از گوشه چشم نگاهی به نیما که همچنان سگرمه هاش توی هم بودن انداختم.
نمیدونستم میشه باهاش حرف زد و ازش خواهش کرد یا چی؟!
ولی چون چاره ی دیگه ای نداشتم تصمیم گرفتم حرفم رو به زبون بیارم.
به نورهان یه تیکه نون دادم و همزمان از نیما پرسیدم:
-میشه زحمت رسوندن نورهان رو به خونه عمو بکشی؟
هوم !؟
بدون اینکه نگاهم بکنه با نارضایتی جواب داد:
-باشه…
نگاهی به ساعتم انداختم.
بیشتر از این نمیتونستم تاخیر داشته باشم.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت نیما رفتم.
خم شدم و با بوسیدنش نورهان رو گذاشتم بغلش و گفنم:
-پس فعلا !
زیر لب غرغرکنان زمزمه کرد:
-اینم شد زندگی آخه؟
کیفمو براشتم و اینبار من بودم که دلخور بهش نگاه کردم و از اون که مشخص بود حسابی ازمن و این سبک زندگی دلگیر شده پرسیدم:
-معنای این حرفت چیه نیما !؟
سرش رو بالا گرفت و جواب داد:
-معناش اینه که تو مجبور نیستی هول هولی از خواب بیدار بشی…هول هول ناهار بپزی…بچه ات رو بسپاری دست اینو اون….
یا اینکه وقت نکنی خودت استراحت بکنی!
من دلمنمیخواد اوقات و عمر تو اینجوری بگذره…ما کم و کاستی ای نداریم که لازم باشه حتما کار کنی!
با حرفهاش موافق نبودم واسه همین گفتم:
-میدونم…میدونم کم و کاستی نداریم ولی من اونهمه درس نخوندم و زحمت نکشیدم که تهش بشینم تو خونه.
من دلایل خودمو دارم….پس حالا یه لبخند بزن دلم شاد بشه!
مظلوم نگاهش کردم.
طاقت این نگاه مظلومم رو نداشت چون واسه اینکه دلم خوش بشه لبخندی زد وگفت:
-توله سگ… خیلی خب…برو!
یه بوس از داه دور براش فرستادم و با عجله از اونجا زدم بیرون….
حین کار به خاطر حواسپرتی زیاد دستمو زخمی کرده بودم و دو ساعتی میشد درگیرش بودم.
رو زخمم یه چسب کشیده بودم ولی اونقدر از اون زخم خون اومد که مجبور شدم دو سه بار دیگه هم این کارو تکرار کنم.
و من باید این زخم رو قبل از رفتن به خونه یه کاریش میکردم وگرنه نیما باز یه دلیل به دلایل دیگه اش واسه استعفای من اضافه میکرد.
تو تایمی که کار خاصی نداشتم انجام بدم واسه اینکه از دل نیما دربیارم تصمیم گرفتم بهش پیام بدم.
رو صندلی نشستم و با همون دست زخمی واسش تایپ کردم:
“بگو ناهار امروز چی میل داری ؟”
لبخندی زدم و پیام رو ارسال کردم و دوباره شروع کردم ور رفتن با زخم دستم.
امیدوارم این توی فکر رفتن و درگیر مشکلات شدن باعث نشده خدایی نکرده حین کار گند بزنم اونوقت هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم.
چنددقیقه بعد یه پیام برام اومد و از اونجایی که میدونستم از طرف نیماست فورا موبایلمو از جیب روپوش سفیدم بیرون آوردم و پیامش رو خوندم:
“اولا سلامت کو؟ دوما هویج پلو با سالاد”
آهسته خندیدم.
فکر میکردم باید ازم دلخور باشه ولی نبود و این نداشتن حس بد اون حالمو خوب میکرد.
با دو دستم براش تایپ کردم:
“اولا سلام دوما چشم…حالا بگو خوبی؟”
برام یه ایموجی بوس فرستاد و نوشت:
” خوبم ولی ختسه ام…یه چنددقیقه ای هست اومدم قهوه بخورم …”
چندتا شکلک صکصی واسش فرستادم و نوشتم:
” خودم خستگیتو رفع مکینم…ظهر با هویج پلو شب با یه صکص توپ”
چند ایموجی که باهاشون خوشحالی خودش رو نشون بده برام فرستاد و نوشت:
“این خبر خوبی بود…خوشمان آمد”
خندیدم و همون لحظه یکی از دخترا شوخ طبعانه گفت:
-چیه احمدوند!؟ چی گفته که خوش خوشانت شد!
چپچپ نگاهش کردم وجواب دادم:
-هرچی هست به درد توی مجرد نمیخوره!
لبخندی زد و از کنارم رد شد. موبایلمو تو جیب روپوشم گذاشتم.
صحبتهای پیامکی من و نیما همینجا تموم شد!
نفس عمیقی کشیدم و از روی
از روی صندلی بلندشدم تا به بقیه کارهام برسم…
سرم خم بود و تو کیف دنبال سوئیچ ماشین میگشتم.
میخواستم زودتر از همیشه برم خونه که غذای مورد علاقه نیما رو درست کنم و البته نورهان واسه یه بارهم که شده عین مادرش زود برسه خونه.
سوئیچ رو که لا به لای خرت و پرتهای توی کیفم تو مشتم گرفتم لبخندی روی صورت نشوندم و گفتم:
” خداروشکررررر ….”
بالاخره بین اونهمه چیزمیز تونستم پیداش کنم.
در رو باز کردم و پشت فرمون نشستم.
کیفمو کنار گذاشتم و ماشین رو روشن کردم اما قبل از اینکه بخوام حرکت کنم در باز شد و در کمال حیرت و بهتم مهرداد رد صندلی کناری نشست.
ماتم برد!
جاخورده و متحیر بهش خیره موندم.
بودنش الان و اون لحظه برام غیرعادی و غیرقابل درک بود و تقریبا مطمئن شده بودم دارم توهم میزنم.
اما وقتی لبهاش ازهم باز و جنبیده شدن فهمیدم قطعا این یه توهم نیست.
یه واقعیته..یه واقعیت تلخ!
-سلام بهار…
این به دل نشین ترین سلام دنیا بود!
چرا میخواست حرص و دقم بده اخه !؟
دندومهامو روی هم سابیدم و پرسیدم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟!
سوالم رو جواب نداد.
محو تماشام و کاملا بی ربط به سوالی که پرسیده بودم گفت:
-میدونستی تو عین اسمتی؟ تو خود اسمتی…تو واقعا بهاری…همیشه سر سبزی..همیشه به دل نشینی..
تو واقعا بهاری!
قشنگترین فصل دنیا…
از اون حالت شوکه بیرون اومدم.
دو دستمو بالا بردم و محکم زدم رو فرمون و با فشردنش پرسیدم:
-تو چرا باید سر راه من پیدات بشه؟ چرااااا….
انگار علاقه ای به اینکه سوالهای منو جواب بده نداشت و فقط اومده بود منو حرصم بده.
شاخه گل سرخ و خوش بویی که توی دستش بود رو جلوی شیشه گذاشت و گفت:
-متاسفم! من اومدم که بجای نوشین از تو عذر بخوام…بابت…بابت رفتار بدی که باهات داشته!
با لحن تندی گفتم:
-نیازی به عذر خواهی نیست فقط پیاده شو! همین حالا….
اینکارو نکرد و به خواسته ام احترام نگذاشت.
موند و بهم خیره شد و من نمی فهمیدم از این خیره شدن چه چیزی به دست میاورد….
چهارشنبه گذشت ها پارت نداریم؟
من تو این سایت 2 تا رمان دختر نسبتا بد و عشق صوری رو میخونم
فکر کنم نویسنده هر دوتاشون دانش آموز باشن چونکه از اول مهر دیگه فاصله پارت گذاری هاشون زیاد شدن
نویسنده جون پارت جدیدو بزار مردیم 🤐
پارت جدید و بزار
پس کِی پارت جدید و میزارید؟
من نمیفهمم چرا نباید پارتای اول این رمان زیاد باشه
از الان سوسه میان وای به آخرش