از چشماش خون می بارید.
جلوی دهنم رو ولی نگرفت.
با یه دستش دستام رو گرفته بود و با دست دیگش گلوم رو.
وحشت کرده بودم.
در حدی که فقط نگاهش می کردم و چیزی نمی گفتم.
فشار دستش رو عمدا یکم بیشتر کرد.
کنترلم رو از دست دادم و شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستن.
همون موقع در با ضرب باز شد و موسوی و دو سه تا پرستار اومدن داخل
فوری سروش رو از من جدا کردن. ولی سروش چشم ازم برنمی داشت
به سرفه افتادم و بلند شدم.
دست و پاش رو گرفته بودن و نمی ذاشتن تکون بخوره.
موسوی اومد سمت من و نگران گفت :
خوبید خانم یاقوتیان؟
چی شد؟
بدنم داشت می لرزید. حس کردم هر لحظه ممکنه پس بیفتم.
گریم داشت می گرفت
فقط به زور زمزمه کردم : میشه از اینجا بریم بیرون.
_ بله بله حتما.
همراه هم از اتاق سروش رفتیم بیرون.
و دیگه نفهمیدم چی کارش کردن.
روی صندلی نشستم. برام آب قند آوردن.
موسوی هم تمام مدت کنارم بود
یکم که حالم بهتر شد موسوی پرسید :
چی شد خانم یاقوتیان؟
چرا اونطوری بهتون حمله کرد؟
_ بهش گفتم مرخص شدی و باید بری.
صدام می لرزید.
_ یهو انگار جنون بهش دست داد.
ولی من مطمئنم اون حرکتش هم
عمدی بود.
_ عمد؟ چرا عمد؟
_ چون با کاری که کرده شما دیگه از اینجا بیرونش نمی کنید
موسوی به فکر فرو رفت.
_ خب چرا داره این کارا رو می کنه.
_ نمی دونم. واقعا نمی دونم.
و مشکل همینجاست.
به سرفه افتادم.
موسوی گفت : من امروز با استاد شفیعی صحبت می کنم که پایان نامه شما رو قبول کنن.
و دیگه اینجا نیاید. امروز دیگه جونتون به خطر افتاد.
اگه به موقع نرسیده بودیم…
راست میگفت وضعیت داشت بدتر و بدتر می شد.
وقتی گفت به شفیعی میگم اولش خیلی خوشحال شدم
ولی فوری اون خوشحالی از بین رفت.
چون نمی خواستم کارم رو نصفه ول کنم.
و برام مهم بود که بفهمم سروش دقیقا چشه.
چرا داره اون کارا رو می کنه
واسه همین میون درگیری های خودم پریدم وسط حرفش و گفتم :نه آقای موسوی.
فعلا چیزی نگید. می خوام خودم تمومش کنم.
جاخورد. حتما داشت تو دلش میگفت این دیوونه ای چیزیه.
_ هنوزم میگم سروش سالمه. و باید اینو ثابت کنم.
وگرنه همینجا نگهش می دارید تا به هدفاش برسه.
_ آخه خطرناکه خانم یاقوتیان
امروز بهتون حمله کرد. یعنی بازم احتمالش وجود داره.
دیگه نمی تونیم شما رو با اون تنها بذاریم.
_ نگران نباشید. یه راهی پیدا می کنیم که اتفاقی نیفته
_ چه راهی؟!
****
هیچی به مامان بابام نگفتم.
از موسوی هم خواستم حرفی نزنه.
ولی فکرم خیلی مشغول بود. مدام اون صحنه میومد جلوم.
و حتی گرمی دستاش و فشارش رو روی گلوم دوباره حس می کردم.
گردنم قرمز شده بود. مجبور شدم یقه اسکی بپوشم که معلوم نشه