40 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۲۵

3.3
(3)

وقتی رسیدیم به محله ی سالار، اهل محل و ریش سفیدها که دوستان قدیم سالار بودن، جمع شده بودن و جلوی پاش دو تا قربونی کردن و چند نفرشون با دیدن من باهام سلام و علیک کردن و یه عالمه دعام کردن که باعث آزادی سالار شدم..

مردی که اونروز برای جمع کردن امضا همراهیم کرده بود و مغازه به مغازه باهام اومده بود، رو کرد به سالار و گفت

_سالار نمیدونی این خانم چقدر زحمت کشید و از همه امضا و استشهاد محلی جمع کرد

سالار نگاه مهربونی بهم کرد و سرمو بوسید و گفت

_عروسمه حاج رضا.. از عروس هم عزیزتره برام، دخترمه

اون لحظه حرف سالار و نگاه عمیق و پر از محبت آهیر قشنگترین قدردانی بود برام..

سالار با بقیه روبوسی میکرد که آهیر نزدیکتر شد بهم و گفت

_الان دلم میخواست بازم بغلت کنم و رو هوا بچرخونمت.. ولی حیف که اینجا نمیشه

تو این سه چهار روز انقدر بغلم کرده بود و سر و صورتمو بوسیده بود و تشکر کرده بود که به گرمای بغلش معتاد شده بودم و مثل گربه ای که همش میخواد بره تو بغل صاحبش، منم دلم میخواست همش خودمو بچسبونم بهش..

ولی نمیشد و نمیخواستم دستم پیشش رو بشه.. به لبخندی اکتفا کردم و از بین شلوغی جمعیتی که خواهرهای سالار و بعضی از فامیلهاشون بودن و قربون صدقه ش میرفتن، رفتیم داخل خونه..

………………………………

آهیر

یکهفته از آزادی سالار میگذشت و تو این یکهفته من و افرا اکثرا خونه ی سالار بودیم و از دیدن هم سیر نمیشدیم..

بالاخره بعد از یکهفته گفتیم سالار و فرحناز خانوم رو تنها بزاریم و بریم به کار و زندگی خودمون برسیم..

قبل از آزادی سالار، دوره ی تدریس خصوصی هاله رو ناتموم گذاشته بودم و بهش توپیده بودم که تو استعداد یادگیری گیتار نداری و خنگی.. بهتره بیخیالش بشی..

حس میکردم که قصدش از جلسات خصوصی تو خونه ش یادگیری گیتار نیست و همش دنبال جلب توجه من بود..

همیشه از دخترهایی که به زور میخواستن خودشون رو تو چشمم فرو کنن بدم میومد و دخترهای مغرور و سر سنگین رو دوست داشتم..

بعد از افرا هم که دیگه کلا هیچ زن و دختری چشمم رو نمیگرفت و شش دانگ عقل و هوش و قلبم پیش افرا بود..

ولی هاله ول کن نبود و تو اموزشگاه بودم که دوباره زنگ زد و قول داد که حواسش رو بیشتر جمع میکنه و اجازه بدم که آموزشش تموم بشه..

با بداخلاقی و اخم گفتم به شرطی قبول میکنم که بیاد آموزشگاه و من دیگه نمیتونم خصوصی برم خونه ش..

گفتم درسم تموم شده ولی منتظر میمونم تا بیاد.. دفتر نت رو از کیفم درآوردم و پرت کردم روی میز که موبایلم زنگ خورد..

شماره ی افرا بود و ناخودآگاه اخم بین ابروهام باز شد و گفتم

_جانم؟

ولی به جای صدای افرا، صدای زنی رو شنیدم که گفت

_سلام من از بیمارستان …… زنگ میزنم، شماره ی شما آخرین تماس خانم افرا حسن زاده بوده.. نسبتی باهاشون دارین؟

میدونستم معنی این جملات چیه و ضربان قلبم از نگرانی شدت گرفت..

_من شوهرشم.. اتفاقی برای افرا افتاده؟

_متاسفانه تصادف کردن.. سریع تشریف بیارین بیمارستان ……….

خون تو رگام یخ بست.. افرا تصادف کرده بود!

مغزم از ناراحتی از کار افتاد و فقط به این فکر کردم که اگه افرا طوریش بشه من نابود میشم..

قبل از اینکه بتونم حالش رو از اون پرستار بپرسم قطع کرد و من نفهمیدم چطور از آموزشگاه زدم بیرون و رسیدم بیمارستان..

مثل دیوونه ها از حیاط بیمارستان خودمو رسوندم به پذیرش و با قلبی که توی دهنم بود اسم افرا رو گفتم و پرسیدم کجاست..

زن مسئول پذیرش گفت که تو اتاق عمله.. پرسیدم وضعیتش چطور بود، زن نگاه دقیقی بهم کرد و چیزی نگفت..

_بهتره از دکترش بپرسید

دلم گواهی بد میداد و سراسیمه به طرف اتاق عمل دویدم و سعی کردم کسی رو پیدا کنم و حال افرا رو بپرسم..

ولی کسی نبود و مثل مرغ سر کنده اینور و اونور راه رفتم و به موهام چنگ زدم تا اینکه یه پرستار از اتاق عمل خارج شد..

سریع رفتم جلوشو گرفتم و گفتم

_حال خانمم چطوره؟

نگاه کنجکاوی بهم کرد و گفت

_سرش خورده به جدول و خطر ضربه ی مغزی هست.. چند جای بدنش هم شکستگی هست که اونا بزودی خوب میشن.. ولی سرش کمی نگران کننده ست

دستها و پاها و زانوهام و کل بدنم به رعشه دراومد و درست مثل لحظه ای شدم که مامورا ریختن تو خونمون و به جرم دزدی و اقدام به تجاوز به دستام دستبند زدن..

از فکر اینکه ممکنه افرا رو از دست بدم قلبم به درد اومد و خواستم از پرستار بپرسم عملش کی تموم میشه، ولی زبونم تو دهنم نمیچرخید و انگار دهنم پر از خاک بود!

پرستار با عجله از کنارم رد شد و رفت و من یادم اومد که باید به پدر و مادرش و مادر خودم خبر بدم..

شماره ی مادرم رو گرفتم و بهش گفتم که به خانواده ی افرا خبر بده و بیان بیمارستان..

جلوی اتاق عمل روی زمین نشسته بودم و سرمو به دیوار تکیه داده بودم که دیدم پدر و مادر افرا دارن میان و مادرش گریه و داد و بیداد میکنه..

تا منو دید صداشو بلندتر کرد و داد زد

_خدا لعنتت کنه.. دخترمو بدبخت کردی آخرشم راهی بیمارستان کردیش

نگاهمو از مادرش که منو محکوم میکرد گرفتم و نگاهی به پدرش کردم و از روی زمین بلند شدم..

مادرش هنوز هم از نفرین کردن من خسته نشده بود که پدرش ساکتش کرد و رو به من گفت

_چه اتفاقی افتاده؟.. باهم بودین؟

_نه من درس داشتم.. افرا با دوستش رفته بود بیرون.. نمیدونم چی شده

تو همین حین مردی همراه با مامور انتظامات بیمارستان در حالیکه با صدای بلند حرف میزد بهمون نزدیک شدن..

_به خدا تقصیر من نبود دختره یهو جلوم سبز شد

از حرفاش فهمیدم این مرد زده به افرا.. قلبم از درد و عصبانیت تیر کشید و خودمو رسوندم بهش و یقه شو گرفتم

_مرتیکه ی پفیوز تو زدی به زن من؟

مامور سعی کرد منو ازش جدا کنه و اونم با التماس داد و بیداد کرد که مقصر نیست..

ولی ولش نمیکردم و چسبوندمش به دیوار و گفتم

_به خداوندی خدا اگه زنم چیزیش بشه زنده ت نمیزارم.. تو هر سوراخی که قایم شده باشی پیدات میکنم و نفستو میگیرم پدرسگ

مامور و پدرم، که نمیدونم کی اومده بود، از پشت دستامو گرفتن و از گلوی مرد جدا کردن..

_آهیر ولش کن.. شاید واقعا این آدم مقصر نبوده و حواس افرا پرت بوده

دست بابام و مامور رو پس زدم و داد زدم

_ببین چطور زده بهش که احتمال ضربه ی مغزی هست، چی چیو ولش کنم؟

صدای گریه ی مادر افرا بلند شد و مرد گفت

_به جون بچه هام سرعت من زیاد نبود.. خورد به ماشین من و افتاد، سرش خورد به جدول

با تجسم صحنه ی تصادف افرا قلبم به درد اومد و پریشون نشستم روی صندلی کنارم..

با چشمایی که میدونستم به خون نشسته زل زدم به مرد و گفتم

_فقط دعا کن زنده بمونه.. وگرنه راهی قبرستون میکنمت

مرد با آشفتگی تکیه داد به دیوار و پدرم دستشو گذاشت روی شونه م و گفت

_آدم خوبی بوده که فرار نکرده.. خودش افرا رو رسونده بیمارستان.. آروم باش تا عمل تموم بشه ببینیم حال افرا چطوره

با شنیدن حرف پدرم کمی آروم گرفتم و بیخیال اون آدم شدم..

دو ساعتی گذشت و تو این دو ساعت مادر افرا منو لعن و نفرین کرد و به پدر و مادرم غر زد که پسرتون لایق دخترم نبود و اونطور که میگفتین دخترمو خوشبخت نکرده..

آخرین چیزی که تو اون لحظه برام مهم بود، حرفهای اون زن بود..

تنها چیزی که بهش فکر میکردم و باعث میشد قلبم و مغزم به حد انفجار برسه حال افرا و زنده موندنش بود..

نمیزاشتن سیگار روشن کنم و از استرس مدام پاکت سیگارمو از جیبم درمیاوردم و یه نخ سیگار برمیداشتم و دوباره میزاشتمش سر جاش..

تا اینکه بالاخره درهای اتاق عمل باز شد و یه دکتر و دو تا پرستار خارج شدن..

به سرعت خودمو رسوندم به دکتر و گفتم

_حالش چطوره دکتر؟

نگاهی به من و بقیه که احاطه ش کرده بودیم کرد و گفت

_عملش بدون مشکل گذشت.. ولی باید ببینیم کی و چطور به هوش میاد

پدرش پرسید

_مگه ممکنه به هوش نیاد؟

_فعلا نمیتونم چیزی بگم.. همه چی ممکنه.. ممکنه امشب به هوش بیاد، ممکنه روزها و ماهها به هوش نیاد و تو حالت اغما بمونه.. ممکن هم هست حافظه شو از دست داده باشه.. ما هر کاری لازم بود کردیم و الان فقط باید منتظر بشیم

پدرش به دیوار تکیه داد و صدای گریه ی بلند مادرش و مادر من توی راهرو پخش شد..

احساس کرختی داشتم و دست و پام سست بود.. اگه افرا به هوش نمیومد.. اگه تو کما میموند و بالاخره از دست میدادمش.. چیکار میکردم؟!

بدون افرا چطور زندگی میکردم؟.. اصلا قبل از افرا زندگی چطور بود؟.. یادم نبود!

حتی راضی بودم حافظه ش رو از دست بده ولی زنده بمونه..

بابام دستشو گذاشت روی دستهای لرزونم و دست دیگه ش رو انداخت دور شونه م و گفت

_خودتو نباز پسر.. خوب میشه، افرا دختر قوی و سرسختیه

ولی افرای من قوی و سرسخت نبود.. تظاهر به قوی بودن میکرد ولی شکننده و ظریف بود.. مثل یه قاب چینی نازک که اگه ترک برمیداشت دیگه تموم بود..

اون جوجه اردک زشت من بود که دنبالم راه میفتاد و با چشمای درشت مظلومش طوری تو چشمام نگاه میکرد که نگاهش داد میزد ازم دور نشو و مواظب من باش..

الان چطور میتونست مقابل اون ضربه ی شدیدی که به سرش خورده بود و بدنی که چند جاش شکستگی داشت، تاب بیاره!

غرق فکر افرا بودم که بازهم درهای اتاق عمل باز شد و افرای قشنگ من رو روی برانکار و با سر پانسمان شده و رنگی به سفیدی گچ آوردن بیرون!

با دوقدم سریع خودمو رسوندم بهش و خم شدم روش و دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم

_افرا..‌ افرا خانمی.. من اینجام چشماتو باز کن ببینمت

هیچ حرکتی نکرد و دست سردش توی دستم بود که مادرش دستمو ازش جدا کرد و با گریه بغلش کرد..

پرستارها عقب کشیدنش و گفتن باید ببریمش آی.سی.یو لطفا برید کنار..

دنبالشون رفتم و دیدم که بردنش داخل.. نزاشتن من برم تو و همونجا پشت در آی.سی.یو موندم..

…………………..

۹ روز از تصادف و عمل افرا گذشته بود ولی بهوش نیومده بود..

۹ روز کذایی که هر روزش برای من یک سال گذشت و از پشت در آی.سی.یو تکون نخوردم..

روزی چند ساعت اجازه میدادن برم پیشش و باهاش حرف بزنم تا شاید اثری داشته باشه و به هوش بیاد..

گاهی ناامیدی رو تو چشم بعضی از اطرافیانم میدیدم و حتی یکبار یکی از همراهان بیماران حرفی از اهدای عضو زد و گفت

_متاسفم که اینو میگم ولی اگه خدای نکرده خانمتون به هوش نیاد به اهدای عضو فکر میکنید؟

با تحکم بهش گفتم

_خانم من مرگ مغزی نشده که به اهدای اعضای بدنش فکر کنیم.. مطمئنم اون صددرصد به هوش میاد

من مخالف اهدای عضو نبودم و حتی خودم سالها بود که کارت اهدای عضو داشتم و معتقد بودم باید به مرگی اندیشید که حیات میبخشه..

بجای پوسیدن توی قبر، بهتر بود که اعضای بدن آدم، به یک بیمار زندگی ببخشه و به درد بخوره..

ولی افرای من مرگ مغزی نشده بود که اعضای بدنش رو اهدا کنیم..

مادرم هر روز التماس میکرد که برم خونه و یه شب استراحت کنم و اون بجای من پشت در آی.سی.یو میشینه و اگه خبری شد بهم زنگ میزنه تا بیام..

ولی پای رفتن نداشتم.. هر بار که خسته شدم و از درد کمر و گردن تصمیم به خونه رفتن گرفتم بعدش پشیمون شدم و گفتم نه..

فقط دو بار وقتی همه بیمارستان بودن رفتم دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم و سریع برگشتم..

همه ی پرستارها و دکترها منو شناخته بودن و میگفتن اینجا موندن و نموندن من فرقی به حال افرا نداره و بهتره برم استراحت کنم..

ولی من فقط ازشون میخواستم تا بزارن ‌بیشتر پیش افرا بشینم و اونا هم برخلاف قوانین بیمارستان اجازه میدادن خیلی وقتها پیشش باشم..

روز سوم عمه ش اومده بود دیدنش و با گریه و دستهای لرزون بهش گفت

_بیدار شو زشتول

با دل خون به حرف عمه خندیده بودم و از اشکهای عمه و از اینکه در واقع چقدر افرا رو دوست داشته تعجب کرده بودم..

عمه تنها کسی بود که برخلاف همه یواشکی تو گوشم ‌گفت

_به حرف اینا گوش نکن و افرا رو تنها نزار.. اون اینجا بودنت رو حس میکنه

حرف عمه قوت قلبی شده بود برام و با شوق بیشتری دستهای سرد و ظریف افرا رو توی دستم گرفته بودم و بهش گفته بودم

_تا چشماتو باز نکنی میشینم ور دلت و جایی نمیرم خاله سوسکه

سالار و فرحناز خانم هم اومده بودن دیدن افرا و خود سالار هر روز یه بار سر میزد..

ششمین روز بود که سالار اومد و دستش رو گرفت و گفت

_چشماتو باز کن دیگه عروس.. پسرم آب شده از دلتنگی تو

حس کردم که دستش توی دستم تکونی خورد!.. انگار دنیارو بهم دادن و داد زدم و پرستار رو صدا کردم.. ولی بعدش هیچ علائم حیاتی دیگه ای نشون نداد و پرستارها گفتن انقدر خسته ای که خیالاتی شدی..

ولی من مطمئن بودم که افرا با حرف سالار دست منو فشار خفیفی داده بود..

دهمین روز بود و پشت در آی.سی.یو روی صندلی ها نشسته بودیم و مادر افرا با مادرم حرف میزد.. میشنیدم که مثل همیشه از من نارضایتی میکنه..

_شما به من نگفتین دخترم قراره تو اون خونه ی کوچیک و نم کشیده زندگی کنه.. خونه زندگی شما کجا، اون خونه ی قوطی کبریت وسط شهر کجا

_سهیلا خانم الان وقت این حرفاست؟

_قبلا که افرا نزاشت بگم.. شمام که به پسرتون نگفتین دختر مارو تو اون وضع نکبت نگه نداره

_خدا شاهده ما چقدر به آهیر التماس کردیم دست زنشو بگیره و بیاره طبقه ی خودش.. حتی به افرا هم گفتم به آهیر اصرار کنه تا شاید به حرف اون گوش بده.. ولی افرا هم گفت که اون خونه رو بیشتر دوست داره و راحته

_دختر احمق من

_شما دعا کنین افرا به هوش بیاد من آهیرو راضی میکنم بخاطر رضایت شما بیان طبقه ی بالای ما

_امیدوارم دخترم به هوش بیاد و شما به حرفتون عمل کنین.. اگرم پسرتون بخواد برش گردونه به اون خونه من نمیزارم

مادرم نگاهی به من کرد و من با بیحوصلگی سرمو برگردوندم..

ساعت ۳ شب بود و پرستاری که اونشب شیفت بود زن داش مشدی و پایه ای بود که هر وقت شیفت اون میشد اجازه میداد تا صبح تو آی.سی.یو پیش افرا بشینم..

روی صندلی کنار تختش نشسته بودم و دستشو توی دستم گرفته بودم و اونم با چشمهای بسته و بدون کوچکترین حرکتی روی تخت خوابیده بود..

کمی لاغر شده بود و لبهای قشنگ و خوشرنگش به سفیدی میزد..

مثل همیشه باهاش حرف میزدم و تو این ده روز انقدر از همه چی حرف زده بودم که دیگه حرفم تموم شده بود و هر چی که به ذهنم میرسید میگفتم..

_یادته از دستشویی یه سوسک پیدا کردی و پاچه شو گرفتی آوردیش تو آشپزخونه؟.. دیروز که رفتم خونه دوش بگیرم برادرشو زیر روشویی دیدم.. شایدم از بچه ها و نوه هاش بود نمیدونم.. بنظرت سوسکا هم مثل لک لک ها و آدما جفت دارن یا به هر کسی که میرسن بععله؟.. افرا.. پاشو جواب بده.. این مسائل تخصص توئه، یالا.. چشماتو باز کن دیگه بی معرفت

تو این چند روز بارها خواسته بودم حرفای دلمو بهش بگم ولی هر بار که به زبونم اومده بود نتونسته بودم و حرفمو خورده بودم..

سرمو گذاشتم روی تختش و دستش رو گرفتم و به صورت مهتابیش نگاه کردم..

سرمو بردم نزدیک گوشش و با تمام غم و اندوهم گفتم

_چشماتو باز کن افرا.. برگرد دلبر آهیر

چند ثانیه نگذشته بود که حس کردم مژه هاش تکون خورد!

طوری که انگار میخواست چشماشو باز کنه ولی توانش رو نداشت..

دلم لرزید و دستشو محکم گرفتم و گفتم

_افرا.. افرا خانمم.. صدامو شنیدی، نه؟.. شنیدی.. مطمئنم.. میخوای چشماتو باز کنی، آره؟.. سعی کن عزیز دلم.. چشماتو باز کن منو ببین.. دلم لک زده برات لعنتی

ولی دیگه هیچ حرکتی نکرد..

ناامیدی و غم بزرگی به قلبم فشار آورد و بعد از سالها خدا رو از ته دلم صدا زدم

_خدایااااا.. برش گردون.. اگه برش گردونی و فرصت زندگی بهش بدی، قول میدم دیگه عدالتو به زعم خودم اجرا نکنم.. مال بنده های کثیفت رو هم نمیدزدم ازشون.. میزارم خودت دهنشونو صاف کنی.. فقط افرا رو بهم برگردون

گرمی اشک توی چشمام گشت و سرمو گذاشتم روی تخت افرا که دیدم دستم رو که دستشو نگه داشته بودم فشار داد!

سریع سرمو بلند کردم و دیدم چشماشو به زور داره باز میکنه و لبهاشم تکون میخوره!

با شوق و ذوق بلند شدم و خم شدم روی صورتش و گفتم

_افراااا.. عزیزم.. بالاخره بیدار شدی؟.. خدایااا

با چشمهای نیمه باز نگاهم کرد و صدایی شبیه آ از گلوش دراومد که حدس زدم میخواد بگه آهیر..

ضربان قلبم روی هزار بود و با شوق گفتم

_جون آهیر؟.. آهیر فدات بشه.. برگشتی عزیز من

به صدای شاد و خوشحالم پرستار خانم معین زاده با عجله اومد و گفت

_به هوش اومده؟

با بغض و شادی مخلوطی گفتم

_آره.. داره نگام میکنه

افرا

جای عجیبی بودم که نمیدونستم کجاست.. جایی که نه زمین بود نه آسمون.. و من وزن نداشتم و بقدری سبک و رها بودم که از اون حالت لذت میبردم..

جایی که گاهی نیمه تاریک میشد و گاهی نوری میتابید..

خوب بود و حس راحتی عجیبی داشتم که هیچوقت تجربه ش نکرده بودم.. انگار روحم به سویی کشش داشت و میخواستم برم سمت نور و نیرویی که نمیدونستم چی بود..

((*دوستان حالاتی که برای افرا اتفاق افتاده، حالاتی هست که کسانی که مرگ موقت رو تجربه کردن و یا در کما بودن، بازگو کردن..
بعنوان مثال زنی آلمانی مرگ رو تجربه کرده و بعد از طی مراحلی از مرگ، بطور معجزه آسایی زنده شده و برگشته.. اون خانم در کتاب (در آغوش نور) مراحل اولیه ی مرگش رو همینطور تعریف کرده.. کتاب فوق العاده ایه اگه علاقه داشتین بخونین..
و اما در مورد اون کششی که گفتم روح افرا به سمت نور داشت؛ روح انسان بطور طبیعی به رفتن به سوی خدا تمایل داره و بعد از خروج از بدن گرایش به بالا رفتن و وصال خالقش داره که همون نور، خداست.. مصداق جمله ی ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم هست..
دوست داشتم این قسمت رو توضیح بدم بهتون))

دلم ‌میخواست با اون سبک وزنی و راحتی، اوج بگیرم سمت اون نور که بالاتر از من بود.. ولی از طرفی هم از پشت سرم کسی صدام میزد که نمیتونستم بهش بی تفاوت باشم و نمیدونم چرا برام مهم بود..

صداهایی میشنیدم که به من میگفتن نرو.. صداهایی که میگفتن کسی بخاطر دلتنگی من آب شده.. و مدام مردی رو از پشت میدیدم که با شونه های افتاده و پشت خم شده، تو حیاط بیمارستان سیگار میکشه..

نمیشناختمش و سعی میکردم صورتش رو ببینم.. ولی حس محبت عجیبی به اون آدم داشتم و تنها کسی که باعث میشد به سمت نور و اون نیروی زیبا نرم، اون مرد بود..

تا اینکه بالاخره صورتش رو دیدم.. میشناختمش.. اون آهیر بود.. آشفته بود و به من التماس میکرد که برگردم..

ولی من گیج و منگ بودم و مثل برگی توی باد به این سو و آن سو کشیده میشدم..

کنترل احساساتم و تصمیم گیریم دست خودم نبود و میلم به رفتن به سوی نور و پرواز، بیشتر بود، تا اینکه صدایی از دور شنیدم که گفت برگرد دلبر آهیر!

چقدر این جمله برام پرمعنا و دوست داشتنی بود.. نمیدونستم چرا با شنیدنش حس خیلی قشنگی بهم دست داد..

سرمو بلند کردم تا نور رو ببینم ولی انگار درهای مقابلش بسته شده بودند و نور دیگه منو نمیکشید..

دیگه دودل نبودم و دلم میخواست برگردم عقب.. برگردم سمت اون صدایی که از ته دل گفته بود برگرد دلبر آهیر..

آهیر

دکتر و چند تا پرستار سریع اومدن و از من خواستن برم بیرون..

دیگه خیالم راحت بود و بدون اعتراض رفتم بیرون تا افرا رو معاینه کنن و کارهایی که لازم بود انجام بدن..

زنگ زدم به مادرم و گفتم که افرا به هوش اومده.. زیاد طول نکشید که پدر و مادر افرا و پدر و مادر من و سهراب اومدن بیمارستان..

پدرم طوری بغلم کرد که بعد از سالها حس کردم هنوز هم پدرمه و واقعا دوستم داره..

چند روز قبل ازم خواسته بود که ببخشمش و به خاطر رضایت خانواده ی افرا هم که شده برگردم خونه..

گفته بود اگه بدون اینکه منو ببخشی بمیرم، با چشم باز میرم و روحم آروم نمیگیره..

شاید دیگه وقتش بود که ببخشمش.. تاوان اشتباهش رو سالها پس داده بود.. از طرفی هم حالا که افرا به زندگی برگشته بود، باید مطابق خواست خانواده ش عمل میکردم و نمیزاشتم اذیتش کنن و بخاطر من بهش غر بزنن..

دکتر و پرستارها از آی.سی.یو خارج شدن و همشون به من تبریک گفتن و خانم معین زاده گفت که میتونین برین ببینینش..

مادرها و من رفتیم داخل و پدرها گفتن که بعد از ما میان..

مادرش با گریه و قربون صدقه نشست پیشش و مادر من پیشونیش رو بوسید و گفت خدایا شکرت..

من کمی عقب تر وایساده بودم و دیدم که افرا سعی میکنه چیزی بگه ولی نمیتونه..

لحظه ای ترسیدم که نکنه قدرت تکلمش رو از دست داده باشه.. و یا حتی حافظه ش رو..

نگران نگاهش میکردم که باز هم صدای آ از حنجره ش

۱۱۲

خارج شد و مادرش سریع دستشو گرفت و گفت

_آب میخوای مامان؟

افرا بیشتر سعی کرد و بالاخره بعد از ده روز صدای قشنگش رو شنیدم که به سختی گفت

_آهیر…

هیچوقت از شنیدن اسمم از زبون کسی اینقدر خوشحال نشده بودم.. پس حافظه و تکلمش رو از دست نداده بود و حالش خوب بود.. منو میخواست!

مادرش اخمی کرد و کنار رفت تا من برم پیش افرا..

با چشمهای خسته و بیفروغش نگاهم کرد و دستش رو تو دستم محکم گرفتم و گفتم

_اینجام.. به خودت فشار نیار، کم کم انرژیت برمیگرده راحت حرف میزنی

با محبت تو چشمام نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت..

افرا

نمیدونم چرا تو بیمارستان بودم و نمیتونستم حرف بزنم..

نا نداشتم و احساس ضعف میکردم.. پهلوم و سرم درد میکرد ولی چیزی که توجهم رو جلب کرده بود و حواسم همش بهش بود، آهیر بود..

آهیری که تکیده و لاغر شده بود و ته ریشش بلند شده بود و معلوم بود روزهاست اصلاح نکرده..

همش میخواستم بپرسم چرا این شکلی شدی ولی توان صحبت نداشتم..

از جایی که بودم منتقلم کردن به یه اتاق کوچیکتر و وقتی روی تخت گذاشتنم پهلوم و کتفم خیلی درد کرد و ناله کردم..

پرستار گفت سه تا از دنده هات شکسته و کتفت در رفته بود و درد بخاطر اونه..

آهیر بهش گفت که مسکن بزنه بهم و پرستار مایع داخل یه آمپول رو خالی کرد توی سرمم..

خیلیا تو اتاق بودن ولی کمی بعد نگهبان اومد و خواهش کرد برن و فقط آهیر موند پیشم..

صندلی همراه رو نزدیکتر کشید و دستمو گرفت توی دستش و با مهربونی گفت

_خوبی الان؟.. جاییت درد نمیکنه؟

با صدای ضعیفی که به زور از گلوم خارج شد گفتم

_چم شده؟..‌ چرا بستری شدم؟

_یادت نمیاد؟

کمی فکر کردم ولی یادم نیومد و کلافه گفتم

_نه.. هیچی تو ذهنم نیست

_یادته به من گفتی با نغمه قرار داری و میخواین برین برای قبولی برادرش کادو بخره؟

اینو که گفت انگار توی مغزم جرقه ای زدن و اتفاقات اونروز مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت..

با یادآوری لحظه ی دردناک برخوردم به یه ماشین ابروهام توی هم رفت و گفتم

_تصادف کردم!.. از نغمه جدا شده بودم و میخواستم برم‌ سوار ماشین بشم که یه وانت زد بهم

_خب دیگه حالا فکرشو نکن.. خدارو شکر که الان خوبی

_بدجوری زد بهم.. چطور نمردم؟.. عجب جون سختی ام

لبخند زد و گفت

_به اون راحتی ها هم نبوده.. عملت کردن و ده روز تو کما بودی

دستی به سرم کشیدم.. قسمتی از موهامو تراشیده بودن و زخمی اونجا بود که با تماس دستم کمی درد کرد..

_کله م پوکیده پس

_کله ی پوک دیگه پوکیدن نداره.. دکتر گفت وقتی سرتو باز کرده دیده توش خالیه

_بی مخ خودتی بیشعور.. من مریضما نازمو بکش چرا روحیه مو خراب میکنی؟

خندید و گفت

_خواستم ببینم حالت خوبه و زبون درازت کار میکنه یا نه.. خداروشکر که خوبی

_نترسیدی بمیرم؟

خندید و گفت

_نه.. میدونستم نمیمیری و از دستت راحت نمیشم

اینو که گفت چیزی به ذهنم اومد.. یه چیز خوشایند که یهو یادم اومد.. و با لذت گفتم

_تو نبودی التماسم میکردی و گفتی برگرد دلبر آهیر؟

دستپاچه شد و صاف نشست روی صندلی و گفت

_نه.. توهم زدی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

40 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemeh
fatemeh
2 سال قبل

پارت جدید از سایت برداشته شده؟ اخه من دیروز خوندمش ولی الان نیست

...
...
پاسخ به  fatemeh
2 سال قبل

اره چرا نیستش پس؟؟؟

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

شمیم جان انشالله حال مادرت. خیلی زود خوب بشه ❤️❤️❤️

Yasiii
Yasiii
2 سال قبل

اوووه
نه بابا
خوشم اومد 😎

Mohanna
Mohanna
پاسخ به  Yasiii
2 سال قبل

یاسیییییی
کجایی تو؟
خوبی؟
چه میکنی؟
کنکور دادی؟

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

عالی بود خیلی توصیف های زیبایی از معلق شدن روح داده بودی عزیزم میتونستم دقیقا تصورش کنم مرسییی😍♥️

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

وای مهرناز چقدرررررر زیبا بود 😘😘😘😘
از اولش من گریه کردم تا آخرش یاد روز زایمانم افتادم و بلاهایی ک ب سرم اومد و فقط لطف خدا باعث شد نمیرم تو اون چند ساعت علی نصف شد 😪😪😪😪😪
خیلی درد ناکه خیلی ولی خیلی قشنگ توصیفش کردی دست مریزاد داری دلبر😘😘😘😘 اون قسمت روحانیشم ک ب خدا قسم مو به تنم سیخ کرد عاشق رماناتم که همه جیز رو در کنار هم دارن عشق شوخی عرفان چیزای مثبت هیژده اصن معرکه ای تو💋💋💋💋💋💋

Mohanna
Mohanna
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

🔞أخ اخ 😂😂
بگین ما هم بدونیم

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  Mohanna
2 سال قبل

مگه اون بوسه جادویی رو یادت نیست دلبر😉😉😉🤣🤣🤣🤣

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

آره عشقم خییییییییلی زیاد اصن نگم برات فقط خدا برام خواست ک خودمو اریا زنده موندیم 😍😍😍😍
مرسی عزیزدلم انشالله ک‌توام همیشه سلامت و جاودان باشی💋💋💋💋💋💋💋
والا خو آجی توصیف اون بوسه هه دل منو ک آب انداخت بقیه رو نمیدونم😉😉😉😉🤣🤣🤣🤣

یه بنده خدا
یه بنده خدا
2 سال قبل

خسته نباشی ✨
عزیزم💫
حرفی ندارم بزنم مثل همیشه عالیه 💖💖لذت بردم ❣️❣️
.

یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  یه بنده خدا
2 سال قبل

فدات 😘😍

Mahhboob
Mahhboob
2 سال قبل

واای خدا عجب پارتی بوود….من عکسو که دیدم گفتم ی فصل از درس هدیه های آسمانه لابد;-)

Mohanna
Mohanna
2 سال قبل

مهرنازززززیی اشکمو در آوردی اگه افرا چیزیش میشد
سکتم دادی نویسنده جان
خسته نباشی

Mahad
Mahad
2 سال قبل

مهری پوبون رو میشناسی؟؟
فکر میکنم با این توصیفاتی که از اهیر کردی بیشتر بهش شبیه تا عکسایی ک میزاری

مرسی بابت پارت قشنگت😘

Sh
Sh
پاسخ به  Mahad
2 سال قبل

سلام مهرناز جان
قلمت خیلی قشنگه💖💖
من این رمان خیلی وقته خوندم و واقعا لذت برم
وای رمان بر دل نشسته که محشر بود 👌😉
الان هم دارم رمان خلسه رو دنبال میکنم
تشکر بابت رمان های فوق العادت 😘😘

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

مرسی مهرناز جان خیلی خوبی ماهی ماه 🦋

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

وای واقعا گریم گرفته بود و داشتم گریه می کردم
این رمان خیلی خوبه مرسی مهرنازجون هم بخاطر رومان قشنگت هم بخاطر اینکه امروز این پارت قشنگ رو گذاشتی

Niki
Niki
2 سال قبل

سلام نسیم جانم ، تولد مبارک باشه ، انشاالله هزاران هزار سال یک زندگی پر از شادی و آرامش در کنار عزیزانت داشته باشی و به تمام آرزوهات برسی 🤲🏻
🥳تولدت مبارک 🥳

Nasim
Nasim
پاسخ به  Niki
2 سال قبل

سلام نیکا جانم🌹
ممنون عزیزم
ممنون از دعای قشنگت
به هم چنین برای تو دختر خوش گلبم😍😅

Niki
Niki
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

خواهش می کنم
منم ممنونم از دعای زیبای شما 😘🥰😍

Mahla
Mahla
2 سال قبل

خیلی عالی،زیبا و آموزنده بود
عزیزم موقعی که رمانت رو میخونم واقعا زمان از دستم در میره.
ممنونم ازت

شمیم
شمیم
2 سال قبل

قد گریه کردم خداااا 😭😭😭😭😭😭😭😭😭

بچه ها
من خیلی وقتا میام و پیاماتونو اینجا میخونم
ی رمانم شرو کردم بنویسم
شاید دیده باشید اما ب دلایلی نشد اگ بتونم باز حتما ادامه میدم

اما الان ی خواهش دیگه ای دارم
پیامای خیلیاتونو خوندم و تا ی جاهایی اشنام باهاتون
میدونم دلتون پاک و مهربونه
من مادرم هفته ی قبل ۵ روز بیمارستان بستدی شد
الانم مشکوک ب ام اسه
از همه اتون میخام براش دعا کنید با دلای پاکتون ک همش ی احتمال باشه و مادرم سالم سالم باشه و ی صلواتم بفرستید
مرسی قشنگا
آمین …

سیما
سیما
پاسخ به  شمیم
2 سال قبل

عزیز جونم الهی که مامان گلت زودی خوب بشه.
حتما واسشون دعا میکنیم.

Nasim
Nasim
پاسخ به  شمیم
2 سال قبل

شمیم جان انشاءالله که حال مادر عزیزت زود زود خوب بشه و سلامتی کامل رو به دست بیارن، به امید خدا🌹

S
S
2 سال قبل

خیلی قشنگ می‌نویسی آدم حس می‌کنه که داره از زبون خودت میشنوه 😊💕

Nasim
Nasim
2 سال قبل

خیلی خیلی اون قسمت روح و ارتباط با خدا رو دوست داشتم مهرنازی🌹
فکر کنم یه قسمت هایی از اون کتاب رو هم خوندم، واقعا حس و حال عجیبی رو تجربه می کنن
.
پس این دو تا چرا اعتراف نمی کنن عاشق شدن؟
کتک میخوان؟ رو من حساب کن!😂💪
.
خسته نباشی مجدد دوست خوبم😘😘😘😘

Nasim
Nasim
2 سال قبل

سلام مهرناز قشنگم🌹
ممنون عزیز دلم😍
خیلی خیلی لطف داری به من
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
می دونی جایگاهت پیش من چیه دیگه؟💝
حالا من چجوری جبران بی خوابی ات رو بکنم؟ از اون ماساژ تایلندی هام خوبه؟😉😂

یا این شعر رو بهت تقدیم کنم؟!

شب ها که ما می خوابیم
نازی جان جانم بیداره
ما خواب خوش می بینیم
نازی به فکر نسیم بهاره

نسیم شاعر😌
😂😂😂😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

بعععله پس چی😌
فقط قربون دستت پاک کنت رو بردار شعر نابمو درست کن بقیه میخوان استفاده کنن😅
*بیداره
.
ای جانم نزن این حرفو، رفیقمی دوست داشتم یه کار کوچیک برات بکنم😍😍😍😍
.
اوووم حسابی حالت جا میاد😜

Galo
Galo
2 سال قبل

ای جاان 😍

نگین
2 سال قبل

سلام بر کتی جان پنجه طلای خودم💞💖
.
خیلی عالی بود این پارت😍
خصوصا که من امروز شبیهشو تو بیمارستان دیدم😊
من بعضی وقتا میرم بیمارستان پیش استادم تا با تئوری پزشکی آشنا بشم
امروز زنی رو آوردن بیمارستان که توی استخر خفه شده بود وامیدی بهش نبود
منتظر بودیم دستگاهو ازش جدا کنیم،شوهرش خیلی گریه میکرد وحالش اصلا خوب نبود
استادمن گفت که شوهرشو بیارن داخل
من مخالفت کردم وگفتم اتاق استریله واز لحاظ بهداشتی نباید کسی بیاد داخل خطرناکه
استاد گفت تو به معجزه عشق اعتقاد نداری
گفتم خودم عاشقم ولی نه، خدا بخواد مریض برمیگرده نخواد هم برنمیگرده
تا شوهرش اومد داخل وبه زنش گفت تنهام نزار
درعین ناباوری ضریب هوشی بیمار بیشتر شد
گذاشتن پیشش بمونه ویه دوساعتی هست که بهوش اومده کل بیمارستان خوشحالن☺

من هنوز بهت زده ام،حالش خیلی بد بود اما تا اینکه فهمید اگر نباشه یه آدم دیگه نابود میشه برگشت.

عشق حتی علم وهم زیر سوال میبره…😍

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

رمانهات خیلی جالبه
خیلی قشنگ ارتباط بین خدا وانسان ونشون دادی
اینکه انسان ناخوداگاه جذب خالقش میشه ومیخواد به سمت اون حرکت کنه اما خب گاهی عشق جلوی اون نیرو رو میگیره وخدا به انسان عمر دوباره میبخشه وبهش فرصت زندگی با عشقشو میده😍

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

راستی کتی جانم خیلی کنجکاو شدم راجب آقا شهاب😉
اگر دوست داری بگو اگرم دوست نداری راحت باش عزیزم😊

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

ای جانم😍😍انشالا همیشه درکنار هم باشید وعشقتون پایدار😊

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

دقیقا
معجزه عشق بیشتر ازاینهاست😊😍

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

دقیقا😀پارت امروزو که خوندم تعجب کردم گفتم مگه میشع😂😂
تازه هم فهمیدم که مریضمون باردار بوده😍استاد میدونسته به من نگفته که من ناراحت نشم چون واقعا امیدی بهش نبود😪

ازصبح به عشق این خانواده من تو بیمارستان موندم😍😍😍😂

fatemeh
fatemeh
2 سال قبل

یه لحظه با خودم گفتم بالاخره این یلدا زهر خودشو ریخت.😵😵 خداروشکر این دفعه هم همه چی به خیر گذشت😍😍
ممنون مهرناز جون❤

دسته‌ها

40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x