رمان دلارای پارت 262

3.7
(3)

 

 

 

مشمایی روی میز گذاشت و رو به ارسلان ادامه داد

 

_ داروی شما آمادست

نسخه‌اتونو بدید دارورو تحویل بگیرید

 

آلپ‌ارسلان خیره شیشه های شیر بود

 

هر کدام یک رنگ

 

اهورا کدام رنگشان را بیشتر دوست داشت؟

 

صدای زن در گوش هایش پیچید

گفته بود دلارای با سقط این جنین دیگر هرگز نمیتواند مادر شود

گفته بود آسیب جدی می رساند

دلارای هم میان گریه هایش جملاتی زمزمه میکرد

که بچه درد را حس می‌کند

 

به نوزاد در آغوش مرد خیره شد

 

اهورا شبیه به او بود

 

همانقدر نرم و بی دفاع

 

تمام مدت که نوزاد را در آغوش داشت مواظب بود از میان دست هایش سر نخورد!

 

مراقب بچه‌ی دیگران بود و برای مرگ بچه‌ی خودش عجله داشت

 

پاهایش را روی زمین کشید و عقب عقب رفت

 

زن پرسید

 

_ حالتون خوبه؟

 

آرام اما محکم زمزمه کرد

 

_ پشیمون شدم…

 

گفت و از داروخانه بیرون زد

 

باران نم نم می‌بارید

سرش را سمت آسمان بالا گرفت و دندان روی هم سایید

 

_ چی میخوای از جون من؟

اینا برنامه‌ی خودته نه؟

 

آسمان رعد و برق زد

باران پاییزی…

 

تلخ پوزخند زد

 

_ پس بچرخ تا بچرخیم

 

 

 

 

 

 

 

 

نفس زنان شکم برآمده اش را میان دستانش گرفت و بغض کرده پشت دیوار پنهان شد

 

آلپ‌ارسلان را میدید

 

از انتهای کوچه می آمد

 

به سرعت سرش را دزدید و دستش را مقابل دهانش گرفت تا ناخواسته ناله نکند

بچه بدون مکث لگد میزد انگار که او هم ترسیده بود

 

دستش را نوازش وار روی شکمش کشید و نالید

 

_ نترس چیزی نیست

مامان اینجاست … مامان مواظبته

 

کاش مادر خودش هم برای در آغوش کشیدنش آنجا بود!

دلتنگ حاج خانم بود

حتی با تمام زخم زبان ها و طعنه هایش

 

بدون مکث شروع به حرکت در جهت مخالف کرد

 

ساک سنگین را نفس زنان دنبال خودش می‌کشید

 

هوای سرد به صورتش سیلی میزد و او جنون آمیز برای جنین زمزمه میکرد

 

_ اول باید یک جایی برای موندن پیدا کنیم

گرم باشه…

بعدش فکر بقیه‌اش رو می‌کنیم خب؟

نترس پسرمامان

تو جات اونجا امنه

حالاحالاها نباید دنیا بیای خب؟

 

بچه پا کوبید و او بغضش را فرو داد

 

آلپ‌ارسلان نامرد…

 

 

 

 

 

 

 

 

پاهای ورم کرده اش کم کم به درد می افتاد

 

زن حامله که در این هوا پیاده روی نمیکرد!

 

پشت دستش را محکم روی بینی اش کشید

 

صورتش میسوخت

 

آثار ناخن های آن زن نحس بود

همانی که آلپ‌ارسلان برای کشتن بچه‌اشان مامور کرده بود

 

لرزان نالید

 

_ دیدی چطور سمتمون حمله کرد تا نذاره فرار‌کنیم؟

خوب کردم هلش دادم کلیدو گرفتم

هرچند هیچ مرگیش نمیشه

داشت بلند میشد که فرار کردیم

 

اشک روی گونه اش چکید اما حق گریه نداشت

 

عصبی گونه اش را دست کشید و غرید

 

_ حق نداری دنیا اومدی بپرسی بابام کو خب؟

دیدی؟ خودت شنیدی؟ حس کردی؟

من تا آخرش اومدم اهورا

بخاطر تو تا یک قدمی این دره اومدم

اومدم تا وقتی بزرگ شدی و فهمیدی نگی تو رو از بابات دزدیدم

که حسرت نداشتنشو از چشم من نبینی

من تا لحظه آخر بهش وقت دادم دوستت داشته باشه اما انگار مثل مامانت نمیتونی تو دل کسی جا باز کنی قربونت برم!

 

تلخ خندید

خنده ای غمگین تر از گریه

 

کوچه ها را یکی پس از دیگری میرفت

 

حالا حتی خودش هم نمی‌توانست خودش را پیدا کند چه برسد به آلپ‌ارسلان…

 

_ گفت بچه نمیخواد

گفت براش مهم نیستیم

گفت سقط ، گفت قلبش به رحم نمیاد اما من احمق باورم نشد

کاش تو مثل من ساده نباشی

 

 

 

 

 

 

 

 

آسمان رعد و برق زد و او تند تر قدم برداشت

 

انگار که جایی برای رفتن دارد!

 

_ تو غصه نخوریا

توی دل مامان آروم زندگی کن تا وقتش بشه

من درستش میکنم

به درک که نخواستمون…

 

دیگر نتوانست مانع اشک هایش شود

 

مظلومانه نالید

 

_من میخوامت پسری

بیشتر از هرچی تو زندگیم میخوامت

من میشم مامانت ، میشم بابات

تو هم میشی همه کسم

 

چشمش به تابلو طلافروشی آن سمت خیابان افتاد و ایستاد

 

داراب که در عروسی به جانش افتاد تنها یک گوشواره در گوش سمت چپش باقی ماند

 

لاله گوش دیگرش پاره شده بود

درست مثل گردنبند و دستبندش اما انگار این گوشواره سخت جان بود

 

شبیه خودش!

 

ساک را دست به دست کرد و برای اهورا توضیح داد

او تنها همدمش بود

انگار هر دو از تنهایی می‌ترسیدند…

 

_ اگر راضی بشه گوشواره رو تک و بدون فاکتور بخره شاید بتونیم با پولش چندوقت خونه اجاره کنیم

 

لازم نبود برای پسرک توضیح دهد منظورش از چندوقت شاید فقط یک یا دو ماه است!

 

اینطور بچه از آینده وحشت می‌کرد

درست مثل خودش….

 

 

 

 

 

 

 

* * * * * * * * *

 

“دو ماه بعد”

 

مشتش را روی در چوبی کوبید و هم زمان عینک آفتابی اش را از چشم برداشت

 

بوی فاضلاب آزاردهنده بود اما بیشتر از آن صدای پسربچه هایی که آن سمت فوتبال بازی میکردند و مرد لبو فروش که با فریاد میخواست هرچه زودتر لبوها تمام شوند اعصابش را بهم میریخت

 

این منطقه از تهران را تا به حال ندیده بود!

 

انگار پا به کشور دیگری گذاشته بود

 

عصبی دوباره مشتش را روی در کوبید که پیرزنی سرش را از پنجره خانه کناری بیرون آورد

 

_ چیکار داری پسرم؟ اونجا کسی زندگی نمیکنه

برای اجاره اومدی؟

 

با اخم سرش را بالا گرفت و به زن خیره شد

 

به او با آن سرووضع می آمد برای اجاره این کثافت خانه؟!

 

_ دنبال زنمم!

 

پیرزن با کنجکاوی بیشتر خم شد طوری که آلپ‌ارسلان نگران بود پایین بیفتد!

 

_ آدرس اشتباه دادن

خونه حسن قصاب زن زندگی نمیکنه

 

_ به من گفتن اینجاست

 

_ نه والا … چند وقت پیش یک دختره اومد اما بیست روز نشد که حسن انداختش بیرون

 

 

 

 

 

 

آلپ‌ارسلان دستانش را به کمرش زد و کلافه پرسید

 

_ چرا؟ هیچ نشونی از دختره ندارید؟

 

_ همسایه ها میگن شنیدن دختره جیغ جیغ میکرده که قصد حسن قصاب بد بوده اما الله و اعلم! به زن حامله با اون سرووضع نمیشد نزدیک شد که این تهمتارو زده.

 

ابروهای ارسلان درهم گره خورد

 

دستان مشت شده اش را در جیبش فرو برد تا در دیوار فرود نیاورد و رو به زن ادامه داد

 

_ کجا میشه پیداش کرد؟

 

_ دختره رو؟ خدا میدونه پسرجان

معلوم نیست زنده باشه یا مرده

تو این هوای سرد ، با اون وضع ، بدون پول اونم تو همچین جایی نمیشه دووم آورد

 

ارسلان عصبی غرید

 

_ اون مردک رو

همین حسن قصاب

کجا میشه پیداش کرد؟

 

زن با دست به جلوتر اشاره زد

 

_ همین کوچه تموم نشده قصابیشه

خونه خودشم دوتا کوچه بالاتره

اینجا یک خونه کلنگی داشت که ارث زنش بود

حسن قصابم از خدا خواسته اجارش میده اما…

 

نماند تا پرحرفی های پیرزن را بشنود

 

 

 

 

 

 

 

سمت مخالف برگشت و عینک آفتابی را دوباره روی چشمانش برگرداند

 

خشم روزها بود در وجودش خانه کرده و روز به روز بزرگ تر میشد

 

آنچنان که روزهای قبل بعضی اوقات فکر می‌کرد بهتر که تا به دنیا آمدن بچه دستش به دخترک نرسد

 

حالا که قرار بود پسرش دنیا بیاید نمیخواست او آسیبی ببیند

 

پسرک دنیا می آمد و بعد حساب دلارای با کرام‌الکاتبین بود

 

بلایی بر سرش می آورد که تا آخر عمر فراموش نکند حق ندارد چنین اشتباهی را تکرار کند

 

به چه حقی رفته بود؟

زمانی که اسمش در شناسنامه آلپ‌ارسلان بود و بچه‌اش در شکم دخترک وول میزد؟!

 

عصبی پوف کشید

 

این روزها آنقدر برای دخترک نقشه انتقام چیده بود که بعضی اوقات دلش به حال زمانی که گیرش انداخت می سوخت!

 

مرد کچل با آن شکم گنده و پیش‌بند سفید که بوی گوشت میداد هم زمان که چاقو را بلند میکرد صدایش را بالا برد

 

_ بفرما برادر ، چی بذارم برات؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مرموز نگاهش کرد

مردک چه بلایی بر سر دلارای آورده بود؟

 

_ دنبال زنمم

 

مرد زیرچشمی نگاهش کرد و با دندان های زرد شده خندید

 

_ ما اینجا گوشت داریم داداش

مرغ و ماهی هم پیدا میشه اما زن نه!

زن فروشی دوتا خونه پایین تره

 

صدای خنده‌اش تمام نشده یقه اش در دست آلپ‌ارسلان گرفتار شد

 

مرد را عقب هل داد و بی توجه به چاقو و ساطور هایی که پخش زمین شدند غرش کرد

 

_ خوب گوشاتو باز کن حروم زاده

یک دختر کم سن ، حامله و احتمالا دنبال جای خواب

من شوهرشم

حالا بنال چه بلایی سرش آوردی وگرنه این مغازه فکستنیتو تو سرت خراب می‌کنم بی شرف

 

مرد ترسیده صدایش را بالا برد

 

_ برو یارو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه

زن و بچه تو به من چه؟

من به دختر تنها خونه نمیدم چه برسه زن حامله

غیرت داشتی زنت اینجاها دنبال خونه نبود

 

با مشت محکمی که در دهانش فرود آمد روی یخچال افتاد و صدای شکستن شیشه ها فضا را پر کرد

 

 

 

 

مشت بعدی سمت راست صورتش و مشت بعدی محکم تر در بینی‌اش

 

دست ارسلان دوباره بالا رفت که مرد خودش را عقب کشید و سرفه کرد

 

_ هی هی چه غلطی میکنی مرد؟

برو گمشو بیرون

من چند روز بیشتر بهش جا ندادم بعدم ردش کردم بره

من دنبال دردسر نیستم

 

ارسلان یقه اش را جلو کشید و غرید

 

_ بنال پفیوز

چه گهی خوردی که فراریش دادی؟

الان کجاست؟

 

مرد ناله کرد

 

_ من کاری بهش نداشتم

برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس

 

مشت بعدی را بخاطر آزارهایی که شاید دلارای دیده بود در بینی اش فرود آورد

 

مرد فریاد پر دردی زد و ارسلان یقه اش را کشید

 

_ کجاست؟

 

_ آی خدا … بشکنه دستت مرد … کمک

 

مردم از بیرون‌نگاهش میکردند اما هیچکس جرات نزدیک شدن نداشت

 

شاید هم هیچکس دل خوشی از حسن قصاب نداشت که کمکی نمیرساند!

 

 

 

 

 

_ زر میزنی یا بقیه دندوناتم بریزم تو دهنت؟

 

مرد با دهان خون آلود فریاد کشید

 

_ من ازش خبر ندارم به جون بچه‌هام

حال نداشت ، رنگ و روش زرد بود

ترسیدم تو خونه‌ام بمیره ردش کردم بره

پول مول هم تو دست و بالش نبود

منم دارم خرج زن و بچه میدم با اجاره اون خونه!

 

ارسلان لگدی در زانوی مرد زد

 

ترسیده بود دلارای بمیرد؟

اهورا هم؟

مردک احمق نفرت انگیز!

 

سطل آهنی کنار ویترین را برداشت و با شدت در شیشه یکی از یخچال ها کوبید

 

_ یک جمله میگی به کارم بیاد وگرنه اینارو هم مثل استخونای دماغت خورد میکنم

 

شیشه ها روی زمین ریختند و مرد فریاد زد

 

_ بی شرف نکن … یکی زنگ بزنه پلیس

 

سطل را محکم در میز کوبید

 

مرد التماس کرد

 

_ نکن برادر من نکن

خدا نبخشت

گند بزنن به اون زنیکه که فقط دردسر بود

 

آلپ‌ارسلان دوباره سطل را بالا برد که مرد فریاد زد

 

_ من خبر ندارم کدوم گورستونی رفته

فقط یک برگه مال بیمارستان خاتم تو خونه پیدا کردم وقتی گورش رو گم کرد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

51 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
bahar
bahar
1 سال قبل

الا چرا پارت نمیزاری://بعد این همه باید چنتا باهم بزاری.!

Nima
Nima
1 سال قبل

سلاممممممم
این پارت عالی بود

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nima
Jam
Jam
1 سال قبل

Aaliii bod

Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

نويسنده پاااارت بده

Zahra
Zahra
1 سال قبل

بچمممم ارسلان🥺
چقد عالی بود:)))))))

Zahra
Zahra
1 سال قبل

دانلود ارسلان برا خودم:)

Zahra
Zahra
1 سال قبل

هعی!
ارسلانم🥺
بچمو…🥺

Ebrahim Talbi
Ebrahim Talbi
1 سال قبل

اخه پارت قبلش دلارای رفته بود خونه عمش الا چطوری ب اینجا رسید نفهمیدم 

‌‌‌.
‌‌‌.
پاسخ به  Ebrahim Talbi
1 سال قبل

پارت قبلی فیک بود حذف شد
پارت اصلی و ادامه رمان اینه

zara
zara
1 سال قبل

خواهش میکنم برای اینکه دیگه فحش نخوری پارت هارو از این به بعد همینطوری طولانی بذار نه اینکه دو خط چس مثقال تحویلمون میدی و انقدر هم دیر به دیر نباشه که مارو دق بدی و مجبور شیم حرف ناخوشایند بزنیم 🙂 🤙

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط zara
zara
zara
1 سال قبل

خوشحالمون کردی با برگشتنت نویسنده🙂⁦❤️
درسته دوست نداشتم دلارای فرار کنه اما بازم به دلم نشست این پارت..⁩امیدوارم همینطوری ادامه بدی

Yas
Yas
1 سال قبل

گلبمممم🤕🤕

Nasrin
Nasrin
1 سال قبل

قبلاً یه متنی منتشر شد برای پارت 262 و بعد پاک شد و الان دوباره این منتشر شد و الان واقعا از خوندنش لذت بردم… کاش دلارای بازم صبر میکرد یا حتی کاش موقع فرار ، ارسلان می‌دیدش… البته الان داستان اینجوری جالبتر شده 😃

‌‌‌.
‌‌‌.
1 سال قبل

دوستانی که میگن دمش گرم پارت طولانی داده بله خسته نباشه ولی بعد ده بیشتر از این باید میداد و کار خیلی خاصی نکرده ها

.....Sita
.....Sita
1 سال قبل

دمت گرم🔥
بعد از این همه لفتش دادن این عالی بود

.....Sita
.....Sita
1 سال قبل

دمت گرم🔥
بعد از اینهمه لفتش دادن این عالللییی بود

.....Sita
.....Sita
1 سال قبل

دمت گرم
بعد از این همه لفت دادن این عالی بود فقط زودتر بقیشم بزار❤

آوینم
آوینم
1 سال قبل

برا سلامتی نویسنده و برگشتش صلوااات😐😂

ب این میگن پارت اصن ب این میگن ادامه داستان چی بود قبلی😐🚶‍♀️

Amane Ramezan Por
Amane Ramezan Por
1 سال قبل

حاجیی الن دلارای چیشدش؟😐

.....Sita
.....Sita
پاسخ به  Amane Ramezan Por
1 سال قبل

اوممم

یسنا
یسنا
1 سال قبل

اینو میگن پارت، عالی بود ، خواهش میکنم همین سبکی ادامه بده، موفق باشی

......
......
1 سال قبل

دلارای سلیطه باز فرار کرد😐😒اه بتمرگ رمان بی صاحاب تموم شه بابا😒

دسته‌ها

51
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x