رمان رسپینا پارت 131

0
(0)

 

از اینکه پسندیده بود آروم شدم ، صفحه ی اول با کمک رها ، عکس بچگی رادان بود ، جملات و حرفای عاشقانه ای که نمیتونستم رو در رو بگم بخاطر خجالت بخاطر اینکه کاملا راحت نبودم با خودکارای اکلیلی و رنگی نوشته شده بود ، صفحه دوم نوجونیش بود ، صفحه سومش فارغ التحصیلیش ، صفحه چهارم با خباثت عکس سربازیش رو گذاشته بودم ، صفحه پنجم عکسش پشت میز ریاست که تک تکشونو رها برام گیر آورده بود و ممنونش بودم
صفحه ششم عکسش موقع تدریس که یهویی گرفته بودم و مابقی عکسا ، عکسای دوتاییمون بود ، عکسایی که به منظور یادگاری گرفته بودیم ، تک تک چاپ رنگی در ابعاد کوچیک و متوسط شده بود ، یه سری از عکسا با اینکه خوب نیوفتاده بودیم اما چون یادگاری بود گذاشته بودم ، صفحه آخر یه بارکد بود که وقتی با گوشی بازش میکرد آهنگ ترکی پلی میشد ، آهنگ kalbimin tek sahibine از ایرم دریجی .
اما رادان اون قسمت رو پلی نکرد
_این دیگه مربوط به خودمه ، مشخص نیست چیه ، نیاز نیست ببینید .
با حرفش همگی به خنده افتادیم .
رادان سمتم اومد و بغلم کرد و کنار گوشم زمزمه کرد
_بهترین کادویی که میتونستم بگیرم همینه ، کل خاطرات ، کل زندگیم ، تمام لحظات خوشم اومد جلو چشمام .
_صفحات خالیش رو باید بعدا پر کنیم و از قصد خالیش گذاشتم .
روی موهام رو بوسید
_چشم و گوشمونو باز نکنین دیگه ، تازه زشته عیبه ، بچه اینجا نشسته.
چشم غره رفتم
_واقعا و قطعا همینه ، ما چشم و گوشتونو باز کردیم .
صدای خنده ها بالا گرفت و ما نشستیم وسط بچه ها .
_خب الان چه غلطی کنیم؟!
عرفان که تا الان ساکت بود جواب داد
_مهمونی با تو بوده ، ایده ها هم با توعه.
_حالا ایده بدی بد نیستا
_چیزی مد نظرم نیست .
برگشتم سمت رادان
_نگاه من از کی نظر میپرسم ! این اصلا عقل نداره
عرفان چشماش رو ریز کرد نگاهم کرد
_تو دلت برای کتک خوردن تنگ شده .
_من غلط کنم .
دوباره صدای خنده بقیه بلند شد .
شهاب نگاهشو دور جمع چرخوند
_از نظر من جرعت حقیقت بازی کنیم .
_من که موافقم و حتی اجباره .
کفشامو در آوردم راحت نشستم کف آلاچیق و بقیه هم از من تقلید کردن ، آرام رفت و با یه بطری از بطری های آبمیوه ها برگشت .
بعد مشخص کردن کدوم قسم پرسش و پاسخ باشه نشستیم و من رو به روی عرفان بودم سمت راستم رادان سمت چپم آرام ، عرفان بطری رو چرخوند ، افتاده بود سمت شهاب و رها .
صدای خنده ام بالا گرفت
_ایده ات اول دامن خودتو گرفت ، جرعت یا حقیقت ؟!
_الان میفهمم ایده بدی بود …. برای استارت حقیقت .
_از کی تو این جمع به شدت متنفری ؟!
متفکر نگاهمون کرد ریز به ریز البته نگاهش بیشتر سمت رادان و دوستای خودش بود
_از رادان متنفرم
این حرفش باعث خنده رادان شد
_آه داداشم منم از تنفر تو ، توی تب دارم میسوزم .
با حرف رادان خوده شهاب هم به خنده افتاد
_آخه این چه سوالیه دختر ، من با کسی که نفرت دارم ازش تو یک جمع نمیمونم و حتی دوست نمیمونم .
_یادمه یه جایی یه توصیه کردی بهم ، اینکه دشمنتو جلو چشمت نگه دار ، خب اگه از دشمنت متنفری چرا نباید جلو چشمت باشه؟!
با سوالم نگاها برگشت سمت من ، عرفان قبل شهاب جواب داد
_شاید دشمن نباشه اون کسی که ازش نفرت داره
_خب … نفرت برای چی ایجاد میشه؟! بخاطر خطا اشتباه بدی و ظلمی که در حقت میشه ، غیر این باشه اون به نظرم بهتره اسمش نفرت نباشه .
_چرا اینو میگی ؟! پس چی خوبه گفته شه غیر نفرت؟!
_مثلا من از یه فرد بی دلیل بدم میاد نفرت دارم اون میتونه سر این باشه که اون فرد بهتر از من باشه که به جایگاه و موقعیت زیبایی ظاهر و باطنش حسودی کنم و حس نفرت از این سر چشمه بگیره ، خب در واقع این نفرت از حسادت میاد و ارزشی نداره چون بی علته ولی اگه بخاطر ظلم یا بدی که در حقمون شده باشه ارزش داره ، اینکه بدمون بیاد ، اینکه آدم خوبی تصورش نکنیم ، اینکه فاصله بگیریم هم به نوعی دشمنت میشه هم نفرتت درست تره …
با صدای گوشیم بحثم نیمه تموم موند ، رادمهر بود
_جانم رادمهر؟!
_کدوم گوری موندی ؟! ساعت نزدیک ۱۲ شبه و بابا رو بزور ساکت نگه داشتم
بلند شدم و از جمع فاصله گرفتم
_تولد رادان بود ، یه مهمونی گرفته بودیم ، بابا خیلی عصبیه؟!
_خیلی ، ساعت چند خودتو میرسونی؟!
_والا با فاصله ای که من دارم و ترافیک خیلی زود برسم دو ساعت دیگه اس .
_رسپینا !
_چیکار کنم خوب ؟!
_قبلن ما تهران نبودیم راحت تر بودی ، الان میخوای جواب مامان و بابا رو جی بدی ؟! دو نصف شب وقت خونه اومدنه؟! به خصوص بابا بفهمه تا اون ساعت با رادان بودی ؟! عالی میشه میدونی که؟!
_یه غلطی میکنم یه راهی پیدا میکنم رادمهر ، استرس نده
_استرس ؟! والا دارم رک بهت میگم بابا رو بزور آروم نگه داشتم
_رادمهر ، یه غلطی میکنم ، باید فکر کنم خداحافظ .
تلفن رو قطع کردم ، قبلا که بابا نبود آزاد تر بودم با اینکه حد میدونستم اما مشکلاتم انقدر کم نبود ، رادمهر حق داشت بابا میفهمید با رادانم قیامت به پا میشد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

چرا پارت نزاشتین امروز؟؟

آراد
آراد
1 سال قبل

نویسنده جون‌زود تر تمومش کن الکی کشش دادی

El...
El...
1 سال قبل

عه عه عه خب دختره بوق چرا حواست ب ساعت نیس؟ 😂😁

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x