حدس می زدم بخاطر چی اونقدر تعجب کرد.
با شرایطی که استاد برام گذاشته بود توقع نداشتن دیگه برم اونجا.
ولی خب، من از هدفم دست نمی کشیدم.
نمی خواستم یه آدم ضعیف و ناتوان جلوه کنم.
آدمی که کوتاه میاد و تا شرایط سخت میشه دست می کشه.
اصلا شغلم این رو ایجاب نمی کرد.
با اعتماد به نفس اما جدی جلو رفتم و گفتم :
سلام دکتر.
اومدم مریضم رو ببینم.
از پشت میز بلند شد. و محترمانه گفت :
سلام خانم یاقوتیان
بفرمایید بشینید.
به صندلی کنار میزش اشاره کرد.
گفتم : نه ممنون عجله دارم.
_ می خواستم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم اگر امکانش هست.
دیگه مخالفتی نکردم و روی همون صندلی که اشاره کرده بود نشستم.
کیفم رو روی پام گذاشتم و منتظر بهش خیره شدم.
یکم دست دست کرد و گفت :
چون فرمودید عجله دارید کن سریع می رم سر اصل مطلب.
خانم یاقوتیان، مطمئنید که می تونید این کارو انجام بدید!
اصلا از حرفش خوشم نیومد.
اون دیگه چش شده بود؟
چی کار به اون؟
گیج گفتم : ببخشید؟ یعنی چی؟
_ سوء تفاهم نشه.
میگم یعنی تا الان هرچی راه بوده امتحان کردیم و نشده.
به نظرم فقط، دارید خودتون رو خسته می کنید!
کلافه گفتم : ببخشید آقای موسوی، چی شد که یهو نظرتون تغییر کرد؟
نکنه شما رو هم شست و شوی مغزی دادن؟
انگار از حرفم جا خورد.
با بهت گفت : نه چرا همچین فکری کردید؟ کی باید منو شست و شوی مغزی بده؟
اتفاقا رفتن این مریض از اینجا به نفع ما هم هست.
اما خب از استاد شنیدم که چه شرایطی رو در اختیارتون گذاشتن.
واسه همین گفتم. اینجوری روحیه خودتون نابود میشه
با اینکه حرفش رو قبول داشتم. اما بازم خودم رو نباختم و گفتم :
نگران نباشید. از پسش بر میام.
_ امیدوارم.
و اینم بدونید این حرف های من دلیلی بر این نبود که من هم قراره سنگ جلوی پای شما بندازم.
امیدوارم بین خودمون بمونه. اما درخواست استاد تقریبا همین بود.
که به نحوی شرایط رو واسه شما سخت تر کنیم.
اما خب وقتی که فهمیدم اصل ماجرا چیه و شما گناهی این وسط ندارید من درخواستشون رو قبول نکردم.
حالا هم هر کمکی بود من در خدمتم. هرچیز احتیاج داشتید بگید براتون آماده کنیم.
هم از کار استاد به شدت کفری شده بودم هم از طرفی خوشحال بودم که موسوی با صداقت باهام رفتار کرد.
و پشتم بود.
لبخند محبت آمیزی زدم و گفتم : ممنونم آقای دکتر.
امیدوارم تقاص این کار هاش رو پس بدن.
اما من اجازه نمی دم به سادگی موقعیتی که سالها واسش زحمت کشیدم از دستم بره.
واسه رسیدن بهش هرکاری می کنم. هرکاری.
لبخند زد
_ همین خوبه. خوبه که جا نزدید. امیدوارم این مریض ما هم زودتر سر عقل بیاد
_ انشاءالله. حالا می تونم برم ببینمش؟
_ بله حتما. همراهتون بیام؟
دوست داشتم بگم آره.
ولی گفتم : اگه امکانش هست شما بیرون باشید، اگه نیاز شد صداتون می کنم.
_ مشکلی نیست. هر طور راحتید.
با هم رفتیم سمت اتاقش.
من رفتم داخل و موسوی همون بیرون موند
نمی دونستم قراره چه اتفاقی توی این دیدار بیفته. اما بازم باید تمام تلاشم رو می کردم.
در اتاق رو آروم باز کردم و رفتم داخل.
باز هم روی تختش تو همون حالت دراز کشیده بود.
و با ورود من کوچک ترین تکونی هم نخورد.
نمی دونم چرا یهو از دستش حرصم گرفت. حس کردم مقصر اونه
بی دلیل نبود. چون دلم خیلی پر بود و دوست داشتم یه نفر رو بالاخره مقصر جلوه بدم و همه تقصیر ها رو بندازم گردن اون
درو این بار کامل و محکم بستم. عمدا محکم بستم که صدا ایجاد کنه و تکونی بخوره.
اما اصلا. دریغ از یه تکون کوچیک.
رفتم و باز پرده ها رو کشیدم تا نور بیفته توی اتاق.
و بعد روی صندلی کنارش نشستم. پا رو پا انداختم و به جلو خم شدم
چند دقیقه نشستم ولی حرکتی نکرد.
جدی گفتم : نمی خوای یه عکس العملی نشون بدی؟
و باز هم هیچ.
تصمیم گرفتم حداقل یه بار منطقی باهاش صحبت کنم.
_ یعنی اونقدر وضعت خرابه که اگه بدونی آینده و پیشرفت یه دختر، یه همکاری تو بستگی داره، بازم اعتنا نمی کنی؟
حس کردم نفس صداداری کشید.
اما بازم حرکتی نکرد. انگار واسش مهم نبود
خب معلومه که نبود.
_ ببین… می خوام باهات صحبت کنم.
اول از همه، واقعا از موندن اینجا لذت می بری!
چه سودی برات داره هان؟!
چرا هیچ تلاشی نمی کنی تا آزادی نصیبت بشه؟
یهو دستش رو از روی صورتش برداشت که باعث شد بترسم و خودم رو بکشم عصب.
حس کردم اون حرکت رو کرد که چیزی بگه.
ولی بازم پشیمون شد و من صداش رو نشنیدم.
دوباره به حالت قبل برگشت.
_ خب بگو مشکلت چیه.
اگه نمی تونی حرف بزنی بهم نشون بده.
تو دنیا هیچ مشکلی نیست که حل نشه.
اگرم برات اتفاقی افتاده که فکر می کنی جبران ناپذیره
حتما لازم بوده که اتفاق بیفته.
مگه ما چقدر زنده ایم هان؟
فکر می کنی چند سال دیگه قراره عمر کنی؟
می دونی کی قراره روز موعود برسه؟
پس چرا از این روزایی که داری استفاده نمی کنی؟
اصلا انگار حرفام روش اثر نداشت.
هوفی کشیدم.
سروش خر میشه همکاری کنیییی مرسی از قلم تون
نویسنده کارش خیلی خوب بود شخصیت مازیار بدجور خراب کرد من از مازیار خیلی بدم اومد مردک عوضی.
وای ی پارت دیگه🥺🥺🥺
بابا سروش جون هر کی دوست داری جون عزیزت یه بابا مامان بگو دل دلارام خوش کن
خیلی خوبه ولی به همون اندازه کوتاهه 😶
خیلی میخوام بدونم مازیار چرا اونطوری بود خیلی زود بهم زد و رفت با کیه
اگه با یه نفری باشه تو خیلی از رمان ها بعد پسره با دختره راه نمیاد برمیگرده