ارسلان سمت مخالف برگشت و پلک هایش را روی هم فشرد
کاش دخترک خفه میشد!
_ تو توی تاریکی زندگی من نور بودی ارسلان
تو رو که دیدم حس کردم زندگیم قرار نیست فقط تو گوشه خونه نشستن و آشپزی یاد گرفتن و تو روضه ها شرکت کردن باشه که شاید یکی از زنای چادری بپسندم و بشینم سر سفره عقد کسی که تاحالا ندیدمش!
تو سرکش بودی ،تو موفق بودی!
خانوادت مثل خانواده من بود ولی تو هیچ شباهتی به دلارای نداشتی
تو جلوشون ایستاده بودی
تو مقاومت کرده بودی و شدی اسطورهی من
من عاشقت شدم چون تو هرکاری رو کرده بودی که من آرزوش رو داشتم!
_ روضه خونی رو ول کن دخترحاجی که جفتمون میدونیم فایده نداره
دلارای با سرتقی چانه بالا انداخت و نالید
_ من بچمو نمیکشم!
من از زیر دست داراب و کتک هاش سالم بیرون نکشیدمش که حالا باباش بکشتش
من تو زندان حفظش کردم ، من چندماه بدون دارو ، بدون دکتر و سونوگرافی و کوفت و زهرمار ریسک نکردم که حالا تو جونشو بگیری … من اگر….
جمله اش تمام نشده آلپارسلان سمتش برگشت و با یک حرکت بازویش را گرفت
روی تخت خواباندش و با شدت گردنش را چنگ زد
صدای فریادش دیوار هارا لرزاند
_ یک بار دیگه به من بگی قاتل و اسم اون لخته خون تو رَحمت رو بذاری بچه زبونتو از حلقومت میکشم بیرون
دلارای وحشت زده هیع کشید
احساس کرد برای ثانیه ای نفسش بند آمد و پشت سرش لگدهای جنین را حس کرد
درست زیر بازوهای آلپارسلان
بغضش منفجر شد و ارسلان وارفته با دهانی باز به شکم برآمده اش نگاه کرد
هیچ چیز نبود پس آن ضربه بی جان چه؟
ای کاش توهم زده باشد اما صدای دلارای همه چیز را روشن کرد
_ ببین … برای زنده موندن پا میکوبه
تو آدم نیستی ارسلان؟
من به جهنم … این بچه از خونِ خودته
ارسلان با شدت رهایش کرد و دلارای زار زد
_ حتی باباتم این کارو با بچهاش نمیکنه!
حتی حاج خانمم همیشه میگفت هدیه خدارو پس نمیفرستن
تو کی هستی ارسلان؟
تو بی رحم تر از حاج ملکشاهانی
ارسلان موهایش را چنگ زد و مثل دیوانه ها غرید
_ به شرفم قسم یک کلمه دیگه بگی مثل سگ میزنمت تا به فردا نکشی
دلارای جیغ زد
_ بزن! یا بکشم یا راحتم بذار برم
آلپارسلان عربده کشید
_ خفه شو بهت گفتم
هنوز هم گیج و منگ حرکت شکم دخترک بود
_ این تنها چیزیه که دارم!
تنها کسی که مال منه
مالِ خود خودم
اگر تو نمیخوایش مهم نیست من به جای پدرِ نداشتش دوستش دارم و براش میجنگم
با خشونت اشک هایش را پاک کرد و پچ زد
_ بهش میگم باباش مرده!
میگم بابا نداره
نترس نمیگم بابات میخواست جونتو بگیره
آلپارسلان با هربار شنیدن کلمه “بابا” از زبان دخترک به جنون میرسید
تهدید آمیز در چشمان خیس از اشکش خیره شد و محکم لب زد
_ فردا سقطش میکنیم!
دلارای خندید
بلند و دیوانه وار
انگار در ثانیه ای عقلش را از دست داده بود
_ پس همین الان بکشش! هم منو هم بچتو
گفت و از تخت پایین پرید
التماس هایش فایده ای نداشت
آلپارسلان هیچ زمان گوشی برای شنیدن صدای او نداشت
ارسلان از سنگ بود
چطور فراموش کرد و چنین خطایی مرتکب شد؟
بچه اش را سقط میکرد؟!
هرگز!
زندگی اش را بدون جنینی که تا به حال حتی یک بار هم در آغوش نکشیده بود نمیتوانست تصور کند
بچه را از بین میبرد
ارسلان با خیال راحت چندین بار دیگر شب را با او میگذراند و زمانی که دلش را زد رهایش میکرد
او میماند بدون هیچکس!
تنهای تنها
نه پدر و مادری بود و نه برادری
نه اسلان که همه چیز را برایش فدا کرده بود و نه پسرکش
زنده بودن بدون پسرک چه فایده ای داشت؟
اصلا این که زنده بودن نبود
این نفس کشیدن بود!
نفس کشیدن بدون هیچ امید و آرزویی!
سمت آشپزخانه قدم برداشت و ارسلان کلافه پشت سرش بلند شد
_ چه غلطی میکنی؟
دلارای بی توجه به او با صدای بلند زار زد و چشمانش را روی کابینت ها گرداند
با دیدن چاقو بزرگ و تیزی که مانیا برای بریدن کیک آماده کرده بود سمتش دوید
آلپ ارسلان در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و دندان روی هم فشرد
_ دیوونه شدی؟
دلارای چاقو را سمت خودش گرفت و زمزمه کرد
_ مگه همینو نمیخواستی؟
چند قدم نزدیک شد و هم زمان با چشمان پر اشک لبهی تیز چاقو را به شکمش چسباند
_ بگیرش … یک فشار کوچیک و بعدش نه من هستم نه بچم!
آلپارسلان جلو آمد و تهدیدآمیز لب زد
_ من پدر تورو در میارم دلی
دخترک با اشک خندید
_ کسی که از زندگیش سیره رو تهدید نکن
_ بندازش چاقورو
_ مگه نمیخواستی بچتو بکشی؟
هیچ دکتری جنین هفت ماهه رو سقط نمیکنه!
تنها راهش همینه
با چشم به چاقو اشاره زد و ادامه داد
_ الان نکشیمون دو ماه دیگه مجبوری بغلش بگیری!
دست های ارسلان مشت شد
_ چرند نگو
_ یا الان تمومش کن یا من به دنیاش میارم
ارسلان صدایش را بالا برد
_ بندازش کنار گفتم
دلارای محکم سر تکان داد
_ یا الان یا هیچ وقت
ارسلان جلوتر آمد
دلارای دوباره نالید
_ نیا … میزنم
آلپارسلان با حرص خندید
_ بزن
دلارای عقب عقب رفت و التماس کرد
_ نیا
_گفتم بزن
_ من قاتل بچم نمیشم
تو باید بزنی
باید بزنی و تمام عمرت حسرت بخوری و عذاب وجدان داشته باشی
تو باید….
جمله اش تمام نشده آلپارسلان با یک حرکت خودش را جلو کشید و دستهی چاقو را گرفت
دلارای بلند تر هق زد
_ نه … یا بزن یا دست از سرمون بردار
ارسلان فریاد زد
_ ولش کن
دلارای مقاومت کرد
آلپارسلان دستهی چاقو را از میان دستانش بیرون کشید اما او کوتاه نیامد
امشب باید همه چیز تمام میشد
او با فکر مرگ جنینش تا صبح دوام نمیاورد!
سمت تیز چاقو را گرفت و محکم فشرد
_ یا بکشش یا براش پدری کن!
انقدر سخته؟
قبول بچهی بی آزاری که از خون خودته انقدر سخته؟
سلام جان پدر و مادرت دریک روز پارت بیشتر بزار
دوستان من میخواهم در این سایت رمان بارگذاری کنم میشه لطفا راهنماییم کنید؟
ممنون
برادرا خواهرا رمان کامل خوب اسم بدین فقط
داداش حواست هس ای هفتع فقط دو پارت گذاشتی
نویسنده شدنم بده هااااا🤔
روزی هزار بار فحش میخوری😂
بعد جالب کجاست نوشته افکار شما رو دوست داریم لطفاً نظر بدهید 😂
چندتا پارته
خیلی بده کا اینقدر دیر به دیر میزاری
این رمانو دوست دارم. به درد ناک ترین شکل ممکن عقاید غیر قابل هضم بعضی خانواده ها،شلاق خوردن بخاطر همخونگی!! فرق دختر دست خورده و پسر دست خورده!! حماقت توی نوجوونی یا عاشقی؟! به تحریر در آورده.
همیشه واسه دوستام روضه میخوندم که خودتونو درگیر هر پسری نکنید،مواظب باشید،بترسید!!! ولی الان که فکرشو میکنم حرف فایده نداره،باید با طناب ببندیشون تا یه وقت خودشونو به جرم عاشقی و دختر بودن تو اتیش خانواده نندازن…
دلارای چقد خوش شانسه که هنوز زنده ست:))اگه تو دنیای واقعی بود تا الان هزار بار مرده بود.
ریدم به رمانت 🖕 🖕
چند سال بعد در خانه سالمندان در حال خواندن رمان دلارای ….
یه پیرزن میاد و بهم میگه : اه شما بدبختا پوسیدین ولی این رمان تمام نشده، فکر کنم باید آخر داستان رو باید تو قبرستون بخونید اگه زیر خاک انتن بده 😕 💔
فکر کنم تا وقتی که زنده هستیم باید همین رومان رو بخونیم 😔 🕸
یه رمان خوب معرفی کنید دوستان
رمان های م.ابهام عالی گرگها و بر دل نشسته از رماناشه عالین
حداقل روزی یه پارت بزارید تا زودتر تموم شه داستان
یه ساله مارو کاشتین مگه یه رمان چقد وقت میبره برات که هنوز تمومش نکردی
نویسنده ی محترم یکم برای خواننده های رمانت ارزش قائل شو البته اگه وجود داری 😑😑
فاطی جون لطفا بزار سریع پارت بدی رووو
بنظر من ارسلان از خودش مطمئن نیست…شاید میترسه از اینکه مثل پدرش بشه،و دعوا های خودش و دلارای روی اخلاق بچه اثر بزاره!
بچه گی یه دوره ی خیلی حساسیه…که ممکنه،هر چیزی روی اخلاق و فکر بچه اثر بزاره…!
مثلاااا اگر ارسلان یا دلارای یه فوش بدن
بچه درجا یاد میگیره…چون فکر میکنه چیز خوبیه که مامان و بابام میگن دیگه…!
گریه ام گرفت
این اولین رمان آنلاینی بود که میخونم، دیگه من عمرا رمان آنلاین بخونم :///////
خدایی من اولییم همین بود 💔😐😂😂😂
مطمئنا برامنماولینواخرینرمانخواهدبود،😐😶
چرا پارت جدید نمیزاری
پارت بدددددده
تروخدا زود پارت بفرست کنجکاو هستیم همه
اه ریدم دهنت بابا ارسلان