدم و   به نورهان شیر دادم و لباس مناسب تنش کردم و صبحونه ی نیما رو هم آماده کردم.
میدونستم چقدر از شغلم متنفر میشه وقتایی که اینقدر دستپاچه کارام رو انجام میدادم.
مثل همین حالا که سگرمه هاش توی هم بودن و با بی میلی تخم مرغش رو میخورد…
گمونم این از اون صبحایی بود که نیما اصلا اعصاب نداشت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هانا
هانا
1 سال قبل

پارت جدید و بزار

کهکشانی
کهکشانی
1 سال قبل

مطمعن باش منم اعصاب ندارم 😡چه وضعشه چرا پارت گداری انقدر دیر به دیر و کمه ؟اصلا چرا تو فصل اول قال قصیه رو نکندی ؟😒 دیگه واقعا داره رمان ابکی میشه و عین رمانای تکراری میشه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x