43 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۳۱

4
(5)

آهیر چمدونهای منو تو صندوق عقب ماشین میزاشت و پدرش هم بهمون سفارش میکرد که مواظب خودمون باشیم و حسابی خوش بگذرونیم..

وقتی آهیر حواسش به ما نبود و مشغول جابجا کردن وسایل بود، آقای امانی یه دسته دلار به من داد و گفت که آهیر ازش نگرفته و گفته خودش به اندازه ی کافی پول داره.. از من میخواست که من ازش بگیرم و تو مسافرتمون خرج کنیم..

پول رو پس دادم به خودش و گفتم که آهیر درست گفته و نیازی نیست و از محبتش تشکر کردم..

مستاصل نگاهم کرد و میخواست اصرار کنه که آهیر از پشت ماشین اومد جلو و رو به پدرش گفت

_مطمئنی میخوای با ما بیای؟.. میتونم ماشینو بزارم تو پارکینگ فرودگاه بمونه تا برگشتنم

از آهیر پرسیده بودم که چقدر اونجا میمونه و اونم گفته بود که برای دو روز بعدش بلیط برگشت داره..

از حرفش خیلی دلم گرفته بود و اصرار کرده بودم که بلیطش رو عوض کنه و لااقل یک هفته پیش من بمونه..
ولی گفته بود نمیتونه و کار داره و باید برگرده..

پدرش اینو نمیدونست و فکر میکرد ماشین آهیر باید ۱۵ روز تو پارکینگ بمونه، گفت

_نه من میبرمتون، درست نیست ماشین اونهمه مدت بمونه تو پارکینگ.. وقتی برگشتین میام دنبالتون.. اصلا میخوای با ماشین من بریم، تو چرا ماشینتو درآوردی؟

آهیر که از صبح دمغ بود با بیحوصلگی گفت

_نه دیگه چمدونها رو گذاشتم تو صندوق، با همین بریم

باباش به من تعارف کرد که بشینم صندلی جلو کنار آهیر، و من تشکر کردم و گفتم من عقب میشینم شما بفرمایید..

مادرش و آنیتا و سهراب و دو تا خدمتکارشون باهامون خداحافظی کردن و نرگس پشت سرمون آب ریخت..

آبی که برای زود برگشتن مسافر پشت سرش ریخته میشد و من از اینکه به یه سفر بی برگشت میرفتم دلم گرفت و بازم بغض کردم..

بغضی که یک هفته بود دست از سرم‌ برنمیداشت و به زور نگهش داشته بودم که پیش همه نترکه و تبدیل به اشک نشه..

تو راه فرودگاه بودیم و من با دلی غمباد گرفته، از پشت به آهیری که با اخم مشغول رانندگی بود نگاه میکردم..

من و آهیر حرف نمیزدیم و گاهی پدرش چیزی میگفت و آهیر هم سرسری جوابی میداد و بازم به مسیر مقابلش خیره میشد..

چند بار از آینه چشمهای قشنگش رو نگاه کردم ولی اون منو نگاه نمیکرد و تو فکر بود..

کمی بعد دستگاه پخش ماشین رو روشن کرد و آهنگ غمگینی از حمید هیراد رو پلی کرد

بی آشیان از غم تو ویرانم
در این هوا بغضی پر از تکرارم

آرام جانم میرود
از سینه جانم میبرد

آتش و خاکستر شدم
آخر نماندی

از ماه تنهاتر شدم
آخر نماندی

خدای من.. این آهنگ.. یعنی این حرفها و انتخاب این آهنگ بخاطر رفتن من بود؟.. یا تصادفی بود و من بازم توهم میزدم؟.. دلم هری ریخت و تو آینه خیره شدم به چشماش تا شاید نگاهم کنه و از نگاهش بخونم که این آهنگ بخاطر منه یا نه..

ولی حتی یکبار هم منو نگاه نکرد و چشم دوخته بود به مقابلش و با سرعت میروند..

وقتی رسیدیم فرودگاه پدرش کمک کرد چمدونها رو برداشتیم و رفت..

هنوز تو خلسه ی اون آهنگی که تو ماشین گذاشته بود بودم و با خودم درگیر بودم که نکنه آهیر نمیخواد من برم و اونم دوسم داره..

خواستم راجع به آهنگ بپرسم و در آخرین فرصتِ باقیمونده حرفمو بزنم که صدای زنی که مسافرین پرواز هامبورگ رو برای سوار شدن به هواپیما پیج میکرد توی سالن فرودگاه پیچید و آهیر گفت بیا دیر میشه..
چرا تا میخواستم قدمی بردارم چیزی مانع میشد!

تو صف کنترل بلیط وایساده بودیم و هردومون منگ و ساکت بودیم..

با خانواده ی خودم که فکر میکردن داریم به سفر پونزده روزه میریم، تو خونه خداحافظی کرده بودم، و به اونایی هم که خبر داشتن برای همیشه میرم، اجازه نداده بودم بیان فرودگاه..

تحمل خداحافظی رو نداشتم و دلم به اندازه ی کافی از درد جدایی از آهیر هزار تکه بود..توان وداع با بقیه رو دیگه نداشتم..

وقتی میرفتیم که سوار هواپیما بشیم، آهیر نگاه عمیقی بهم کرد و گفت

_رفتی جوجه اردک زشتم

از نگاهش و لحنش دلم آشوب شد و بالاخره به خودم جرات دادم و با لحن غمگینی گفتم

_میخوای نرم؟

کلافه دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت

_نه.. برو.. من نمیخوام مانعت بشم

توی دلم داد زدم مانعم شو.. بگو نرو.. بزار این بلیط لعنتی رو پاره کنم و بمونم..

ولی صدای قلبم به زبونم نرسید و فقط غمگین نگاهش کردم..

وقتی سوار هواپیما شدیم بغض داشت خفه م میکرد.. آهیر دستمو گرفته بود و تا موقع نشستن روی صندلیهامون ول نکرد..

طوری دستشو محکم گرفته بودم که مثل بچه ای که تو شلوغی خیابون از گم کردن مادرش بترسه، ترسِ جدا شدن از آهیر رو داشتم..

کمربندهامون رو بستیم و آهیر کمربند منو خودش هم چک کرد و لبخند تلخ اما مهربونی بهم زد..

تا رسیدن به مقصد، بیشتر راه رو، سرمو گذاشتم روی شونه ش و بوی خوشش رو با حسرت نفس کشیدم..

اشکهام بیصدا از چشمام فرو میریخت و کاپشنش رو خیس میکرد.. و من خدا خدا میکردم که کاپشنش انقدر ضخیم باشه که خیسی اشک منو حس نکنه و نفهمه گریه میکنم..

حرف چندانی نمیزدیم با هم و بینمون سکوت بود.. حرفهایی رو که باید میگفتیم نگفته بودیم و بقیه ی حرفها هم خزعبلات بدرد نخور بود تو اون دقایق..

من خودمو به خواب زده بودم و اونم گاهی آروم دستمو میگرفت و من آرزو میکردم که ولش نکنه..

مهماندار برامون نوشیدنی و کیک آورد و آهیر منو آروم صدا زد و گفت

_افرا.. بیدار شو یه چیزی بخور.. چیزی نمونده برسیم

بیدار بودم ولی سرم رو شونه ش بود و فکر میکرد خوابم..

صاف نشستم و گفتم

_میل ندارم.. چقدر مونده؟

_حدود نیم ساعت.. کیک شکلاتیه ها، چطور نمیخوری تو؟

انقدر غمگین و دپرس بودم که حس میکردم شاید دیگه هیچ وقت گرسنه نشم و هیچ چیزی رو هم با میل و رغبت نخورم..

کیک رو داد دستم و گفت

_یکم بخور رنگت پریده، شاید قند خونت افتاده باشه

چنگالو زدم به کیک و تکه ی کوچیکی ازش خوردم و گذاشتم روی میز مقابلم که آهیر برام باز کرده بود..

خودش آب پرتقالش رو خورد و گفت

_خوشحالی سمانه رو میبینی؟.. سمانه که نه، سامان

_آره.. دلم براش تنگ شده.. از وقتی سامان شده رودررو ندیدمش و برام جالبه که ببینمش

_هنوزم به تغییر جنسیت فکر میکنی؟

نگاهی به صورت گرفته و درهمش کردم و گفتم

_راستش نه.. این مسئله طوری از ذهنم رفته که انگار من نبودم که تا چند ماه قبل آرزوم پسر شدن بود

لبخندی زد و گفت

_پس با هویت جنسی اصلیت کنار اومدی و دیگه مشکلی نداری.. خیلی خوبه

_گفتی هویت جنسی، یاد نگین افتادم.. اونم این کلمه رو بکار میبرد.. دلم براش تنگ شده

_کیکو تموم کن افرا.. دستات هم یخه، شاید گرسنته

کمی بعد خلبان اعلام کرد که در آسمان هامبورگ هستیم و کمربندها رو ببندیم و برای فرود آماده بشیم..

از اینکه بالاخره رسیدیم به جایی که من و آهیر رو جدا میکرد، قلبم تیر کشید و آرزو کردم که ای کاش الان خونه بودیم..

آهیر

از هواپیما پیاده شدیم و تو سالن شلوغ فرودگاه هامبورگ سمت استقبال کننده ها میرفتیم تا دوست افرا رو پیدا کنیم..

افرا دستمو محکم گرفته بود و طوری بهم چسبیده بود که با خودم فکر کردم چقدر با افرایی که روزهای اول شناختم فرق کرده..

دختری که عاصی بود و مثل پسرها رفتار میکرد و سعی میکرد فاصله ش رو با همه حفظ کنه و نه به کسی نزدیک میشد و نه به کسی اجازه ی نزدیک شدن به خودش رو میداد..

الان طوری به من چسبیده بود که حس میکردم بین اونهمه آدم غریبه و اون دنیای جدید فقط به من اعتماد داره و نگرانه..

دستشو محکمتر گرفتم و گفتم

_ببین اون پسره که دستشو تکون میده دوستته؟

نگاهی به سمتی که نشون دادم کرد و گفت

_آره خودشه.. خدای من سمانه رو

دو تا پسر که یکیشون کم سن تر از اون یکی بود و هیجانزده به افرا نگاه میکرد و دست تکون میداد پشت میله وایساده بودن..

چمدونها رو تحویل گرفتم و رفتیم تو سالنی که اونا منتظرمون بودن..

پسری که افرا گفت سمانه ست، هیچ شباهتی به دخترا نداشت و یه پسر عادی با ته ریش و موهای کوتاه بود که اسم سامان خیلی بیشتر برازنده ش بود..

تا از در شیشه ای رد شدیم دوید اومد سمت افرا و افرا هم با هیجان رفت سمت اون و همدیگه رو بغل کردن..

چمدونها رو گذاشتم روی زمین و به منظره ی رفع دلتنگی دو تا دوست نگاه میکردم که افرا دست سامان رو گرفت و گفت

_بیا سمی.. با آهیر آشنا شو

سامان دستشو دراز کرد و باهام دست داد و با لبخند گفت

_پس آهیر معروف شمایین

فهمیدم که افرا در مورد من باهاش حرف زده و افرا چشم غره ای بهش رفت و اونم خندید..

دستشو فشردم و گفتم

_اتفاقا منم میخواستم بگم پس دوست معروف افرا شمایی.. از بس که حرفتو میزنه و دوستت داره

بازم همو بغل کردن و خندیدن و بعد با پسری که پیش سامان بود هم دست دادن و افرا رو به من گفت

_ساسان

با هم دست دادیم و پسره گفت

_ساسانم.. برادر سامان.. خوش اومدین

_قربانت.. آهیرم

کمک کردن چمدونها رو بردیم توی ماشینشون و راه افتادیم سمت خونه شون..

قبلا به هامبورگ سفر کرده بودم و با اینکه حتی تو پاییز هم شهر سرسبز و قشنگی بود ولی اینبار دل خوشی ازش نداشتم و حس میکردم از کل آلمان بدم میاد که افرا رو ازم گرفت..

افرا با دقت به خیابونا نگاه میکرد و گاهی هم با سامان که جلو پیش برادرش نشسته بود حرف میزد..

ولی نگاه من فقط به افرا بود و فکر میکردم که فقط ۴۸ ساعت دیگه فرصت دیدنش رو دارم و بعدش………….

حواسم به افرا بود که دیدم سامان منو نگاه میکنه.. لبخندی زدم و بیرونو نگاه کردم..

پدر و مادرشون آدمای خوبی بودن و از طرز صحبت و برخوردشون کاملا مشخص بود که آدمای بافرهنگ و متشخصی هستن و با خیال راحت میتونستم افرا رو بهشون بسپرم..

افرا میخواست بعد از مدتی برای خودش نزدیکای خونه ی سامان خونه بگیره ولی پدرش به من اطمینان داد که افرا درست مثل دختر خودشه و ممکن نیست بزاره تنها زندگی کنه و طبقه ی پایینشون رو میده به افرا تا اونجا راحت باشه..

تنها چیزی که ناراحتم میکرد وجود ساسان برادر سامان بود که معلوم بود علاقه ی خاصی به افرا داره و از وقتی که رسیده بودیم همش باهم شوخی میکردن و ساسان از بچگی ها و خرابکاریهای افرا تعریف میکرد و میخندیدن..

از فکر اینکه افرا به ساسان نزدیک بشه و دوستش داشته باشه عذاب میکشیدم و دلم میخواست افرا رو با خودم برگردونم..

ولی شدنی نبود و همونطور که آورده بودمش همونطور هم باید آزاد میزاشتمش تا جوری که میخواد زندگی کنه..

خانواده ی سامان چیزی در مورد رابطه و ازدواج من و افرا نپرسیدن و فکر کردم که حتما در جریانن و سامان قبلا بهشون گفته..

افرا برخلاف یک هفته ی گذشته، شاد بود و از دیدن دوستش خوشحال شده بود.. ولی هنوز هم از کنار من جم نمیخورد و همه جا کنار من مینشست..

مادر سامان ازم پرسید که چقدر پیششون میمونم و افرا با ناراحتی گفت که فقط دو روز..

تعجب کردن و ازم خواستن بلیطم رو عوض کنم و مدتی مهمونشون باشم.. ولی نمیخواستم بمونم چون میترسیدم اگه بیشتر بمونم نتونم از افرا جدا بشم و دستشو بگیرم و بگم باید با من برگردی..

تا اینجا هم خودمو به زور نگه داشته بودم و تنها چیزی که باعث شده بود تا اینجا پیش بیام، قولم به افرا، و حرف افرا به نگین بود که گفته بود عاشق آهیر نیستم..

این دو مورد مجبورم کرده بود که پا روی دلم بزارم و بدون حرفی با دست خودم بیارمش به جایی که محل وداعمون بود..

برای من و افرا دو تا اتاق کنار هم دادن و وسایلمون رو گذاشتیم تو اتاقهامون.. خونه ی بزرگی داشتن و بعد از ناهار سامان مارو برد طبقه ی پایین تا جایی رو که قرار بود افرا اونجا بمونه نشونمون بده..

نه پای رفتن به اون طبقه رو داشتم نه چشم دیدنش رو.. من فقط افرا رو تو خونه ی خودم و کنار خودم میخواستم..

چطور میخواستم دوریش رو تحمل کنم و افرا تو این خونه فرسنگها دور از من زندگی کنه..

سوئیت کاملی بود و برای یکنفر بزرگ هم بود.. میتونست راحت و خوب زندگی کنه..
افرا همراه سامان نگاهی به همه جا کرد و ازش تشکر کرد و گفت که همه چی عالیه..

بعد نگاه غمگینی به من کرد که زود به روش لبخند زدم تا متوجه گرفتگیم نشه..

_خیلی خوبه افرا.. یه خونه ی مستقل و قشنگ.. در ضمن سوسک هم نداره

به شوخیم خندید ولی با نگاه خسته ای گفت

_اون خونه ی سوسکی برای من بهشت بود

نگاهمون توی هم قفل شد و خواستم بگم پس چرا رفتی.. ولی لبامو به هم فشردم تا چیزی نگم که افرا ناراحت بشه..

رفتیم بیرون و تا شب با سامان و ساسان گشتیم و من تو ویترین یه طلافروشی گردنبندی رو پسندیدم و برای افرا خریدمش..

سه تا زنجیر کوتاه و بلند بود که ازششون مدال های کوچیک آویزون بود..

یه نگین برلیان کوچیک، یه قلب، یه کلید و یه حرف انگلیسی که من حرف A رو از فروشنده خواستم که اول اسم افرا بود..
ولی افرا گفت که این A اول اسم آهیره و همیشه به یاد من میندازه گردنش و درش نمیاره..

رابطه ی من و افرا عجیب بود.. همه ی کارهاش نشون میداد که منو دوست داره و اگه به نگین نگفته بود که عاشق آهیر نیستم، با توجه به رفتارش مطمئن میشدم که اونم عاشق منه..

ولی اون حرفش دست و پامو میبست و نمیتونستم به عشقش امیدوار بشم..

گاهی با خودم فکر میکردم که افرا دختر مهربونیه و شاید منو هم مثل سامان یا رضا و مسعود دوست داره و حسش بهم فقط رفاقته..

شب اول با دلی خون بهش شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم..

افرا تو هال با سامان نشست و گفتن که خیلی حرفها دارن و احتمالا تا صبح درد دل میکنن..

جالب بود که در ظاهر یه دختر و یه پسر بودن ولی رابطه شون طوری بود که این اختلاف جنسیت اصلا حس نمیشد..

فرداش افرا بهم گفت که سامان میخواسته بیاد تو اتاق افرا و تا صبح حرف بزنن ولی گفته شاید آهیر ناراحت بشه چون بالاخره دیگه سمانه نیست و یه پسره..

خندیدم به حرفش و گفتم

_این حرفا چیه.. شما از بچگی دوستین و تغییر جنسیت سامان چیزی رو بینتون عوض نمیکنه

حرفمو تایید کرد و گفت

_منم همینو بهش گفتم، در ضمن گفتم آهیر هیچوقت برای من ادعای شوهری نکرده و منو رفیق خودش میبینه

دلم از حرفش به درد اومد و خواستم بگم آهیر گوه خورده تو رو به چشم رفیقش میبینه لعنتی..

ولی حیف که هم دستم بسته بود هم زبونم.. مقابل این دختر من یه آهیر دیگه بودم..

اون آهیر بداخلاق و زورگو و رک گویی که همه میشناختن و حرفش رو راحت و بی ملاحظه میزد، مقابل افرا یه آدم صبور و ملایم بود..

خودم هم از خودم تعجب میکردم و اینکه اینقدر با عشق افرا عوض شده بودم عجیب بود برام..

آخرین ۲۴ ساعتی رو که با افرا داشتم، تقریبا دوتایی باهم گذروندیم..

رفتیم تو کوچه خیابونای هامبورگ.. گاهی قدم زدیم و گاهی تو یه کافه نشستیم و تو یه رستوران غذا خوردیم..

غذایی که فقط سفارش دادیم و هیچکدوممون تقریبا لب نزدیم بهش..

چشمهای افرا کمی ورم کرده بود و همش دقت میکردم ببینم گریه کرده یا دلیل دیگه ای داره..

مثل من خیلی ناراحت و گرفته بود و بالاخره نتونستم خودمو نگه دارم و تو چشمای ناز عسلیش نگاه کردم و پرسیدم

_چرا چشمات ورم کرده؟

دو دستشو به چشماش کشید و با کلافگی گفت

_تا دیروقت با سمی حرف زدیم.. بعدشم.. بعدشم جام غریب بود نتونستم خوب بخوابم

افرا

شب پیش تا نزدیکای صبح با سامان حرف زده بودیم و درد دل کرده بودیم..

هنوز به ظاهر جدیدش عادت نکرده بودم و با تعجب نگاهش میکردم و به ریشش دست میکشیدم..

_عجب پسری شدی سمی.. انگار از شکم مادرت پسر بدنیا اومدی و هیچوقت دختر نبودی لعنتی.. دیگه زبونم نمیچرخه بت بگم سمانه

با خنده دستمو پس زد از ریشش و گفت

_نبایدم بگی خره.. بگو سامان.. من هیچوقت دختر نبودم.. وقتی اون جسم دخترونه رو داشتم همش عذاب میکشیدم.. انگار یه روح پسرونه رو تو یه جسم دخترونه حبس کرده بودن.. بالاخره آزاد شدم و به اصلم تبدیل شدم

_خوبی الان؟.. یه ذره هم پشیمون نیستی که عمل کردی؟

_نه پشیمون نیستم.. الان بقدری حالم خوبه که هیچوقت نبوده.. منو با خودت مقایسه نکن افرا.. من مشکل داشتم.. بعضیا بدون دلیل از جنسیتشون خوششون نمیاد و از سر جلف بازی و هوس و دلایل مزخرف تصمیم به تغییر جنسیت میگیرن ولی تو که بهتر از همه میدونی هورمونهای من مشکل داشت.. هیکل زمختم، صدای کلفتم، تمایلات پسرونه م و دختری که سالها عاشقش بودم.. همه ی اینا مشکلات من بود، تو هیچکدوم از اینارو نداشتی و بیخودی از من تقلید میکردی و میخواستی عمل کنی.. ولی میبینی که الان مدتیه اصلا حرفشم نمیزنی

_درسته.. من مثل تو نیستم.. شاید تو رو تقلید میکردم و یا بخاطر لج کردن با مادرم روی تغییر جنسیت پافشاری میکردم.. ولی مدتیه که کاملا فکرش از سرم افتاده و خودمو یه دختر نرمال حس میکنم

_این جناب آهیر خوشقیافه هم لابد موثر بوده تو این حس؟

اونم فهمیده بود که دلمو به آهیر باختم.. یعنی اینقدر تابلو بودم؟.. پس چرا آهیر نمیفهمید؟!

_از تو که نمیتونم مخفی کنم.. من میمیرم براش سمی.. ولی اون حسی به من نداره

اشکام از چشمام ریخت روی صورتم و هر چی که بینمون اتفاق افتاده بود و احساسی رو که به آهیر داشتم همه چیزو به سامان گفتم..

_گریه نکن باو.. اونم دوستت داره.. من از نگاه هاش فهمیدم.. همش روی تو زومه احمق، چطور نمیفهمی؟

_نه سمی.. اگه دوسم داشت برام بلیط نمیگرفت.. برنمیداشت بیارتم اینجا.. اون از زنای لوند و خوشگل خوشش میاد.. من کلا تیپ مورد علاقه ش نیستم

_ولی بنظر من دوستت داره.. حتی من میخواستم بیام تو اتاقت بشینیم ولی ازش ترسیدم.. یه پرستیژ و دیسیپلین خاصی داره که آدم ازش حساب میبره.. فکر کردم شاید خوشش نیاد با هم بریم تو یه اتاق

_نه دیووونه.. اون اصلا روی من غیرتی نمیشه.. منو مثل یه رفیق آس میبینه و دوسم داره

ساعتها حرف زدیم و من از آهیر و رفتنش و جداییمون حرف زدم و گریه کردم و سامان پوف کشید و گفت تو که اینقدر داغونی برگرد باهاش..

ولی نمیشد.. نمیخواستم آویزونش باشم..

روز آخری رو که باهاش بودم، به سامان گفتم میخوام با آهیر تنها باشیم.. و بدون اینکه جایی رو بشناسیم بی هدف تو خیابونا پرسه زدیم..

یه عالمه شکلات فندقی برام خرید و گفت شکلاتهای آلمانی فوق العاده ن..

شب بود که خسته و کوفته برگشتیم خونه.. ولی بیشتر از خستگی، ناراحت و پکر بودیم و خانواده ی سامان هم بنظرم متوجه بودن و به روشون نمیاوردن..

وقتی آخر شب، همه شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاقامون، به زور از آهیر دل کندم و در اتاقمو بستم..

برای فردا ظهر بلیط داشت و لحظه ی جدایی خیلی نزدیک بود..

روی تخت نشسته بودم و زار میزدم که ضمیر ناخودآگاهم بهم نهیب زد پاشو برو پیشش.. تو که نتونستی حرف دلتو بهش بگی و ترسیدی، لااقل شب آخر رو باهاش بمون!

طوری حالم بد بود که اصلا فکر نکردم که کارم درسته یا غلط..

فقط به رفتنش و چند ساعتی که فرصت داشتیم فکر میکردم و اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم..

در اتاقش رو آروم زدم و منتظر بفرماییدش نشدم و درو باز کردم..

به صدای در، نیم خیز شده بود روی تخت و با دیدن من گفت

_چیزی شده؟

بدون اینکه چیزی بگم رفتم پیشش و نشستم روی تخت..

با تعجب نگام کرد و گفت

_افرا.. خوبی؟

خزیدم تو رختخوابش و به پهلو کنارش دراز کشیدم و گفتم

_پتو رو بکش رومون.. سرده

با چشمای گرد شده نگام کرد و پتو رو کشید روی هردومون..

بیشتر بهش نزدیک شدم و پاها و دستامو توی شکمم جمع کردم و مچاله شدم.. نگاهم کرد و اونم خودشو کشید سمت من و بغلم کرد..

دلم برای بوی خوش تنش و بغلش رفت و اشکام سرازیر شد..

موهامو نوازش کرد و آروم گفت

_چرا گریه میکنی عزیز من؟.. بخند بزار خنده هات تو ذهنم بمونه

اشکامو با آستین بلوزم پاک کردم و با فین فین گفتم

_آهیر.. میدونستی من از خیلی قبل میشناختمت؟.. از وقتی دبیرستانی بودم

تو چشمام نگاه کرد و گفت

_جدی؟.. چرا هیچوقت نگفتی پس؟.. فکر میکردم شب دزدی باهم آشنا شدیم

بینیمو کشیدم بالا و گفتم

_نه.. من محصل دبیرستان انقلاب بودم و تو هر روز از جلوی مدرسمون رد میشدی.. من اونوقتا خیلی بهت فکر میکردم.. به اینکه چه دردی داری که همیشه گرفته ای و سیگار میکشی و با قد خمیده راه میری

لبخندی زد و گفت

_عجب.. په من چرا تو رو یادم نیست؟

_چون تو نگامون نمیکردی.. حتی یه بارم ندیدم سرتو بلند کنی و دختری رو نگاه کنی

_چه جالب.. منو از قبل میشناختی بلا خانم.. پس برا همینم شب خواستگاری تا منو دیدی هول کردی و چایی هارو ریختی روم

بین بغض و فین فین، خنده م گرفت و گفتم

_آره.. تو رو که دیدم گفتم این آهیر امانیه.. عشق افسانه ای دخترای مدرسه.. تو خونه ی ما چیکار میکنه

خندید و گفت

_منم تو دلم گفتم چه دختر دست و پا چلفتی و خنگی.. خدا بدادم برسه که میخوام با این ازدواج قراردادی بکنم

تو چشماش زل زدم و گفتم

_پشیمونی که کردی؟

مهربون نگام کرد و گفت

_نه.. تو قشنگترین همسر تقلبی هستی که ممکنه برای کسی اتفاق بیفته

خندیدم و گفتم

_چه تعریف قشنگی

با انگشتش زد به نوک بینیم و گفت

_دلم برای این خنده هات تنگ میشه زشتول

بازم چشمام پر از اشک شد و گفتم

_منم برا اینجوری رو بینیم زدنت دلم تنگ میشه

تلخ خندید و گفت

_دلم برای دنبالم راه افتادنات تنگ میشه جوجه اردک زشت

نگاه عمیقی بهش کردم و گفت

_یه اعتراف بکنم؟

_بکن

_من عاشق دنبالم راه افتادنات بودم.. خیلی حال میکردم وقتی میدیدم هر جا میرم دنبالم میای

منم لبخند تلخی زدم و گفتم

_هیچوقت تو زندگیم دنبال کسی راه نیفتادم.. حتی پدر و مادرم.. ولی تو انقدر همیشه مواظبم بودی که ناخواسته دوست داشتم نزدیکت باشم و هر جا میری منم بیام

صورتشو آورد نزدیکم و سرمو بوسید و گفت

_درسته که فردا میرم و خیلی دور میشیم از هم، ولی بازم حواسم بهت هست و مواظبتم.. شماره ی سامان و آقای نویدی رو سیو کردم، خودتم خطت روشن باشه و هر موقع هم که خط آلمان خریدی زنگ بزن شماره تو بهم بگو.. هر وقت که بهم نیاز داشتی یه زنگ بزن میپرم سوار هواپیما میشم و میام.. باشه افرا خانمم؟

از حرفاش و خانمم گفتنش بازم بغض کردم و گفت

_دیگه گریه نکن.. منو هم ناراحت میکنی

بغضمو قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم

_راستی گفتی خانمم، یاد طلاق افتادم.. ما اصلا حرفشو نزدیم آهیر

با کلافگی نفسی کشید و گفت

_اصلا یادم نبود.. حلش میکنم تو فکرشو نکن.. با طلاق غیابی حل میشه

با تمام وجودم خواستم بگم بزار همینطور بمونه.. طلاق نگیریم..

ولی مگه میشد بگم؟.. آهیر حق داشت که آزاد و بی قید باشه و اسمی تو شناسنامه ش نباشه..

حق داشت که بره دنبال زندگی خودش.. یا مثل سابق سینگلی حال کنه، و یا با کسی که میخواد یه ازدواج واقعی انجام بده..

دلم از این فکرها به درد اومد و فقط تونستم زمزمه کنم

_باشه

کنارش دراز کشیده بودم و صورتهامون دو وجب فاصله داشت و از روزایی که باهم گذرونده بودیم و خوش گذشته بود حرف میزدیم..

گاهی من بغض میکردم و اشکم میچکید روی بالش و گاهی نگاه آهیر رنگ غم میگرفت و سیگاری روشن میکرد..

تا نزدیکای صبح حرف زدیم و ساعت ۵ بود که آهیر با لبخند قشنگش که اینروزا تلخ و غمگین شده بود گفت

_نمیخوای بری تو اتاقت؟.. زشت نباشه پیش پدر و مادر سامان؟

سرمو به معنی نه اینور و اونور تکون دادم و پتوی مشترکمون رو بیشتر کشیدم روم..

دلم نمیخواست ازش جدا بشم و برم تو اتاق دیگه.. میخواستم همونجا بمونم و اون بخوابه و من نگاهش کنم..

ولی هردومون انقدر نخوابیدیم که آفتاب زد و سر و صدای اهل خونه به گوشمون رسید..

به روی هم خندیدیم و بدون اینکه ساعتی خوابیده باشیم گفتیم صبح بخیر..

بالاخره اون لحظه ای که ازش میترسیدم فرا رسید و بعد از ناهار آهیر ساک دستیش رو برداشت و از همه خداحافظی کرد..

منکه تو حال خودم نبودم و چشمام از فرط گریه و بیخوابی باز نمیشد..

بقیه هم از حال و وضع پریشون من و آهیر فهمیده بودن که این جدایی برامون سخته و خانم نویدی با دلسوزی و ناراحتی نگاهم میکرد..

همشون به آهیر علاقمند شده بودن و میگفتن دو روز خیلی کم بود و کاش بیشتر میموند..

حق داشتن دوستش داشته باشن.. آهیر من خوبترین و دوست داشتنی ترین آدم دنیا بود..

و من چه دلی داشتم که میخواستم از این آدم جدا بشم و باهاش وداع کنم..

دیشب ازم خواسته بود نرم فرودگاه و همون تو خونه خداحافظی کنیم، ولی من بهش گفته بودم لابد شوخی میکنی و ممکن نیست که نرم..

موقع خداحافظی با سامان تو فرودگاه، با لبخندی که غمش رو داد میزد گفت

_مواظب این همخونه ی من باشین میسپرمش به شما

با حرفش بازم گریه کردم و آهیر دست کشید به موهام و دوباره رو به سامان گفت

_هر وقت ناراحت و عصبی بود براش شکلات فندقی بخرین

دیگه به وضوح عر میزدم و وقتی صدای زنی که به انگلیسی شماره ی پرواز آهیر رو اعلام کرد به گوشم رسید بغلش کردم و بلند گریه کردم.. طوری تو بغل هم بودیم که انگار یکی شده بودیم..

بالاخره با ناراحتی و چشمای اشکی ازم جدا شد و گفت

_مواظب خودت باش..

و پشتشو بهم کرد و رفت سمت صف چک بلیط..

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و دنبالش دویدم و گفتم

_آهیررر

سریع برگشت وایساد و گفت

_جانم؟.. اینقدر گریه نکن افرا.. اینطوری نمیتونم برم

تو چشمای خوشگلش که دنیام بود و هاله ی اشک توش پر شده بود زل زدم و نفس نفس زنان گفتم

_چرا بهم نگفتی نرو؟

مکثی کرد.. و بعد با همون نگاه و لبخند تلخ گفت

_چون نگین من بودم

از حرفی که زد طوری شوکه شدم که چند ثانیه و یا حتی دقیقه همونطور خشکم زد و نتونستم چیزی بگم..

نگین آهیر بود؟!!!!!

یعنی اونهمه مدت من با آهیر چت میکردم و فکر میکردم دختره؟!!

یعنی اون حرفا!.. اون حرفایی که در مورد آهیر به نگین میگفتم!.. در واقع به خودش میگفتم؟!!!

با درک موضوع و یادآوری حرفهایی که در مورد بوسیدن آهیر و یا لخت بودنش و عضله هاش به نگین گفته بودم از خجالت آب شدم و گفتم

_آخه یعنی.. یعنی چطور؟

خیره به هم بودیم که صدای زنی که مسافرین رو برای آخرین بار برای سوار شدن به هواپیما صدا میزد بلند شد..

هنوز منگ بودم که آهیر جلو اومد و گونه مو طولانی بوسید و آروم زمزمه کرد

_خدافظ.. مواظب خودت باش دلبر آهیر

و رفت…

بین زمین و آسمون معلق و گیج بودم..

بهم گفت که نگین اون بوده!..

بهم گفت دلبر آهیر!..

رفت!.. واقعا رفت.. آهیرم رفت!

و من ازش جدا شدم!

وقتی با چشمهای خودم دیدم که سوار هواپیما شد و کمی بعد هواپیما تو آسمون هامبورگ اوج گرفت، حس کردم زیر پام خالی شد..

با رفتن آهیر، پناهم، کوه پشت سرم رو از دست دادم..

با رفتنش تنها و بی کس شدم.. کیفم از دستم افتاد و دیگه گریه م، اشک و صدا نداشت..

اونجا که غم چشم ها رو خیس نمیکنه، یعنی رسیده به استخوان..

بقول هوشنگ ابتهاج

(( در من کسی آهسته میگرید ))

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

43 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لمیا
لمیا
10 ماه قبل

این رمان از بهترین رمان هایی که تا حالا خونده بودمه دو بار دارم میخونمش…
و جالب اینکه هر بار به این قسمتش میرسم گریم میگیره با اینکه میدونم قراره چه بشه😂😂😂

Hani
Hani
2 سال قبل

مهری جونم کی میزاری من که دغ کردم

Mari
Mari
2 سال قبل

خیلی این پارت غمگین بود
ای کاش دوباره بهم برسن
لطفا دیگه غمگینگش نکنین بهم برسن
و دستت نویسنده درد نکنه خیلی رمان متفاوت و قشنگی بود

دلارام
2 سال قبل

نویسنده پارت جدیدو گذاشتین یا ن برای من نمیاد؟!😢

دلارام
پاسخ به  دلارام
2 سال قبل

مرسیی😍💋

hanaa
hanaa
2 سال قبل

سلام مهرناز جون امروز پارت اخر رو میزارید؟

A.m
A.m
2 سال قبل

سلام نویسنده عزیز رمانتون واقعا زیبا و دوست داشتنی با قلمی خوانا و روان هست امکانش هست که آی دی کانالتونو بفرستین؟

A.m
A.m
پاسخ به  A.m
2 سال قبل

عزیزم من عضو تلگرامم هستم میشه توی دیدگاه های این پارت بزاری خیلی دوست دارم بتونم رماناتونو دنبال کنم

زرگل
زرگل
2 سال قبل

سلام، مهرناااااز جوووونم امروز پارت داریم آیا؟؟ مردم از کنجکاوی😢

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

سلام ب همگی.
ایام شهادت امام مظلوم آقا امام حسین رو تسلیت میگم. از خدای بزرگ میخوام به حق این شب شام غریبان به حق سینه داغدار حضرت زهرا به حق قلب شکسته آقا امام زمان گره از کار همه جوونا باز کنه. مشکلات مالی اجتماعی خانوادگی فرهنگی شخصی مشکل ازدواج همه مردم سر زمینم حل بشه انشالله. از خداوند رحمان میخوام ک همه مریضا، مریضای کرونایی مریضایی ک رو تخت بیمارستانن مریضایی که در خانه هستند و علی الخصوص مادر مهری جانم هرچه سریع تر لباس عافیت بپوشونه و شفای خیر عنایت کنه. از خدای بزرگ میخوام ویروس کرونا هرچه زودتر رختشو ببنده و از سرزمین پاک و اریایی مون و از کل جهان ب خیرو خوشی بره و بتونیم در مبارزه باهاش پیروز بشیم. از خدا میخوام زیبا ترین حال و احساسات و انرژی های مثبت و اتفاقات خوب رو برای همه دنیا همه کائنات همه ادما همه دوستام همه دشمنام رقم بزنه و کمک مون کنه بازم با آرامش خاطر لبخند به لب همه مون بیاد.
از خدا میخوام خدا سلامتی و توان ب مهرناز عزیزم بده تا بازم برای ما رمان های قشنگ بنویسه و ما رو غرق لذت کنه.
ارزو میکنم تو این شبا ریحان نازم یه معجزه و یه چشمک از طرف خدادریافت کنه و گره از مشکلات ریحان و تک تک اعضای عزیز سایت و تک تک دوستام باز بشه.
خدایا در کنار همه اینا نگاه مرحمتی ب من گناه کار بنداز و حاجتم رو برآورده به خیر کن.
آمین یا رب العالمین🤲🤲🤲🤲🤲🙏🙏🙏🙏🙏

مهرنازم باورم نمیشه پارت بعدی پارت آخره😭😭😭
من بدون آهیر چی بخونم آخه☹☹☹

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

فدات بشم عزیزم کاری نکردم که مامان توام مث مامان خودم همه مامانا عزیزن و جون دلن. من کلا عادت دارم برا دیگران خیلی دعا میکنم چون اعتقاد دارم فرکانس و انرژی مثبتی ک برای دیگران میفرستی به خودتم برمیگرده این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید ندا ها را صدا.‌‌انشالله ک خدا خیلی زود ب دعای همه مون ی مهر استجابت میزنه ب منم همین طور تا انشالله ی خبر خوب بهت بدم. راستی خواهری ببخشید دیگه روبیک جوابتو ندادم ها پاکش کردم دوباره دلیلش رو ک گفتم برات.
من قربون دلت برم عشقم ک گرفته منم دلم گرفته آهیر داره تموم میشه☹☹☹ ولی تصمیم دارم بعد آهیر برم گرگ ها رو از اول بخونم خوبیش اینه ک رمانا هستن هر وقت آدم دلتنگ بشه دوباره میتونه بره بخونه شون

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

خدانکنه عزیزترینم❤💋
من والا مهری حقیقتش معتاد شدم ب رمانای تو چیز دیگه ای رو دلم زیاد نمیپسنده😂😂😂
از امروز استارت گرگ ها رو زدم😉😉😉

Satrina
Satrina
2 سال قبل

لامصب خیلی دپ و تاثیر گذار بود اما نمیدونم چرا گریم نمیگیره شاید از سنگ شدم نمیدونم ولش …
.
راستی مهری دیگه ما رو سابیدی تو پارت آخرم بزار الانمون کن از بس منتظر شدم کف کردم

Satrina
Satrina
پاسخ به  Satrina
2 سال قبل

نه ولی خب بالاخره بیشتر دخترا احساساتی تشریف دارن سر همچین صحنه هایی مثل ابر بهار زار می زنن
.
مهری این رمان خیلی زود تموم شد
گرگها ۷۴ پارت بود
خسته شدی یا ناراحتی ؟؟

دلارام
2 سال قبل

عزیزم پارت بعدی رو کی میزاری؟

Mahhboob
2 سال قبل

انشالله به حق این روزای عزیز..این شب مقدس شب عاشورا که هممون دلمون گرفته این دوتا عاشق دلخسته به هم برسن ..انصافا من انتظار داشتم شب تو رختخواب تو بغل هم یه ماچ بگیرن از هم بخدا حلالشون بود…مهرنازی باور کن بااین کارات من حس میکنم تو هووی افرایی بس که صحنه جا میندازی…ولی جدا از شوخی انشالله به حق آبروی آقام حسین دردو غم وغصه ومشکللت مالیتون حل بشه که دوباره دور هم باشین.حیفه جمع دوستانه قشنگتون از هم بپاشه…آمین

مبینا
مبینا
2 سال قبل

سلام
مهری جونم یادته من اولین نفری بودم که دلم یکم غمگینی می خواد ولی خب دل من یه کوچولو می خواست دیگه نمی خوام اصلا این دوتا جیگر و خل خیلی از بقیه بیشتر گناه دارن اگه میشه دیگه بسشون کن🤝🏻🥲🫂
.
تازه من چن وقت بود رمانا نخونده بودم امروز از پارت عروسی اصغر خوندم تا اینجا خسته نباشی گلم اولش شاد بود آخرشم که این طوری شد🤦🏼‍♀️🧡🤝🏻

مبینا
مبینا
پاسخ به  مبینا
2 سال قبل

راستی مهرناز میشه تقریبی بگی چه قد مونده تموم بشه ینی مثل گرگ ها طولانی میشه یا کمتره؟
آخه دوست قشنگم گفته دیگه نباید رمان بخونم

Roz
Roz
2 سال قبل

وااااا ناااز کووووووووجا صحنه داش؟!😒😂
فقط یع ماچ…😓🚶‍♀️
حالا صد رحمت به گرگها خصوصا با اون پارت آخرش!!🤭😂❤
لااقل آخرین پارت اینو مث پارت آخر گرگها بنویس🚶‍♀️😓😂🙏🏻
(جانشین پوری😁)

فریبا
فریبا
2 سال قبل

سلام خسته نباشید
واقعا عالی بود .انشالله همیشه موفق باشید

آترین
آترین
2 سال قبل

مهرناز جون مرسی بخاطر رمان قشنگت… میشه یه پارت دیگه بزاری.. لطفا 🙏🙏🙏

یکی
یکی
2 سال قبل

(در من کسی آهسته میگرید)
😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
بی صدا…خفه در سکوت
مثل….همیشه
کاش آدما هیچی رو از هم پنهون نکنن 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

نسیم بهاری
نسیم بهاری
پاسخ به  یکی
2 سال قبل

به حق صاحب همین روز انشاالله دوران غم به زودی برات تموم میشه جانم
و غرق خوشی میشی دوباره😢

مهلا
مهلا
2 سال قبل

ای خدا 😢خیلی دلم گرفت

Tiyam
Tiyam
2 سال قبل

اشکم در اومد 😭😭
ولی عالی بود گلم ، خسته نباشید ❤❤

elnaz
elnaz
2 سال قبل

مهرنازی مثل همیشه عالی و پرفکت👏👏👏👏ولی زودتر برسونشون بهم 😢😢😢😢دلم گرفت گنا دارن😭😭😭😭

تیر
تیر
2 سال قبل

سلام نازی جونم
چطوری عزیزم
😍😘
نازی جون تو زودتر بفرستشون سر خونه زندگیشون 😈🤧😂😂😍

تیر
تیر
پاسخ به  تیر
2 سال قبل

چطوری مراد به فدایت 🤧🤧😂😂
چشمت روشن 😘😍😂😂
.
بسی اندوهگین شدم با این پارت 😢😢

دسته‌ها

43
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x