تصمیم کشیک دادن توی تيمارستان عملی شد.
قرار شد من غروب برم اونجا.
و خیلی نامحسوس توی حیاط کشیک بدم. یا بشینم توی اتاق موسوی و از دوربین ها چک کنم
ببینم کی میاد و کی می ره.
کی یه چیزی واسه سروش می ذاره پشت پنجره.
شک ندارم همش برنامه ریزی شده بود.
حتی اتاق سروش که طبقه پایین بود و از پنجره به حیاط دسترسی داشت.
راستش خیلی استرس داشتم. چون دیگه موسوی هم نبود.
فقط، چند تا پرستار شیفت بودن.
که اونا هم سرگرم کارای خودشون بود
توی دفتر موسوی با استرس نشسته بودم و زل زده بودم به دو تا دوربین
یکی جلوی پنجره سروش و یکی هم توی اتاقش.
یه گوشه کز کرده بود.
از بعد اون درگیری بیشتر ادای دیوونه ها رو در میآورد و کارای عجیب غریب می کرد.
فهمیده بود در خطره.
و تمام اونا سیاستش بود
کاش حرفم رو باور می کردن. من دیگه یقین پیدا کرده بودم که سروش چیزیش نیست
و خودش می خواد که اونجا باشا
بماند که چقدر زمان برد تا مامانم رو راضی کنم شبو اونجا بمونم.
می خواست خودشم بلند شه باهام بیاد.
به زور تونستم متقاعدش کنم که نیاد.
توی خونه بشینه و از همونجا جویای احوالم باشه.
واسه همینم تند تند بهم پیام می داد.
چون گفته بودم خیلی زنگ نزنه.
ممکنه نتونستم جواب بدم. و یه وقت صدا بپیچه و بفهمن من اونجام.
اونوقت کارم خراب می شد.
ساعت از نیمه گذشته بود. یکمم خوابم گرفته بود.
ولی با قهوه خودمو سرپا نگاه داشتم.
ساعت یک، دیدم یه نفر اومد پشت پنجره اتاق سروش
چشمام و گوشام تیز شدن.
با چک این طرف و اون طرف یه چیزی گذاشت لای بوته ها و رفت.
حیف که نفهمیدم کیه. قطعا یکی از کارکن ها یا مریض های اونجا بود
چون کسی نمی تونست همینجوری وارد بشه.
وقتی که مطمئن شدم طرف رفته بلند شدم و قبل اینکه سروش بفهمه رفتم بیرون.
باید می دیدم چی اونجا گذاشته.
خیلی هم باید احتیاط می کردم.
خوب این طرف و اون طرف رو برانداز کردم که کسی نباشه.
خداروشکر فقط نگهبانی بود که اونم داشت چرت می زد.
با هاشم هماهنگ بودم.
رفتم کنار بوته ها. خوب این طرف و اون طرفشون کردم.
ببینم چیزی پیدا می کنم یا نه.
صدای افتادن کاغذ اومد.
یکم خم شدم که ببینم کجا افتاد که یکی از شاخه ها بدجور فرو رفت توی دستم.
به زور جلوی خودمو گرفتم که از سوزش ناله نکنم.
لب گزیدم. خیلی اذیت شدم. ولی کاغذه رو دیدم.
این بار با احتیاط بیشتری خم شدم و برش داشتم.
سریع لاشو باز کردم. تاریک بود نمی تونستم بخونم.
تا خواستم چراغ قوه گوشیم رو روشن کنم، صدای باز شدن پنجره اومد
مثل جت رفتم و پشت درخت قایم شدم
نفس نفس می زدم.
آروم خم شدم و نگاه کردم ببینم هست یا نه.
داشت لای بوته ها رو نگاه می کرد. دنبال همون کاغذه بود.
ولی هرچی گشت پیداش نکرد و با یه نوچ رفت داخل.
وقتی رفت نفسی از سر آسودگی کشیدم
حالا می تونستم کاغذه رو چک کنم. ببینم توش چیه
وییی چراااا همه رمانا جای حساس تموم میشه خببب 🥲
توروخدااااااااا یکی دیگهههههههه
یه پارت دیگه لطفا🙏🏻🙏🏻🙏🏻