42 دیدگاه

رمان در پناه آهیر پارت ۹

5
(2)

تا صبح به زندگی آهیر فکر کرده بودم و خوب نخوابیده بودم..
زودتر از اون بیدار شدم و برای اولین بار براش صبحونه درست کردم..

نون و پنیر گذاشتم روی میز.. چیز دیگه ای تو یخچال نبود و نمیزاشت من با پول خودم خرید کنم..

دوش گرفته بود و وقتی با موهای نمدار اومد تو آشپزخونه، با دیدن صبحانه ی آماده لبخندی زد و گفت

_اینو مدیون چی ام جوجه اردک زشت؟

لبخند موذیانه ای زدم و گفتم

_مدیون درد معده تی، چون نمیخوام از زخم معده بمیری و من برگردم خونه بابام

نشست روی صندلی و یه تکه از بربری کند و گفت

_آخه کی از زخم معده مرده تا حالا بچه؟

به شوخی گفتم

_یعنی کشنده نیست؟.. پس دیگه از غذا و صبحونه خبری نیست

_حالا من یچی گفتم، تو چرا باور کردی؟.. همین پارسال یکی از شاگردام بخاطر زخم معده به طرز فجیعی مرد

به دروغ تابلو و شاخدارش خندیدم و چاییشو گذاشتم جلوش..

_دانشگاهت تموم شده؟

_آره دیگه ترم آخرم بود.. دیگه خلاص شدم

_نمیخوای ارشد شرکت کنی؟

_بیشتر تو فکر رفتن و عملم

سرشو سنگین بلند کرد و زیر چشمی نگاه دقیقی بهم انداخت ولی هیچی نگفت..

_راستی حاجی، ما تا کی باید زن و شوور بازی کنیم؟.. یعنی چند ماه؟

_نمیدونم.. یه هفت هشت ماهی باید ادامه بدیم، وگرنه شک میکنن

_پس حالا حالاها فکر رفتن نکنم.. باید با یه کاری سرمو گرم کنم حوصله م سر میره تو خونه

در حالیکه از پشت میز بلند میشد گفت

_دوست داری امروز با من بیای آموزشگاه؟

_آره.. از خونه نشستن بهتره

……………………………………

آموزشگاهی که آهیر اونجا تدریس میکرد، آموزشگاه سطح بالا و خوبی بود و هنرجوها و اساتید، خیلی باکلاس بودن..
معلوم بود آهیر خیلی تو کارش حرفه ایه که تو همچین آموزشگاهی استاد بود..

وقتی شاگرداش جمع شدن دورش و خواستن شروع کنن چشمم خورد به دختری که دو بار اومده بود خونه و اسمش عسل بود..

دختر خوبی بود و ازش خوشم میومد.. رفتم نزدیکش نشستم و کم کم باهاش شروع به صحبت کردیم.. داشتیم ریز ریز میخندیدیم که آهیر بلند و سرد گفت

_افرا حواس عسلو پرت نکن بزار گوش کنه

زیر لب چشمی گفتم و یکم بعد بازم عسلو به حرف کشیدم.. حوصله م سر میرفت و هیچی از نت ها سر درنمیاوردم..

یهو نگاهم تو نگاه آهیر قفل شد که پر از جذبه و بد نگام میکرد و گفت

_پاشو بیا بشین اینجا حرفم نزن، وگرنه بیرونت میکنم

حواس بقیه به من نبود و دهن کجی کردم بهش که اخم کرد و اشاره کرد به صندلی کنار خودش..

رفتم نشستم پیشش و چشمم خورد به گوشیش که دم دست من بود..
بهترین چیز بود که سرگرم بشم باهاش..

گوشیشو برداشتم و رفتم تو اینستاگرامش.. ۷ تا دایرکت داشت که سین نکرده بود و من بجاش زحمتشو کشیدم..

باورم نمیشد که ۶ تاش دختر بودن و پیام عاشقانه داده بودن بهش!

برای همشون ایموجی بوس فرستادم و برای یکیشون که خیلی خوشگل بود و پی ام داده بود:

“آهیر آرزومه با تو باشم”

نوشتم:

“فردا ساعت ۵ بیا کافی شاپ سرخه، آرزوتو برآورده کنم خوشگله”

زیرزیرکی خندیدم و دلم میخواست قیافه ی دختره رو وقتی میاد و منتظر آهیر جون میشه ببینم..

بعد همه ی چت هارو پاک کردم و آیدیشو تو گوشی خودم سرچ کردم و فالوش کردم..

پست زیادی نداشت، دو تا عکس از خودش و دو سه تا آهنگ و دو سه تام متن و شعر بود..

زیر یکی از عکساش که رنگ طلایی ناب موهاش و آبی طوسی چشماش عجیب دلبری میکرد نوشتم

“عه پسرخاله موهاتو رنگ کردی، لنزم که گذاشتی، بهت میاد به خاله سلام برسون”
و یه ایموجی خنده ی شرور گذاشتم..

خیلی جدی مشغول تدریس یه آهنگ بود و روحشم خبر نداشت که با گوشیش چه کارایی کردم..

یکم بعد گفت

_ده مین آنتراکت

و به من نگاهی کرد و گوشیشو از دستم گرفت و گفت

_موش فضول پاشو بریم من یه سیگار بکشم توام یه آبمیوه بخور

وقتی برگشتیم دخترا و پسرا با صدای بلند داشتن بحث میکردن و شنیدیم که یکی از پسرا گفت
_بدم میاد از این شهری که همه ی خیابوناش پر از عکسای شهیداست

آهیر جلوتر از من رفت روی صندلیش نشست و همه با دیدنش سکوت کردن..

من هم نشستم و آهیر بی مقدمه و عصبی رو به همون پسره با صدای آرومی گفت

_اگه اون شهیدا نبودن که عراقیا خواهر مادرتونو می….

دو سه نفری که شنیدیم، شوکه شدیم و رنگ پسره طوری کبود شد که گفتم الان سکته میکنه!

آهیر با لحنی که آروم بود ولی معلوم بود خیلی عصبانیه رو به همه گفت

_وقتی یه زری میزنین اول به همه ی ابعادش فکر کنین و بعد به زبون بیارین
این شهیدایی که آقا سیامک میگن پسرایی بودن، مردایی بودن که رفتن جلوی گلوله وایسادن تا عراقیا دستشون به زن و بچه های ایران نرسه
حساب شهیدا رو هیچوقت با حکومت و نظام قاطی نکنین
اینا ایرانی هایی بودن که از مملکتشون از مردمشون، با جونشون دفاع کردن.. هر حکومتی هم که روی کار بود فرقی نمیکرد وظیفه شونو انجام میدادن.. اسم و عکس اونا تو خیابونای ایران نباشه عکس جاستین بیبر باشه؟!
هیچوقت حرف توخالی نزنین.. انگار نمیدونین تو جنگ ها چه تجاوزهایی صورت گرفته و سربازای دشمن چه بلاهایی سر زنها و دخترای شهری که تصرف کردن آوردن..
من خودم نه آدم مذهبی ام نه نمازخونم نه حزب الهی.. مشروب میخورم و خلافهایی کردم که فکرشم نمیتونین بکنین
ولی معرفت دارم و قدردان اوناییکه بخاطر امنیت مردمشون خونشون ریخته شد هستم

نطق غرایی که آهیر با لحن محکم و عصبانی کرد، طوری روی من و فکر کنم روی بقیه ی حاضرین اثر کرد که تا چند دقیقه جیک هیچ کس درنیومد و یکم بعد همون پسره سرشو انداخت پایین و گفت

_حق با شماست استاد.. من اشتباه فکر میکردم

بدون اینکه جواب حرفشو بده رو به همون پسر گفت

_از اونجایی که مونده بودیم بزن سیا

وجدان و مرام آهیر رو دوست داشتم.. هر روز که بیشتر میشناختمش بیشتر تو دلم برای خودش جا باز میکرد..

آهیر مردی بود که دلم میخواست تا آخر عمرم رفیقم باشه و رابطه مو بعد از عمل هم باهاش قطع نکنم..
مخصوصا با فحشهایی که مثل آب خوردن میداد حسابی مریدش میشدم و ازش یاد میگرفتم..

وقتی از آموزشگاه خارج شدیم و خواستیم سوار موتورش بشیم گوشیش زنگ خورد..

_سلام مامان

مادرش بود و آهیر رو کرد به من و گفت

_مامان برای شام امشب دعوتمون میکنه، بریم؟

با سر اشاره کردم که باشه.. چند بار دعوت کرده بود و آهیر بهونه آورده بود.. منم دوست نداشتم برم چون هم از خواهرش خوشم نمیومد هم سختم بود که ادای زن و شوهری با آهیر دربیارم..

ولی اونا فکر میکردن ما یه زوج طبیعی هستیم و منو عروسشون میدونستن و مجبور بودیم بریم..

مقابل کمد لباسم وایساده بودم و فکر میکردم که چی بپوشم.. تو یه دستم شلوار جین بود و دست دیگه م شلوار شش جیب ارتشی که عاشقش بودم..

تو فکر بودم که آهیر وایساد جلوی در اتاقم و با خنده گفت

_تو رو جدت اون شلوار خلافکارا رو نپوش امشب

و قهقهه ی بلندی زد.. زود شلوارو پرت کردم تو کمد و الکی گفتم

_خودم انقدر عقل دارم که بعنوان عروس خونواده و برای اولین بار با اون شلوار نرم خونشون..میخواستم جین بپوشم

زیر لب گفت

_آره جون خودت اصغر نسناس

و رفت تو هال.. یه بلوز تنگ یقه اسکی آبی تیره با شلوار جین یخی پوشیدم و دستی به موهای پسرونه م کشیدم..

از این دخترونه تر دیگه نمیتونستم باشم.. وقتی از اتاق خارج شدم آهیر نگاهی بهم کرد و گفت

_خوشگل شدی اصغر

با اخم گفتم

_خوشگل خودتی.. خیلی دلم میخواد این اصغر نسناسو ببینم

_برنامه میزارم باهاش بری قهوه خونه

_جووون چه شود.. قهوه خونه با اصغر نسناس.. خوراک منه

نگاهی بهم کرد و با مسخره گفت

_خبر نداری چقدر این حرفا بهت نمیاد

_چرا؟.. مگه چمه؟.. موهام پسرونه نیست که هست.. سبیل ندارم که دارم.. قلب و روحم مردونه نیست که هست

اومد نزدیکتر بهم و تو چشمام خیره شد و گفت

_چشمات و لبات زیادی دخترونه ست

درو باز کرد و رفت بیرون و من موندم و قلبی که نفهمیدم چرا ضربانش اونطور بالا رفت!

آهیر برای اولین بار همچین حرفی بهم زده بود.. نمیدونم این یه جور تعریف از چشما و لبام بود یا داشت پسرونگیمو مسخره میکرد..

ولی چیزی که توی چشماش بود رنگ ‌مسخره کردن نداشت و باعث شد که دل من نمیدونم چرا بلرزه!

سوار موتورش شدیم و تا خونه ی باباش اینا حرفی نزدیم..
انگار من از حرف اون متعجب بودم و از واکنش قلب خودم عصبانی بودم، اونم از حرفی که زده بود پشیمون به نظر میرسید و نگاهشو ازم میدزدید..

وقتی مقابل یه ساختمون چهار طبقه ی مجلل توقف کرد با تعجب به خونه نگاه کردم.. خونه که نه، عمارت بود..
میدونستم پولدارن ولی تا این حد فکر نمیکردم..
خونشون رو عوض کرده بودن و دیگه تو اون خونه ای که نزدیک دبیرستان ما بود زندگی نمیکردن..

آهیر در زد و یکم بعد در باز شد و رفتیم تو.. گفتم

_کلید خونتونو نداری؟

سرد و بی تفاوت گفت

_اینجا خونه ی من نیست

هنوز نگاهم بهش بود و به درد و انزجاری که توی جمله ش بود فکر میکردم که مادرش با سر و صدا اومد استقبالمون..

_عزیزای دلم.. خوش اومدین.. قربونتون برم الهی

روبوسی کردیم و مادرش دستشو گذاشت پشت من و تعارفم کرد داخل..

داخل خونه از نمای بیرونش هم مجلل تر بود.. نیمچه قصری بود برای خودش و من تازه دلیل اصرارهای بی حد پدر و مادرم رو برای ازدواجم با پسر مهندس امانی فهمیدم!

خونه ی ما و ثروت بابای من پیش پدر آهیر هیچ بود.. و مسلما بدجور چشم پدر و مادرمو گرفته بود..

ولی چیزی که اون لحظه بیشتر از داراییشون ذهن منو درگیر کرده بود یخچال و جیب خالی آهیر بود!

تک پسر این خونه که مادرش میگفت هر چی داریم مال آهیره، پول کافی برای پر کردن یخچالش نداشت و منتظر آخر ماه میشد تا از آموزشگاه پول بگیره..

وارد سالن بزرگی شدیم که از بس بزرگ ‌بود چهاردست مبل و میز ناهارخوری بزرگی که گذاشته بودن هم پرش نکرده بود..

باباش با پیرهن و شلوار اتوکشیده و تیپ خاص خودش اومد توی سالن و خوش آمد گرمی بهمون گفت و اول آهیر رو و بعد منو بوسید و سردی رفتار آهیر فضا رو یخبندان کرد..

لبخند الکی زدم و به سمت مبلهای استیل آبی و طلایی که نظیرش رو هیچ جا ندیده بودم و مادرش تعارفم میکرد رفتم..

آهیر برخلاف من بیخیال بود و طوری روی اون مبلها پلاس شد که انگار مبل راحتی معمولی بود و فکر کردم الانه که پاهاشو دراز کنه روی میز ظریف و کنده کاری مقابلش!

ولی پاهاشو بی قید انداخت روی هم و از مادرش پرسید

_آنی کجاست؟

_میاد الان

و رو کرد به من و گفت

_آنیتا و شوهرش طبقه ی بالای ما زندگی میکنن.. چقدر به آهیر التماس کردم بعد از ازدواجتون بیایین پیش ما، طبقه ی آخرو برای آهیر آماده کردیم.. ولی قبول نکرد

طبقه ی خودشون دوبلکس بود و دو طبقه ی بالا رو برای بچه هاشون در نظر گرفته بودن..

آهیر بیحوصله شد و خواست چیزی بگه که من با اطمینان و محکم گفتم

_ما تو خونمون راحتیم نگران ما نباشین.. من اون خونه رو خیلی دوست دارم

مادرش در برابر حرفی که من زدم ناامید و تسلیم وار ساکت شد و من نگاه پر از تحسین و افتخار آهیر رو دیدم که مسلما خوشش اومده بود که پشتش دراومدم و آب دهنم برای زندگی تو اون خونه سرازیر نشده..

هرچند که همسر واقعی آهیر نبودم و بعد از چند ماه جدا میشدیم، ولی اگه واقعا زنش هم بودم دقیقا همین رفتار رو میکردم و به ترجیحش احترام میذاشتم..

خدمتکارشون برامون قهوه آورد و چشم من خورد به فرشهای نفیس آبی رنگ ابریشمینی که آدم حیفش میومد پا روشون بزاره..

قطعا ۷۰ رج بودن و من یاد قالیچه هامون افتادم که آهیر دزدید!

نگاهی به آهیر کردم و با خود فکر کردم که این پسر چقدر مرموزه..

چطور ممکن بود دزد و خلافکار باشه ولی طمعی به این خونه و زندگی که سهم خودش بود نداشته باشه!
باید میفهمیدم..

کمی بعد آنیتا و شوهرش سهراب که مرد خوشقیافه و خوش لباسی بود و همسن آهیر بنظر میرسید وارد سالن شدن و آنیتا مغرور و متکبر با کفشای پاشنه بلندش بهمون نزدیک شد..

دست منو با نوک انگشتاش گرفت و سریع رها کرد و سلامی کرد ولی آهیرو گرم بوسید..

_دلم برات تنگ شده بود داداشی

آهیر محکم بغلش کرد و با خنده گفت

_داداشی چیه، من برادر بزرگتم، چند بار بگم بگو خان داداش

به خان داداش گفتنش خندیدم و سهراب دستمو فشرد و با لبخند خوش آمد گفت..

آنیتا از من سه چهار سالی بزرگتر بود و زن خوشگلی بود..
شبیه آهیر بود ولی جذابیت خاص آهیر رو نداشت..
نمیدونم چرا از من خوشش نمیومد و از اولش باهام بد بود..

شایدم تیپ و قیافه ی پسرونه ی منو نمیپسندید و منو برای برادرش مناسب نمیدونست..

ولی هر چی که بود برام مهم نبود و بعد از چند ماه دیگه هرگز نمیدیدمش..

باباش با آهیر در مورد آموزشگاه حرف زد و آهیر با یک یا دو کلمه جوابشو میداد و منم با مادرش حرف میزدم که بالاخره وقت شام شد و رفتیم سر میز..

مادرش از وضع معده ی آهیر و اینکه دست پخت من چطوره پرسید و آهیر با شوق گفت که حرف نداره و خانومم خیلی کدبانوئه!

مادرش لبخند رضایتی زد و احتمالا از اینکه منو برای پسرش گرفته و پشیمون نشده، خوشحال بود..

بعد از شام مادرش دست منو گرفت و گفت بریم یکم عروس مادرشوهری حرف بزنیم..

بجای حرف، منو برد خونه رو گردوند و من با دیدن اتاق آهیر و دم و دستگاهش متعجب شدم..

اتاقش تقریبا اندازه ی کل خونه ای بود که الان توش زندگی میکردیم و پیانو و انواع گیتارها و سیستم صوتی مجهزی که کل یک دیوار رو گرفته بود نظرمو جلب کرد..

وقتی موبایل مادرش زنگ خورد، منِ فضول یواشکی تو سرویس اتاقش هم سرکی کشیدم و بازم تعجب کردم که آهیر چطور از این زندگی لوکس گذشته و تو یه آپارتمان ۷۰ متری وسط شهر زندگی میکنه!

مادرش اومد طرفم و گفت

_آهیر بود افرا جون.. میگه زود بیایین من خسته م.. تو این خونه که میاد انگار رو سوزن نشسته.. مادر قربونت برم تو سعی کن راضیش کنی بیایین اینجا.. طبقه ی خودش سالهاست کاملا مبله و آماده ست.. اگه تو بهش اصرار کنی قبول میکنه

نمیخواستم بهش بگم که به آهیر اصرار نمیکنم و با کاری که باباش باهاش کرده و تو اون موقعیت باورش نکرده، منم مثل آهیر دوست ندارم از امکانات اونا استفاده کنم..

چشمی زیر لب گفتم و خواستم از پله ها برم پایین تو سالن که مادرش گفت

_بیا با آسانسور بریم زانوهای من درد میکنه

سوار آسانسور که شدیم من اشتباهی دکمه ی پایینتر رو زدم و رفتیم طبقه ی پایین و در به روی استخر سرپوشیده ی قشنگی باز شد.. همه چی آبی کمرنگ بود و آرامش و سکوت خاصی تو فضا حاکم بود..

گفتم

_ببخشید من دکمه ی اشتباهو زدم انگار

_اشکالی نداره مادر.. تا اینجا اومدیم بیا ماشین آهیرو نشونت بدم.. ببین چه تنها و مظلوم مونده یه گوشه و خاک گرفته.. شاید تو راضیش کردی لااقل ماشینشو ببره

کنار سالن استخر، یه فضای دیگه هم بود که شباهتی به گاراژ نداشت ولی اونا بعنوان گاراژ ازش استفاده کرده بودن و چهار تا ماشین توش پارک بود..

نگاهم روی یه ماشین بی.ام.و روباز نقره ای قفل شد که انقدر خوشگل و عروس بود که نتونستم ازش چشم بردارم..

مادرش طوری گفته بود ماشین مظلوم و خاک گرفته ی آهیر که فکر کردم یه ژیان قراضه و داغون افتاده گوشه ی یه گاراژ تاریک و کثیف..

بدنه ی ماشین از تمیزی برق میزد و معلوم بود که حسابی مواظبشن..

_بچه م عاشق ماشینش بود.. باباش برای جایزه قبولی دانشگاهش براش خریده بود، ولی بیشتر از چند ماه قسمت نشد ازش استفاده کنه.. بعدشم هر چقدر التماس کردم لااقل ماشینشو ببره گفت خودش یه موتور داره و ماشینو نمیخواد

من عاشق ماشینای پرسرعت و اسپورت بودم و تو این مورد فحشی نثار آهیر کردم و با خودم گفتم عجب دلی داره این آدم، که همچین عروسکی رو سالهاست گذاشته اینجا مونده و نمیخوادش!

وقتی برگشتیم تو سالن، آهیر بهم اشاره کرد که بریم.. هر چقدر پدر و مادرش اصرار کردن که هنوز زوده و از دیدنمون سیر نشدن، کوتاه نیومد و گفت خسته م و میخوام برم خونه م..

مادرش با دلخوری بازوشو گرفت و آروم گفت

_خونه ی تو اینجاست.. آخه چرا منو زجر میدی مامان جان؟

دست مادرشو با ناراحتی از بازوش جدا کرد و گفت

_کاری نکن دیگه پامو اینجا نذارم مامان.. میدونی که بخاطر دل تو میام گاهی، با اصرارت اعصابمو داغون نکن

انگار مادرش هم میدونست که اگه آهیر بگه نه یعنی نه و نظرش عوض نمیشه.. دیگه هیچی نگفت و با ناراحتی همراهمون تا دم در اومد..

…………………………………..

دو روز از شبی که رفته بودیم خونشون گذشته بود و من توی رختخوابم با صدای زنگ گوشی آهیر بیدار شدم..

یلدا بود و انگار چیزی رو به آهیر یادآوری میکرد که اونم میگفت باشه بابا یادم بود.. میریم‌..

بلند شدم و صبح بخیری بهش که تو آشپزخونه بود گفتم و رفتم دستشویی..

داشتم دست و صورتمو میشستم که یه سوسک بزرگ رفت روی پام..

خم شدم برش داشتم و از پاش گرفتمش و گفتم

_ای پدرسوخته

از حشره ها نمیترسیدم.. یعنی خیلی روی خودم کار کرده بودم که نترسم چون یه پسر از این چیزا نمیترسید و منم نباید میترسیدم..

نگاهی به سوسک و کاشی شکسته ی زیر روشویی کردم که انگار از اونجا بیرون اومده بود و یاد حموم اتاق آهیر آفتادم..

وقتی مادرش مشغول تلفن بود سرک کشیده بودم تو سرویس اتاقش.. یه حموم خیلی مدرن با جکوزی داشت که خیلی شیک طراحی شده بود و گلهای بامبو و شمع ها و انواع صابونهای تزئینی دور و بر دیده میشد..

مادرش اگه بیشتر بهم فرصت میداد مارک شامپوها و لوسیونهای بدنش رو هم میفهمیدم ولی نشد دیگه..

رفتم بیرون و همونطور که سوسک رو از پاش تو هوا گرفته بودم رفتم تو آشپزخونه پیش آهیر و گفتم

_خرابِ سلیقه تم که اینو به اون حموم لوکست ترجیح میدی

با تعجب به من و سوسک نگاه کرد، خندید و گفت

_عجب خری هستی تو.. سوسک بدبختو شکنجه ش نکن

از پنجره انداختمش بیرون و دستامو شستم و یه چایی برای خودم ریختم و نشستم روی صندلی مقابل آهیر..

چایشو هورت کشید و گفت

_با من میای آموزشگاه؟

_اوهوم.. حوصله م سر میره تو خونه

وقتی رسیدیم آموزشگاه و تو سالن میرفتیم طرف کلاس، یه دختری از کنارمون رد شد و چشمکی به آهیر زد..

آهیر با تعجب سری تکون داد و گفت

_این چرا پررو شده؟.. عجبا

قیافه ی دختره برام آشنا بود و یهو یادم اومد که اوه! یکی از دختراییه که تو دایرکت از طرف آهیر براشون بوس فرستادم!

بلند خندیدم و به آهیر که برگشت چپکی نگام کرد و گفت چته، گفتم هیچی..

خدا میدونست کی گندش درمیومد و آهیر از خجالتم درمیومد..

تو کلاس پیش عسل نشستم و انقدر باهم حرف زدیم که صمیمی شدیم و بهش گفتم سعی کنه بیشتر بیاد خونه مون و باهم دوست باشیم..
دختر باحال و پایه ای بود و ازش خوشم اومده بود..

………………………………….

آهیر رفته بود دوش بگیره و وقتی اومد بیرون گفتم

_مرغ و سیب زمینی سرخ کرده درست میکنم برا شام، سرخ کردنی معده تو اذیت میکنه؟

موهای خیسشو با حوله خشک کرد و گفت

_شام نیستم.. جایی دعوتم

نمیدونم چرا از حرفش دلم گرفت.. با اینکه همون اولش گفته بود که اکثرا خونه نیست و با دوستاشه و شبا هم دیر میاد ولی تا حالا نه مهمونی رفته بود نه دیر اومده بود..
بجز اونشب که ناراحت بود و مست اومد..

رفتم آشپزخونه و مرغو گذاشتم تو فریزر و بیخیال شام پختن شدم..

خودم چیپس میخوردم و بسم بود.. حال شام درست کردن نداشتم..

با پاکت چیپس و یکی از نوشابه های آهیر روی مبل لم داده بودم و تی وی میدیدم که صدای چرخش کلید توی قفل در اومد و سر و کله ی یلدا پیدا شد..

چقدر خوشگل شده بود.. یه مانتوی سرخابی بلند و گشاد تنش بود با شال مشکی و آرایش غلیظی که خیلی به چشم و ابروی مشکیش میومد..

این زن درست نقطه ی مقابل من بود.. هر چقدر که من از زنانگی دور بودم، اون آخرین نقطه ی زنانگی و لوندی بود..

هنوز داشتم اسکنش میکردم که آهیر به سردی گفت

_مگه بهت نگفتم اون کلید بی صاحابو استفاده نکن؟

یلدا لبخندی ساختگی زد و گفت

_چرا؟.. قبلا که اینو نمیگفتی

_چون اونموقع تنها بودم، یا وقتی میومدی خونه نبودم.. کلید دادم بت که پشت در نمونی.. الان افرا هست در بزن

یلدا اومد از مقابلم رد شد و بوی عطر فوق العاده ش رفت توی بینیم..
با خودم فکر کردم که من چرا هیچوقت ادکلن و عطر نمیزنم.. لابد چون هیچوقت نخواستم توجه کسی رو جلب کنم و همیشه خواستم که دیده نشم و مورد توجه قرار نگیرم..

یلدا نگاه معناداری به من کرد و رو به آهیر گفت

_مگه کاری میکنین که میترسی من مچتونو بگیرم؟

از حرفش ماتم برد و به آهیر نگاه کردم.. اونم با خونسردی گفت

_چرا نکنیم؟.. زن و شوهریم.. کلیدو بده من

من و یلدا هردومون شوکه شدیم از جوابش و حال خوش یلدا تغییر کرد و با بغض و دلخوری گفت

_آهیییر

_وقتی غلط اضافی میکنی جوابتم میگیری

کلیدو جدی جدی ازش گرفت و یلدا بیحوصله مانتوشو درآورد انداخت روی مبل جلوش و روی دورترین مبل از من نشست..

یه لباس مشکی تنگ و دکلته ی شیک تنش بود که تا بالای زانوش بود و وقتی نشست دامنش بالاتر رفت و پاهای خوش تراشش خودنمایی کرد..

حسابی آماده شده بود برای مهمونی و انگار منتظر بود آهیر هم آماده بشه و برن..

من همونطور سر جام توی مبل فرو رفته بودم و حرفی نمیزدم که آهیر در حالیکه از یخچال آب برمیداشت گفت

_توام میخوای بیای افرا؟

نمیدونستم میخوام برم یا نه.. شاید خودمم نمیدونستم چی میخوام.. ولی قدر مسلم یلدا دوست نداشت که من مزاحمشون باشم و میخواست خونه بمونم..

_نه.. دوس ندارم بیام

اومد از جلوم رد شد و نگاهی بهم کرد و بدون حرف رفت تو اتاقش..

یلدا بیحوصله و دمغ نشسته بود و سرشو تکیه داده بود به دستش و به نقطه های نامعلومی نگاه میکرد..

بسته ی چیپسو یکم گرفتم طرفش و گفتم

_چیپس میخوری؟

گوشه ی چشمی برام نازک کرد و با اخم دستشو تو هوا تکون داد که یعنی برو بابا !

از روی مبل بلند شد و رفت تو اتاق آهیر.. تا رفت تو، آهیر اومد بیرون، و من از همونجا که تو مبل فرو رفته بودم میخش شدم!

عجب تیکه ای شده بود.. کت و شلوار دودی با پیرن طوسی پوشیده بود و کراوات صورتی کم رنگی زده بود که با اون صورت خوشگل و موهای طلاییش محشر شده بود..

نگاهمو شکار کرد و من فورا یه چیپس گذاشتم تو دهنم تا متوجه خیره شدنم نشه..

یلدا پشت سرش از اتاق اومد بیرون و رفت پیشش و ازش آویزون شد و با عشوه گفت

_خیلی خوشتیپ شدی عشقم.. از نگا کردن بهت سیر نمیشم

آهیر لبخند کمرنگی بهش زد و رو به من گفت

_مطمئنی نمیخوای بیای اصغر؟.. من شاید خیلی دیر بیام

_کلا نیا.. به چپم.. فرقی نمیکنه برام

از لحن خودم که ناخودآگاه تلخ جواب داده بودم جا خوردم و چشمای یلدا از ادبیاتم گرد شد..

آهیر چشماشو ریز کرد و گفت

_چرا عصبانی ای؟

گند زده بودم و باید درستش میکردم..
از جام بلند شدم و در حالیکه از جلوشون رد میشدم چیپسی چپوندم تو دهن آهیر، و بیتفاوت و ریلکس گفتم

_منکه بت گفتم اگه تا صبحم نیای من نمیترسم و راحتم.. توام راحت باش

ساعتشو بست و گفت

_اوکی.. پس کاری داشتی زنگ بزن

یلدا مانتوشو پوشید و به آهیر گفت که عجله کنه..

تو آشپزخونه الکی معطل شدم که برن و بازم با آهیر چشم تو چشم نشم..

نمیدونم چم بود و دلم داشت میترکید.. حس و حال ناراحت خودمو درک نمیکردم و دلم میخواست زودتر برن تا خودمو آنالیز کنم..

یلدا شالشو سرش کرد و به آهیر گفت که به آژانس زنگ بزنه.. بلند گفتم

_ماشین منو ببر

و مجبور شدم برم تو هال تا سوئیچمو بهش بدم..

بدون اینکه نگام کنه سوئیچو ازم گرفت و گفت

_جون تو به ماشینت بنده، سکته نکنی یه وقت تا برمیگردم؟

_مثل آدم برونی ماشینم چیزیش نمیشه.. اگرم شد تا قرون آخر خسارتشو ازت میگیرم البته

خندید و گفت

_میدونم میگیری

_په نه په

یلدا جلوی در وایساده بود و غر میزد که عجله کن..

پشت سر آهیر وایساده بودم.. لحظه ی آخر که میخواست از در بره بیرون برگشت نگام کرد و دستی لای موهای بلندش کشید..

لعنتی.. کاش زودتر میرفت، خیلی خوشگل و خوشتیپ شده بود و دیگه نمیتونستم نگاش نکنم..

نگاه عمیقی بهم کرد و منم یه لبخند زورکی زدم و گفتم

_برو دیگه.. خوش بگذره رفیق

لبخندم انقدر زورکی بود که به زور نگهش داشته بودم رو لبم، و هر لحظه ممکن بود مثل یه نقاب از صورتم بیفته..

دو ثانیه تو چشمام نگاه کرد و خدا خدا کردم اون غمی رو که خودم تو نگاهم حس میکردم، آهیر نبینه..

بالاخره دستشو گذاشت روی دستگیره ی در و گفت

_چیزی شد زنگ بزن

باشه ای گفتم و رفتن..

درو بستم و خودمو انداختم روی مبل..
یه چیزی توی دلم سنگینی میکرد که یه چیز مزخرف جدید بود و قبلا تجربه ش نکرده بودم..

کلافه م میکرد.. چرا باید بخاطر مهمونی رفتن آهیر با دوست دخترش من پکر بشم.. چرا و به چه حقی؟.. اون زندگی خصوصی خودشو داشت و از اولشم قرارمون همین بود که تو رفت و آمدهای هم دخالت نکنیم..

شاید زیادی به حضورش عادت کرده بودم!..

همینطور تو فکر بودم که یهو در باز شد و قامت آهیرو بین چهار چوب در دیدم!

با تعجب نیم خیز شدم و گفتم

_چرا برگشتی؟.. چیزی جا گذاشتی؟

اومد طرفم و گفت

_پاشو حاضر شو با ما میای

حس عجیبی کل وجودمو گرفت!.. حس رها نشدن.. حس تنها گذاشته نشدن..

آهیر بخاطر من برگشته بود!.. راضی نشده بود من تنها بمونم و اونا برن..

شایدم غم نگاهمو خونده بود.. لعنت به من که ضعف نشون داده بودم از خودم..

خواستم تلافی کنم ضعفمو و محکم گفتم

_بکش بیرون دیگه حاجی

با دو قدم بلند رسید بهم و بازومو گرفت و محکم تر از من گفت

_همینجا میشینم تا لباس بپوشی.. تا نیای نمیرم، اوکیه؟

اون حس سمجی که توی شکمم وول میخورد چی بود ای خدا !؟!

چرا توجهش اینقدر منقلبم کرده بود.. چرا نمیتونستم افرای همیشگی باشم و بگم برو پی کارت!
چرا از برگشتنش و اصرارش اینقدر خوشحال بودم!

هنوز نگاهمون به هم بود که یلدا با سر و صدا اومد تو و گفت

_اه آهیر.. خیلی دیر میشه

ولی آهیر بیخیال نشست روی مبل و پاهاشو انداخت روی هم و گفت

_من منتظر افرا میمونم.. تو اگه خیلی عجله داری برو

حس کردم از چشمای یلدا آتیش بیرون زد و سریع رفتم تو اتاقم.. آهیر بیخیال نمیشد و باید باهاش میرفتم..

یه پیرن جین خوش دوخت تامی هیلفیگر داشتم اونو پوشیدم با شلوار جین تیره تر و تنها اکسسوریم که ساعت پسرونه ی سوآچم بود به مچم بستم و تمام..

یه مانتو و شال مشکی برداشتم و رفتم تو هال..

آهیر با دیدنم تعجب کرد و رو به یلدا گفت

_یاد بگیر ۴ دقیقه طول کشید تا آماده شد

یلدا با لبخند مهربونی نگام کرد و رو به آهیر گفت

_آخه کاری نکرده که طول بکشه عزیزم

منم مثل خودش الکی لبخند زدم و گفتم

_سبک من همیشه همینه..نه میتونم زنونه بپوشم نه کت و شلوار

مانتومو پوشیدم و شالمو انداختم رو سرم و وقتی آهیر پشتشو کرد بهمون و از در بیرون رفت، یلدا نگاه پر نفرتی بهم کرد و دنبال آهیر رفت..

اون لبخند مهربون لحظه ی پیشش بهم، محو شده بود!

این زن یه شیطان دورو بود که خودشو پیش آهیر خوب نشون میداد و با من مهربون میشد ولی در واقع پر از خباثت و کینه بود!

…………………………………..

مهمونی نامزدی یکی از دوستای مشترکشون بود و دوستاشون یه گوشه جمع بودن..

تنها کسی که هیچ کسو نمیشناخت و هیچ کسم اونو نمیشناخت من بودم..

منی که با لباس اسپورت ساده م بین آدمایی با لباسهای رسمی و شیک، مثل یه وصله ی ناجور بودم.. ولی عین خیالم بود؟.. نبود.. مثل همیشه ذره ای برام مهم نبود که در موردم چی فکر میکنن و چی میگن..

یلدا دستشو تو بازوی آهیر قفل کرده بود و ازش آویزون شده بود و منم کنارش با دستهای توی جیب وایساده بودم و بی تفاوت به دختر و پسرایی که با تعجب نگاهم میکردن نگاه میکردم..

همگی با هم خوش و بش کردن و یکی از دخترا با لحن مسخره ای رو به یلدا گفت

_یلی این کیه؟

آهیر که با یه پسری حرف میزد صدای دختره رو شنید و با لحن بدی گفت

_این به درخت میگن مونا.. ایشون افرا هستن، همخونه و رفیق من

بعد هم با تنش تن منو هول داد و گفت بریم بشینیم..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
اشتراک در
اطلاع از
guest

42 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رمان خون
رمان خون
1 سال قبل

مهرناز جان من پارت ۷ و ۸ رو پیدا نکردم ، چکار کنم؟

𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  رمان خون
1 سال قبل

نگاه کردم درسته

هلیا
هلیا
2 سال قبل

خیلییی عاولیه ممنون مهرناری
من تابخال هرار تا رمان خوندن نوشتم و کلی چیز اما تابحال به همچین رمانی و اینکه مثلا مبخواد تغییر جنسیت بده و نسبتا غیر عادیه خیلییییییی خوبه قلمت مانا

Raha
Raha
2 سال قبل

خب این رمان واقعا ضعف داره
اول اینکه رمانی که نوشتید و رمان های قبلی تون هم نسبتا خیلی کلیشه ای هستن و در همه ی رمان هاتون مثل خیلی از رمان های دیگه بحث همخونه ای و در پیش گرفتید بهتره از اسم رمان شروع کنم که کلا با اسمش تمام جریان رمان رو لو دادید متوجه هستم که میخواستید اسم رو طوری انتخاب کنید که به محتوا بخوره ولی بهتر بود این اسم انتخاب نشه بماند این اسم هم کلیشه ای هست .محتوای رمانتون هم متاسفانه چیز خیلی جالب و جذابی نیست و این موضوع تکراری ازدواج صوری مطرح که شده که طبق معمول مردی برای خلاصی از اصرار های مادر و پدرش که اجازه نمیدن با کسی که دوسش داره ازدواج کنه و دختر هم برای رسیدن به یک هدفی و خلاصی از پدر و مادرش توافق میکنن این کار و انجام بدن و بعد چند ماه جدا میشن ولی در اصل عاشق هم میشن و بعد یه سری سختی ها به هم میرسن !! متاسفانه شما فقط سعی کردید این دو نفر و هرچه سریع تر در کنار هم قرار بدید تا سریعتر بره رو روال و عشق و عاشقی این دو نفر شروع بشه!! تا اون جایی که من دیدم هیچ جایی در ایران اجازه نمیدن دختر پسر که با هم تازه نامزد کردن برن سر خونه زندگیشون!!نامزدی برای این هست که دختر و پسر بیشتر با هم آشنا بشن اخلاق هم دستشون بیاد نه اینکه برن زیر یه سقف! پدر مادر افرا هر چی هم باشند برای اینکه پشت سرشون حرف در نیاد همچین اجازه ای رو به افرا نمی‌دادن!! و هنوز هیچی نشده پسری که از اون دختر خوشش نمی‌اومد داره بهش دل می‌بنده اونم وقتی هنوز به پارت ۱۰ نرسیدیم . طبق معمول همه ی رمان ها نقش اصلی مرد هم که همیشه باید جذاب و خوشگل و فوق العاده باشه و نقش اصلی زن هم زیبا و معصوم و دلبر! بهتره رمانتون کمی اجتماعی باشه نه انقدر تخیلی و به دور از عقل و منطق و کاش کمی خلاقیت به خرج می دادید برای رمان و انقدر از موضوعات کلیشه ای و تکراری استفاده نمیکردید درسته رمان یه خورده نقاط قوت داره ولی اصل رمان و نکات اصلی ضعف داره.

ghazal
2 سال قبل

مهرناز جونم امروز قراره برامون پارت جدیدو بزاری؟
مرسی بخاطره رمان قشنگت
کلی دوست دارم

رها
رها
2 سال قبل

سلام عزیزم.من هم از خوانندگان رمانهای شما هستم این بار واقعا قلم زیبات رو دوست داشتم با رمانهای قبلیت فرق داره پخته تر شده در کل خوب بود.میشه از ذهنیت های آهیر در مورد افرا بیشتر بگی دلم میخواد بدونم چه فکری داره واینکه چیزی که همیشه در مورد شما برام قابل احترام بوده اینه که اولاً آب نمیبندی رمانت رو همچنین بانظم و دقیقی.این رمز موفقیت در زندگی و کاره.آینده از آن شماست عزیزم💐😘

BITA
BITA
2 سال قبل

فقط میتونم بگم خسته نباشی ⁦ಡ ͜ ʖ ಡ⁩

گیسو*
گیسو*
2 سال قبل

به به چه چه⚡
اصلا عالی بود❤❤
فقط من از این یلدا و دوستهای مزخرفش بدم میاد😐

گیسو*
گیسو*
پاسخ به  گیسو*
2 سال قبل

😂😅

MamyArya
MamyArya
2 سال قبل

سلام به مهرناز نازدونه ناز و دردونه نویسنده ناز نویس رمان ناز آهیر ناز😉😉😉😉😉 چ طوری دلبر
مهری عاااااالی بود حال کردم خیلی قشنگ مینویسی 😍😍😍
مهری اجی من یکی رو ک خیلی دوس دارم یا فوشش میدم یا ی مشت بهش میزنم یا گازش میگیرم ب تو ک دلم نمیاد فوش بدم ولی دلم میخواد ی روز ببینمت از شدت علاقه ی گازی ازت بگیرم ک دیگه هی با ای رمانات دلبری نکنی باباااااا🙈🙈🙈🙈🙈
اجی از شوخی گذشته خیلی دست مریزاد داری تفاوت سبک بین این رمان و رمان قبلی عالیه و این ک با وجود تفاوت سبک بازم انقد جذاب مینویسی رو خیلی دوس دارم😍😍😍
اون تیکه مربوط ب شهدا هم ک دیگه نگم برات اصن نگم ک چقد هول و ولا دارم برا پارت بعدی وووووویییییششش

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

ن عزیزدلم واقعا دلم نمیاد با گاز بیشتر حال میکنم😜😜😜😂😂😂😂

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

خیالت خواهرم یواش میگیرم😉😉😉😉🤣🤣🤣 البته باید ب کتاب احکامی که جدیدا در دست چاپ دارم رجوع کنم ببینم گاز گرفتن رفیق به نیت مودت و دوستی حرام است یا جایز؟ آخه من جدیدا مرجع تقلید شدم خواهرم 🧕📿📿📿
اون موهاتم کیپ کن لطفا خواهرم😂😂😂😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

سلام زهرا جان🌹
خوبی خواهرم❤
.
وای این پیامت رو دیدم نتونستم چیزی نگم😄
خدا نکشدت دختر چقدر خندیدم😂😂😂
.
من خیلی سوال احکام دارم، شما جواب میدی؟🙈😉😂😂

MamyArya
MamyArya
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

سلام نسبم خانوم گل گلاب💞
خوبین الحمدلله آقا مهدیار و همسر محترمتون خوبن؟
والا من خودمم صبح ک داشتم مینوشتم از خنده اشکم درومد🤣🤣🤣🤣🤣
آره ابجی راحت باش بپرس اتفاقا انقدم راحت میگیرم رساله ام دادم بیرون انقد راحت میگیرم ک همه جوونا مقلد من شدن😜😜😜🤣🤣🤣🤣🤣

Nasim
Nasim
پاسخ به  MamyArya
2 سال قبل

ممنون عزیزم
همه خوبیم خدا رو شکر🌹❤
آریای خوشگل و آقاتون خوبن انشاءالله؟
.
پس بیام مقلدت بشم😄
ولی سؤالاتم رو که اینجا نمی تونم بپرسم حاج خانم آقا!!!🙈😂😂😂😂

Nasim
Nasim
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

ووییی من میمیرم برا این جریانات پشت پرده😂😂😂

Ani
Ani
2 سال قبل

این چه وضعشه من اسمم انیتاس مثل این جاخالی عمرا نیستم😂😂😂

Noora
Noora
2 سال قبل

مهرناز
من می خوام افرا را ببینم 😂😂
یکیا پیدا کن بی زحمت عکس شا واسه پارت بعد بزار نمی تونم تصورش کنم 🫂🤝🏻
چه خوبه که پارت ها طولانیه 😎

مهراد
مهراد
پاسخ به  Noora
2 سال قبل

قابل توجهه که من داف برات فرستادم منتها کج سلیقه ای دیگه مونده برسی به من😂😂😂😂😂😂😎

مهراد
مهراد
پاسخ به  مهراد
2 سال قبل

یه ملت کراشن رو اینا انتخاب تورم دیدیم😂😂😂

مهراد
مهراد
پاسخ به  مهراد
2 سال قبل

مال منم بذار بعد معلوم میشه حرف حقو کی میزنه 😒😂😂😑

مهراد
مهراد
پاسخ به  مهراد
2 سال قبل

اصلش اینه مشخص نکنی کی مال کیه دوتاشو میذاریم میبینیم سلیقه کی بهتره که البته مشخصه من😂😂😂😎

مهراد
مهراد
پاسخ به  مهراد
2 سال قبل

برو بابا سلیقه تو *******عه 😒
افرای تو به درد لای جرز دیوارم نمیخوره داف من کراش یه ملته
بعدم اگه مشخص شه کدومو اول میذاری معلومه طرف جنابعالی رو میگیرن ولی درهرحال هم تو هم من میدونیم مال من داااافه😂😎

Noora
Noora
پاسخ به  Noora
2 سال قبل

مرسی 😎🤝🏻🫂
من می دونم افرای تو به رمانت قطعا بیشتر میاد😎🙂

SAROLA666
SAROLA666
2 سال قبل

ی سوال تو فقط 3 رمان نوشتی و اینقد قلمت خوبه؟؟؟؟ بزرگ شدی چی میشی باوااااا😂😂😂 عاشق این فحشاشونم که میدن 😜 هرچه زودتر منتظرم ک این افرا رو عقل بیاد موهاشو بزنه به خودش برسه برا اهیر دلبری کنه😐اهیر روش غیرتی شه😂

Mohanna81
Mohanna81
2 سال قبل

زیبا مثل همیشه😍😍😍

Mahhboob
2 سال قبل

یه سوال،چرا آهیر انقد جذذابه؟؟؟کاش منم یکی ازش داشتم..لعنت بهش خیلی وقت بود دنبال سیکس پک نبودماااااا..خدای از راه به در کردنع این پسر..نیاز به تعریفم نیست وقتی ک همه واقفا شما چقد عششقی

Tina
Tina
2 سال قبل

عالی بود مهرناز جون همیشه موفق باشی😘😘😘منم آهیر می خوام😢😢

Nasim
Nasim
2 سال قبل

سلام نازی جانم🌹
.
مثل همیشه عالی خانم نویسنده
اون تیکه مربوط به شهدا هم که دیگه نگم🌹

چه خوبه که آهیر احساسات افرا رو از توی نگاهش متوجه میشه، البته که به دلیل ذات پاک افرا هست، کاش زودتر همین دورویی نگاه یلدا رو هم بفهمه.

ممنون ازت😍❤

Nasim
Nasim
پاسخ به  Nasim
2 سال قبل

می دونم نازی جانم
از همون گرگها متوجه شدم که نویسنده ی سطحی نویس نیستی😍

بالاخره من با این همه کمالات که الکی از کسی خوشم نمیاد😌😂😂

سیما
سیما
2 سال قبل

عالی بود دختر.
جان من این یلدا زودتر از صحنه حذف کن.
کاری کن دو رو بودنشو آهیر بفهمه ای خوشم نمیاد ازش.

سیما
سیما
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

خوبه. این ادمهای دو رو واقعا تو زندگی راحت هستند؟؟
. چه خوب که اهیر افرا رو تنها نزاشت منم یه حامی میخوام .

سیما
سیما
پاسخ به  سیما
2 سال قبل

الهی که یکی از بهترین هاش نصیبت بشه عزیزم.
ما که نداشتیم ولی میگن‌ خوبه یه حامی داشته باشی😃😃

نگین
2 سال قبل

دستمریزاد ب قلم زیباتون😍😍

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

💗💗

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

ولی ما تا سه روز دیگه که پارت بیاد دق میکنیم😢😂😂
راستش اون بلاهایی که سر آهیر اومده چون خودمم دانشجوی پزشکی ام خیلی ترسیدم 😂
ب نظرم انسان تو هر سنی که هست باید مواظب دوستای ناباوش باشه

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

چون خودم کتابام برام خیلی ارزشمنده یه لحظه ترسیدم ازروزی که مثل آهیر بخوام کتابامو بسوزونم😪

کوثر
کوثر
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

ترس نداره.
خدایی من این کار کردم.
گر چه‌ هیچ وقت پشیمون نشدم ولی هر وقت یادمم میاد گریم میگیره.
البته من رشته دیگه بودم. بگذریم.
داشتن یه حامی تو زندگی خیلی مهمه

نگین
پاسخ به  کوثر
2 سال قبل

درست میگید حامی خیلی توی زندگی موثره👌👌

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

وای مرسی عزیز دل😍😍اینجوری که عالی میشه
منم اینو میخونم یاد معشوقم میوفتم😂😊😊
معشوقه ای که شاید مامانم نزاره هیچوقت بهش برسم
بیشتر چون آهیر شبیه عشق منه دوس دارم ب عشقش برسه
چون شاید این اتفاق هیچوقت تو دنیای واقعی نیوفته
البته من هنوزم امیدوارم ب وصال

نگین
پاسخ به  نگین
2 سال قبل

ایشالا😊بله دقیقا
امیدوارم‌هرچی که صلاحه پیش بیاد😍

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

مرسییی که انقد قشنگ مینویسی …خیلیم طولانی و عاللیی بود دمت گرم :)))

دسته‌ها

42
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x