_ دیگه اخراشه. یا میشه یا نمیشه..
من که تا اینجا اومدم می خوام تا آخرش برم.
_ خدا قوت بهتون پس.
منم کمکتون می کنم
لبخندی زدم و با خدافظی از موسوی رفتم از اونجا بیرون.
داشتم می رفتم سمت ماشینم که صدای اشنایی رو شنیدم.
_ خانم یاقوتیان.
اون صدا رو خوب می شناختم. قیافش خیلی سریع اومد جلوی چشمم.
ولی نمی خواستم ببینمش.
نمی خواستم باهاش هم کلام شم. نه. بازم دروغ گفتم. دلم براش لک زده بود.
برای خودش. برای صداش. برای لمس تنش…
نمی تونستم اینا رو انکار کنم.
حضورش رو پشت سرم توی فاصله کم احساس کردم.
نمی تونستم انکار کنم که ضربان قلبم دیگه دست خودم نبود.
رفته بود روی هزار.
_ می خوام باهات حرف بزنم.
بازم لجبازی.
_ من حرفی باهاتون ندارم آقای یاقوتیان
_ لج نکن
چند دقیقه وقتتو بهم بده
_ گفتم ولم کن. الان باید زنگ بزنم صد و ده بیان ببرنت
همینکه این کارو نمی کنم برو خداروشکر کن.
خواستم برم که گفت :
دیگه حق نداری پاتو بذاری اونجا.
خشکم زد. کجا؟ تيمارستان بود.
پیش سروش؟
برگشتم سمتش.
_ چی؟
_ میگم دیگه حق نداری بری پیش اون پسره. دیوونه هه.
حرصم گرفت ودست به سینه شدم
_ آهان اونوقت تو تعیین می کنی که حق دارم یا ندارم؟
از کی تا حالا اختیار من دست شماست آقای یاقوتیان؟
اونم حرصش گرفته بود
_ از همون اول بوده و هست.
پوزخند زدم.
_ یکم داری تند می ری. من و شما دیگه هیچ صنمی با هم نداریم.
یادت رفته؟ حالا هم برو وقتم رو نگیر.
خواستم برم که مچ دستم رو محکم گرفت
با غضب برگشتم سمتش. دستم رو خواستم بکشم ولی نذاشت.
تند گفتم: دستم رو ول کن ببینم.
خیلی عصبی بود. منو کشوند برد سمت ماشین
تا خواستم جیغ و داد یا تقلا کنم، دستم رو کشید برد پرت کرد توی ماشینش.
فوری درم قفل کرد که نتونم پیاده شم. داشت چی کار می کرد؟
اومد نشست وباز درو قفل کرد.
در کسری از ثانیه ماشینو روشن کرد و پاشو گذاشت روی گاز.
اولش که تو شوک بودم نمی تونستم حرف بزنم.
بعدش که به خودم اومدم شروع کردم به جیغ و داد کردن و بالا پایین پریدن.
_ کجا داری می بری منو؟ بزن بغل. بزن بغل وگرنه خودمو پرت می کنم پایین.
یهو با داد برگشت سمتم.
_ پرت کن. پرت کن دیگه چرا نمی کنی؟
چرا معطلی؟ اگه می تونی خودتو پرت کن. زنگ بزن به پلیس.
هرکار دلت می خواد بکن. دیگه ولت نمی کنم
می دونم باید چی کار کنم تا رام شی
وحشت برم داشت. تن و بدنم داشت می لرزید.
وحشی توییی که باید رام شی