17 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۲۶

5
(2)

_نخیر توهم نزدم.. خوب یادمه.. من صداتو شنیدم

لبخند شیطونی زد و گفت

_نکنه بخاطر اون حرف به زندگی برگشتی؟

_نخیررر.. برگشتم که بهت بگم من دلبرت نیستم، فقط رفیقتم

آهیر چپ چپ نگام کرد و من از ته دل خندیدم و همه جای تنم درد گرفت..

آخی گفتم که با اخم گفت

_تو که جون نداری بخندی غلط میکنی نمک میریزی اوشگول

بدجور سوزونده بودمش و عصبانی شده بود.. بازم خندیدم و گفتم

_حقت بود اینو بگم.. تا تو باشی حرفی که زدی رو انکار نکنی

از روی صندلی بلند شد و دستشو گذاشت توی جیبش و در حالیکه مقابل پنجره می ایستاد گفت

_لابد آرزوت بوده دلبر من باشی، اینه که تو حالت اغما همچین حرفی رو از من خیال کردی.. هعیییی بمیرم برات

پررو عقب نشینی نمیکرد و اعتراف نمیکرد که به من گفته دلبر آهیر.. حتی انقدر بیتفاوت انکار کرد که شک کردم نکنه واقعا اون نگفته و من خواب دیدم..
اگه اونطوری بود که در اونصورت حسابی ضایع شده بودم پیشش..

نگاهی به قد و بالاش کردم و گفتم

_حالا چرا لاغر شدی؟.. یعنی انقدر غصه خوردی برای من؟

_لاغر نشدم.. تازه دو کیلو هم چاق شدم از بسکه هر روز رفتم خونه ی مامانم غذاهای خوشمزه شو خوردم.. چون ریش دارم لاغر به نظر میام

هیچ جوره ول کن نبود و قبول نمیکرد که بخاطر من پریشون و زار شده.. گونه هاش و زیر چشماش گود افتاده بود و حاضر بودم شرط ببندم که کم کمش سه کیلو لاغر شده..

_آهیر من گشنمه

از جلوی پنجره اومد سمتم و با خوشحالی گفت

_هر چی دلت میخواد بگو برم برات بخرم

_اوممم.. سیرابی

_ای تف تو روحت بچه.. ده روز تو کما بودی بیدار شدی سیرابی میخوای؟.. اصغر نسناس

_خب دلم خواست، ای بابا

_باشه.. برم بخرم

میخواست بره که پرستار وارد شد و حال منو پرسید و با صمیمیت با آهیر حرف زدن..

با خودم فکر کردم حتما تو این ده روز انقدر تو بیمارستان اومده رفته که کادر بخش میشناسنش..

_خانم صفاری افرا سیرابی میخواد.. میتونه بخوره؟

پرستار خندید و منو نگاه کرد و گفت

_سیرابی؟.. شوخی میکنی؟

با قیافه ی اسکل نگاهش کردم و گفتم

_نه، شوخی چرا؟

_نه عزیزم.. تا فردا فقط باید مایعات بخوری تا یهویی به معده ت فشار نیاد.. یکم بعد سوپ رقیق میارن برات

پوفی کشیدم و وقتی پرستار رفت رو به آهیر گفتم

_از سوپ بدم میاد.. من گشنمه غذای درست و حسابی میخوام

اومد نزدیک بهم و گفت

_تا فردا صبر کن بعدش هر چی خواستی میخرم بخوری جبران این ده روز بشه

پدر و مادرم و فامیل های خودم و آهیر میومدن و میرفتن ولی آهیر تنهام نزاشت و بجز برای سیگار کشیدن تو حیاط بیمارستان از پیشم نرفت..

از اینکه همش پیشم بود کیف میکردم و بعد از اینکه همه رفتن نشست پیشم و گفت

_بزودی مرخص میشی خاله سوسکه.. ولی نمیریم خونه ی خودمون

با تعجب نگاش کردم و گفتم

_پس کجا میریم؟

با کلافگی و بی حوصله گفت

_میریم خونه ی جدید

_چرا؟.. صابخونه از اونجا بیرونمون کرد؟

خنده ای اومد روی لبش و گفت

_نه بیرونمون نکردن.. پدر و مادرت میخوان که ما بریم طبقه بالای خونه ی پدریم

_چه ربطی به پدر و مادرم داره؟.. من و تو مهمیم که چی میخوایم.. تو میخوای بریم اونجا؟

_من بخاطر تو قبول کردم افرا.. مادرت این چند وقته رو مخ من ساکسیفون زد.. مادر خودمم بهش قول داده و میگه اگه قبول نکنی و باعث بشی من بدقول بشم شیرمو حلالت نمیکنم

_پوف.. عجب گیر سه پیچی دادن

_آره.. البته یکم هم بخاطر بابام راضی شدم.. تو این مدتی که حال تو خوب نبود همش قوت قلب داد بهم.. تنهام نزاشت.. تو این روزای بدم، روزهای گذشته رو جبران کرد

_خوب کردی بخشیدیش.. ولی من نمیخوام تو برخلاف میلت عمل کنی.. من پایه تم هر کجا که راحت تر باشی منم اونجام

لبخندی زد و گفت

_میدونم.. ثابت کردی، دمت گرم.. ولی الان دیگه وقتشه بریم اونجا تا خیال همه راحت بشه و از ما بکشن بیرون

_پس اثاث کشون داریم.. ولی طول میکشه من میزون بشم و بتونم اثاث جمع کنم

_نمیخواد اثاث جمع کنیم.. اون خونه مبله ست و چند ساله که آماده ست تا من برم و اونجا زندگی کنم.. چیزی از این خونه نمیبریم.. فقط وسایل شخصیمون، که اونا هم دیروز منتقل شدن و الان تو خونه ی جدیدن

_عه.. جدی؟.. یعنی اون خونه رو تحویل دادی؟.. من دوست داشتم خدافظی کنم از اون خونه

_مگه آدمه که خدافظی کنی دختر؟

_خوب من به چیزای بی جان هم وابسته میشم.. حتی میخوام مبل هامونو با خودمون ببریم.. من روی اونا کلی خاطره دارم

بلند خندید و گفت

_روی مبلا چه خاطره ای داری که اینقدر شیرینه برات؟.. نکنه خاطره ی اون بوس امتحانی رو میگی؟

سوتی داده بودم و زرنگ خان متوجه شده بود!

با تته پته گفتم

_بوس امتحانی چیه؟.. یادم نمیاد.. چرا رمانتیک فکر میکنی؟.. من روی اون مبل ها تخمه شکستم، فیلم دیدم، به خوابهای عمیق و شیرین فرو رفتم، با بابک پاسور بازی کردیم و سرش کلاه گذاشتیم.. اینا خاطره های قشنگ من هستن

با نگاه تخسی بهم خیره شد و گفت

_باشه.. همینا که تو میگی

و ته دلم گفتم روی اون مبل ها تو منو بوسیدی و قلب من از هم پاشید..

………………………….

روزی که همراه آهیر و پدر و مادرم از بیمارستان مرخص شدم، پامو که تو حیاط بیمارستان گذاشتم از دیدن اونهمه آدمی که اومده بودن دهنم باز موند..

سالار و فرحناز خانم و گیتی، ترانه و اصغر و جواد و فرخ، نغمه و رضا و مسعود، بابک و میلاد و نیلوفر، جمع بودن تو حیاط بیمارستان و با دیدن ما شلوغی و سروصدا راه انداختن که آهیر گفت

_ساکت باشین بابا اینجا بیمارستانه

فوری ولوم صداشونو آوردن پایین و دسته گلهایی که دستشون بود دادن به من و روبوسی و خوش و بش کردیم..

مادرم با اخم و تخم دورشون کرد از من و گفت

_دخترم خسته ست بزارین زودتر سوار ماشین بشه

و چشم و ابرویی براشون نازک کرد و منو هدایت کرد سمتی که ماشین ها پارک بود..

دیدم که بابک زیر لب به آهیر گفت

_چه مادر زنی.. خدا به دادت برسه

آهیر سری تکون داد و من دست مامانمو فشار دادم و یواشکی گفتم

_چرا همه رو نیش میزنی مادر من؟.. اینا دوستای منن لطف کردن بخاطرم اومدن

_خب بابا برو سوار ماشین شو

نگاهی به ماشین ها کردم و بینشون ماشین آهیر رو دیدم..
پس کاملا به زندگی قبلیش برگشته بود و از ماشینش هم استفاده میکرد..

هیچوقت به اون خونه ی مجلل و ثروتشون چشم نداشتم ولی خدایی عشق ماشین بودم و اولین باری که ماشین اسپورت آهیر رو دیده بودم دلم براش رفته بود..

نگاهی به آهیر کردم که در جلو رو برام باز کرده بود و منتظر بود سوار بشم..

به همه دست تکون دادم و بازم ازشون تشکر کردم.. نغمه کمک کرد گلها رو روی صندلی عقب گذاشتیم و بعد با رضا و مسعود رفت..

مسعود تو این چند روزی که به هوش اومده بودم هر روز اومده بود ملاقاتم و حس میکردم بخاطر تصادفم خیلی ناراحت شده..

تو ماشین نشسته بودم که اومد و دستشو گذاشت روی در و گفت

_اگه کاری داشتی به منم بگو.. آدرس جدیدت رو هم در اولین فرصت برام اس کن

باشه ای گفتم و اصغر هم رو به آهیر گفت

_آهیر خان هر کاری داشتی فقط امر کن.. یه زنگ بزنی در خدمتتم.. هم خودت هم آبجی

هردومون ازش تشکر کردیم و با بقیه هم خداحافظی کردیم و راه افتادیم..

پدر و مادرم پشت سرمون با ماشین خودشون میومدن و رو به آهیر گفتم

_جل الخالق.. مامانم باهات خوب شده

زیر چشمی نگاهی بهم کرد و گفت

_چون خواسته هاشو انجام دادم

_بعله.. شدی دوماد ایده آلش.. بازم آهیر جان شدی

هیچی نگفت و جلو رو نگاه کرد ولی فهمیدم که تو دلش چی میگذره و از اینکه مجبورش کردن برگرده به خونه و زندگی ای که دلش باهاش نبود، پکره..

ولی بخاطر من و حرفای مادرم قبول کرده بود و من ازش شرمنده بودم..

_معذرت میخوام که بخاطر من و حرفای مادرم مجبور شدی برخلاف میلت عمل کنی

برگشت و نگاه مهربونی بهم کرد و گفت

_دیوونه شدی؟ چه معذرتی؟.. در مقابل کارهایی که تو برای من کردی، برگشتن من به زندگی لوکس و مرفه، چیز زیادی نیست

خندیدم و گفتم

_ولی دلم برا اون خونه و همه چیش تنگ میشه.. خیلی خوش گذشته بود تو اون خونه بهم.. هعییی.. سوسکاشو که دیگه نگم

آهیر بلند خندید و من درگیر چیزی شدم که یهو اومد به ذهنم..

انگار کسی چیزی راجع به سوسک ها بهم گفته بود ولی دقیق یادم ‌نبود..

_آهیر وقتی تو کما بودم تو چیزی راجع به سوسک گفتی؟

با تعجب نگام کرد و خندید و گفت

_بلا نکنه خودتو زده بودی به بیهوشی و حواست سر جاش بود؟

خندیدم و گفتم

_واقعا گفتی؟

_آره.. یه سئوال علمی در مورد جفتگیری سوسکها ازت پرسیدم

بلند خندیدم و گفتم

_دهنت سرویس آخه این چه سئوالیه که از یه آدم تو کما پرسیدی؟

_خب انقدر فک زده بودم تا چشاتو باز کنی دیگه همه ی موضوعات تموم شده بود

با گوشه ی چشم نگاهش کردم و گفتم

_حیف که همه رو یادم نیست.. دیگه چیا گفتی؟

_هیچی، از همین مسائل مثبت هیجده حیوانات فقط حرف میزدم باهات تا شاید بیدار شی

_خدا لعنتت کنه منحرف.. باید بدمت دست پلیس با این چیزایی که به یه آدم بیهوش گفتی

هردومون بلند خندیدیم و من یادم اومد که تو حالت خواب و بیداری میدیدمش که تو حیاط سیگار رو به سیگار پیوند میزنه و گاهی هم دستمو میگیره تو دستش و میگه چشماتو باز کن..

عمیق نگاهش کردم و گفتم

_ولی به نظر من وقتی تو کما بودم اینقدرام بیخیال نبودی و خیلی حرفای دیگه هم زدی

خنده شو خورد و گفت

_آره طبیعیه که ناراحت بودم.. من اگه برم تو کما تو ناراحت نمیشی؟

خواستم بگم دق میکنم.. ولی بجاش گفتم

_معلومه که ناراحت میشم.. بالاخره همخونه و رفیقیم و همش باهمیم.. ولی خدایی راستشو بگو تو نگفتی دلبر آهیر؟

_نه به جان همون سوسکه.. خواب و خیال بوده

دیگه به کل ناامید شدم و باور کردم که اون صدایی که شنیدم آهیر نبوده و توهم زدم..

رسیدیم خونشون و آهیر با ریموت در گاراژ رو باز کرد و رفتیم داخل..

پدر و مادرش و آنیتا و سهراب اومدن استقبالمون و خوشامد گفتن و پدر و مادرم هم پشت سرمون وارد شدن..
_عزیزم آهیر نزاشت ما بیاییم بیمارستان و گفت تو خونه منتظرتون باشیم

مادرش بود که منو بغل کرد و با خوشحالی خوش آمد گفت بهمون..

همگی نشستن تو پذیرایی ولی آهیر گفت افرا خسته ست و باید دراز بکشه و منو کشید سمت آسانسور تا بریم بالا..
اونا هم گفتن برید خونه ی خودتون و استراحت کنید تا موقع ناهار..

خونه ی خودمون!.. چقدر برام عجیب بود.. تو خونه ی قبلی از همون اولش حس همخونگی با آهیر داشتم.. ولی اینجا همش میگفتن خونه ی خودتون، طبقه ی خودتون، و حس عجیب زن و شوهر واقعی بودن با آهیر بهم دست میداد..
اولین بار بود که طبقه ی آهیر رو میدیدم و بارهای قبل ندیده بودم..

در کمال تعجبم دیدم که خونه کاملا مبله ست و نقصی نداره.. و خیلی شیک تر و مدرن تر از طبقه ی پایین دیزاین شده..

مادرم تو بیمارستان یواشکی بهم گفته بود بهتر که شدی باید جهیزیه ت رو تکمیل کنیم تا ببری خونه ی جدید..

و من به این فکر کرده بودم که من و آهیر قرار گذاشتیم بعد از گذشت ۶_۷ ماه جدا بشیم و چطور باید به مادرم بگم که بیخودی جهیزیه نخرن..

با اینکه من عاشق آهیر شده بودم و بزرگترین آرزوم موندن با اون بود، ولی در ظاهر هیچی بینمون عوض نشده بود و نمیدونستم که آهیر بعد از گذشت ۵ ماه هنوز هم به قرارمون پایبنده یا نه..

شاید اونم میخواست من پیشش بمونم.. ولی چیزی نگفته بود، اینطوری هم که نمیشد برای همیشه ادامه بدیم و مقابل بقیه نقش زن و شوهر رو بازی کنیم و تو واقعیت فقط همخونه باشیم..

خواستم از زیر زبونش حرف بکشم و نگاهی به کل خونه کردم و گفتم

_مامانم گیر داده که باید جهیزیه بخریم برات.. منم که نمی تونستم بگم دو سه ماه دیگه قراره از آهیر جدا بشم.. موندم چیکار کنم

با تعجب نگاهم کرد و قیافه ش گرفته شد.. چند ثانیه چیزی نگفت.. انگار فکر میکرد چی بگه..

بالاخره با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت

_خب تو اگه بخوای بری نباید بزاری بیخودی جهیزیه بخرن
جوابش اونی نبود که من میخواستم و بازم پرسیدم

_یعنی تو هنوز رو حرف و قولت هستی؟

نگاه عمیق و ناراحتی بهم کرد و گفت

_میدونی که حرف من حرفه.. من بهت قول دادم هر وقت خواستی ببرمت خارج پیش دوستت.. در هر حال اگه بخوای من به قولم عمل میکنم

مردمک چشماش میلرزید و نگاهشو ازم گرفت و رفت تو آشپزخونه..

آشپزخونه ای که درندشت بود و من ندیدم که چیکار میکنه..
خونه ی قبلی از بس کوچیک بود هر وقت میرفت تو آشپزخونه میدیدمش و همه جا مقابل چشمم بود ولی اینجا انقدر بزرگ بود که گمش میکردم..

کاش میشد برگردیم تو همون خونه.. من نزدیک بودن به آهیر رو به این خونه ی فوق لوکس ترجیح میدادم..

جای مادرم خالی بود که بگه دختر احمقم.. ولی عشق چیز عجیبی بود و جذابیت یار از هر مال و ثروتی برای عاشق بیشتر بود..

با نگاه دنبالش گشتم.. از جوابی که داده بود دلم خون بود..
ولی تقصیر اون نبود، سئوال من گنگ بود و اونم گنگ جواب داده بود..

اگه من کمی جرات داشتم و ازش میپرسیدم تو دلت میخواد از من جدا بشی؟.. شاید اونم واضح جوابم رو میداد و اینطوری با جوابش گیج نمیشدم..

ولی نمیتونستم بپرسم.. اگه میگفت میخوام طبق قرارمون جدا بشیم، من میشکستم..

با بی حوصلگی دنبالش رفتم تو آشپزخونه و دیدم دستاشو گذاشته دو طرف سینک و همونطور وایساده..

صداش زدم..

_آهیر.. چیکار داری میکنی؟

برگشت و دستاشو به ابروهاش کشید و گفت

_آب خوردم

و لیوان روی کابینت رو گذاشت داخل سینک.. میدیدم که پریشونه.. و مطمئنم میدید که منم پریشونم..

ولی قفل دهن هیچ کدوممون باز نمیشد تا حرف اصلی رو بگیم و تکلیفمون مشخص بشه..

بدون اینکه نگاهم کنه از آشپزخونه خارج شد و رفت سمت اتاقها..

سلانه سلانه دنبالش رفتم و دیدم وارد یه اتاقی شد.. منم رفتم تو و دیدم یه اتاق خواب دو نفره ست!

یه اتاق خواب لاکچری شیک با تخت دو نفره ی سفید و طلایی و روتختی مروارید دوزی گرونقیمت و مناسب عروس..

میز توالت و آینه ی قدی و پاتختی سلطنتی هر کدوم یه گوشه بودن و مشخص بود که یه معمار داخلی دیزاینش کرده و کار یه آدم معمولی نیست..

نگاهی به آهیر کردم که کمدی رو باز کرده بود و انگار داشت دنبال لباس میگشت..

رفتم پیشش و گفتم

_چه اتاق خواب شاهانه ای..قراره تو اینجا بخوابی یا من؟

_ما

_ما چیه؟

_من. تو. او. ما. شما. آنها.. تو ابتدایی خوندی یادت رفته؟

_من و تو با هم اینجا بخوابیم؟

_آره.. مگه زن و شوهر نیستیم؟

_نه.. سر کارم گذاشتی؟

خندید به قیافه م و گفت

_اتاق ماست ولی چون در واقع مایی وجود نداره من اینجا میخوابم توام یه جایی برا خودت درست میکنی

_دِهه.. زرنگی؟.. تو تو این اتاق رویایی بخوابی من تو یه گوشه؟.. نخیر من اینجا میخوابم تو میری یه اتاق دیگه

یه تیشرت از داخل کمد برداشت و پیرهنش رو از تنش درآورد..

با بالاتنه ی لخت و شلوار جین مقابلم وایساده بود و چقدر خوشگل بود لامصب..

تیشرت رو پوشید و خودشو انداخت روی تخت و راحت دراز کشید و گفت

_عمرا راحتی این تختو با تخت دیگه ای عوض کنم

وایسادم بالای سرش کنار تخت و گفتم

_بیشور.. من تصادف کردم.. همه جام شکسته، تو کما بودم.. راحت ترین جای خوابو باید بدی به من

_الان که دیگه خوبی.. به اندازه ی کافی نازتو کشیدم.. اگه خیلی میخوای دوتایی میخوابیم اینجا.. من مشکلی ندارم.. خر و پف که نمیکنی؟

_پررو.. من مشکل دارم.. پیش تو امنیت ندارم

_خب قول نمیدم بعضی شبا انگولکت نکنم.. بالاخره من مردم و توام رسما زنمی.. اگه تخت خوب میخوای باید این ریسکهاش رو هم قبول کنی

_آهیر پاشو برو یه اتاق دیگه برا خودت آماده کن منو عصبی نکن

_برو پی کارت

پشتشو کرد بهم و به پهلو دراز کشید و آخیشی گفت..

_چقدر نرمه.. اوف

_مرض.. منم میخوام

_خب بیا بتمرگ

نشستم روی تخت و آروم دراز کشیدم.. واقعا نرم و عالی بود و پهلو و کمرم از سرپا موندن درد گرفته بود..

نگاهی به سقف و در و دیوار قشنگ اتاق کردم و گفتم

_مامانت گفت روزهاست که یه غذای درست درمون نخوردی.. آره؟

_نه.. خوردم

_دِ نخوردی که لاغر شدی.. چرا اِفه میای برا من؟.. بگو از ناراحتی تو نتونستم غذا بخورم

برگشت طرف من و دستاشو گذاشت زیر سرش و گفت

_آره نخوردم.. خوشحال شدی؟

مهربون نگاهش کردم و گفتم

_بگو که دلبر آهیر رو هم خودت گفتی و منو راحت کن

_نه دیگه.. اونو گردن نمیگیرم

تو عمق چشمای خوشگلش نگاه کردم و گفتم

_باشه.. همینکه از غصه ی من لاغر شدی خیلیه

انگشتشو زد به نوک بینیم و از روی تخت بلند شد و گفت

_یکم استراحت کن بعد بریم پایین ناهار بخوریم بلا خانم

و خودش از اتاق بیرون رفت.. آهیر که رفت انگار همه ی قشنگی اتاق هم از بین رفت..

لعنت به من که اونقدر عاشقش بودم ولی جرات نداشتم چیزی بهش بگم..

کمی چشمامو بستم تا شاید یکم بخوابم.. ولی حواسم پیش آهیر بود و دلم میخواست برم پیشش..

بلند شدم و دنبالش رفتم بیرون.. حق داشت که بهم میگفت جوجه اردک زشت.. همیشه مثل اون جوجه ی کوچولو دنبالش راه میفتادم..

تو سالن ندیدمش و با نگاه اطرافو گشتم تا ببینم کجاست..
این طبقه اصلا شبیه طبقه ی پایین نبود و مدلش کاملا متفاوت بود..

خونه ی مادرش اینا دوبلکس بود و سالنش به بزرگی یه تالار بود و میشد توش فوتبال بازی کرد.. ولی سالن خونه ی ما کمی کوچکتر از اونجا بود و بیشتر شبیه یه خونه و ماءمن بود..

کف خونه سنگ سفید اعلا بود و دیوارهاش کاغذ دیواری صدفی برجسته بود و بعضی دیوارها گچبریهای مدرن خیلی شیکی داشت..

یه طرف سالن یک دست مبل استیل نقره ای و طلایی با رویه ی سفید گذاشته بودن و میز ناهارخوریش هم همون طرف بود..

یه طرف دیگه ی سالن یک دست مبل راحتی سفید و صورتی خیلی شیک هم گذاشته بودن که جلوش تلویزیون بزرگ و سیستم صوتی، و میز تلویزیون قرار داشت..

یه گوشه بوفه ی سفید و طلایی بود که گلهای ریز صورتی داشت و از کنده کاریهاش معلوم بود که خیلی گرونقیمته و داخلش ظروف و وسایل نقره بود..

دو تا لوستر بزرگ کریستال و پرده های گیپور تکه ای نگینی که طبق آخرین مد روز بود و از دور برق میزد..

در کل خونه ای با سبک سلطنتی و رنگ های سفید و روشن بود و خونه ی دلبازی بود..

کاملا معلوم بود که خانم امانی این سبک دکوراسیون رو به آرشیتکت سفارش داده و مثل ظاهر خودش اعیانی و زرق و برق دار دیزاین کردن..

اگه به من بود که همه جا رو ساده و اسپورت دکور میکردم و خبری از این جلوه ها نبود..

با خودم فکر کردم اگه من زن واقعی آهیر بودم و جهیزیه میاوردم کجا میخواستم بزارم..

شاید اونموقع به بابام میگفتم وسایل لازم نداریم و پول جهیزیه مو بده، و با آهیر میرفتیم خوشگذرونی..

آشپزخونه ی اپن با جزیره ی خیلی قشنگی از سالن جدا شده بود و انقدر بزرگ بود که نمیشد داخلش رو کامل دید..

سرکی توی آشپزخونه کشیدم و دیدم آهیر نشسته روی صندلی کنار جزیره و داره قهوه میخوره..

منو که دید گفت

_نخوابیدی؟

_نه خوابم نمیاد.. تو چیکار میکنی؟

_منتظر بودم بیدار بشی بریم پایین ناهار بخوریم

_منم خواستم خونه رو یه گشتی بزنم

_زدی؟

_نه هنوز

از روی صندلی بلند شد و گفت

_بریم نشونت بدم

چهار تا اتاق بود که دوتاش کنار هم بودن و یکیش همون اتاق خواب بود..

آهیر در کناریش رو باز کرد و گفت

_بیا اینجا رو ببین

رفتم تو و از دیدن وسایل اتاق شوکه شدم.. آهیر کل وسایل خونه ی قبلیمون رو تو اون اتاق چیده بود و مثل این بود که وارد اون خونه شدم..

مبل های مشکی و تلویزیونمون.. حتی گلدون گل سنسوریایی که گوشه ی هال بود هم آورده بود و گذاشته بود یه گوشه..

انقدر ذوق کردم که بلند گفتم

_وااای آهیر خیلی خوب شده اینجا.. انگار تو همون خونه ایم
لبخند زد و گفت

_هر وقت که دلمون هوای اون خونه رو کرد میتونیم دوتایی بیاییم بشینیم اینجا

و با لبخند اشاره کرد به مبل سه نفره و گفت

_منم شبا اینجا میخوابم، نمیتونیم تخت بزاریم تو یه اتاق دیگه چون مامان میفهمه جدا میخوابیم

دلم برای مظلومیتش رفت و گفتم

_مگه نگفتی عمرا جای دیگه نمیخوابی و میخوای تو اتاق خواب بخوابی؟

_سر به سرت گذاشتم زشتول

ته دلم قربون صدقه ی درک و فهمش رفتم و بخاطر مهربونیش که اونقدر مراعات حال منو میکرد دلم خواست بغلش کنم.. ولی نمیشد و وقتی رفت در دو تا اتاق روبه رویی رو باز کرد، منم دنبالش رفتم..

یکی از اتاق ها حالت کتابخونه داشت و گیتارهای آهیر و پیانوش هم اونجا بود..

پنجره ی یکسره شیشه داشت و خیلی دلباز و پرنور بود و برگهای درختها که کم کم با اومدن پاییز به زردی و نارنجی میزدن جلوه ی قشنگی به اتاق داده بود..

در اتاق بعدی رو هم باز کرد و دیدم دورتادور کمد لباس هست و گویا اتاق لباس من و آهیر بود..

لباس های هردومون تو کمدهای جداگانه آویزون شده بود و جای خالی زیاد داشت و آهیر گفت

_مامان گفت من چیزی نخریدم‌، که سلیقه ی خودتون باشه.. با افرا برین خرید خودتون هر چی دوست دارین بخرین

_فعلا که چیزی نیاز ندارم

_این حرفا تو کت مادر من نمیره.. مجبورت میکنه بخری.. خودش و آنیتا تو طبقه شون، این اتاق رو فقط برای لباسای خودشون اختصاص دادن و تازه جا کم میارن

در کمد دیگه ای رو باز کردم و دیدم کفشهای من به اضافه ی چند جفت کفش پاشنه بلند رنگارنگ و شیک که هنوز برچسب برندش روشون بود داخلشه..

کمد دیگه ای رو هم باز کردم و با دیدن لباس خوابهای حریر و ساتن و سکسی و همون سرهمی که روز خرید برام خریده بودن داخلشه!

چشمام از اونهمه لباس تورتوری و فانتزی گرد شد و زود درشو بستم..

آهیر زیر زیرکی خندید و من دستپاچه گفتم

_این قسمت مربوط به ما نبود.. اشتباه شده

کمدهای دیگه رو هم باز کردم که لباسهای آهیر بود و چهار تا کشو فقط عینکهای آفتابی و ساعت و کراواتهای آقا بود که همشون برندهای معروف و لاکچری بودن..

_این عینک ها و ساعتهاتو ندیده بودم

_اینا همشون مال قبله.. نبرده بودمشون تو اون خونه

از اتاق خارج شد و در حموم رو باز کرد و منم باهاش رفتم تو..

حمومِ اتاق شخصی آهیر رو قبلا دیده بودم و عاشقش شده بودم، ولی اینجا از اونم قشنگتر و بزرگتر بود و حس کردم داخل یه مجله ی خارجی دکوراسیون هستم..

کل حموم رنگ خاکی بود و بعضی جاهاش با سرامیک های سبز و طلایی طراحی شده بود..

تو ورودی حموم یه روشویی سفید از جنس صدف گذاشته بودن با آینه ای که کل دیوار رو گرفته بود و دو طرفش لوسترهای دیواری آویزون کریستال نصب کرده بودن و از پذیرایی یه خونه ی معمولی هم شیکتر بود..

یه طرف، جکوزی فوق مدرن سنگی و طرف دیگه کابین دوش بزرگ قرار داشت..

با دیدن اون جکوزی فوق العاده، ناخودآگاه به این فکر کردم که اگه من و آهیر زن و شوهر واقعی بودیم چی میشد تو این جکوزی و حموم!

از فکری که اومده بود توی ذهنم گر گرفتم و سرمو تکون تکون دادم تا از ذهنم بره..

احتمالا قرمز شده بودم از خجالت تصورات خودم، که آهیر با خنده نگاهی بهم کرد و گفت

_نکنه توام به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟

واییییی.. یعنی اونم مارو باهم اینجا تصور کرده بود؟!

هول شدم و دستپاچه از حموم خارج شدم و گفتم

_من به تمیز کردن این حموم گنده فکر میکردم.. کار من نیست گفته باشم

بلند خندید و دنبالم اومد و من از احتمال اینکه شاید فکرمو خونده لبمو گزیدم و به خودم و تصورات خاکبرسریم فحش دادم..

بقیه ی خونه رو بیخیال شدم و گفتم

_گشنمه زود بریم پایین

تخس نگام کرد و بهم نزدیک شد.. از پشت بغلم کرد و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.. لباشو به گوشم و گردنم نزدیک کرد طوری که نفس گرمش خورد به گوشم..

از نزدیکیش گر گرفتم و چشمامو بستم که گفت

_زود؟.. چی شد یهو انقدر عجله ای خواستی بری پایین؟

دلم میخواست تا ابد اون شکلی تو بغلش بمونم.. حتی دلم میخواست تو حصار دستاش برگردم و منم بغلش کنم و سیر ببوسمش..

ولی مگه میشد.. لعنت به رابطه ی ما که معلوم نبود اسمش چیه و چه حسی به هم داریم و همش باید تو حسرتش میموندم..

در کمال بی میلی دستاشو از دور کمرم باز کردم و با صدای خفه ای گفتم

_هیز بازی درنیار آهیر خان.. بریم غذا بخوریم خیلی گشنمه
ازش فاصله گرفتم و وقتی رسیدم پایین آهیر هنوز همونجا وایساده بود..

…………………………

شب بود که مادر و پدرم بعد از دیدن خونه ی دخترشون قصد رفتن کردن و من و آهیر هم بعد از بدرقه شون، به پدر و مادرش شب بخیر گفتیم و برگشتیم بالا..

مادرم با دیدن خونه ی آهیر همش لبخند رضایت میزد و با دقت همه جارو نگاه میکرد..

با آهیر انقدر مهربون رفتار میکرد که الکی بودنش تابلو بود و آهیر به سردی جوابش رو میداد..

حق داشت، من هم محبت مادرم رو که بخاطر پول و خونه فوران کرده بود، بی ارزش میدونستم..

……………………..

تو اتاقی که اسمشو گذاشته بودیم خونه قدیمی، نشسته بودیم روی مبلهای قدیمیمون و مثل قبل ها تلویزیون میدیدیم..

انگار هیچی عوض نشده بود و ما اصلا تو یه خونه ی درندشت و جدید نبودیم..

هر دومون پناه برده بودیم به همون سادگی که بهش عادت کرده بودیم و تو یه اتاق راحت بودیم..

تلویزیون راز بقا پخش میکرد و یه چشم آهیر به تلویزیون بود و یه چشمش هم به گوشیش که دستش بود..

منم با گوشیم مشغول بودم و بعد از صحبت با عسل، به نگین پی ام دادم..

_هیییی.. نگین نامرد! 😡

تو این مدتی که تصادف کرده بودم و بستری بودم حتی یه بار هم پی ام نداده بود و ازش عصبانی بودم..

چند دقیقه بعد آنلاین شد و جواب داد..

_نامرد چرا؟ ☹

_نگین خانم من تا مرز مردن رفتم و برگشتم ولی تو اینهمه مدت اصلا سراغمو نگرفتی

_جدی میگی؟.. خدا بد نده، چی شده؟

_تصادف کردم 😫 رفتم تو کما، ده روز به هوش نیومدم 😢

_ای جانم.. آهیر فدات بشه😆 منم گرفتار بودم عزیزم نتونستم پی ام بدم

_وا.. چرا از جون آهیر مایه میزاری؟.. خودت فدام شی 😒😒

_باشه خودم فدات بشم 😂

_آفرین 😆

_خب چه خبر؟.. الان خوبی؟

_آره خوب شدم.. فقط گاهی پهلوم و زخم سرم درد میکنه 🤕🤕

_این ایموجی الان دقیقا تویی، نه؟ 😁

_الان که نه ولی تا چند روز پیش همین شکلی بودم کله م باندپیچ بود😄 یه قسمت از موهامم تو اتاق عمل تراشیدن آهیر میگه خفن شدی 😁

_تو که موی پسرونه دوست داشتی خوبه دیگه.. الان بیشتر پسرا پایین سرشونو میتراشن

_راستش دیگه موی پسرونه دوست ندارم نگین😶
یعنی کلا تمایلات پسرونه م از بین رفته و احساسات دخترونه م قد علم کرده 😑😑

_واو.. تعریف کن ببینم چی مثلا؟

_تعریف کنم؟ 🙄آخه یکم چیزه

_چیزتر از حرفایی که تا حالا بهم گفتی؟😉

_آره چیزتر 🙊

_جوووون.. سریع بگو تا راهنماییت کنم 😈😂

_اتفاقا فقط با تو میتونم این چیزا رو صحبت کنم چون تو زندگی واقعی نمیشناسیم همو.. باهات راحتم

_آره با من راحت باش.. همه ی حرفاتو بهم بگو 🤗

_میدونی نگین؟.. من و آهیر اومدیم یه خونه ی جدید.. خیلی چیزا عوض شده، و از همه مهمتر احساسات منه که داره فوران میکنه.. فکر کنم هورمونهای زنانه م حسابی فعال شده 😐

_چیکار کردی مگه؟

_کاری نکردم ولی…
ولی وقتی آهیر حموم خونه رو نشونم میداد تو جکوزی به برخی مسائل مثبت هیجده با آهیر فکر کردم🙊🙈😥🤐😑

_اوپس🔥🔥🔥🔥سوختیم آب بیارین

_باورت میشه منی که تا چند ماه پیش هیچ حس دخترونه ای نداشتم الان مثل یه دختر نرمال هورمونام کار میکنه

_خب این خیلی خوبه.. خوشحالم که بالاخره هویت جنسیت رو پیدا کردی

_فکر کنم پیدا کردم 🙄

_دیگه چیا هست؟.. اعتراف کن ببینم 😆😆

_تو این خونه یه اتاق خواب باشکوه داریم که اصولا اتاق مشترک من و آهیره.. اولش گفت میتونیم دوتایی رو تخت بخوابیم، ولی من گفتم نمیشه.. ته دلم میخواستما، ولی نمیشد که بهش بگم😪
بعدشم با بالاتنه ی لخت وایساد جلوم😑 لهنتی انقدر جذاب بود که خواستم بگم بیا در آغوشم دوتایی روی تخت بخوابیم 😅😅

_اوه افرا چه اعترافات شیرینی 😂😂😈

_آدم احتیاج داره به یکی حرفای دلشو بگه.. تو زندگی واقعی هیچکسو ندارم که این حرفای خجالت آور رو بهش بگم.. فقط تویی که اعترافات خاکبرسری منو میشنوی 😅

_چه خوب که بهت پی ام دادم و دوست مجازی شدیم و تو اینارو برام تعریف میکنی 💃💃😁

_واقعا.. اگه تو نبودی این حرفا تو دلم جمع میشد.. راستی نگین تو چرا با من درد دل نمیکنی؟ همش من میگم

_چی بگم؟

_از مشکلاتت.. درد دلت.. عشق و عاشقیت.. افکار ممنوع سکسولوژیت 😂

_خب راستش منم مثل تو همین امروز با یه نفر تصورات خاکبرسری داشتم😂منم دلم خواست باهاش باشم و مال من باشه

_تو کسی رو دوست داری؟..‌ خب بهش بگو

_نمیشه.. چون از حسش به خودم خبر ندارم

_اسمش چیه؟

_اسمش؟

_اسم پسری که دوسش داری دیگه

_اسم پسری که دوسش دارم.. هوممم.. افراسیاب

_افراسیاب؟ 🙄 جدی میگی؟

_آره.. چرا تعجب کردی؟

_چه میدونم.. یکم یه جوریه.. ولی خب اسم قدیمی ایرانیه..‌ ایشالا به هم برسین 😊😍

_ایشالا دلبر آهیر 😁

_پوففف.. نگین دیگه اینو نگیا.. توی بیشعور انقدر گفتی دلبر آهیر، تو کما هم اینو شنیدم..‌‌ فکر میکردم واقعا صدای آهیر بود و شنیدمش.. ولی میگه من همچین حرفی نزدم و خیال کردی 😪

_خودت چی فکر میکنی؟ ☺ شایدم گفته

_نمیدونم.. 😟

مشغول چت با نگین بودم و آهیر هم سرش تو گوشیش بود که تلفن خونه زنگ خورد و به نگین گفتم باید برم..

خانم امانی بود و میگفت شب اوله که تو خونه ی جدیدتون میخوابین و اگه کم و کسری هست به من بگین..

ازش تشکر کردم و گفتم زحمت همه چی رو کشیدین و چیزی کم و کسر نیست..

وقتی قطع کردم نگاهم افتاد به آهیر که با نگاه شیطونی خیره شده بود بهم و زیرزیرکی میخندید..

با تعجب گفتم

_زده به سرت بی دلیل میخندی؟

_تو فکر کن بی دلیل

هنوزم تخس میخندید و من یه لحظه ترسیدم که نکنه موقع چت با نگین صفحه ی گوشیم رو میدیده و چیزایی رو که در موردش نوشتم خونده!

ولی ممکن نبود چون اصلا زاویه ی دید نداشت به صفحه ی گوشی من..

خیالم راحت شد و گفتم

_من میرم تو اتاق خواب خوشگلم بخوابم

روی مبل سه نفری دراز کشید و گفت

_یه بالش و پتو هم برای من بخت برگشته بیار

خندیدم و گفتم

_باشه

و رفتم تا براش بالشت و پتو بیارم.. در حالیکه تو دلم ولوله بود و هی میخواستم زبون باز کنم و بگم بیا توام تو اتاق خواب بخواب..

ولی نمیتونستم و خجالت میکشیدم که بگم و با خودش بگه این دختر چقدر هوله!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیانا
دیانا
2 سال قبل

پارت جدید هنوز برای من نیومده🥲

دلارام
2 سال قبل

ببخشید پارت جدید کی میاد؟

S
S
2 سال قبل

اما بیشتر از ۳-۴ ساعت شد و هنوز نیومده 😞

S
S
پاسخ به  S
2 سال قبل

پارت ۲۷ 😪

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

ممنونننننننن

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

مهناز جون امروز باید پارت بزاری یادت نره.از جمعه تا حالا سه روز شده ها

Galo
Galo
2 سال قبل

مهرناز جونی
امروز پارت داریم ؟

پوریا
پوریا
2 سال قبل

قری هاتشششششششش کننننننننن اهاااااااااااااااااااااا دسسسسس دسسسس دسسسسسس
جییییییییییغغغغغغغغغغ سوووووووووووتتتتتتتت هورراااااااااااااااااااااااااااااااا
هااااااااااااااا بیو وسط
قر کمر و شونه(باسنو قر نده ک احتمال رنده شدنش خیلیه)😜😂🤣
چخبر بروبچ رمان قری
خوبین
خوشین
سلامتین
مماخا چاقه

پوریا
پوریا
پاسخ به  پوریا
2 سال قبل

ابرررر دوا زدم قریییی ابببببررررررررررر دواااااااا
جنس تولیدی خودمه
توی اشپزخونه خودم با خلوص 100 درصد و در چرک و کثیفی کامل پختمش🤣🤣🤣😂😂😂

Tiyam
Tiyam
2 سال قبل

عالی بود ، اصلا حرف نداره 💖💖💖💖

دختر بد
دختر بد
2 سال قبل

سلام مهرناز جون
من عاشق رمانت شدم ینی در واقع معتاد این رمان شدم خییییلییییی قشنگه .
مهرناز خون میشه لینک کانال تو روبی رو برامون بزاری تا بیایم توش من مشتاقم تا پارتای دیگ رو هم بخونم
بازم خیلی ممنون از رمان قشنگت عزیزم❤❤

neda
neda
2 سال قبل

مهرناز جون درباره جفت گیری سوسک ها اطلاعات مفیدی ک ب دردت بخوره ندارم ولی درباره ی کووالا میتونم ب همه ی سوالاتت با کمال میل جواب بدم😂😂😂

112435147807998958930
112435147807998958930
2 سال قبل

عالی بود فقط میشه واسم دعا کنی تا برم پیش بابا و مامانم!نویسنده خوبی هستی!موفق باشی خدافظ💔

سیما
سیما
2 سال قبل

رمانت خوبه گل دختری.
ولی یکم میشه افرا باعث حرص خوردن آهیرباشه.
یه ذره حال این مامان و خواهر اهیرم بگیر.
اها یه چیزی چرا افرا نرفت خونه پدرش بهر حال اینا که هنو جشن ازدواج نگرفتن یکمم رو این مورد مانور بده
😇😇🤪🤪🤪🤨🤨

Tina
Tina
2 سال قبل

خیلی عالی بود مهرناز جون دستت درد نکنه.کاشکی همه ی ادما مثل اهیر و افرار سادگی رو دوست داشتن

Atoosa
Atoosa
2 سال قبل

خیلی عالی بود ممنونم

Mahsa
Mahsa
2 سال قبل

دست طلا مهرنازجون عالی بود 🤩🤩 ولی من از مامان افرا خیلی حرسم گرفت 😑😑

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x