رمان دل زده پارت ۲۹

0
(0)

سمیه لبخند کوچکی زده نیم نگاهی لرزان به چهره ی بی اهمیت آرمین دوخت !

 

ته دلش لرزید ، چرا آرمین عکس العملی نشان نداد ؟

 

شاید سمیه وقیح بود ، خود بی محلی می کرد ، دل می شکاند و می نالید از نگاه نکردن آرمین

 

نفسی تازه کرد ، باید عادت می کرد که نه خود آرمین را دوست بدارد و نه آرمین او را دوست بدارد

 

دست روزگار چنین برای هر دوی انها طالب شده بود و جای اعتراض نبود ، مگر اعتراضی از حریر مرگ !

 

 

اما آرمین … اگر قبلا می بود و از سوی سمیه چنین طرد نمیشد بی شک سر بالا می آورد و دقیقه ای در نگاه عسلی دخترک خیره می ماند و در دل جان فدایش میکرد و بوسه بر گونه هایش می کاشت

 

 

اما هم اکنون تاب دیدن رخ سمیه را نداشت ، به درک که خوشگل نکرده و کرده بود ، به درک که دوستش نداشت دیگر …

 

راستی پای پسر دیگری که میان نبود ؟

 

 

با خطور کردن چنین چیزی در خیالش دستانش بی اراده مشت شد و صورتش قرمز شد شاید تشبیه مناسبی باشد اگر گفت بیشتر از لبو سرخ شده بود ….

 

 

هانا با بازیگوشی همانطور که قاشق قاشق استانبولی در دهان فرو می کرد خطاب به سمیه ی اندوهگین لب فشرد : گفتم الان چه تیپی می زنه بخاطر بعضیا دافی میشی اینجا

 

 

و این بعضیا گفتن ها چه مقدار سمیه را رنجور می ساخت …

 

 

تا کی قصه ی او و آرمین باز بود ؟ شیرین و فرهاد هم چنین آوازه و داستانی داشتند مگر ؟

 

 

قرار نبود این ورق از قصه کنده شود ، تا کی آخر ؟ امانش بریده بود ….

 

 

چطور باید به اطرافیانش و این روزگار بی رحم می فهماند که دیگر هیچ نسبت قلبی با آرمین ندارد ، یعنی نباید داشته باشد

 

 

سمیه دیگر به خاطر همان بعضی ها دست به هیچ کاری نخواهد زد ، همان بعضی ها سهمش نبودند ، شاید باید مدتی می‌گذشت و حتی آرمین را متقاعد میکرد که با دختر دیگری مزدوج شود …

 

 

آخر سمیه که دارای عیبی چنین بزرگی بود ، یک دختر با پرده ی پاره !

 

 

نمیشد این را به آرمین گفت اما شاید میشد جوری او را متقاعد کرد تا راه زندگیش را در پیش بگیرد و بیخیال خیال سمیه شود

 

 

اما مگر میشد ؟ سمیه هم زدیادی خوش خیال بود !

 

 

آرمین را حتی اگر دفنش می کردند ترجیح می دهد وجودش را به قتل برسانند تا قلبش که به عشق سمیه در تپش بود !

 

 

به هیچ عنوان سمیه را رها نمی کرد ، حتی با تمام مغرور بودنش ، دلخوری اش و البته تنبیه کردنش !

 

 

سمیه را تنبیه می کرد بابت این بی احترامی و بی محلی که جان جان سخت آرمین را کوفت !

 

 

سمیه در برابر حرف پر طعنه و بازیگوشانه ی هانا ترجیحا سکوت پیشه کرد !

 

 

جالب بود ، توشه اش از این همه سال عاشقی شد بی حیایی و حسرت و تنهایی …. ترکیب زیبایی بود !

 

 

به ناگاه صدای نعره ی رعشه آور آرمین بود که خانه را در برگرفت …

 

آرمین قاشق را محکم روی بشقاب پرتاب کرده با صدایی خشن وار و بلند فریاد که نه اما نعره کشید : ببند !

 

مخاطبش هانایی بود که حال بغض کرده بود و دخترک بازیگوش و نمک دان دیگر نتوانست جلوی بغض سکونت یافته در گلویش را بگیرد و در آنی از جا برخاست

 

 

با دوندگی به سوی اتاقش پر کشید و اشک هایش طغیان کردند ، دانه دانه مروارید روی صورتش رقصیده به سوی اتاقش هجوم برد و در کسری از ثانیه در را محکم روی هم بست

 

 

صدای گریه اش دل کافر را کباب می کرد ، آرمین که سنگ دل نبود ! اما ور ور کردن های هانا بیشتر بر اعصابش خدشه وارد می کرد

 

 

زنعمو ناراحت نگاهی به آرمین انداخته با این چه وضعشه ی آرامی به سمت اتاق دخترش حرکت کرد تا بلکه هانا را آرام کند و دلداری دهد که برادرش مقصود بدی نداشته و غیره

 

 

اما هانا قادر به باز کردن در نبود و زن عمو هم دست از پا دراز تر برگشت و دوباره روی سفره نشست

 

 

سکوت بدی میانشان حاکم بود ، گویی هر یک از این آرمین وحشی شده ترس داشتند که حتی زنعمو نتوانست به رفتار زننده ای او انتقاد کند شاید میترسید پسرش عکس العمل بدتری نشان دهد

 

 

بعد از تمام شدن شام ، سودابه و زنعمو برای شستن ظرف ها راهی آشپزخانه شدند ، سمیه هم از جا برخاست تا به کمک آنها برود

 

اما قبل از اینکه قدمی از قدم بردارد صدای بم داری در گوشش طنین انداز شد ، صدایی که متعلق به آرمین بود

 

 

 

آرمینی که چون فردی که عزیزش را از دست داده ناراحت و با صورتی سرخ به پشتی تکیه داده و محو نقطه ای نامعلوم بود

 

_ بشین !

 

 

با همین واژه ی کوتاه لرزه بر تن سمیه نشسته ، لکنت وار کلمات را زمزمه کرد : ب … برم ک ..کمک زن ع … عمو

 

آرمین نگاه برزخی به او کرده با لحنی مستحکم و تمسخر آمیز و آن نیشخند لب زد : این لیوانم ببر !

 

 

اشاره اش به لیوان نوشابه ای بود که آرمین کنار خود گذاشته بود و فراموش کرده بودند ببرند

 

 

رنگ از رخسار سمیه پرید ، چه خوب ضایع شد !

 

با خجالت لیوان را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت !

 

این حرکت آرمین تلافی بود دیگر ؟ !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

خوب من الان دارم به این فکر میکنم اگه آرمین بفهمه سمیه دختر نیست چی کار می کنه اما اصلا رفتارش درست نیست ، ممنونم از قلم زیبای نویسنده

Paniz...
Paniz...
1 سال قبل

خانم مهسا بی زحمت جواب پست من رو بدید این رمان توی همین پیج بپایان میرسه یا مکنه نصف و نیمه رها بشه

Paniz...
Paniz...
1 سال قبل

خیلی دیر به دیر پست میگذارین و داستان همش توصیفی هست توصیفهای تکراری اتفاقات بشدت کند پیش میره یک ماه از روزی که سمیه رفت مهمونی گذشته تازه رسیدن به سفره غذا من بین این همه توصیف متوجه نشدم ارمین از کجا متوجه سردی و بی اعتنایی سمیه شد ایا قبلا برخورد صمیمانه تری داشته اما الان نداشته؟ اینا رو باید توی داستان بیارید شما اصلا برخوردهایی که باید اتفاق بیفته روش کار نمیکنید فقط توصیف وصف حال داریم چون لباسش کهنه بوده که دلیل بر بی اعتنایی نمیشه که ارمین عصبی شد

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Paniz
یه بنده خدا
یه بنده خدا
پاسخ به  Paniz...
1 سال قبل

دقیقااا
لطفاً به جای اینکه به قول ایشون دو سال طول بکشه تا یه مهمونی رو برن سریع تر اتفاقات رو بگید شما که ماشالا دیر به دیر هم پارت میذاربن دیگه انقدر هم توصیف کنین و طول بکشه خسته میشیم رمان خودتون مخاطب از دست میده لطفا رمان رو سریع تر کنید

گوزو بانو
گوزو بانو
1 سال قبل

چه عجب گزاشتی عسیسم

مینا
مینا
پاسخ به  گوزو بانو
1 سال قبل

این چه اسمه نامتعارفیه
واقعا جای تأسف داره احمق مجازی

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واای بالاخره اومد😍

پناه
پناه
1 سال قبل

ممنون مهسا جون 😍

از بس منتظر موندیم چشم مون به گوگل خشک شد😂😂😂

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x