ارسلان همچنان سکوت کرده بود و او این سکوت را دوست داشت!
همین که ذوقش را کور نمیکرد راضی بود
سرش را بلند کرد و ارام زیر چانهاش را بوسید
دست های ارسلان که دورش محکم تر شد لبخند زد
بچه هم میانشان آرام بود
نفس عمیقی کشید و دعا کرد زمان متوقف شود
اصلا دیگر عشق اساطیری از آلپارسلان نمیخواست!
همینکه سه تایی کنار هم آرامش داشتند کافی بود
ارسلان چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد
با دیدن صورتش اخم کرد
_ چرا گریه میکنی؟
بینیاش را بالا کشید
گریه میکرد؟ متوجه نشده بود
پسرک روحیاتش را عوض کرده بود
_ تو به آینده فکر نمیکنی ارسلان؟
آلپارسلان کلافه نچی گفت و خودش را روی کاناپه انداخت
دلارای بلافاصله کنارش نشست
_ چرا نه؟ من خیلی فکر میکنم…
_ چون همه چی معلومه
دلارای سرش را روی سینهی او گذاشت و خودش را بیشتر به بدنش چسباند
_ تو که از آینده خبر نداری
ارسلان دستش را سمت پاکت سیگار دراز کرد
_ آیندهی من مشخصه!
_ منم تو آیندتم؟
_ فعلا که هستی
_ تا کِی؟
_ تا وقتی من بخوام
_ تا حالا فکر نکردی زندگیتو تغییر بدی؟ مثلا … مثلا ازدواج کنی!
ارسلان کام عمیقی از سیگار گرفت و پوزخند زد
_ کردم دیگه ، تو چی پس؟!
دلارای غمگین لبخند زد
_ ازینا نه ، از اون واقعیاش! از اونایی که بچه دار میشی و تو آیندت میبینیشون!
آلپارسلان پوزخند زد
_ بچه دارشم که چی بشه؟ یک بدبختی مثل من و تو به این دنیای ت*خ*می اضافه شه؟
دلارای آرام روی سینه اش کوبید
_ بی ادب!
_ ما هم یکی مثل ننه باباهامون
_ ولی…
جملهاش تمام نشده ارسلان موهایش را گرفت و سرش را بالا آورد
دود را در صورتش فوت کرد و با صدایی بم لب زد
_ چیه دلت بچه خواست؟
دلارای لب گزید و او ادامه داد
_ خودت بزرگ شدی مگه؟
لب هایش را به چانه دخترک چسباند و آرام بوسید
_ با هومن ازدواج کرده بودی شاید الان بچه داشتی!
دلارای چشمانش را بست و ارسلان دوباره بوسیدش
_ چادر میپوشیدی میرفتی کلاس خیاطی
بعد با شکم حامله میرسیدی خونه و واسه شوهرت نهار درست میکردی و به در زل میزدی تا برسه
اوج رویاهات میشد راضی کردن اون
به سلیقه اون موهاتو زرد میکردی و شبا بهش سرویس میدادی
پنج سال دیگم سومی رو حامله بودی احتمالا
دلارای آرام زمزمه کرد
_ شاید زندگی واقعی اونه…
ارسلان پوزخند زد
_ چیه؟ دوست داشتی اونطوری ازدواج کنی؟
_ هومن رو دوست نداشتم…
ارسلان لبخند کجی زد
_ زندگی اونطوری رو چی؟
_ نه…
بلافاصله لب هایش میان لب های ارسلان اسیر شد و نتوانست بگوید که زندگی با تو هم آن چیزی نبود که انتظارش را داشتم
این که فرزندم را پنهان کنم یا از خانه فرار کنم تا شوهرم با زنی که اورده وقت بگذراند!
اما او درستش میکرد
او به کمک پسرک همه چیز را تغییر میداد
ارسلان کمرش را گرفت و روی کاناپه انداختش
کم کم دستانش همه جای بدنش گشت و دخترک به سختی خودش را زیر بدنش پیچ و تاب میداد تا انگشتانش به شکمش برخورد نکند
بالاخره لب هایش را رها کرد و با شنیدن صدای نفس زدن هایش راضی لبخند زد
اینبار دلارای برای بوسه پیش قدم شد
ارسلان دکمه های پیراهنش را باز کرد و او موهایش را نوازش کرد
پیراهن را پایین کاناپه انداخت و سمت دخترک خیز برداشت که صدای موبایلش در فضا پیچید
دلارای نفس زنان زمزمه کرد
_ خاموشش کن
حال که حساسیت بچه نسبت به بوی بدن ارسلان از بین رفته بود دیگر برایش اهمیتی نداشت که او متوجه برآمدگی شکمش شود
میگفت بخاطر تحرک نداشتن این مدت چاق شده
یا باور میکرد یا نه!
بالاخره که باید میفهمید
ازپارت 264به بعددیگه نداره که…😐
من شنیدم میگفتن تاپارت700800خوندن
عه ادم تحریک نشه چاق میشه؟چه چیزا میشنوم از این نویسنده:/
تحرک درسته یعنی فعالیت داشتن
نه تحریک :/
صحیح:/
عالیه
نکنه باباش مرد؟؟ الآن بهش زنگ زدن خبر بدن😬
نه بابا از خارج زنگ میزنن میگن بره رقاص خونش داره ورشکست میشه😂😂
وای چرا ایقد مارو تو امپاس میزاری خدا ازت نگذره
وای وای دیگه دیدگاه نداره ریده